eitaa logo
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
201 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
84 فایل
🇮🇷😊🥀1400٫8٫2 __________________ مدیر ↓ @Mahbobz2
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨ ✨✨✨ ✨✨✨ مرد جوانی کنار "نهر آب" نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود. "استادی از آنجا می گذشت." او را ديد و متوجه "حالت پريشانش" شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را ديد بی اختيار گفت: عجيب "آشفته ام" و همه چيز زندگی ام به هم ريخته است. به شدت "نيازمند آرامش" هستم و نمی دانم اين آرامش را کجا پيدا کنم؟ استاد برگی از شاخه افتاده روی زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت: به اين "برگ" نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جريان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد "سنگی بزرگ" را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در "عمق" آن کنار بقيه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: اين سنگ را هم که ديدى، به خاطر سنگینی اش توانست بر نيروی جريان آب "غلبه" کند و در عمق نهر قرار گيرد. حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را می خواهی يا آرامش برگ را؟! مرد جوان مات و متحير به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نيست." او با هر "افت و خيز" آب نهر بالا و پائين می رود و الان معلوم نيست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ايستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محکم ايستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را "ترجيح" می دهم! استاد لبخندی زد و گفت: پس چرا از جريان های مخالف و "ناملايمات" جاری زندگی ات می نالی؟! اگر آرامش سنگ را برگزيده ای پس، تاب "ناملايمات" را هم داشته باش و "محکم" هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده. استاد اين را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که "آرام" شده بود نفس عميقی کشيد و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقيقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسيد: "شما اگر جای من بوديد آرامش سنگ را انتخاب می کرديد يا آرامش برگ را؟!" استاد لبخندی زد و گفت: من "تمام زندگی ام" خودم را با اطمينان به "خالق" رودخانه "هستی" و به جريان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد از افت و خيزهايش هرگز "دل آشوب" نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم… خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواظب توست. ✨✨✨✨✨🌙✨
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨ ✨✨✨ ✨✨✨ غمگین‌ترین آدم‌هایی که دیدم، کسانی بودن که کل زندگی‌شونو صرف رسیدن به یه هدف مشخص کرده بودن، چیزهایی مثل گرفتن فلان مدرک تحصیلی، پیدا کردن شغل دلخواهشون، ازدواج با فرد مورد علاقه‌، خرید خونه، ماشین یا مهاجرت از ایران... یه عمر برای رسیدن به این اهداف دوییده بودن، خستگی ناپذیر جلوه می‌کردن، پر از شوق بودن، یه نیروی محال توی وجودشون بود، تقریبا خیلی از همین آدم‌هارو می‌شناسم که به اهدافشون رسیدن با رسیدن به اون اهداف فکر می‌کردم الان خوشحال‌ترین آدم‌های روی زمین هستن ولی ... ولی خسته بودن، خوشحال بودن اما خسته خوشحالیشون کوتاه بود و خستگی‌شون طولانی. یکی از همین آدم‌هارو بعد از یه مدت، اتفاقی دیدم، موفق شده بود، ازدواج کرده بود و درآمد خوبی هم ‌داشت، موفق بود اما خوشحال نبود، نمی‌دونست باید چیکار کنه، بلد نبود جشن بگیره، بلد نبود عاشقی کنه. هیچ سرگرمی ای نداشت. نه شناختی از هنر و ادبیات داشت و نه استعداد ورزشی... می‌گفت من تا رسیدن به هدفم می‌دونستم باید چیکار کنم اما الان نمی‌دونم باید چطور زندگی کنم. راست میگفت اون فقط بلد بود کار کنه. همیشه درباره موفقیتش حرف می‌زد درباره‌ی اینکه بیشتر تلاش بکنه. کمتر خرج بکنه، کمتر تفریح بکنه، بیشتر کار بکنه، کمتر بخوابه، بیشتر پول جمع بکنه اون هیچ برنامه‌ای برای بعدش نداشت موفقیتش ضامن خوشحالی و خوشبختیش نشد. این قصه‌رو تعریف کردم برای اینکه بگم خودتونو به یه هدف گره نزنید همیشه برای بعدش برنامه داشته باشین خودتونو محدود نکنید، موفقیت یکی از هزاران عاملیه که می‌تونه خوشبختتون بکنه. نمی‌گم کار نکنید، کار بکنید اما نه توی اوقات فراغت، زمانمند و به اندازه کار بکنید تا می‌تونید برای خودتون سرگرمی‌های خوب ایجاد بکنید. فیلم‌های فاخر ببینید. ادبیات داستانی بخونید سبک‌های مختلف موسیقی رو بشناسید بعد گوش کنید لذتش با شناخت سبکش دوچندان می‌شه ورزش کنید، آواز بخونید، بزنید زیر گریه، با صدا بخندید. با هیجانتون بازی کنید تا آدرنالین ترشح کنید تا می‌تونید بدویید، اونقدر که تپش قلب بگیرید. تپش قلب بهتون یادآوری می‌کنه که زنده‌اید که آدمیزاد به پویندگی زنده‌س. زمان برای آدم‌های افسرده به کندی و برای آدم‌های مضطرب به تندی می‌گذره اما برای آدم‌هایی که سلامت روانی بالایی دارن نه کند و نه تند، فقط در حال عبوره... به سلامت روان‌تون اهمیت بدید. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨ ✨✨✨ ✨✨✨ شبی که پدربزرگم فوت کرد، کسانی که برای تسلیت به خانه‌مان آمدند اکثراً معتقد بودند که "راحت شد". این را البته با گریه و ناراحتی می‌گفتند و برای من سوال بود که چرا می‌گویند "راحت شد"؟! طرف مُرده است... کسی که مُرده است چگونه راحت می‌شود؟! بعد وقتی خودِ ما تا این حد ناراحتیم... او چگونه راحت‌ است؟! بزرگ‌تر که شدم دیدم درست می‌گفتند پدربزرگ راحت شد... فکرش را بکنید همسر و دخترش را از دست داده بود در گذشته خانِ یک روستا بود اما اواخر عمر با ما زندگی می‌کرد و تمام زندگی‌اش در اتاق کوچک‌اش خلاصه شده بود... او که عاشق شیرینی و شکلات بود حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند و مجبور بود یواشکی بخورد... چربی و امثال‌هم که جای خود داشت... این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک... تمام تفریح‌‌اش شده بود تلویزیون نگاه کردن آن هم یک تلویزیون تمام رنگی که مجبور بود کلی منت آنتنش را بکشد... شبی که داشت می‌رفت بیمارستان خداحافظی کرد؛ ولی ناراحت نبود. بیشتر به منتظرها شبیه بود انگار خودش دلش می‌خواست که راحت بشود... بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول تن ماهی خوردن است... نمی‌دانم آن خواب حقیقت دارد یا نه اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایان زندگی باشد باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است... پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست یک‌وقت‌هایی با راحتی همراه است... ✨✨✨✨✨🌙✨✨✨
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨ ✨✨✨ ✨✨✨ من عاشق بادکنک بودم. حتی وقتی بیست‌سالگی را رد کرده بودم، توی جشن‌ تولدها، آن آخر که یکی از بزرگترها بادکنک‌های تزیینی را از دیوار می‌کندند و پخش می‌کردند بین بچه‌ها، آرزو می‌کردم یکی هم به من برسد! نمیرسید! به بزرگترها بادکنک نمی‌رسید. نزدیک خانه‌مان یک بستنی‌فروشی بزرگ بود که بستنی‌های پسته‌ای خوشمزه‌ای داشت و بادکنک‌های قرمز بزرگ. روال کارش این بود که به بچه‌هایی که وارد مغازه‌اش می‌شدند یک بادکنک بدهد. بعضی‌وقت‌ها دلم می‌خواست مثل کولی‌های سر چهارراه‌ها یک بچه اجاره کنم، با هم برويم بستنی‌فروشی، بادکنک بگیریم، بعد بچه را پس بدهم و بادکنک را نگه دارم بعدها یک راه‌حل رذیلانه پیدا کردم؛ به آقای بستنی‌فروش می‌گفتم "بچه تو ماشینه، میتونم یه بادکنک براش ببرم!" با بادکنک از مغازه بیرون می‌آمدم و بلافاصله احساس گناه می‌کردم. به اولین بچه‌ که می‌رسیدم آن را می‌بخشیدم و لب‌ورچیده، تا دور شدن بچه به بادکنکم که توی هوا تاب می‌خورد و می‌رفت نگاه می‌کردم. عشقم به بادکنک را مثل عشقی ممنوع از همه پنهان می‌کردم. به‌نظر خودم احمقانه بود که حالا که همسن درخت‌های پارک ملت شده‌ام بادکنک‌بازی کنم و وقتی کسی بادکنکی دستم می‌دید همان حسی را داشتم که انگار وافور دستم دیده‌‌اند یک روز، پدربزرگم را دیدم که با آن اندام درشت مردانه‌اش، با آن سبیل‌ و ابروهای پرپشتش، نشسته روی چهارپایه‌اش توی کوچه و دارد پفک نمکی می‌خورد! پدربزرگم طوری با لذت دست می‌برد توی پاکت، پفک برمی‌داشت، می‌گذاشت توی دهانش، مزمزه می‌کرد و انگشت نمکی‌اش را زبان می‌زد که انگار توی کله‌پاچه‌ای نشسته و نان ترید‌شده توی آب‌مغز می‌خورد! برای او پفک خوردن هیچ منافاتی با سنش و پدربزرگ‌بودنش نداشت. تعریفش این بود: پفک نمکی دوست دارم، پس می‌خورم. تمام‌ همان‌ روز رفتم برای خودم یک دسته بادکنک رنگی خریدم. بادکنک‌ها را بردم خانه و یک هفته، تا زمانی که بادکنک‌ها خالی از باد شوند از حضورشان کیف کردم. بعد انگار حرصم برای بادکنک داشتن خوابید. به همین راحتی! یک عمر به عنوان یک کارِ خجالت‌آور ممنوع، به یک کار عادی و متعارف نگاه کرده بودم؛ یک عمر کلی انرژی صرف کرده بودم تا عشقم به بازی با بادکنک را مهار کنم و همین باعث عطش بیشتر من به آن شده بود. زندگی به اندازه کافی، نکن، نخور، ننوش، نگو، نشنو، نبین، نرو، نیا، نخواه، نخوان، ننویس دارد همین الان بادکنک زندگی‌ات را پیدا کن و هرچه که هست برای خودت جور کن گور بابای سن‌وسال و عرف و همه قراردادهای اجتماعی ساخته‌ی دست بشر عصاقورت‌داده!
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨ ✨✨✨ ✨✨✨ آسیابانی پیر، در دهی دور افتاده زندگی می کرد . هرکسی گندمی را نزد او برای آردکردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت ، مردم ده بااینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند وفقط نفرینش می کردند. پس از چندسال آسیابان پیر مُرد و آسیاب به پسرانش رسید. شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم... پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسرکوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده وتنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف مارا ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با اینکار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود." چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود. مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل بعدیها رسید! آشنا نیست!!!!؟؟؟ ✨✨✨✨✨🌙✨✨✨ شبتون در پناه امن الهی❤️
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨ ✨✨✨ ✨✨✨ در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود از دالايى‌لاما، با کنجکاوى و البته کمى بدجنسى پرسيدم: "عالیجناب، بهترين دين کدام است؟" فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمى‌تر از مسيحيت هستند.». دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد و آنگاه گفت: «بهترين دين، آن است که از شما آدم بهترى بسازد.». من که از چنين پاسخِ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسيدم: "آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟" پاسخ داد: «هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد. دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است». من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانه او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنين است: دوست من! اين که تو به دينى اعتقاد دارى يا نه، اهميت ندارد آنچه اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و غیره در کلّ جهان است. به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست. ✨✨✨✨✨🌙✨✨✨ شبتون در آرامش 🌺