#طنز_جبهه
#لبخندبزنمومن
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ،
داد میزد : آهــــای ...😃
سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ ، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سایه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...
هــــمـــه رو بردن !!!😂😄🙈
شادی روحشون ڪه دار و ندارشون همون یڪ چفیه بود صلوات 😞
•
@to_daryaee_man_kavir
•
•
#طنز_جبهه😅
یہ جا هسٺ:•°✨°•
شہید ابراهــیم هادے•°🧡°•
پُست نگہبانےرو •°💥°•
زودتر ترڪ میڪنه•°👀°•
بعد فرمانده میگهـ •°🤨°•
۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°•
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°•
برادرا بلند صلوات•°🔊°•
همه صلوات میفرستن•°😁°•
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°😂°•
#شهید_ابراهیم_هادی💚☘
•
@to_daryaee_man_kavir
•
•
تو دریایی من کویر🌱
یکمی بخندیم؟!😎
#طنز_جبهه
طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید👀 از جبهه ۳۰ نفری بودند.
شب که خوابیده بودیم😴
دوسه نفربیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!
مثلا میگفتند:
•قرمز چه رنگیه برادر؟!
•عصبی شده بودم😠
گفتند:
بابابی خیال!
توکه بیدارشدی
حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!
دیدم بد هم نمی گن
خلاصه همینطوری سی نفررابیدارکردیم!
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزنه و بقیه درمحوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و قول گرفتیم تحت هرشرایطی خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم.
•| گریه و زاری!
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی عربده میکشید
یکی غش می کرد
در مسیر بقیه بچه هاهم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می انداختند!
گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه😥
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران خواندن بالای سر میت.
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت:
محمد رضا این قرارمون نبود
منم میخوام باهات بیااااام
بعد نیشگونی گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😄
.....خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم😂
----ツ----
#شهیدانه
#خنده_حلال😁
@to_daryaee_man_kavir 🌼
↻♡↻
#طنز_جبههـ😄👌🏻
#خاطرات_شهدا♥️
سال {۱۳۵۹} دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می کردیم.
روزی برای انجام ماموریتبا یک ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم حین عبوراز رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد.🚘☹️🤔
شهید شاهمراد به بیسیمچی که تازه کار بود گفت:📞 به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو😜!
بیسیمچی گفت: نمیدانم چه بگویم😐😕 شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته کمی یواش تر...😐😂 کمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده!
بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد....😂
یادشان گرامیـ😌
#شهیدمحمدعلیشاهمرادیـ🌸
@to_daryaee_man_kavir 🌼