#یڪروایتعاشقانہ
بعد از شهادت روح الله با خودش عهد کرد هروقت کربلا قسمتش شد حلقه هایشان را بیندازد داخل ضریح .
کیسه ای از قبل آماده کرده بود و روی آن نوشته بود :
‹ این حلقه های من و همسر شهیدم است که در دفاع از حرم حضرت زینب شهید شد . فقط خرج ضریح شود ›
حلقه هایش را از انگشتش بیرون آورد و درون کیسه انداخت ؛ در کیسه را محکم کرد و آن را انداخت درون ضریح . .
با چشم مسیر عبورش را دنبال کرد ، افتادند کنار قبر
مطهر امام حسین "علیه السلام".
رو به ضریح گفت : « امام حسین ، حلقه های ازدواجم رو انداختم ضریح تا بگم از بهترین چیزای زندگیم گذشتم
برای شما ، منتی هم نیست .
روح الله همه زندگیم بود و
حلقه های ازدواجمون
تنها چیزی بود که
بین مون مشترک بود ؛
هردوی اینها فدای شما ! »
آرامش ِعجیبی داشت که تا آن روز تجربه نکرده بود .
در ازای تمام چیزهایی که داده بود یک چیز گران بها به دست آورده بود .
آن هم چیزی نبود جز
روح الله ِابدی . . .♥️🌿(:'!
روایت ِ
شهید روح اللّٰه قربانے✨
#یڪروایتعاشقانہ
من در تلفنم، نام همسرم را با عنوان [شهیـد زنـده] ذخیره کرده بودم؛
یک روز اتفاقی آن را دید و درباره
علتش سوال کرد!
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شمامیبینم
و عشق شهادت داری که برای من
شهید زندهای!
قبل ازرفتنش برایآخرینبار صدایمزد
و گفت: شمارهاش را بگیرم ..
وقتی این کار را کردم، دیدم شمارهی
مرا با عنوان :
[شریک ِجهادم و مسافر ِ بهشت]
ذخیره کرده بود :)!
گفت: از اول زندگی شریک هم بودهایم
و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی
دوری از شما برایم آسان است، اما
من با ارزشترین داراییام را به خدا
میسپارم و میروم ..
آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده
بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان
راداشتم، شامغریبان امام حسین'ع' بود
که درخیمه محلمان شمع روشن کردیم،
ایشان به من گفت دعا کنم تا بیبی
زینب قبولش کند!
من هم وقتی شمع روشن میکردم،
دعاکردم اگرقسمتهمسرم شهادت بود،
من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را
بیتالشهدا قرار دهم✨؛
روایت ِهمسر شهید جواد جهانی
#یڪروایتعاشقانہ
ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ك باﻫﻢ
ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ نمازای دو نفره مون بود .
ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎﻥ
ﻧﺪﺍﺷﺖ ك ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ ؛
چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ ك ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه
همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ(:
منطقه ك میرفت تحمل خونه بدون
حمید خیلی واسم سخت بود .
وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟
این خانهی بینامونشان سهمکلنگ است
میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ،
ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ .
ﺑﻌﺪﻣﺪتی ك برمیگشت واسه پیدا کردنم
همهجا زنگ میزد . میگفتن :
بازم حمید ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ ..
توی دو سه ساعت ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ.
ولی من ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله ك گلی
گم کرده ام میجویم او را(:
ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگیای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ
ﺩﻧﻴﺎست ﻛﻪ خیییلیی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ
ﮔﺬﺷﺖ ، ﻣﻴﮕﻢ : [عشق]
ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان میگن ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍصلا
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست ..
از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم!
ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشقو درک نمیکنن؟(:
ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو خیییلی
ﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ ، تو تقسیم کار خونست .
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪی ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ ؛
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪی ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی میکرد
ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭﻛﻨﻪ ﺗﺎﺍﻭﻥ یکی
ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ(((:
این درحالی بود ك قبل ازدواج
ﺗﻮ خونه بهم میگفتن ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ ،
میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم!
میگفتن ﻛﺎﺭﻛﻦ میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم .
ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن ، ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو
آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ!
ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ ك ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ
ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ
ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم♥️ .
روایت ِ : شھید حمید باکری