🌹🍃🌸🍃...
#شهیدسربلند
پدرم مغازه داشت.
قاشق چنگال و سینی میساختند از جنس ورشو.
مادرم زنی مؤمن و متدین بود.
هرروز بعداز نماز صبح من را میفرستاد کلاس قرآن.
من بودم و پنج شش تا دختر دیگر.
پدرم بعدها شغلش را عوض کرد و حرفه قالی زنی را در پیش گرفت.
عمه ام هم قالی میبافت ، برای همین زیاد باهاشون رفت و آمد میکردیم.
نوه عمهام را در همین رفت و آمدها میدیدم.
شبهای جمعه هم خانه شان روضه بود ، چای میداد و زیر نظرش داشتم.
برای همین وقتی من را برایش خواستگاری کردند سریع قبول کردم.
خانوادهاش در زهد و تقوا شهره بودند.
محسن سومین بچهام بود.
بیست و یکم تیر سال هفتاد اذان ظهر را میگفتند که به دنیا آمد.
اذیتی برایم نداشت ، چه در بارداری چه وقتی به دنیا آمد. بچه آرامی بود.
سر محسن دو سه بار قرآن را ختم کردم ، به یاد محسن سقط شده حضرت زهرا سلامالله علیها.
تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود ، وقتی قرآن یا دعا می خواندم میآمد مینشست کنارم ، علاقه داشت.
حدیث کساء و زیارت عاشورا رو خودم یادش دادم.
اما قرآن را نه.
خودش کم کم بنا کرد یاد بگیرد.
توی مدرسه از همان بچگی سر صف قرآن میخواند.
شبهای جمعه که خانه پدربزرگش هیئت بود میگفت من بخونم ؟
پدربزرگش هم تشویقش میکرد.
میگفت بخون.
روی صندلی مینشست تا زیارت عاشورا بخواند.
پاهایش به زمین نمیرسید بابای محسن برایش ذوق میکرد.
برایم تعریف میکرد چراغها رو که خاموش میکنن برای سینهزنی ، لباسش رو درمیاره و محکم سینه میزنه.
از همان سالهای کودکی نماز میخواند و روزه میگرفت.
صبحها که خواهرهایش را برای نماز صدا میکردم میدیدم محسن زودتر بلند می شود.
پدرش هم بعد از نماز صبح با صدای بلند قرآن میخواند ، میگفت بذار صدای قرآن توی گوش بچهها بپیچه.
ماه رمضان سحرها صدایش نمیزدم که روزه نگیرد ، اما وقتی میدیدم بی سحری تا افطار گرسنه و تشنه میماند ، مجبور میشدم صدایش کنم.
نه اینکه نخواهم روزه بگیرد.
میدیدم از خواهر و برادرهایش ضعیفتر است ، دلم میسوخت.
میگفتم بذار به تکلیف برسی بعد بگیر.
زیاد روزه میگرفت و نذر میکرد.
صبحها صبحانه میگذاشتم میآمدم میدیدم نخورده و رفته.
بعد که میآمد میگفت روزهام.
نمازش را همیشه اول وقت میخواند.
بعضی غذاها را دوست نداشت مثل آش یا خورشت بادمجان.
بهش میگفتم بذار زن بگیری ، هر غذایی میخوری.
به زن گرفتن نرسید.
سربازی که رفت مرد شد.
یک شب آمد خانه گرسنه بود.
بادمجان سرخ کرده بودم.
گفتم محسن برای تو مرغ پختم.
گفت نه همین خوبه.
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀
🌹🍃🌸🍃...
#شهیدسربلند
بعد از سربازی یکی دو نفر را نشان کردم برای خواستگاری.
گفت صبر کن.
احساس میکردم خودش کسی را زیر سر دارد.
مشکوک بود سابقه نداشت انقدر با گوشی اش ور برود.
خیلی مرتب و منظم میرفت نمایشگاه کتاب.
عجله میکرد برای رفتن.
روی خط اتوی لباسش حساسیت داشت.
بیشتر پای آینه شانه میکشید به موهایش.
یک روز داشت میرفت بیرون ، پدرش هم خانه بود.
من را صدا زد ، پشت در توی راه پله با خجالت به من گفت که دختری را توی نمایشگاه دیده ، همان علفی بود که باید به دهان بزی شیرین می آمد.
با پدرش صحبت کردم و رفتیم خواستگاری.
آنها هم چون از قبل او را میشناختند بدون سختگیری خیلی زود قبول کردند.
همیشه نگرانش بودم ، بچه که بود میترسیدم توی کوچه با کسی دعوا کنه و کتک بخوره.
بزرگ شده بود و رانندگی میکرد ، مدام سفارش میکردم آرام برود و جلوی ماشینی نپیچد ، نمیخواستم با کسی درگیر شود و بلایی سرش بیاورند.
بهش میگفتم بعضیها دنبال دعوا میگردند.
میگفت نترس من با کسی درگیر نمیشوم.
کف دستم را بو نکرده بودم که می رود و داعش این بلا را سرش می آورند.
از بچگی خیلی دوست داشت بنشیند و آلبومهای پدرش را نگاه کند ، عکسهای جبهه را.
میگفت منم دوست دارم بزرگ بشم برم جنگ.
گاهی تصور میکردم محسن بزرگ شده رفته جنگ و شهید شده ، دلم میلرزید.
اشکم درمیآمد اما با خودم میگفتم نه هیچوقت این اتفاق نمیافتد.
راضی نبودم ، برای همین هم بار اولی که رفت سوریه به من نگفت.
من ساده باورم شد رفته تهران ماموریت چهل و پنج روزه.
نمیدانم چطور بود که وقتی زنگ میزد کد تهران میافتاد !
برای همین دلم قرص بود.
اما به پدرش گفته بود که به سوریه رفته.
وقتی داشت برمیگشت پدرش گفت آقا محسن تون داره از سوریه برمیگرده.
دهانم باز ماند ، از کجا !
سوریه !
شهید نشدنش را از چشم من میدید.
میگفت خمپاره کنار من خورد و منفجر نشد ، چون تو راضی نیستی من شهید نمیشم.
شبها نور موبایلش را میدیدم که دعا میخواند ، میدیدم که نماز شب میخواند ، در خانه خدا گریه زاری میکند.
قبلترها فکر میکردم حاجت دارد و میخواهد ازدواج کند.
بعد که ازدواج کرد فهمیدم نه حاجتش چیز دیگری است.
عشق شهادت دارد.
هر وقت کارش جایی گیر میکرد و تیرش به سنگ میخورد زنگ میزد که برایش قرآن بخوانم.
داشتم غذا درست میکردم زنگ میزد که مامان یه یس برام بخون.
کارم را رها میکردم و مینشستم جلدی برایش میخواندم.
میخواست زمینی را که پدرش به او داده بود بفروشد و جای دیگری خانه بخرد.
چهل تا سوره حشر برایش نذر کردم ، سی هشتمی را که خواندم به فروش رفت.
وقتی می آمد خانه مان و میدید دارم قرآن میخوانم به خانمش میگفت ببین مامانم داره قرآن میخونه که شهید نشم.
خون خونشو میخورد و میگفت همین که میان اسمم را بنویسن ،خط میزنند و میگن حجاجی نه.
گریه میکرد و میگفت نکنه کسی رفته و چیزی گفته !
بابا حرفی نزده باشه !
ماه رمضان آخری ده روز مرخصی گرفت و من و پدرش را برد مشهد.
گرم بود.
ظهر که نماز جماعت میخواندیم من را با تاکسی برمیگرداند هتل که اذیت نشوم.
خودش نمیخوابید ، دوباره برمیگشت حرم میایستاد به دعا و نماز.
شب بیست و یکم توی صحن حیاط نشسته بودم.
پیام محسن آمد روی گوشیام قسمم داده بود که ......
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀
🌹🍃🌸🍃...
#شهیدسربلند
بعد از سربازی یکی دو نفر را نشان کردم برای خواستگاری.
گفت صبر کن.
احساس میکردم خودش کسی را زیر سر دارد.
مشکوک بود سابقه نداشت انقدر با گوشی اش ور برود.
خیلی مرتب و منظم میرفت نمایشگاه کتاب.
عجله میکرد برای رفتن.
روی خط اتوی لباسش حساسیت داشت.
بیشتر پای آینه شانه میکشید به موهایش.
یک روز داشت میرفت بیرون ، پدرش هم خانه بود.
من را صدا زد ، پشت در توی راه پله با خجالت به من گفت که دختری را توی نمایشگاه دیده ، همان علفی بود که باید به دهان بزی شیرین می آمد.
با پدرش صحبت کردم و رفتیم خواستگاری.
آنها هم چون از قبل او را میشناختند بدون سختگیری خیلی زود قبول کردند.
همیشه نگرانش بودم ، بچه که بود میترسیدم توی کوچه با کسی دعوا کنه و کتک بخوره.
بزرگ شده بود و رانندگی میکرد ، مدام سفارش میکردم آرام برود و جلوی ماشینی نپیچد ، نمیخواستم با کسی درگیر شود و بلایی سرش بیاورند.
بهش میگفتم بعضیها دنبال دعوا میگردند.
میگفت نترس من با کسی درگیر نمیشوم.
کف دستم را بو نکرده بودم که می رود و داعش این بلا را سرش می آورند.
از بچگی خیلی دوست داشت بنشیند و آلبومهای پدرش را نگاه کند ، عکسهای جبهه را.
میگفت منم دوست دارم بزرگ بشم برم جنگ.
گاهی تصور میکردم محسن بزرگ شده رفته جنگ و شهید شده ، دلم میلرزید.
اشکم درمیآمد اما با خودم میگفتم نه هیچوقت این اتفاق نمیافتد.
راضی نبودم ، برای همین هم بار اولی که رفت سوریه به من نگفت.
من ساده باورم شد رفته تهران ماموریت چهل و پنج روزه.
نمیدانم چطور بود که وقتی زنگ میزد کد تهران میافتاد !
برای همین دلم قرص بود.
اما به پدرش گفته بود که به سوریه رفته.
وقتی داشت برمیگشت پدرش گفت آقا محسن تون داره از سوریه برمیگرده.
دهانم باز ماند ، از کجا !
سوریه !
شهید نشدنش را از چشم من میدید.
میگفت خمپاره کنار من خورد و منفجر نشد ، چون تو راضی نیستی من شهید نمیشم.
شبها نور موبایلش را میدیدم که دعا میخواند ، میدیدم که نماز شب میخواند ، در خانه خدا گریه زاری میکند.
قبلترها فکر میکردم حاجت دارد و میخواهد ازدواج کند.
بعد که ازدواج کرد فهمیدم نه حاجتش چیز دیگری است.
عشق شهادت دارد.
هر وقت کارش جایی گیر میکرد و تیرش به سنگ میخورد زنگ میزد که برایش قرآن بخوانم.
داشتم غذا درست میکردم زنگ میزد که مامان یه یس برام بخون.
کارم را رها میکردم و مینشستم جلدی برایش میخواندم.
میخواست زمینی را که پدرش به او داده بود بفروشد و جای دیگری خانه بخرد.
چهل تا سوره حشر برایش نذر کردم ، سی هشتمی را که خواندم به فروش رفت.
وقتی می آمد خانه مان و میدید دارم قرآن میخوانم به خانمش میگفت ببین مامانم داره قرآن میخونه که شهید نشم.
خون خونشو میخورد و میگفت همین که میان اسمم را بنویسن ،خط میزنند و میگن حجاجی نه.
گریه میکرد و میگفت نکنه کسی رفته و چیزی گفته !
بابا حرفی نزده باشه !
ماه رمضان آخری ده روز مرخصی گرفت و من و پدرش را برد مشهد.
گرم بود.
ظهر که نماز جماعت میخواندیم من را با تاکسی برمیگرداند هتل که اذیت نشوم.
خودش نمیخوابید ، دوباره برمیگشت حرم میایستاد به دعا و نماز.
شب بیست و یکم توی صحن حیاط نشسته بودم.
پیام محسن آمد روی گوشیام قسمم داده بود که ......
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀
#شهیدسربلند
مامان تو رو خدا دعا کن یه بار دیگه قسمتم بشه برم سوریه و روسفید بشم.
همان شب قرآن که روی سر گرفتیم از ته دل برایش دعا کردم که بی بی بطلبد پسرم برود.
خجالت میکشید بیاید من را بغل کند و ببوسد و محبتش را ابراز کند.
اما نذر کرده بود اگر دوباره قسمتش شد برود سوریه پای من و پدرش را ببوسد.
شب آخر که میخواست بره وقتی خم شد و پایم را بوسید مطمئن شدم شهید می شود.
اشک امانم نمیداد گفتم نمیخوام شهید بشی.
خندید .
گفت پس گریه نکن شهید میشم ها.
سوریه که بود هر روز قرآن میخواندم و برایش صدقه میدادم.
به عکسش نگاه میکردم و میگفتم یا حضرت زینب روسفیدش کن اما دلم نمیخواد شهید بشه.
وقتی اسیر شد دلم رضا داد به شهادتش.
رفته بودم بیرون ، نرسیده بودم ناهار درست کنم.
زنگ زدم بابای محسن ناهار بگیره.
گوشی را که برداشت دیدم انگار دارد میخندد.
پرسیدم چی شده ؟
دیدم داره گریه میکنه!
جان به لب شدم تا که فهمیدم محسن اسیر شده.
عکسش دست به دست توی گوشی ها میچرخید.
فامیل جمع شدند خانه ی ما. تا شب گریه میکردیم ، دعا میخواندیم.
همه اش جلوی چشمم بود که چه میخورد ؟ چه کار می کند ؟چکارش می کنند؟ میدانستم اذیتش میکنند ، شکنجهاش می دهند.
حرفش می پیچید توی گوشم مامان تو نمیذاری من شهید بشم.
شب رفتم یادمان شهدای گمنام و همانجا دعا کردم شهید بشود.
گوسفند هم نذر کردیم برایش ، گفتم اگر آزاد شد براش قربونی میکنیم اگر هم شهید شد نذر رو ادا می کنیم.
فیلم شهادتش را داعش پخش کرد.
خوشحال بودم که از دستشان راحت شده اما خیلی دلشوره داشتم ، همین طور خبر پشت خبر.
پیدایش کردهاند !
پیدایش نکردهاند!
دلم میخواست اگر شده حتی یک تکه استخوانش برگردد که بتوانم پایین قبرش بنشینم.
برگشت و چه برگشتنی.
توی مشهد و تهران و اصفهان با شکوه تشییعش کردند.
رهبر که آمد بالای سرش و تابوتش را بوسه زد ، زبانم بند آمد.
گفتم خوشا به لیاقتت مادر.
محسن ارادت خاصی به حضرت زهرا داشت انگشتر دری که توی دستش بود و رفت ، رویش نوشته بود " یا فاطمةالزهرا".
گفتیم این را دستت نکن ، اگر بیفتی دست شون کینشون رو سرت خالی می کنند.
گفت بذار حرصشون دربیاد.
وقتی فیلم را دیدم فهمیدم که حرصشون رو درآورده.
با آن پهلوی زخمی مثل شیر ایستاده بود.
جگرم آتش گرفت برای لبهای تشنهاش.
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀
#شهیدسربلند
ماه رمضان بود.
فک وفامیل دور هم جمع بودیم برای افطار.
توی سروصدا و صحبت و اختلاط ، محسن وارد شد.
یکی گفت به ! .....آقا محسن !
و همه زدند زیر خنده.
یک لحظه نگاهش توی نگاه من قفل شد.
ریشهایش را زده بود و فقط زیر لبش اندازه یک دکمه باقی گذاشته بود.
همانطور که خیره شده بودم بهش لبخند زدم.
آن شب زودتر خداحافظی کرد و رفت.
گفت توی مؤسسه کار دارم اما مؤسسه هم نرفته بود.
آمده بود خانه و ریشش را درست کرده بود.
رابطه من و محسن اشاره ای بود. لازم نبود حرفی بزنم از نگاهم ، اخمم یا لبخندم حرفم را می گرفت.
از بچگی بابایی بود ، همیشه چسبیده به من حرکت میکرد.
در ریزترین کارهایش از من مشورت میگرفت.
میدانست مخالفت نمیکنم و فقط راهکار می دهم.
عادت نداشتم جزئیات را ازش بپرسم ولی گاهی خودش میگفت.
دورادور هوایش را داشتم ، برای همه بچههایم همین طور بودم.
البته با مادرشان راحتتر بودند و درد دل میکردند.
رابطه من با همشون سنگین بود.
شاید این شیوه را از پدربزرگم ارث برده بودم.
پدربزرگم آشیخ ابوالقاسم امام جماعت مسجد حکیم نجفآباد بود.
ورد زبانها بود که پای درس آیتالله بروجردی ، آیتالله صدر و آیتالله حجت ، زانو زده.
از قدیم رسم بود کاسبها بعداز نماز صبح در مسجد یک ساعتی درس مکاسب میخواندند و بعد در مغازههایشان را باز میکردند.
هم خیر و برکت می آورد برای کسب و کارشان هم معاملاتشان به حرام نمیافتاد.
پدربزرگم صبحها مکاسب درس میداد و بعد از نماز مغرب و عشاء قرآن.
قرآن را توی همان جلسات یاد گرفتم ، قبل از اینکه به مدرسه بروم.
شیخ احمد حجتی برادر پدربزرگم از شاگردان خاص مرحوم آخوند خراسانی بود.
وقتی از نجف برگشت به فکر افتاد که در نجفآباد حوزه علمیه راه بیندازد.
همراه با شیخ ابراهیم ریاضی ، حوزه علمیه را راهاندازی کردند و کارشان شد یارگیری برای حوزه.
بلند میشدند میرفتند توی روستاها و بچههای مستعد را شناسایی میکردند و به خانوادهشان میگفتند این یکی بچهات را بده برای امام زمان.
مخارج زندگی و تحصیلاتشان را هم تقبل میکردند.
ایشان یکی از مبارزان اصلی با جریان بهائیت در نجفآباد بود.
معروف است که ایشان الاغی داشته که بعد از بحث و درس سوارش میشده و میرفته سراغ کشاورزی و مخارج زندگیاش را از این راه به دست میآورد.
پدربزرگم برخلاف برادرش گوشهنشین بود.
خودش بود و مسجد و رتق و فتق کارهای مردم محل.
بعد از نماز لباسش را درمی آورد و توی آبدارخانه میایستاد به کار.
مسجد را با دستهای خودش ساخته بود.
بعدها در کنار مسجد حسینیه حکیم که ملک مادریشان بود را هم ساختند.
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀
#شهیدسربلند
بعدها از امام خمینی ، آیتالله صدر و آیت الله حجت اجازه ی دریافت وجوهات گرفت.
مردم وجوهات شان برای ایشان میآوردند.
اما ایشان آنقدر مقید بود که هدیه هر کسی را برای مسجد قبول نمیکرد.
نه اهل تشویق بود نه تنبیه ، باوجوداین ما دوست داشتیم دنبالش برویم.
عمویم محمد علی افتاد در وادی طلبگی و به دست امام خمینی معمم شد.
زمان دفاع مقدس هم درس و بحث بحث را رها کرد و رفت جبهه و شهید شد.
بعدها تمام فرزندان شیخ ابوالقاسم روحانی شدند.
نجفآبادی ها درعین اینکه روحیه ایثار جهاد و شهادت بالایی دارند ، غالبشان خیلی به انجام اعمال دینی مقید اند. برای همین بچهها دست چپ و راستشان را که میشناسند به پدر و مادرشان نگاه میکنند ، نماز میخوانند و روزه می گیرند.
این طور نیست که حالا ٩ سالگی یا ۱۵ سالگی به تکلیف برسند و قبلش تنفس باشد.
از هر وقت می توانند شروع می کنند.
تشویق و تنبیه هم نداریم ، تکلیف است دیگر.
من با بچههایم همین طور بودم.
اگر میخواستم کاری بکنند اول آن کار را خودم انجام میدادم که آنها هم یاد بگیرند.
کاری که نمیخواستم انجام بدهند خودم هم سمتش نمیرفتم.
حرمت بچههایمان را نگه میداریم تا آنها هم حرمت مارا نگه دارند.
جلویشان دراز بکشیم یا رکابی بپوشیم ، نه اصلاً چنین رفتارهایی را نمیپسندیم.
دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم.
معلم ها خانم بودند و سر لخت ، ته کلاس می نشستند پیش دانش آموزان بزرگتر.
فضایی که میساختند تحملش برای ما سنگین بود.
همین شد که ما هر روز غایب بودیم و افت تحصیلی کردیم ، بعد هم درس و مدرسه را رها کردیم و رفتیم سراغ بنایی.
محسن راهنمایی بود که با یکی از دوستانش به نام همتی ها از طرف مؤسسه شهید کاظمی رفت اردوی راهیان نور.
وقتی برگشت گفت میخواهم بروم مؤسسه.
تازه از اردو آمده بود و دستهایش هم ریخته بود بیرون.
چون شناختی نداشتم قبول نکردم.
گفتم ببین یه اردو رفتی ناراحتی پوستی گرفتی.
نمیخواد بری بشین سر درس.
تااینکه یک شب آمد ، دیدم دم در خانه با پسر ریزنقش مؤدب و تر و تمیزی ایستاده است به صحبت.
گفتم بیایید توی خانه حرف بزنید.
اصلاً از ایستادن دم در خانه خوشم نمیآمد.
همتی ها را که دیدم رضایت دادم محسن هم برود مؤسسه.
یکی دو جلسه هم رفتم مدیرش را دیدم و با کارهایشان آشنا شدم و خیالم راحت شد.
حتی مدتی بچههای مؤسسه جا نداشتند ، اتاق بالا رو سفید کردم برق کشیدم و دادم دستشان.
دوست داشتم فعالیت فرهنگی بکنند.
خودش هم جسور بود.
توی انجمنهای دانشآموزی عضو میشد گاهی پیگیر یک مسأله میشد و پایش کشیده میشد به آموزش و پرورش.
از آن طرف در درسهای حفظی هم خیلی قوی بود.
موقع انتخاب رشته مدیر مدرسهشان خیلی اصرار کرد برود دبیرستان صدرا که وابسته به سازمان تبلیغات بود ، اما محسن پایش را کرد توی یک کفش که میخواهد برود رشته برق.
برق را به خاطر دوستش حسین موسی عرب انتخاب کرد.
من خیلی دوست داشتم برود صدرا.
میگفتم هم از لحاظ اعتقادی برایت خوبه هم پسفردا یک وکیل خوب میشی.
اما دیدم دوست نداره دنبالش را نگرفتم.
با موسی عرب کار میکردند.
کارت ویزیتی چاپ کرده بودند به نام صاعقه و کارهای برقی انجام میدادند.
فوق دیپلمش را که گرفت به سرش افتاد برود سربازی.
قید ادامه تحصیل را زد.
یک روز من را برد سر قبر عموی شهیدم و آنجا بحث ازدواجش را پیش کشید.
جوانی خودم یادم افتاد.
شش ماه خدمت بودم و آمده بودم مرخصی نشسته بودیم زیر کرسی......
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀
🌹🍃🌸🍃...
#شهیدسربلند
مادربزرگم گفت: میخوای برات زن بگیریم؟
گفتم: بله .
گفت چشمم روشن حالا کی؟ زهرای حاج غلامعلی یا زهرای دایی مختاری؟
هر دو نفر یکی بود ،
همونی که میخواستم.
همونی که بعد از عقدمان دیگر دلم بند نمیشد و هر هفته شده بود از سیم خاردار پادگان هم بگذرم میآمدم برای دیدنش ، مادر محسن.
دوتا از بچههایم در خانه پدری به دنیا آمدند.
توی اتاقهای طاق چشمهای.
اتاق ما آخری بود.
صبح تا عصر میرفتم بنایی و بعد یک بقچه نان برمیداشتم میرفتم سر زمین وسط زمینهای کشاورزی خانه میساختم.
شبهایی که مهتاب بود تا یک و دوی بعداز نصف شب کار میکردم.
من با دست زیرزمین میکندم و شهرداری با لودر پر میکرد.
خیلی سختی کشیدیم برای آن خانه.
محسن آنجا به دنیا آمد.
بعد آنجا را فروختیم و همین خانهای که الان در آن زندگی میکنیم را ساختم.
دستهایم که به سیمان حساسیت پیدا کرد ، بنایی را گذاشتم کنار و تاکسی خریدم.
از فکر اومدم بیرون.
گفتم : خیلی خوب ، کسی را هم زیر نظر داری ؟
گفت توی دانشگاه یکی رو دیدم.
گفتم برو سربازی و بیا دنیات عوض میشه.
شاید کسی که الان انتخاب کردی اون موقع انتخابت نباشه.
به حرفم گوش داد.
سربازی رفتن من و محسن خیلی شبیه بود.
از روی رگ لجبازی نجفآبادی مان گفتیم میخواهیم برویم ارتش.
به خاطر انضباط و مقررات سختی که بر ارتش حاکم است دلمان میخواست تجربهاش کنیم.
محسن آموزشیاش اردبیل بود و بعد هم افتاد دزفول.
بااینحال توی سربازی هم دست از فعالیتهای فرهنگیاش برنداشته بود.
فرمانده اش بعد از شهادتش عکس محسن را توی گوشیش نشانم داد و گفت دیده بودی مافوقی عکس سربازش را نگه دارد؟
گفتم نه.
زمانی که بنایی میرفتم ، محسن گاهی میگفت بابا امروز کارگر نگیر من میام.
من همیشه مرد مزد کارگرها را قبل از اینکه لباسهایشان را عوض کنند میدادم.
به این حدیث معصوم در کارم پایبندم که می گویند : مزد کارگر را بدهید قبل از اینکه عرقش خشک شود.
برای محسن هم همین طور بودم.
اما نمیدیدم پول خرج کند. زیر نظرش میگرفتم.
میدیدم نه کفش و لباسش عوض می شود ، نه اصفهان می رود.
به مادرش میگفتم عجب مشت بسته بسته ای دارد ؟
بعدها فهمیدم که پولهایش را توی اردوهای جهادی مؤسسه خرج کرده.
بااینحال آدمی نبود که از من درخواست کند برایش چیزی بخرم.
وقتی میخواست کامپیوتر بخرد با هم رفتیم ، دید و انتخاب کرد.
دیدم منمن میکند.
گفتم پول کم داری ؟
بقیهاش را گذاشتم و کامپیوتر خرید.
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀
#شهیدسربلند
برای ازدواجش به مادرش گفته بود کسی را دوست دارد.
به مادرش گفتم خدا آخر و عاقبتمون رو بخیر کنه ، معلوم نیست کجا خمیر کرده.
وقتی گفت از بچههای مؤسسه است و میشناسمش و دختر خوبی است قبول کردم.
ته دلم مخالف بود اما چون بهش اعتماد داشتم به رویش نیاوردم و رفتیم خواستگاری.
خانواده خانمش فقط دو تا دختر داشتند.
پدر خانمش شرط کرد و گفت من میخوام یه پسر وارد خونم بشه ، دوماد نمیخوام.
برای همین خودم به محسن گفتم مثل پسرشون باش.
بیشتر با اونها باش ، خلأ پسر رو براشون پرکن.
زمزمه رفتن محسن به سپاه اول توی خانوادهی خانمش پیچید.
من خودم دوست داشتم عضو سپاه بشوم.
اوایل جنگ که رفتم جبهه نشد.
اما در مورد محسن مخالفت کردم که جای پایش را سفت کنم تا فردا کسی اعتراض نکند.
به پدرخانمش گفتم آدم نظامی اختیارش دست خودش نیست.
شب و نصف شب زنگ میزنند.
باید زن و بچه رو ول کنه بره به امون خدا ، بعداً گله نکنی.
به مادرش هم گفتم کسی که سپاه بره جون سالم بهدر نمیبرد ، یا شل و پل میشه یا کشته ، بعداً گریه و زاری نکنی.
از وقتی رفت توی سپاه نگرانش بودم.
همیشه نگرانش بودم ، اما فکر نمیکردم به این زودی شهید شود.
سید رضا نریمانی شعری داره که میگه (( یه دست گل دارم برای این حرم میدم....))
روی این شعر حساس بودم.
اگر میشنیدم بهم میریختم.
کسی حق نداشت توی خانهی ما این مداحی را گوش کند یا بخواند.
شبی که محسن میخواست برود ، از چهرهاش فهمیدم که دیگر برگشتنی نیست.
من این چهرهها را توی جبهه شبهای عملیات زیاد دیده بودم.
قیافههایی که میدانستی آخرینبار است نگاهشان میکنی.
خداحافظی آخر ، محسن هم آب پاکی را روی دست ما ریخت.
زیاد بغلش نکردم.
وقتی پایم را بوسید سریع جدایش کردم ، فاصله را حفظ میکردم.
همه برای بدرقهاش رفتند ترمینال اما من نرفتم.
وقتی زنگ میزد با هاش حرف نمیزدم و وقتی هم اسیر شد دعا نکردم که برگردد.
توی باجهی بانک بودم که پدر خانمش زنگ زد.
گفتم توی بانکم.
طاقت نیاورد ، اومد پیشم و گفت این بچه رو گرفتن.
از سپاه آمدند خانه مان.
گفتند چون عکسش رو پخش کردن احتمال مبادله هست.
گفتم خودتون رو خرج نکنید ما راضی نیستیم.....
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀
#شهیدسربلند
میدانستم محسن آمدنی نیست.
بالاجبار نرفته بود.
کسی که دنیا را دوست ندارد نمیتوانی بهزور نگهش داری.
دعا کردم شهید شود.
مادر و خواهرهایش بیقراری میکردند.
همان شب خبر شهادتش آمد. وقتی گفتند پیکرش قرار است بیاید ؛ رفتیم تهران ، من و خانم و پدر خانمش.
پنجشنبه بود.
منتظر بودیم ، گفتند که امروز نمیآید.
امشب توی سوریه برایش مراسم میگیرند.
گفتم اگر میشه ما رو ببرید سوریه ، حتی اگه شده با هواپیمای باربری.
قبول کردند.
وقتی رفتیم خبری ازش نبود.
فهمیدیم برای اینکه دل ما نشکند اینطور گفتهاند.
گفتند باید آزمایش دیانای انجام بدهیم ، شاید تکههایی که به ما تحویل دادهاند مال یک بدن نباشد و دروغ گفته باشند.
بعد از آن هم چند بار شایعه شد که میآورندش.
اما حاجقاسم سلیمانی گفته بود به کسی اعتماد نکنید تا خودم زنگ بزنم.
حاجقاسم زنگ زد و گفت وقت آمدنه ، چی صلاح میدونید ؟
گفتم اگه میشه ببریمش مشهد برای طواف ، چون اذن شهادتش را از امام رضا گرفته.
مشهد که رفتیم قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی برایش گرفتند و روز بعد در حسینیه امامخمینی آقا به تابوتش بوسه زد و بعد هم آن تشییع های باشکوه.
میدانستم محسن شهید میشود ، اما این اتفاقات را پیشبینی نمیکردم.
فیلم اسارتش را که دیدم توقع نداشتم محسن آنطوری ظاهر بشود.
اگرچه محسن خودش نبود.
داشت از جایی هدایت میشد.
هدفی داشت و داشت میرفت سمتش.
حتی به اطرافش نگاه نمیکرد.
هیچوقت برای شهادتش حسرت نخوردم.
فقط حسرت اینرو خوردم که چرا نشناختمش و خوبیهایش را بعد از شهادتش از این و اون شنیدم.
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀
🌹#شهیدسربلند
چه بگویم از سرنوشت این بچه ، فکر نمیکردیم که اینطوری شود.
نوه زیاد داشتم ، یکی از یکی دوستداشتنیتر.
اما محسن از اول دوست بداری بود و محبتش خیلی به دلمان افتاده بود.
نوهی سومم بود ، شیطنتهایش خیلی نبود.
دستش شکسته بود ، با چرخ خورده بود زمین.
گفته بود حالا واسم کمپوت میارن.
برعکس ماها براش کمپوت نبردیم.
یکبار هم رفته بود نوشابه بخرد افتاده بود و شیشهی نوشابه شکسته بود و رفته بود توی ابرویش ، بخیه خورده بود.
بلا زیاد سرش میآمد ، مادرش هم کمدل بود.
مادر محسن دختر بزرگم است.
دخترهای دیگر هم میگویند مثل حج آمنه است.
حج آمنه ، خالهام ، مینشست سر قرآن.
ظهر ناهار میخورد و دوباره مینشست.
کار نداشت ، بچه هم نداشت. قرآن را به یک روز ختم میکرد.
حالا نقل دختر من است.
ختم قرآن که میگذاریم یک وقت شش جزء را پشت سر هم میخواند و نمیگوید خسته شدم.
خیلی هم صادق و دستودلباز است ، توی فامیل اگر کسی حاجتی داشته باشد ، زنگ میزند که قرآن بخواند به نیتش.
یکی از اقوام میگفت من قبلاز اینکه مادر شهید بشود او را کشف کردم.
محسن ده یازدهساله بود که من یک دهه روضه داشتم.
گفتم محسن میآیی خانهی ما تا حاجآقا میاد حدیث کساء بخونی؟
گفت باشه میام.
همینطور که میآمد مینشست روی صندلی ، پاهایش به زمین نمیرسید.
حالا همسایهها بهم میگویند همان نوه ات شهید شده که میآمد و پایش به زمین نمیرسید؟
خانه آن آقاجون هم شبهای جمعه میرفت زیارت عاشورا میخواند.
مادرش میگفت نمیدانم چرا محسن اینهمه نماز میخواند ، روزه میگیرد ، شبپا میشود نماز میخواند.
چهل شب جمعه رفت قم و جمکران.
به مادرش گفتم بیا یک شب باهاش بریم ، اما نگفتیم ، نشد ، میگفتم برایش سختی دارد.
هر وقت میدیدمش میگفتم محسن خوبی ؟ دستهایش را بالا میبرد و میگفت خدا رو شکر.
پنکه سقفی برایم کار گذاشت توی اتاقمان.
گفت مادر هر کاری داری بهم بگو.
وقتی میخواست برود ما باغ بودیم ، تلفنی با ما حرف زد.
نگفت میخواهم بروم سوریه ، گفت مادر خداحافظ ، حلالم کن.
نمیدانستیم و گر نه هر طور بود خودمان را رسانده بودیم.
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀
🌹#شهیدسربلند
جوجه رنگی ام له و لورده و بیجان افتاده بود روی زمین داشت میمرد ، نوکش کج شده بود ، چشمهایش را باز نمیکرد ، میلرزید و میپرید بالا .
من اشک میریختم و سر محسن داد میزدم . هفت هشت سال بودیم شاید کمی بیشتر یا کمتر .
تابستانها جوجه میگرفتیم و سرمان بهشان گرم میشد .
آن روز هم با محسن جوجههایمان را برده بودیم توی کوچه .
دوست محسن پایش را گذاشته بود روی جوجه ی من و من از چشم او میدیدم .
محسن نگاهی کرد به من نگاهی به جوجه ، رفت و یک آجر برداشت و آورد کوبید توی سر جوجه چشمهایم را بستم و جیغ زدم .
آمد از دلم درآورد و گفت داشت زجر میکشید ، کشتمش تا اذیت نشه .
سه سال از من بزرگتر بود.
همبازی بودیم ، گاهی اسب میشد و سوارش میشدم ، خیلی میخندیدیم .
غرغرو نبود، ناراحت نمیشد .
زیاد هم دعوا نمیکردیم .
تا دلتان بخواهد آب میپاشیدیم بههم.
کتابهای هم دیگه رو خطخطی میکردیم.
یکبار که دعوای ما جدی شد محسن پارچ آب را خالی کرد روی کتاب زهره
کل کتاب خیس شد ، باهاش قهر کردیم .
خودش آمد منتکشی و گفت خیلی اشتباه کردم دیگر از حد گذشت .
دیدیم بدون اینکه چیزی توی دستش باشد به ما آب میپاشد مانده بودیم چطور این کار را میکند .
بعد فهمیدیم انگشتر آبپاش دارد.
هر روز سر کنترل تلویزیون با هم بگومگو داشتیم ، آخر هم پدر میآمد و کنترل را از همه ما میگرفت .
بچه که بودیم و بستنی میگرفتیم سهم خودش را میخورد و مظلومانه به ما نگاه میکرد.
دلم میسوخت و بستنی ام را میدادم به او.
بااینهمه وقتی میگویند محسن ، اولین چیزی که به یادم میآید عبادتهای اش است.
با فاصله نماز میخواند نماز مغرب اش را میخواند و عشاء را میگذاشت یک ساعت بعد.
ظهر و عصر هم همینطور ، میگفت سنت رسول خدا است.
روی حجابمان غیرت داشت ، میگفت مانتو هرچه قدر هم بلند و گشاد باشد آخرش چادر نمیشود ، میراث خاکی حضرت زهرا چادر است .
شما با حجاب باشید چهار نفر هم که به شما نگاه کنند یک مقدار حجابشان را بهتر میکنند.
دوازده سالم بود که اردوی راهیاننور رفت.
عکسی از ابراهیم همت با یک عروسک برایم آورد .
آن عکس تلنگری شده بود به شهدا علاقه پیدا کردم.
محسن گفت این عکس را بگذار جلوی چشمت و نگاهش کن ، از شهدا الگو بگیر برای زندگی.
خیلی دوست داشتم برم راهیاننور ، نشد.
تااینکه دوران دانشجویی قسمتم شد .
مدام به من پیام میداد.
خیلی خوشحال شده بود.
میگفت یادت باشه این سفری که رفتی سفر عادی نیست تا میتونی استفاده کن.
یکبار پیام داد که حس میکنم الان جای خیلی خوبی هستی .
کنار شهدای تازه تفحص شده بودم.
گفت کجایی ؟
گفتم کنار شهدای گمنام.
خیلی خوشحال شد که در آن لحظه به من پیام داده .
گفت برایم خیلی دعا کن .
چند ساعت بعد بهش پیامک زدن محسن من الان شلمچه هستم.
گفت غروب شلمچه خیلی قشنگه وقتی این پیامها را میداد بیشتر به عظمت جاییکه رفته بودم پی میبردم.......
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀
🌹 #شهیدسربلند
سرباز که بود مادرم برایش لواشک و آجیل و کشک میخرید و میفرستاد .
یک نامه هم مینوشت و میگذاشت رویش.
ما هم یکی دو خط زیر نامه باهاش احوالپرسی میکردیم.
رفتیم دزفول دیدنش.
بیرون پادگان ایستاده بودیم من و زهره با موبایل فیلم میگرفتیم تا لحظهای که میآید سمتمان ثبت شود.
میگفتیم تا دقایقی دیگر محسن وارد میشود ، میوسن داره میاد . اوناهاش.
وقتی آمد ساکت شدیم.
مادر بغلش کرد ، ولی ما رویمان نمیشد.
روبوسی میکردیم ولی رویمان نمیشد بغلش کنیم.
فقط وقتی خداحافظی کرد برای سوریه بغلش کردیم چون مطمئن بودیم دیگر نمیبینیمش .
رفتیم کنار سد دز نشستیم.
سرش زیر بود یک تسبیح سبز رنگ دستش بود میچرخاند و پیراهنش را انداخته بود روی شلوارش.
این محسن انگار محسن قبلی نبود.
عکس بچه خواهرم را که تازه بهدنیاآمده بود در موبایل نشانش دادم ، خیلی ذوق کرد.
مادرم نگران بود که مبادا رفیق ناباب پیدا کند توی سربازی.
اما فرمانده اش خیلی تعریفش را کرد و گفت نماز اول وقت میخواند و میرود و مرخصیهای تشویقی اش که میرفت توی امامزاده سبزقبا ، نظم و ترتیبش و کارهای فرهنگیاش خیالمان راحت شد.
بعد از سربازی بیشتر سرگرم کارهای مؤسسه شهید کاظمی بود.
چندباری هم سعی کرد ما را ببرد مؤسسه.
فرمهایش را آورد که پر کنیم و عضو شویم نشد ، سرگرم درسخواندن بودیم ، درس از همهچیز برایمان مهمتر بود.
وقتی در کتاب شهر کار میکرد گفت یک نمایشگاه زدیم بیایید ببینید .
رفتیم ، بیشتر کتابها راجع به زندگی شهدا و اهلبیت بود.
میگفت اگر کتاب بخوانید معرفت تون زیاد میشه ، اون وقته که ایمانتون قوی میشه.
خودش کتاب هنر اهلبیت را زیاد میخواند.
یک کانال هم زده بود توی تلگرام به اسم گروه فرهنگی و هنری میثاق.
بیشتر از شهدا و مدافعان حرم مطلب میفرستاد.
روی وسایلش حساس بود دوستداشت همیشه مرتب باشد.
بیشتر لباسهای رنگ روشن میپوشید جلوی آینه خیلی میایستاد.
دائم یک شانه گرد پلاستیکی به ریشش میکشید و موهایش را شانه میزد.
همیشه بوی عطر ورسوز میداد.
به خودش میرسید و برای خودش ذوق میکرد خنده مان میگرفت.
نمایشگاه کتاب که میرفت به مادرم گفتم مامان محسن مشکوک شده.
روم نمیشد به خودش چیزی بگم.
گفتم باید دنبالش بریم ببینیم کجا میره؟
صبحها میرفت نمایشگاه تا غروب .
ظهر میآمد ناهار، هنوز غذایش را کامل نخورده بود که سریع میزد بیرون.
آن روزها خیلی کنجکاو شده بودم که بروم گوشیاش را ببینم.
فرصتی پیش نیامد ، همیشه کنارش بود .
حتی شبها با آن مداحی گوش میداد .
حتی وقتیکه میرفت دوش بگیرد میگذاشت توی پلاستیک و با خودش میبرد داخل حمام ، صدای مداحی را زیاد میکرد.
خودش هم بلندبلند باهاش میخواند.
بعضی مواقع که مداحی میکرد میگفتم دوباره خوندنت گل کرده ؟
صدایش خوب بود خوشمان میآمد و گوش میدادیم.
کمکم راز محسن برملا شد ......
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀