eitaa logo
نقره فام
112 دنبال‌کننده
15 عکس
3 ویدیو
10 فایل
به سفره قلم خوش آمدین از این سفره هرچقدر دوست دارین مزه کنین اما حق بخشش به سفره های دیگه رو نداریم. یعنی اجازه کپی بدون ذکرمنبع نیست🙏🏼 اگه تمایل داشتین، آموزشِ این نوع نوشتن رو هم داریم. مدیر مجموعه: @ghods313
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام👋🏼 یه شعر کودکانه داریم مال ماه محرم و صفر اگه بین رفقاتون کسی هست که تصویرگری بلد باشه، بیاد صحبت، تا ان‌شاءالله کتابش کنیم
گروه حیدریون: https://eitaa.com/joinchat/2812806054C15edef7327 کارگروهی برای تعیین وظیفه انقلابیون! شروع از پیام سنجاق❤️ پیام فورواردی از کانالها❌ بحث منظم✅ دراین‌تشکیلات‌مسیرخودت‌روپیداکن🤩 غیرفعالان👈🏼 حذف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام کمک میخوام برای داستان نویسی. پروژه بین المللی هست هرکی پایه ست سریع اعلام بفرمایه: @alamdaar_7
💚هرکه دارد هوس بوییدن عطر چادر فاطمه، بسم الله! کاروان قم جمکران🚎 حرکت : ۵ شنبه ۱۹ مهر (۵شنبه ظهر تا صبح جمعه) 💰هزینه ۲۷۰ تومان شام با خودتون😋 [ساعت و مکان دقیق حرکت، بعد از بحدنصاب رسیدن اعلام میگردد] 🤓ویژه گروه های دانشجویی 👳🏽‍♂طلاب 👨‍👩‍👧‍👧خانواده و حتی شما دوست عزیز😅 برای رزرو صندلی: 📲 @alamdaar_7 لطفا لطفا بنر رو بفرستید، فراخوانها زیادند🌹
هو القهار قسمت۱ حسان و جهاد دوان دوان خود را به پایگاه رساندند. حسان خودش را جلو انداخت: حاج عماد! حاج عماد... عماد سر از روی نقشه بلند کرد: میدونم. میدونم. بیمارستان ما رو زدند. اشک در چشمانش بود. حسان آرام گرفت. چشمان او هم به اشک نشسته بود. ابویوسف روی صندلی وا رفته بود. جهاد دستش را روی میز کوبید. از ته حلقش صدایی مثل غرش شیر می امد. حسان عربده کشید: با این عوضیها باید مثل خودشون رفتار کرد. عماد گفت: یعنی مثل کفتار احمق رفتار کنیم؟ نه حسان، باید با ذکاوت عقاب رفتار کرد. حسان پرسید: پس... باید... چیکار... عماد آهی کشید و صاف ایستاد: سنگینتر از قبل، میزنیم به کرانه و می‌سوزونیمشون. راه افتاد. جهاد شانه های حسان را که خم شده بود صاف کرد. گفت: پاشو مرد. یاالله. وقت حمله ست! قسمت۲ حسان جوک جدیدی تعریف کرد. عماد که از خنده غش رفته بود گفت: بس کن پسر! دیگه نفسم بالا نمیاد! ابویوسف در پایگاه را باز کرد: خبر رو شنیدین؟ عماد با همان خنده گفت: بله! چشمان ابویوسف گرد شد: معاذالله! حاج عماد؟ عماد اشکهایش را پاک کرد: مگه خبر حمله ما به مقر صهیونها رو نمیگی؟ ابویوسف سر بالا انداخت: اون که اره، خنده داره. دل هممون رو شاد کردی. این‌بار حسان پرسید: پس چی شده ابویوسف؟ بگو دیگه دلمون اومد توی حلقمون. ابویوسف گفت: بیمارستان بیلی ترکیده. مجروحای صهیونی پودر شدن! عماد صاف نشست. قیافه نمکی‌اش جدی شد. حسان به سرفه افتاد. عماد چشم غره ای به او رفت: کار توئه!؟ حسان آمد حرفی بزند اما باز آب دهانش به گلویش پرید و سرفه کرد. ابویوسف گفت: نه بابا. حسان حرف میزنه اما شاگرد خودته، عقابه نه کفتار! عماد سر تکان داد: پس تعریف کن اگه خبرداری. ابویوسف دستی به محاسن خودش کشید و آرام آرام شروع به گفتن کرد: - یه کیف کوله پر از مهمات میرسه وسط بیمارستانشون. ظاهرا این کیف رو برای حمله مجدد به بیمارستان غزه آماده کرده بودند. سنگین‌تر و پر مهمات‌تر از قبل. حسان گفت: عجب! ابویوسف ادامه داد: اما خدا میدونه چطوری این کیف بدون اینکه کسی بفهمه برگشته توی دست و پای خودشون! عماد گفت: سبحان الله! از چهره عبوس ابویوسف بعید بود اما خندید و گفت: شاید حمال کیف، چشماش تیر خورده نفهمیده کجاست و داره چیکار میکنه! عماد گفت: والله خیرالماکرین! پایان
بسم الله الرحمن الرحیم *ذلک بانهم کانوا یکفرون بایات الله، و یقتلون النبیین بغیر الحق، ذلک بما عصوا و کانوا یعتدون* ۶۱ بقره 〰️〰️▪️◾◼️◾▪️〰️〰️ چاه خون قسمت اول مرد، شتابان خود را به چاه رساند. تشنه بود. به داخل چاه نگاه کرد شاید اثری از آب پیدا کند. کسی از داخل چاه پرسید: تو کی هستی؟ مرد جواب داد: من؟ یوشع! صدا پرسید: چی میخوای؟ یوشع تشنگی را از یاد برد: تو کی هستی؟ توی چاه افتادی؟ صبر کن کمکت کنم. سرش را به اطراف چرخاند تا طناب یا چوبی پیدا کند. تابش خورشید بر شکم صحرا، چشمانش را میزد و دائم آب نداشته‌ی دهانش را قورت میداد. باز به چاه نگاه کرد. اما فرصت نکرد تشخیص بدهد چه کسی در آن ایستاده چون یک سنگ به سمت چشمانش پرتاب شد. یوشع دستش را روی شکستگی گذاشت. خون فواره میزد. چشمان یوشع تار شد و کنار چاه روی زمین افتاد. مدتها گذشت. مرد دیگری به سمت چاه آمد. از درون چاه صدایی شنید. روی آن خم شد. گفت: کسی اونجاست؟ انتظار داشت صدایش طنین پیدا کند اما اینطور نشد. سنگ کوچکی برداشت و در چاه انداخت. اما صدای آب نیامد. کسی پاسخ داد: من اینجام! مرد سرش را بالا گرفت. باز به چاه نگاه کرد. گفت: پسر بچه!؟ درست شنیدم؟! توی چاه چکار میکنی!؟ بیا بالا! صدا گفت: تو کی هستی؟ مرد جواب داد: حزقیل. صدا گفت: چیزی بده زیر پام بذارم. حزقیل تخته سنگی از لب چاه برداشت و به پایین انداخت. گفت: الان بهتر میتونی بیایی بالا. و یک لحظه جلوی خودش پسرکی را دید. لبخند زد و او را در بغل گرفت. اما پسرک، دستان او را چسبید و با تکه سنگ تیزی که به دندان گرفته بود صورت حزقیل را پاره پاره کرد. حزقیل، زجر کشید و جان داد. پسرک او را به عقب پرتاب، و خودش به قعر چاه سقوط کرد. مدتها گذشت. مرد دیگری به سمت چاه آمد. دستانش خونی بود. آب میخواست تا خون را بشوید. به چاه خیره بود که صدایی پرسید: کی هستی؟ مرد جاخورد: من؟ من شعیا هستم. تو کی هستی؟! توی چاهی؟ تاریکی هوا نمیگذاشت ببیند چه خبر است. سرش را خم کرد تا درون چاه را ببیند. صدا گفت: من سامر هستم. شعیا گفت: بیا بالا پسر! بیا. سامر گفت: نمیتونم بیام بالا. چاه بلندتر شده. شعیا پرسید: بلندتر؟ یعنی چی؟ سامر گفت: سالها پیش کسی خواست کمکم کنه، اما من از خورشید ترسیدم و بیرون نیومدم. شعیا لبخند زد: الان مهتابه. بیا بیرون! سامر گفت: اما اونجا پر از گرگه، چون گرگ مهتاب رو دوست داره. شعیا گفت: من نگهبانتم. می‌برمت یه جای امن. بیا پسر. سامر گفت: چطوری؟ شعیا گفت: با خنجرم گرگها رو میدرّم. تا الان هم همینکار رو میکردم. و منتظر ماند. پسر از چاه بالا آمد. دستش را لب آن تکیه داد. شعیا لبخند دیگری زد اما فرصت نکرد چیزی بگوید چون پسر همان خنجر را که او بالا گرفته بود قاپید و گردن شعیا را زد. سر شعیا یک طرف افتاد و سامر به درون چاه پرتاب شد... . مدتها گذشت. مرد دیگری به سمت چاه آمد. عصایش را به لب چاه زد. پسر گفت: چی میخوای!؟ مرد پرسید: تو کی هستی؟! پسر گفت: سامر. و تو؟ مرد با تعجب به چاه نگاه کرد: من زکریا هستم. بیا بالا پسر. حالت خوبه؟ پسر گفت: چطور بیام؟ چاه از قبل بلندتر شده. زکریا پرسید: بلندتر؟ یعنی چی؟ پسر گفت: سالها پیش کسی خواست کمکم کنه، اما من از تاریکی ترسیدم و بیرون نیومدم. زکریا خندید: از تاریکی اینجا به تاریکی چاه پناه بردی!؟ با اینکه این تاریکی زوال پذیره و تاریکیِ اونجایی که تو هستی، همیشگیه! پسر گفت: اینطور نیست. افسانه نباف. زکریا به نیت کمک، چوب دستی اش را به طرف پسر که حالا عمیقتر از قبل رفته بود، گرفت. پسر هم چوب را گرفت و محکم کشید. زکریا پیر بود و نتوانست خودش را نگهدارد، و با صورت به زمین خورد و سرش دو نیمه شد... . چوب با شتاب برگشت و به سر پسر خورد و فریاد او را به هوا داد. مدتها گذشت. مرد دیگری به سمت چاه آمد. صدایش که زیر لب باصدای قشنگی آواز میخواند، به گوش پسر رسید. پسر معطل نکرد. فریاد زد: تو کی هستی؟ مرد، کنار چاه زانو زد. با صدای آهنگین خودش گفت: عیسی. و تو؟ پسر گریه کرد: من سامرم. سامر. عیسی پرسید: از کی اینجا افتادی؟ سامر ساکت شد. داشت به گذشته فکر میکرد. گفت: از سالهای دور. خیلی دور. عیسی پرسید: چرا؟ سامر باز گریه کرد: اینجا چاله بود عیسی، نه چاه. و پای من لغزید و به زمین زنجیر شد. و حالا هی داره عمیق‌تر میشه. عیسی هم به گریه افتاد: دستت رو به من بده تا از این وضعیت رها بشی. سامر باز گریه کرد: نمیتونم... نمیتونم. چاه خیلی بلندتر شده. عیسی پرسید: چطور این اتفاق افتاد؟ سامر گفت: سالها پیش کسی خواست کمکم کنه، اما من از او ترسیدم و بیرون نیومدم.
نقره فام
بسم الله الرحمن الرحیم *ذلک بانهم کانوا یکفرون بایات الله، و یقتلون النبیین بغیر الحق، ذلک بما عصوا
عیسی سرش را به آسمان گرفت: ترس از یاری دهنده، سامر؟! به نام پروردگار، از این چاه ظلمانی بیرون بیا. سامر فقط گریه کرد. ته چاه چمباتمه زده بود. نمیتوانست بلند شود. نمیتوانست سنگ یا چوبی به طرف عیسی پرتاب کند. اما صدای گریه های او، روح پر احساس عیسی را بشدت زخم کرد. عیسی ایستاد: بارالها! او نمیخواد از چاه خارج بشه. پس مرا ببر، شاید باعث بشه که او گریه نکنه. و در چشم به هم زدنی، آسمان بین عیسی و سامرِ در چاه، فاصله انداخت. مرد دیگری به سمت چاه آمد. از دور گردن خود، طنابی را باز کرد و به مشک بست. مشک را به درون چاه انداخت. سامر پرسید: کی هستی؟ مرد جاخورد: من؟ من شمعون صفا هستم. تو کی هستی؟! توی چاهی؟ تاریکی هوا نمیگذاشت ببیند چه خبر است. سرش را خم کرد تا درون چاه را ببیند. گفت: بیا بالا مرد! سامر گفت: نمیتونم بیام بالا. چاه بی نهایت بلندتر شده. شمعون صفا پرسید: بلندتر؟ یعنی چی؟ این طناب رو بگیر و بیا بالا! سامر گفت: با این طناب؟ مطمئنی؟ رهام نمیکنی؟! شمعون صفا طناب را تکان داد: زود باش مرد! سامر که دیگر مردی شده بود، از چاه بالا آمد. بازویش را لب آن تکیه داد. شمعون دستش را به طرف او برد تا بلندش کند. اما سامر همان طناب را دور گردن او پیچید و شمعون را خفه کرد. آخرین چیزی که دید سبزیِ باغ چشمان شمعون بود که رو به تاریکی میرفت. و باز خودش به شدت به درون چاه پرتاب شد... . قسمت دوم) مدتها گذشت. مرد دیگری در بیابان راه میرفت. تنها نبود. و عطر نابی داشت. پسر با وجودی که با زمین فاصله بسیاری داشت اما این عطر را فهمید. با نهایت توان داد زد: کی اونجاست؟ مرد ایستاد. مسیرش به سمت یک باغ بود اما سر چاه رفت. نشست. آرام گفت: منم! کسی که همه به آمدنم به سر چاه تو خبر دادند. سامر گفت: اسمت چیه؟ مرد گفت: اسم من محمد هست سامر! سامر جا خورد: من رو میشناسی!؟ محمد گفت: بیشتر از خودت! سامر سکوت کرد. محمد گفت: بیرون آمدنی هستی یا نه؟ سامر گفت: من پیر شدم. دیگه نمیتونم از چاه بیام بالا. باید کمکم کنی. محمد سری تکان داد: بگو یاعلی و بلندشو. سامر خندید: قبل از تو با چوب و عصا و طناب نتونستند من رو خارج کنند، تو میگی با «کلمات» خارج بشم!؟ محمد برخاست: او نمیخواد بالا بیاد. بریم. محمد و یارانش از چاه دور شدند. سامر شروع به فریاد زدن کرد: تو یک دروغگویی. حق نداری از اینجا بری. وایسا! با تو هستم... چند نفر از یاران محمد، از او جدا شدند و به داخل چاه پریدند. محمد نتوانست جلوی آنان را بگیرد. تا باغ راهی نبود. اما مردم از او میخواستند تکلیف فریادهای سامر را مشخص کند. محمد به پسر جوانی اشاره کرد. جوان جلو آمد و سرش را خم کرد و از دستان محمد یک شلاق دو زبانه گرفت و به طرف چاه دوید. نفس سامر با دیدن شلاق در دست جوان، بند آمد. جوان چیزی نگفت. و به یاران محمد که به دیواره های چاه آویزان بودند نگاه کرد. با یک حرکت آنها را از چاه بیرون کشید. لباسهایشان رنگ خون و لجن گرفته بود. مرد جوان آنها را به محمد رساند. سامر که هنوز نفسش بندآمده بود با رفتن جوان، باز فریاد کشید. برای محمد، بیابان تمام شد و او پا به باغ گذاشت. قبل از ورود، رو به جوان گفت: یاعلی! این تو و این یاران من. اما سامر اینطور می‌شنید: ای هارون! این تو و این قوم من! سامر فریاد کشید. باز در گوشش صدا پیچید: ای شمعون! این توو این قوم من! قرنها خاطره داشت در ذهنش تکرار میشد و باعث میشد به دنبال هر خاطره فریاد بکشد. علی بی توجه به فریادهای او به مناجات پرداخت، اما هوش و حواس بیشتر یاران، پی سامر رفته بود. آنها که یکبار در چاه افتاده بودند، مجدد به طرف آن رفتند تا به فریادش لبیک بگویند. علی به آسمان نگاه کرد. صدایی گفت: صبر! کمی صبر کن. زمان امتحان است. امتحان یاران و امتحان سامر. سامر صدا را شنید و فریادش سهمگین تر از هر زمان و پیرتر از هر صدایی‌، از چاه درآمد. مدتها گذشت. سامر هر لحظه با سنگین‌ترین فریادها، چاه را میلرزاند. تا اینکه یک‌روز، هنوز نفسش را کامل خالی نکرده بود که یک آن درب چاه بسته شد... . یاران که به تماشای چاه مشغول بودند سر بالا آوردند. جوانی که بی شباهت به محمد نبود، و با چشمان سبزش به آنها و چاه مینگریست و شلاق دوزبانه علی بر دوشش خودنمایی میکرد، با تخته سنگی درب چاه را مسدود کرده بود! و سامر... دیگر نفس نکشید.
هو النور بَنی قسمت اول: صبح باصدای خروس همسایه، عباس از خواب پرید. کت پدرش را پوشید و پا در چکمه کرد و‌ راه افتاد. همسایه از توی حیاط او را دید. پرسید: عباس! این وقت صبح، کجا؟ عباس فقط دستی تکان داد. همسایه دوم گفت: تو پیش ما امانتی. کجا میری؟ و باز عباس جوابی نداد. تا اینکه زینب را درحال دان پاشی برای مرغها دید. زینب گفت: عباس، وایسا. ظرف دانه را رها کرد و به دنبال او دوید‌. کمی جلوتر قدیر و عزیز هم آغول گوسفندان را رها کردند و دنبال آن دو نفر راه افتادند. کنار جاده رسیدند. عزیز پرسید: میریم کجا؟ زینب گفت: پشت اون تپه. قدیر پرسید: خیلی راهه. زینب محکم گفت: از الان میخوای برگردی؟ قدیر بشدت سرش را تکان داد: نه نه. اصلا. هنوز پا به جاده نگذاشته بودند تا به سوی تپه بروند که کسی از دل روستا فریاد کشان به طرفشان آمد. مسیح بود. به آنها رسید. خم شد تا نفسش جا بیاید. گفت: بدون من داشتی میرفتی عباس!؟ عباس چشم برهم گذاشت: حالا حرکت کنیم. مسیح دست او را کشید: نه وایسا. النا هم بیاد. النا خواهر مسیح هم خودش را رساند. با یک سبد خوراکی. زینب خنده کنان پرسید: کی فرصت کردی آمادش کنی؟ النا گفت: مامان دیشب برامون لقمه درست کرد و منم چیدمش توی سبد! تا به تپه برسند، بچه های گرسنه، نیمی از لقمه های سبد را خوردند. قدیر در حال خوردن گفت: از این تپه بریم بالا؟ اینکه چیزی نیست! و به سرعت خودش را بالا کشید. کمی بعد همگی مثل قدیر، به آنطرف تپه رسیدند. کسی صدایشان زد: بچه ها! سلام. وایسین ما هم بیاییم. مسیح دست تکان داد: سلام ابوذر. سلام میثم. ابوذر و میثم یک کیسه بزرگ با خودشان میکشیدند. باز همگی راه افتادند. عباس کاغذی از جیب کت پدرش درآورد. روی نقشه‌ی جاده هایی که کشیده بود، چندتا علامت وجود داشت. با انگشت جایی را روی کاغذ نشان داد. عزیز گفت: اونجا که محل تجمعشونه. عباس گفت: و بنی هم همونجا اسیره. زینب دستش را جلو آورد و گفت: پیش بسوی معرکه! بچه ها دستهایشان را روی دست او گذاشتند: یاعلی. طبق نقشه مسیح، باید اول النا با خوراکیهایش جلومیرفت. النا میترسید اما زینب او را بغل کرد. ترس النا کم شد. سبد خوراکیهایش را برداشت و راه افتاد. بقیه پشت بوته ها پناه گرفتند. چشم اولین سرباز به النا افتاد: چی میخوای؟ النا گفت: هیچی میخواستم بهتون خوراکی بدم اما اینقدر ترسناکین پشیمون شدم. سرباز خندید. به النا حمله کرد و سبد را از دستش کشید. گفت: برو پی کارت. و با دوستانش مشغول خوردن شد. النا دوید پشت بوته ها و شروع به شمردن کرد: ۱، ۲، ۳، ۴ قدیر پرسید: برای چی میشمری؟ مسیح گفت: تماشا کن. به شماره ۲۰ که رسید، سربازها یکی یکی روی زمین افتادند. مسیح خندید: اثر کرد خواهرجون! قدیر پرسید: چی؟ النا گفت: قرص خواب توی لقمه ها بود. قدیر گلوی خودش را گرفت: یعنی به ما هم... مسیح خندید: نه! غذای ما فرق داشت بابا! همه داشتند به ترفند النا و مسیح میخندیدند که دیدند عباس به طرف ساختمان روبرو میرود. به دنبال او دویدند. عباس اشاره کرد: نه! صبر کنین. خودش به داخل ساختمان رفت. بنی را دو روز پیش، زخمی و اینجا اسیر کرده بودند. صدا زد: بنی... کجایی رفیق کوچولو؟ هیچ صدایی نیامد. فقط بوی خون می‌آمد. چهره عباس سرخ شده بود و خون خونش را میخورد. "یعنی بنی کجاست؟ بوی خون اونه؟" یکدفعه چشمش به بنی افتاد. دوید و روی زانو افتاد. باورش نمیشد. بنی سرتا پا خون شده بود. عباس صورتش را به صورت بنی نزدیک کرد. هنوز نفس میکشید. عباس صدایش زد. بنی بدون باز کردن چشم گفت: به مادران و پدرانم سلام برسون. خدانگهدار عباس... . اشکهای عباس روی خونهای صورت بنی شیار درست میکرد. یکدفعه نعره زد: خدایا... نه! بچه ها صدایش زدند: عباس چی شده؟ تو که ما رو کشتی! عباس به سختی بلند شد. دستانش غرق به خون بنی بود. به بیرون از ساختمان رفت. بچه ها با دیدن دستها و گونه‌ی خونی او به گریه افتادند. ابوذر کیسه را رها کرد و به طرف سربازها که بیخیال و آسوده خوابشان برده بود رفت. اسلحه یکیشان را برداشت و سه تیر در سر آنها شلیک کرد. صدای گریه بچه ها آرام شد. انگار دلشان خنک شد که انتقام بنی را از آن سه سرباز گرفتند. زینب اشکش را پاک کرد: اما نه بچه ها... . اینها فقط سربازند و اینجا پر از این سربازهاست. ما باید شخصیت اصلی رو هدف بگیریم وگرنه بازم همین داستانه که یکی از ما رو اسیر و شکنجه کنند و... . خیره به ساختمانی که محل شهادت بنی بود ماند. و بعد به طرف عباس که همچنان مبهوت به دستانش نگاه میکرد رفت. صدایش کرد: علامت دوم نقشه چیه عباس؟ علامتی که پدرت مشخص کرده بود. عباس کاغذ را از جیب کت درآورد. النا آرام گفت: کتت خونی شد. مسیح گفت: طوری نیست، خون بنی کنار خون پدر عباس روی لباس نشسته. عباس انگشت روی علامت دوم گذاشت. عزیز نگاهی کرد و گفت: باید بریم سمت کوه. پاشین بچه ها. همگی راهی شدند.
نقره فام
هو النور بَنی قسمت اول: صبح باصدای خروس همسایه، عباس از خواب پرید. کت پدرش را پوشید و پا در چکمه کر
قسمت دوم رسیدن به کوه صهیون خیلی سخت بود. قدیر و عزیز در بین راه هرچه چنگک بی دسته توی صحرا بود برداشتند. به کوه خیره شدند‌. النا گفت: یا خدا! خیلی بلنده! قدیر چنگکی را برداشت: نگاه کنین. با آن به بدنه کوه چنگ زد و خودش را بالا کشید. زینب گفت: آفرین قدیر. چه فکر بکری! و بقیه به تقلید از او از کوه بالا رفتند. سر یکی گردنه های کوه، عباس فرمان ایست داد. بچه ها نشستند و نفس نفس زنان در حالیکه بازوهای خودشان را می‌مالیدند به او چشم دوختند. عباس گفت: صبر کنین تا برم ببینم چه خبره و بیام. و رفت و رفت تا پیچ بزرگی را دور زد. به یک در مخفی رسید! در را آرام باز کرد و از لای آن نگاه انداخت. یک دالان مخفی اما روشن و گرم در دل کوه ساخته بودند. و سربازان مشغول کار و ور رفتن به تجهیزات نظامیشان بودند. تماشای عباس طولانی نشد چون یک دفعه چشم یک نفر به او افتاد. مردی پیر با موهای پشمکی سفید! عباس در را به هم زد و مسیر را تا کنار بچه ها دوید. مطمئن بود صدایش از سنگهای این کوه عبور نمیکند و مرد پشمکی نمیشنود، برای همین داد زد: بچه ها بیایین! بیاین! یاالله! پاشین. اینجان. پیداشون کردم. زودباشین تا در نرفتن! بچه ها به طرف او دویدند. مسیح گفت: با چی میخوای باهاشون بجنگیم عباس؟ ابوذر بجای او جواب داد: با این! و طنابی که بخودش بسته بود را بالا کشید. میثم هم کمکش میکرد. کیسه سنگین کم کم از کوه بالا آمد. عباس و بچه ها هم طناب را میکشیدند. ابوذر در کیسه را باز کرد: هرکی چندتا برداره. بچه ها با ذوق دست توی کیسه میکردند و سنگهای سیاه و الوارهای زیتونی را درمی‌آوردند. حالا همگی مجهز بودند. میثم گفت: توی نشونه گیری و پرتاب دقت کنین بچه ها. ته کیسه را هم جمع کرد و به پشت کمر ابوذر انداخت. همگی دور در مخفی حلقه زدند تا با اشاره عباس به آنجا هجوم ببرند. عباس در را یکدفعه باز کرد. از صحنه ای که دید دهانش باز ماند. آن دم و دستگاه جنگی، تبدیل به یک اتاق رسمی شده بود و همه سربازهای تفنگ به کمر، حالا پشت میز نشسته بودند و مثلا مشغول درس خواندن! و آن مرد پشمکی، با یک پوشش دیپلماتیک جلوی در به او پوزخند میزد. اصلا همه سربازها پوزخند میزدند. مرد پرسید: چیکار داری پسرک؟ آب دهان عباس خشک شده بود. هیچی نگفت. اشتباه دیده بود!؟ خواب بود؟؟ مرد پشمکیِ یقه کراواتی میخواست در را ببندد. لبخند موزمارانه‌اش روی اعصاب عباس بود. یک دفعه فکری به ذهنش جرقه زد: تغییر لباس و صحنه! بله! برای این آدمهایی که همه دنیا رو گول میزنند، تغییر یک صحنه نمایش که کار سختی نیست! مرد داشت در را میبست که عباس پای کوچکش را لای آن گذاشت و به شدت در را کشید و تا باز شود. و فریاد زد: بچه ها حمله! پیرمرد پشمکی از زور عجیب عباس، به عقب پرت شد و در، تا نهایت باز. و بچه ها از همان دم در، و با سنگهای در جیب‌شان به طرف سربازها نشانه رفتند. جنگ عجیبی بود. سربازها عصبی میخندیدند. فکر میکردند که از پس لشکر عباس برمی‌آیند اما از یک طرف با چنکگ و چوب درگیر بودند، و از یک طرف با سنگ. خون نبی روی دستان عباس، خشک شده بود و با هر پرتاب سنگ، تکه ای از آن روی زمین میریخت. میثم با فلاخن سر نیمی از سربازها را هدف گرفت. مسیح به داخل رفت: اسلحه‌هاشون اینجاست! بیایین بردارین! هنوز جمله اش تمام نشده بود که یک سرباز زن با لگد به دهان مسیح کوبید. ابوذر دست توی کیسه کرد و از تتمه آن چیزی بیرون کشید. به طرف سربازهایی که به روی مسیح حمله ور شده بودند پرتابش کرد. ۲ ثانیه بعد، هر ۵ سرباز تکه و پاره شدند. النا بالا پرید: نارنجک دستی! ممنونم. برادرمو نجات دادی! سنگهایش تمام شده بود. میخواست با چاقوهای توی سبدش، به طرف سربازها نشانه گیری کند که میثم به کمکش آمد. با چاقوها قلب چند نفر را نشانه رفتند. میثم گفت: میشه یکیش رو بمن بدی؟ و‌ بعد چاقویی توی فلاخن گذاشت و مثل تیر به طرفی پرتابش کرد. چاقو به چشم مرد پشمکی خورد و نعره او را به آسمان برد. لشکر تار و مار شده کوه صهیون، در حال آه و ناله به خود میپیچید. عباس بچه ها را بیرون کرد و نارنجکهای باقی مانده ابوذر را داخل دالان انداخت و در را محکم به هم کوبید. فریاد و نعره سربازها که به خودشان و مرد پشمکی فحش میدادند با صدای انفجار نارنجکها یکی شد! بچه ها که سر و صورتشان آسیب دیده و پهلو و کمرشان لگدکوب شده بود، به عباس چشم دوختند. النا با تکه لباسش زخم چانه مسیح را می‌بست: کارشون رو ساختیم. زینب عرق از پیشانی گرفت: آره! خدا ما رو پیروز کرد. قدیر گفت: جای پدر و مادر ماها و جای بنی خالی. ابوذر گفت: جای همه شهدا خالی. همگی درحالیکه اشک میریختند، لبخند زدند. زینب گفت: بچه ها! بالاخره بعد از مدتها عباسم داره میخنده. عباس خیره به لبخند آنها، و تکیه به کوه گفت: ما، همه، بنیِ لبنانیم. پایان
هو القهار «داستان القهار» قسمت۱ حسان و جهاد دوان دوان خود را به پایگاه رساندند. حسان خودش را جلو انداخت: حاج عماد! حاج عماد... عماد سر از روی نقشه بلند کرد: میدونم. میدونم. بیمارستان ما رو زدند. اشک در چشمانش بود. حسان آرام گرفت. چشمان او هم به اشک نشسته بود. ابویوسف روی صندلی وا رفته بود. جهاد دستش را روی میز کوبید. از ته حلقش صدایی مثل غرش شیر می امد. حسان عربده کشید: با این عوضیها باید مثل خودشون رفتار کرد. عماد گفت: یعنی مثل کفتار احمق رفتار کنیم؟ نه حسان، باید با ذکاوت عقاب رفتار کرد. حسان پرسید: پس... باید... چیکار... عماد آهی کشید و صاف ایستاد: سنگینتر از قبل، میزنیم به کرانه و می‌سوزونیمشون. راه افتاد. جهاد شانه های حسان را که خم شده بود صاف کرد. گفت: پاشو مرد. یاالله. وقت حمله ست! قسمت۲ حسان جوک جدیدی تعریف کرد. عماد که از خنده غش رفته بود گفت: بس کن پسر! دیگه نفسم بالا نمیاد! ابویوسف در پایگاه را باز کرد: خبر رو شنیدین؟ عماد با همان خنده گفت: بله! چشمان ابویوسف گرد شد: معاذالله! حاج عماد؟ عماد اشکهایش را پاک کرد: مگه خبر حمله ما به مقر صهیونها رو نمیگی؟ ابویوسف سر بالا انداخت: اون که اره، خنده داره. دل هممون رو شاد کردی. این‌بار حسان پرسید: پس چی شده ابویوسف؟ بگو دیگه دلمون اومد توی حلقمون. ابویوسف گفت: بیمارستان بیلی ترکیده. مجروحای صهیونی پودر شدن! عماد صاف نشست. قیافه نمکی‌اش جدی شد. حسان به سرفه افتاد. عماد چشم غره ای به او رفت: کار توئه!؟ حسان آمد حرفی بزند اما باز آب دهانش به گلویش پرید و سرفه کرد. ابویوسف گفت: نه بابا. حسان حرف میزنه اما شاگرد خودته، عقابه نه کفتار! عماد سر تکان داد: پس تعریف کن اگه خبرداری. ابویوسف دستی به محاسن خودش کشید و آرام آرام شروع به گفتن کرد: - یه کیف کوله پر از مهمات میرسه وسط بیمارستانشون. ظاهرا این کیف رو برای حمله مجدد به بیمارستان غزه آماده کرده بودند. سنگین‌تر و پر مهمات‌تر از قبل. حسان گفت: عجب! ابویوسف ادامه داد: اما خدا میدونه چطوری این کیف بدون اینکه کسی بفهمه برگشته توی دست و پای خودشون! عماد گفت: سبحان الله! از چهره عبوس ابویوسف بعید بود اما خندید و گفت: شاید حمال کیف، چشماش تیر خورده نفهمیده کجاست و داره چیکار میکنه! حسان گفت: صم بکم عمی فهم لایعقلون عماد گفت: والله خیرالماکرین! پایان