eitaa logo
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
205 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2هزار ویدیو
83 فایل
🇮🇷😊🥀1400٫8٫2 __________________ مدیر ↓ @Mahbobz2
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیایی که امام زمانش شب وروز گریه کنه ارزش دل بستن نداره . .💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🤎🔏•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دارن‌ثواب‌شھـادت‌بھت‌میـدن ؛ شوخےنیسـت.. !! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🤎•⊱¦⇢ ⊰•🤎•⊱¦⇢ ـ ـ ـ
واقعیتش رو بخواید فقط یه پارت آماده داشتم😕😂 و یه مشکلی پیش اومده بود ، رفتیم بیرون دیگه نمی تونستم بزارم ولی انشاءالله امروز سعی می کنم حتی اگه نشد ۳ پارت ولی در حد یکی دو پارت رو بزارم🌿
می‌گفت: سر پُست تنها بود. ساعت مثلاً ۲ تا ۴ صبح وقت نگهبانی سر خاک‌ریز. رفتم پست رو ازش تحویل بگیرم، دیدم تیر خورده به پیشونی‌ش افتاده کف سنگر. خیلی دلم سوخت. تنها بود شهید شد. کسی بالا سرش نبود سرش رو تو بغل بگیره. از غصه بیرون نمی‌رفتم از فکرش. شب خوابش رو دیدم. گفتم: خیلی ناراحت بودم تنهایی شهید شدی. گفت: «بهت بگم تیر که خوردم قبل از اینکه بخورم کف سنگر افتادم تو دامن امام حسین(ع)». خوبه؟! به خدا نرید با موتور تصادف کنیدها. اینکه میگم دعا کنید نمیرید برا اینه. اینکه میگم حیفه آدم، بچه هیأتی، اقتدا به ارباش نکنه برا اینه. چه خاطره‌ای برات بگم؟ اصلاً ما از شهدا چی میخوایم؟ میخوایم اونها به ما یاد بدن که میشه غیر معصوم باشی ولی تو بغل معصوم جون بدی! این خوشگله دیگه. هیأت باید تهش این در بیاد. ولی اونها خیلی مراقبت می‌کردن بچه‌ها... به روایت حاج حسین یکتا (به نقل از همرزم و دوست شهید)
💚بهترین‌زیبایی‌های‌خلقت💚 زیباترین‌کلام:بسم الله... زیباترین‌تکیه گاه:خدا زیباترین‌دین:اسلام زیباترین‌خانه:کعبه زیباترین‌بانگ:تکبیر زیباترین‌آواز:اذان زیباترین‌ستون:نماز زیباترین‌معجزه:قرآن زیباترین‌سوره:حمد زیباترین‌قلب:یاسین زیباترین‌عروس:الرحمن زیباترین‌محافظ:آیةالکرسی زیباترین‌عمل:عبادت زیباترین‌زیارت:خانہ خدا زیباترین‌منزل:بهشت زیباترین‌مهاجر:هاجر زیباترین‌صابر:ایوب(ع) زیباترین‌معمار:ابراهیم(ع) زیباترین‌قربانی:اسماعیل(ع) زیباترین‌مولود:عیسی(ع) زیباترین‌جوان:یوسف(ع) زیباترین‌انسان:پیامبراسلام زیباترین‌پارسا:علے(ع) زیباترین‌مادر:زهرا(س) زیباترین‌مظلوم:امام حسن مجتبی(ع) زیباترین‌شهید:امام حسین(ع) زیباترین‌ساجد:امام سجاد(ع) زیباترین‌عالم:امام محمدباقر(ع) ️زیباترین‌استاد:امام صادق(ع) ️زیباترین‌زندانی:امام کاظم(ع) ️زیباترین‌غریب:امام رضا(ع) زیباترین‌فرزند:امام جواد(ع) زیباترین‌راهنما:امام هادے(ع) زیباترین‌اسیر:امام حسن عسڪرے(ع) زیباترین‌منتقم:امام زمان(عج) زیباترین‌عمو:حضرت عباس(ع) ️زیباترین‌عمہ:حضرت زینب(ع) ️زیباترین‌سرباز:علے اڪبر(ع) ️زیباترین‌غنچہ:علے اصغر(ع) زیباترین‌شب‌سال:شب قدر زیباترین‌سفر: حج زیباترین‌محل تولد:ڪعبہ زیباترین‌لباس: احرام ️زیباترین‌ندا: فطرت ️زیباترین‌سرانجام:شهادت ️زیباترین‌جنگ:نفس عماره ️زیباترین‌نالہ:نیایش زیباترین‌اشڪ:‌اشک از توبه زیباترین‌حرف:حق زیباترین‌حق:گذشت زیباترین‌رحمت:باران ️زیباترین‌سرمایہ:زمان ️زیباترین‌لحظہ:پیروزے ️زیباترین‌ڪلمہ: محبت ️زیباترین‌یادگارے:نیڪے زیباترین‌عہد: وفا زیباترین‌دوست: ڪتاب زیباترین‌ڪتاب: قرآن زیباترین‌روزهفتہ:جمعہ ️زیباترین‌خاڪ: تربت ڪربلا ️زیباترین‌روزسال: مبعث ️ زیباترین‌بیابان: عرفات ️ زیباترین‌مزار: شش گوشہ زیباترین‌شعار:صلوات زیباترین‌قبرستان:بقیع زیباترین‌زمین:کربلا زیباترین‌آرزو:فرج حضرت مهدے(ع) ╔══════🌹🕊══════╗   
🦋چادری که رو سر خواهرامونه 🦋 💎هدیه فاطمه به مادرامونه💎 💙خانومیه همه دخترامونه💙
رمان 💗هرچه تو بخوای💗
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه. برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد. محمد اومد سمت ما و گفت: _بیاید چایی ای،میوه ای،چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم. سهیل بلند شد و رفت پیش محمد. ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم. محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم. اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم. داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم _نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!! نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره. به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر فاصله از سهیل نشستم. وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد. تعجب کردم.آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود. محمد یه بشقاب میوه داد دستم و دوباره مشغول صحبت با مریم شد. سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت: _شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟ -این آرامش رو خدا به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده روش هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه. -آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟ -آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره. -یعنی سنگدل شدن؟ -نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره. -متوجه نمیشم. -مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) بادشمن سرسختانه میجنگه. همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه آرامتر ونجواهاش عاشقانه تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی. باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛ مثل امروز تو دانشگاه. اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم. سهیل گفت: _از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟ توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده. بهش گفتم: _اولش باید مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید اخلاق خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه. -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟ 🍁نویسنده بانومهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿داستان غروب شلمچه🌿
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿زندگی مشترک وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی دوست صمیمیم بود. به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم؛ جرأت نمی کردم بهشون بگم چکار می‌خوام بکنم! ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تأیید خانواده می رسیدن و در شأن ارتباط داشتن با ما می‌بودن ... اومدم خونه مندلی با هم رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم تا نزدیک غروب کارها طول کشید امیرحسین اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود... با محبت بهم نگاه می کرد، اون حالت کنترل شده و بی تفاوت دیگه توی رفتارش نبود سعی می کرد من رو بخندونه! اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام... از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه، نفرت از چشم هام می بارید... شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ،با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی! هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی چند قدم ازم دور شد دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی و رفت... 🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿معادله غیر قابل حل . . رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... . چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ... . . فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... . بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... . . بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... . . با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفتند ولی من کلا گیج بودم ... یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ... بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... . کلا درکش نمی کردم .. 🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿حلقه . نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ... . به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... . . داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... . خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . . جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو . 🌿ادامه دارد...
سه پارت تقدیم نگاهتون🌿
🦋 | + ‏یا رَبِّ ‏ﻣَﻦ ﻟِﻰ ﻏَﻴﺮُﻙَ؟‏! ﺃَﺳﺄَﻟُﻪُ ﻛَﺸﻒَ ﺿُﺮِّﻯ... ‏ﻭَ ﺍﻟﻨَّﻈَﺮَ ﻓِﻰ ﺍَﻣﺮِے🌱| |خدای من... ‏غیر تو کی رو دارم؟! ‏که ازش بخوام به دادم برسه... ‏و به حالم نگاه کنه🙃❤️| ╭─✨🌸─↷ │
🍃یازهرا سلام الله علیها🍃 یا شهیده 🥀 معرفی شهید🌷🕊 🌷 طلبه بسیجی شهید مرتضی سلیمی 🌷 تولد ۶ اردیبهشت ۱۳۵۱ تهران 🌷 شهادت ۱۴ تیر ۱۳۶۶ ارتفاعات ماووت عراق 🌷 سن موقع شهادت ۱۵ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ فرازی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ امت عزیز این حقیر کوچکتر از آن هستم که براى شما پیام بنویسم چون شما از همه جهت کامل هستید و از باب تذکر که در اسلام، مستحب تأکیدى است چند کلمه یادآورى مى کنم: ✅ خط امام امت را حفظ کنید، با دقت‌ِ در عمل، مقید به رهنمودهاى ایشان باشید، زیرا این مرد خدا پیامش از جاى دیگرى مى رسد ✅ خواهرانم، حجاب اسلامى را رعایت کنید. فرزندانتان را با موازین اسلام پرورش دهید. آنان را حافظان اسلام و دین خدا پرورش دهید ✅ طلاب عزیز و فضلاى گرانقدر، شما پزشکان روح اجتماع هستید، اجتماع سالم ما به شما احتیاج دارد. خط رهبرى را حفظ کنید و از مسیر رهبر دور نشوید. 🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات 🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاءالله 🍃یاعلی علیه السلام 🍃یاشهید🌷
يه‌مذهبی.. باید‌بدونه‌که‌رفیق‌شهید‌داشتن فقط‌واسه‌ی خوشگلی‌پروفایل‌نیس! باید‌یاد‌بگیره‌حرف‌شهید‌رو تو‌زندگیش‌پیاده‌کنه، وگرنه‌از‌رفاقت چیزی‌نفهمیده.‌.! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔══════🌹🕊══════╗
- مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ۖ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِك هرچه از خوبی‌ها به تو مى‌رسد، از جانب خداست؛ و آنچه از بدى به تو مى‌رسد، از جانب خودِ توست . ⁷⁹🕶 ـ ـ ـ ــــــــ«𑁍»ــــــــ ـ ـ ـ ‍ـه‍ـم‌عـجــل‌لـولـیـڪ‌الــفــرج
آسون‌گرفتنِ‌ازدواج‌فقط‌برای‌خانواده‌ی دخترنیست!پسرهم‌بایددرخیلی‌ازمسائل مثل‌چهره‌وتحصیلات‌و..سطح‌توقش‌رو اونقدری‌بالانبره‌که‌دیگه‌کسی‌پیدانشه...!
رمان 💗هرچه تو بخوای💗
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 -گفتم اول مطالعه کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟ بالبخندکمرنگی گفت: _اخلاقتون اومده دستم. -درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید خدا رو بیشتر بشناسید. محمد بالبخند به ما گفت: _دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار. وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم. سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن. من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه. محمد بالبخند به سهیل گفت: _ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید. بعد اومد سمت ما و گفت: _سوار شین. ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد... وقتی ماشین محمد حرکت کرد، سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد. مریم به محمد گفت: _چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟ محمد باخنده گفت: _به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون. بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست. اما تو دلم برای هزارمین بار خداروشکر کردم بخاطر غیرت داداش محمدم. مریم گفت: _فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده. من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت: _سهیل به زهرا علاقه مند شده. محمد باناراحتی گفت: _درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن محمد خیلی جدی به من گفت: _دیگه صلاح نیست باهاش صحبت کنی. گفتم: _اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟ محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت: _مگه شماره تو داره؟ باحالت بی گناهی گفتم: _نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده. -باهات تماس گرفته؟ -امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم. -از کجافهمیدی سهیله؟ -بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد. -چی گفت؟... 🍁نویسنده بانومهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 -چی گفت؟ -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم. -با احترام گفت؟ -آره.بیا خودت ببین. -لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟ -باشه. تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد... ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم. محمد باتأکید گفت: _دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی. گفتم:باشه. اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.... خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای نماز شب بیدارم کرد. تاظهر کلاس داشتم... دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه. خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد. رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم. دیروز هم دانشگاه نیومده بود.امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت: _شنیدم دیروز کولاک کردی! -از کی شنیدی؟ -حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد.... -خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟ -ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،سوپ وآبمیوه و.. امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین. هر دومون خندیدیم... از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج. جلوی در بودم آقایی گفت: _ببخشید خانم روشن. سرمو آوردم بالا،آقای امین رضاپور بود.سرش پایین بود. گفت:سلام -سلام -عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید. -الان میگم بیاد. یه قدم برداشتم که گفت: _ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب... همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد و اومد سمت من. -سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟ -سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر. رو به امین گفت: _تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام. امین گفت:_باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت... آخر هفته شده بود... دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت. مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.بوی عید میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود.هرسال این موقع... 🍁نویسنده بانومهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 هر سال این موقع مشغول تدارک اردوی راهیان نور بودم. ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی. باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم... هفت تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها. چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم. خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن. مسئول کل اردو امین بود! تعجب کردم.... آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست... ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه. چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم. جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم. توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم. اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت. چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم. اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود. ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم. چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن. سوژه ی دخترها شده بودم... منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم. هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم... یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم. امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت: _خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید. من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده... فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت. توی اون سفر بیشتر شناختمش... آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت. یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد... و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست. چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود. از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم. از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی، حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه. البته امین خیلی محجوب بود. میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم. یه بار بعد جلسه گفت... 🍁نویسنده بانومهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه. همه رفته بودن... وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم: _میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟ سرش پایین بود.گفت: _بفرمایید گفتم: _شما میخواین برین سوریه؟ تعجب کرد... برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت: _شما از کجا میدونید؟ -اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا.. پرید وسط حرفم و گفت: _حانیه هم میدونه؟ -من به کسی چیزی نگفتم. خیلی جدی گفت: _خوبه.به هیچکس نگید. بعد رفت بیرون.... متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده. ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت نکنه. پنج فروردین اردو تموم شد. فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود. معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم. روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما. حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن. صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من. منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم. یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت: _نظرت درمورد امین چیه؟ همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم: _تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم. حانیه گفت: _چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی. بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن. ریحانه بالبخند گفت: _حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟!!! حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت: _اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه. حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،.. این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی. الان وقت با حیا شدن نیست.صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم. .من اگه بخوام ازدواج کنم.... 🍁نویسنده بانومهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بابت تاخیر در رمان عذر میخوام به دلیل تاخیر ¹ پارت هدیه تقدیم شما عزیزان✨
🌿داستان غروب شلمچه🌿
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿معنای تعهد . گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... . . رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... . . اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... . همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... . . چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... . . همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ ... . . امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... . دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... . . وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... . . آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... . مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... . 🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿زندگی با طعم باروت . از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... . ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... . اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... . . توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... . . باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... . زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... . . وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... . . اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ... 🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿با من بمان . این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... . . اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... . . چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. . . پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... . . چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... . روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... . . من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... . نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... . . هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... . 🌿ادامه دارد...
🔴 برخی آداب و اعمال روز عید غدیر 🔹۱. غسل کردن (ابتدای روز بهتر) 🔸۲. روزه گرفتن که کفاره گناهان است 🔹۳. خواندن نمازهای مخصوص درمفاتیح 🔸۴. ذکر خدا گفتن 🔹۵. شکرگزاری خدا به جهت نعمت ولایت و امامت 🔸۶. صلوات بسیار بر پیامبر و آلش 🔹۷. زیارت امیرالمومنین در نجف 🔸۸. زیارت از دور و نزدیک با زیارت امین الله 🔹۹. عید گرفتن 🔸۱۰. تبریک گفتن به دیگران 🔹۱۱. برپایی مجلس جشن و سرور 🔸۱۲. شاد کردن مومنان 🔹۱۳. لباس پاکیزه و نو پوشیدن 🔸۱۴. دید و بازدید 🔹۱۵ عیدی دادن به فرزندان و خانواده 🔸۱۶. صدقه دادن به فقرا و مستمندان 🔹۱۷. عقد اخوت بستن 🔸۱۸. اطعام و غذا دادن به مومنان و روزه داران 🔹۱۹. خواندن دعای ندبه 🔸۲۰. تزیین درب منازل، ساختمانها و خیابان با پارچه و پرچم 🔹۲۱. برپایی ایستگاه صلواتی 🔸۲۲. پخش شکلات و شیرینی 🔹َ۲۳. بیان قصه های غدیری برای کودکان 🔸۲۴. خواندن و بیان خطبه غدیر 🔹۲۵. راه اندازی کاروان شادی 🔸۲۶. بیان فضایل امیرالمومنین که عبادتی بزرگ است. 🔹۲۷. ابلاغ خطبه و پیام غدیر به آیندگان تا قیامت 🔸۲۸. تکریم سادات (بشرط عدم مزاحمت) 🔹۲۹. عهد و پیمان با امام زمان علیه السلام 🔸۳۰. ذکر هنگام ملاقات: الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین و الائمه المعصومین علیهم السلام
🚨غلط کردم که گناه کردم! وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل به دنیاست، ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا در بیاری مثل از دنیاست. بچه‌ها! یه جوری زندگی کنید که دمِ آخری به غلط کردن نیفتید. من توی جبهه وقتی شب عملیات تیر خوردم و لحظات آخرم رو داشتم می‌دیدم، چنان دست و پا می‌زدم که زمین از جون کندنِ من مثل چاله شده بود و اونجا فقط یه چیزی به خدا می‌گفتم؛ از ته دلم فریاد می‌زدم که: خدایا غلط کردم که گناه کردم! ((حاج حسین یکتا))