🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_هفتم
🌿زندگی مشترک
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی
دوست صمیمیم بود.
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم؛ جرأت نمی کردم بهشون بگم چکار میخوام بکنم!
ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تأیید خانواده می رسیدن و در شأن ارتباط داشتن با ما میبودن ...
اومدم خونه مندلی با هم رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد
بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم
تا نزدیک غروب کارها طول کشید
امیرحسین اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود...
با محبت بهم نگاه می کرد، اون حالت کنترل شده و بی تفاوت دیگه توی رفتارش نبود سعی می کرد من رو بخندونه!
اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام...
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن
از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه، نفرت از چشم هام می بارید...
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ،با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم
خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی!
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی
چند قدم ازم دور شد
دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی
و رفت...
🌿ادامه دارد...