نقره فام
بسم الله الرحمن الرحیم *ذلک بانهم کانوا یکفرون بایات الله، و یقتلون النبیین بغیر الحق، ذلک بما عصوا
عیسی سرش را به آسمان گرفت: ترس از یاری دهنده، سامر؟! به نام پروردگار، از این چاه ظلمانی بیرون بیا.
سامر فقط گریه کرد. ته چاه چمباتمه زده بود. نمیتوانست بلند شود. نمیتوانست سنگ یا چوبی به طرف عیسی پرتاب کند. اما صدای گریه های او، روح پر احساس عیسی را بشدت زخم کرد.
عیسی ایستاد: بارالها! او نمیخواد از چاه خارج بشه. پس مرا ببر، شاید باعث بشه که او گریه نکنه.
و در چشم به هم زدنی، آسمان بین عیسی و سامرِ در چاه، فاصله انداخت.
مرد دیگری به سمت چاه آمد. از دور گردن خود، طنابی را باز کرد و به مشک بست. مشک را به درون چاه انداخت.
سامر پرسید: کی هستی؟
مرد جاخورد: من؟ من شمعون صفا هستم. تو کی هستی؟! توی چاهی؟
تاریکی هوا نمیگذاشت ببیند چه خبر است. سرش را خم کرد تا درون چاه را ببیند.
گفت: بیا بالا مرد!
سامر گفت: نمیتونم بیام بالا. چاه بی نهایت بلندتر شده.
شمعون صفا پرسید: بلندتر؟ یعنی چی؟ این طناب رو بگیر و بیا بالا!
سامر گفت: با این طناب؟ مطمئنی؟ رهام نمیکنی؟!
شمعون صفا طناب را تکان داد: زود باش مرد!
سامر که دیگر مردی شده بود، از چاه بالا آمد. بازویش را لب آن تکیه داد. شمعون دستش را به طرف او برد تا بلندش کند. اما سامر همان طناب را دور گردن او پیچید و شمعون را خفه کرد. آخرین چیزی که دید سبزیِ باغ چشمان شمعون بود که رو به تاریکی میرفت.
و باز خودش به شدت به درون چاه پرتاب شد... .
قسمت دوم)
مدتها گذشت.
مرد دیگری در بیابان راه میرفت. تنها نبود. و عطر نابی داشت. پسر با وجودی که با زمین فاصله بسیاری داشت اما این عطر را فهمید. با نهایت توان داد زد: کی اونجاست؟
مرد ایستاد. مسیرش به سمت یک باغ بود اما سر چاه رفت.
نشست.
آرام گفت: منم! کسی که همه به آمدنم به سر چاه تو خبر دادند.
سامر گفت: اسمت چیه؟
مرد گفت: اسم من محمد هست سامر!
سامر جا خورد: من رو میشناسی!؟
محمد گفت: بیشتر از خودت!
سامر سکوت کرد.
محمد گفت: بیرون آمدنی هستی یا نه؟
سامر گفت: من پیر شدم. دیگه نمیتونم از چاه بیام بالا. باید کمکم کنی.
محمد سری تکان داد: بگو یاعلی و بلندشو.
سامر خندید: قبل از تو با چوب و عصا و طناب نتونستند من رو خارج کنند، تو میگی با «کلمات» خارج بشم!؟
محمد برخاست: او نمیخواد بالا بیاد. بریم.
محمد و یارانش از چاه دور شدند.
سامر شروع به فریاد زدن کرد: تو یک دروغگویی. حق نداری از اینجا بری. وایسا! با تو هستم...
چند نفر از یاران محمد، از او جدا شدند و به داخل چاه پریدند. محمد نتوانست جلوی آنان را بگیرد. تا باغ راهی نبود. اما مردم از او میخواستند تکلیف فریادهای سامر را مشخص کند.
محمد به پسر جوانی اشاره کرد. جوان جلو آمد و سرش را خم کرد و از دستان محمد یک شلاق دو زبانه گرفت و به طرف چاه دوید. نفس سامر با دیدن شلاق در دست جوان، بند آمد.
جوان چیزی نگفت. و به یاران محمد که به دیواره های چاه آویزان بودند نگاه کرد.
با یک حرکت آنها را از چاه بیرون کشید. لباسهایشان رنگ خون و لجن گرفته بود. مرد جوان آنها را به محمد رساند. سامر که هنوز نفسش بندآمده بود با رفتن جوان، باز فریاد کشید.
برای محمد، بیابان تمام شد و او پا به باغ گذاشت. قبل از ورود، رو به جوان گفت: یاعلی! این تو و این یاران من.
اما سامر اینطور میشنید: ای هارون! این تو و این قوم من!
سامر فریاد کشید.
باز در گوشش صدا پیچید: ای شمعون! این توو این قوم من!
قرنها خاطره داشت در ذهنش تکرار میشد و باعث میشد به دنبال هر خاطره فریاد بکشد.
علی بی توجه به فریادهای او به مناجات پرداخت، اما هوش و حواس بیشتر یاران، پی سامر رفته بود. آنها که یکبار در چاه افتاده بودند، مجدد به طرف آن رفتند تا به فریادش لبیک بگویند.
علی به آسمان نگاه کرد.
صدایی گفت: صبر! کمی صبر کن. زمان امتحان است. امتحان یاران و امتحان سامر.
سامر صدا را شنید و فریادش سهمگین تر از هر زمان و پیرتر از هر صدایی، از چاه درآمد.
مدتها گذشت.
سامر هر لحظه با سنگینترین فریادها، چاه را میلرزاند.
تا اینکه یکروز، هنوز نفسش را کامل خالی نکرده بود که یک آن درب چاه بسته شد... .
یاران که به تماشای چاه مشغول بودند سر بالا آوردند. جوانی که بی شباهت به محمد نبود، و با چشمان سبزش به آنها و چاه مینگریست و شلاق دوزبانه علی بر دوشش خودنمایی میکرد، با تخته سنگی درب چاه را مسدود کرده بود!
و سامر... دیگر نفس نکشید.
هو النور
بَنی
قسمت اول:
صبح باصدای خروس همسایه، عباس از خواب پرید. کت پدرش را پوشید و پا در چکمه کرد و راه افتاد. همسایه از توی حیاط او را دید.
پرسید: عباس! این وقت صبح، کجا؟
عباس فقط دستی تکان داد.
همسایه دوم گفت: تو پیش ما امانتی. کجا میری؟
و باز عباس جوابی نداد. تا اینکه زینب را درحال دان پاشی برای مرغها دید.
زینب گفت: عباس، وایسا.
ظرف دانه را رها کرد و به دنبال او دوید.
کمی جلوتر قدیر و عزیز هم آغول گوسفندان را رها کردند و دنبال آن دو نفر راه افتادند.
کنار جاده رسیدند.
عزیز پرسید: میریم کجا؟
زینب گفت: پشت اون تپه.
قدیر پرسید: خیلی راهه.
زینب محکم گفت: از الان میخوای برگردی؟
قدیر بشدت سرش را تکان داد: نه نه. اصلا.
هنوز پا به جاده نگذاشته بودند تا به سوی تپه بروند که کسی از دل روستا فریاد کشان به طرفشان آمد.
مسیح بود. به آنها رسید. خم شد تا نفسش جا بیاید. گفت: بدون من داشتی میرفتی عباس!؟
عباس چشم برهم گذاشت: حالا حرکت کنیم.
مسیح دست او را کشید: نه وایسا. النا هم بیاد.
النا خواهر مسیح هم خودش را رساند. با یک سبد خوراکی.
زینب خنده کنان پرسید: کی فرصت کردی آمادش کنی؟
النا گفت: مامان دیشب برامون لقمه درست کرد و منم چیدمش توی سبد!
تا به تپه برسند، بچه های گرسنه، نیمی از لقمه های سبد را خوردند.
قدیر در حال خوردن گفت: از این تپه بریم بالا؟ اینکه چیزی نیست!
و به سرعت خودش را بالا کشید.
کمی بعد همگی مثل قدیر، به آنطرف تپه رسیدند.
کسی صدایشان زد: بچه ها! سلام. وایسین ما هم بیاییم.
مسیح دست تکان داد: سلام ابوذر. سلام میثم.
ابوذر و میثم یک کیسه بزرگ با خودشان میکشیدند.
باز همگی راه افتادند. عباس کاغذی از جیب کت پدرش درآورد. روی نقشهی جاده هایی که کشیده بود، چندتا علامت وجود داشت. با انگشت جایی را روی کاغذ نشان داد.
عزیز گفت: اونجا که محل تجمعشونه.
عباس گفت: و بنی هم همونجا اسیره.
زینب دستش را جلو آورد و گفت: پیش بسوی معرکه!
بچه ها دستهایشان را روی دست او گذاشتند: یاعلی.
طبق نقشه مسیح، باید اول النا با خوراکیهایش جلومیرفت.
النا میترسید اما زینب او را بغل کرد. ترس النا کم شد. سبد خوراکیهایش را برداشت و راه افتاد. بقیه پشت بوته ها پناه گرفتند.
چشم اولین سرباز به النا افتاد: چی میخوای؟
النا گفت: هیچی میخواستم بهتون خوراکی بدم اما اینقدر ترسناکین پشیمون شدم.
سرباز خندید. به النا حمله کرد و سبد را از دستش کشید.
گفت: برو پی کارت.
و با دوستانش مشغول خوردن شد. النا دوید پشت بوته ها و شروع به شمردن کرد: ۱، ۲، ۳، ۴
قدیر پرسید: برای چی میشمری؟
مسیح گفت: تماشا کن.
به شماره ۲۰ که رسید، سربازها یکی یکی روی زمین افتادند.
مسیح خندید: اثر کرد خواهرجون!
قدیر پرسید: چی؟
النا گفت: قرص خواب توی لقمه ها بود.
قدیر گلوی خودش را گرفت: یعنی به ما هم...
مسیح خندید: نه! غذای ما فرق داشت بابا!
همه داشتند به ترفند النا و مسیح میخندیدند که دیدند عباس به طرف ساختمان روبرو میرود. به دنبال او دویدند.
عباس اشاره کرد: نه! صبر کنین.
خودش به داخل ساختمان رفت. بنی را دو روز پیش، زخمی و اینجا اسیر کرده بودند.
صدا زد: بنی... کجایی رفیق کوچولو؟
هیچ صدایی نیامد. فقط بوی خون میآمد. چهره عباس سرخ شده بود و خون خونش را میخورد. "یعنی بنی کجاست؟ بوی خون اونه؟"
یکدفعه چشمش به بنی افتاد. دوید و روی زانو افتاد. باورش نمیشد. بنی سرتا پا خون شده بود. عباس صورتش را به صورت بنی نزدیک کرد. هنوز نفس میکشید. عباس صدایش زد.
بنی بدون باز کردن چشم گفت: به مادران و پدرانم سلام برسون. خدانگهدار عباس... .
اشکهای عباس روی خونهای صورت بنی شیار درست میکرد.
یکدفعه نعره زد: خدایا... نه!
بچه ها صدایش زدند: عباس چی شده؟ تو که ما رو کشتی!
عباس به سختی بلند شد. دستانش غرق به خون بنی بود. به بیرون از ساختمان رفت. بچه ها با دیدن دستها و گونهی خونی او به گریه افتادند. ابوذر کیسه را رها کرد و به طرف سربازها که بیخیال و آسوده خوابشان برده بود رفت. اسلحه یکیشان را برداشت و سه تیر در سر آنها شلیک کرد.
صدای گریه بچه ها آرام شد. انگار دلشان خنک شد که انتقام بنی را از آن سه سرباز گرفتند.
زینب اشکش را پاک کرد: اما نه بچه ها... . اینها فقط سربازند و اینجا پر از این سربازهاست. ما باید شخصیت اصلی رو هدف بگیریم وگرنه بازم همین داستانه که یکی از ما رو اسیر و شکنجه کنند و... .
خیره به ساختمانی که محل شهادت بنی بود ماند. و بعد به طرف عباس که همچنان مبهوت به دستانش نگاه میکرد رفت.
صدایش کرد: علامت دوم نقشه چیه عباس؟ علامتی که پدرت مشخص کرده بود.
عباس کاغذ را از جیب کت درآورد.
النا آرام گفت: کتت خونی شد.
مسیح گفت: طوری نیست، خون بنی کنار خون پدر عباس روی لباس نشسته.
عباس انگشت روی علامت دوم گذاشت.
عزیز نگاهی کرد و گفت: باید بریم سمت کوه. پاشین بچه ها.
همگی راهی شدند.
نقره فام
هو النور بَنی قسمت اول: صبح باصدای خروس همسایه، عباس از خواب پرید. کت پدرش را پوشید و پا در چکمه کر
قسمت دوم
رسیدن به کوه صهیون خیلی سخت بود. قدیر و عزیز در بین راه هرچه چنگک بی دسته توی صحرا بود برداشتند. به کوه خیره شدند.
النا گفت: یا خدا! خیلی بلنده!
قدیر چنگکی را برداشت: نگاه کنین.
با آن به بدنه کوه چنگ زد و خودش را بالا کشید.
زینب گفت: آفرین قدیر. چه فکر بکری!
و بقیه به تقلید از او از کوه بالا رفتند. سر یکی گردنه های کوه، عباس فرمان ایست داد. بچه ها نشستند و نفس نفس زنان در حالیکه بازوهای خودشان را میمالیدند به او چشم دوختند.
عباس گفت: صبر کنین تا برم ببینم چه خبره و بیام.
و رفت و رفت تا پیچ بزرگی را دور زد. به یک در مخفی رسید! در را آرام باز کرد و از لای آن نگاه انداخت. یک دالان مخفی اما روشن و گرم در دل کوه ساخته بودند. و سربازان مشغول کار و ور رفتن به تجهیزات نظامیشان بودند. تماشای عباس طولانی نشد چون یک دفعه چشم یک نفر به او افتاد. مردی پیر با موهای پشمکی سفید! عباس در را به هم زد و مسیر را تا کنار بچه ها دوید. مطمئن بود صدایش از سنگهای این کوه عبور نمیکند و مرد پشمکی نمیشنود،
برای همین داد زد: بچه ها بیایین! بیاین! یاالله! پاشین. اینجان. پیداشون کردم. زودباشین تا در نرفتن!
بچه ها به طرف او دویدند.
مسیح گفت: با چی میخوای باهاشون بجنگیم عباس؟
ابوذر بجای او جواب داد: با این!
و طنابی که بخودش بسته بود را بالا کشید. میثم هم کمکش میکرد. کیسه سنگین کم کم از کوه بالا آمد. عباس و بچه ها هم طناب را میکشیدند.
ابوذر در کیسه را باز کرد: هرکی چندتا برداره.
بچه ها با ذوق دست توی کیسه میکردند و سنگهای سیاه و الوارهای زیتونی را درمیآوردند. حالا همگی مجهز بودند.
میثم گفت: توی نشونه گیری و پرتاب دقت کنین بچه ها.
ته کیسه را هم جمع کرد و به پشت کمر ابوذر انداخت. همگی دور در مخفی حلقه زدند تا با اشاره عباس به آنجا هجوم ببرند.
عباس در را یکدفعه باز کرد. از صحنه ای که دید دهانش باز ماند. آن دم و دستگاه جنگی، تبدیل به یک اتاق رسمی شده بود و همه سربازهای تفنگ به کمر، حالا پشت میز نشسته بودند و مثلا مشغول درس خواندن!
و آن مرد پشمکی، با یک پوشش دیپلماتیک جلوی در به او پوزخند میزد.
اصلا همه سربازها پوزخند میزدند.
مرد پرسید: چیکار داری پسرک؟
آب دهان عباس خشک شده بود. هیچی نگفت. اشتباه دیده بود!؟ خواب بود؟؟
مرد پشمکیِ یقه کراواتی میخواست در را ببندد. لبخند موزمارانهاش روی اعصاب عباس بود. یک دفعه فکری به ذهنش جرقه زد: تغییر لباس و صحنه! بله! برای این آدمهایی که همه دنیا رو گول میزنند، تغییر یک صحنه نمایش که کار سختی نیست!
مرد داشت در را میبست که عباس پای کوچکش را لای آن گذاشت و به شدت در را کشید و تا باز شود.
و فریاد زد: بچه ها حمله!
پیرمرد پشمکی از زور عجیب عباس، به عقب پرت شد و در، تا نهایت باز. و بچه ها از همان دم در، و با سنگهای در جیبشان به طرف سربازها نشانه رفتند. جنگ عجیبی بود. سربازها عصبی میخندیدند. فکر میکردند که از پس لشکر عباس برمیآیند اما از یک طرف با چنکگ و چوب درگیر بودند، و از یک طرف با سنگ. خون نبی روی دستان عباس، خشک شده بود و با هر پرتاب سنگ، تکه ای از آن روی زمین میریخت. میثم با فلاخن سر نیمی از سربازها را هدف گرفت.
مسیح به داخل رفت: اسلحههاشون اینجاست! بیایین بردارین!
هنوز جمله اش تمام نشده بود که یک سرباز زن با لگد به دهان مسیح کوبید. ابوذر دست توی کیسه کرد و از تتمه آن چیزی بیرون کشید. به طرف سربازهایی که به روی مسیح حمله ور شده بودند پرتابش کرد. ۲ ثانیه بعد، هر ۵ سرباز تکه و پاره شدند.
النا بالا پرید: نارنجک دستی! ممنونم. برادرمو نجات دادی!
سنگهایش تمام شده بود. میخواست با چاقوهای توی سبدش، به طرف سربازها نشانه گیری کند که میثم به کمکش آمد. با چاقوها قلب چند نفر را نشانه رفتند.
میثم گفت: میشه یکیش رو بمن بدی؟
و بعد چاقویی توی فلاخن گذاشت و مثل تیر به طرفی پرتابش کرد. چاقو به چشم مرد پشمکی خورد و نعره او را به آسمان برد.
لشکر تار و مار شده کوه صهیون، در حال آه و ناله به خود میپیچید.
عباس بچه ها را بیرون کرد و نارنجکهای باقی مانده ابوذر را داخل دالان انداخت و در را محکم به هم کوبید. فریاد و نعره سربازها که به خودشان و مرد پشمکی فحش میدادند با صدای انفجار نارنجکها یکی شد!
بچه ها که سر و صورتشان آسیب دیده و پهلو و کمرشان لگدکوب شده بود، به عباس چشم دوختند.
النا با تکه لباسش زخم چانه مسیح را میبست: کارشون رو ساختیم.
زینب عرق از پیشانی گرفت: آره! خدا ما رو پیروز کرد.
قدیر گفت: جای پدر و مادر ماها و جای بنی خالی.
ابوذر گفت: جای همه شهدا خالی.
همگی درحالیکه اشک میریختند، لبخند زدند.
زینب گفت: بچه ها! بالاخره بعد از مدتها عباسم داره میخنده.
عباس خیره به لبخند آنها، و تکیه به کوه گفت: ما، همه، بنیِ لبنانیم.
پایان
هو القهار
«داستان القهار»
قسمت۱
حسان و جهاد دوان دوان خود را به پایگاه رساندند. حسان خودش را جلو انداخت: حاج عماد! حاج عماد...
عماد سر از روی نقشه بلند کرد: میدونم. میدونم. بیمارستان ما رو زدند.
اشک در چشمانش بود. حسان آرام گرفت. چشمان او هم به اشک نشسته بود.
ابویوسف روی صندلی وا رفته بود.
جهاد دستش را روی میز کوبید. از ته حلقش صدایی مثل غرش شیر می امد.
حسان عربده کشید: با این عوضیها باید مثل خودشون رفتار کرد.
عماد گفت: یعنی مثل کفتار احمق رفتار کنیم؟ نه حسان، باید با ذکاوت عقاب رفتار کرد.
حسان پرسید: پس... باید... چیکار...
عماد آهی کشید و صاف ایستاد: سنگینتر از قبل، میزنیم به کرانه و میسوزونیمشون.
راه افتاد. جهاد شانه های حسان را که خم شده بود صاف کرد.
گفت: پاشو مرد. یاالله. وقت حمله ست!
قسمت۲
حسان جوک جدیدی تعریف کرد.
عماد که از خنده غش رفته بود گفت: بس کن پسر! دیگه نفسم بالا نمیاد!
ابویوسف در پایگاه را باز کرد: خبر رو شنیدین؟
عماد با همان خنده گفت: بله!
چشمان ابویوسف گرد شد: معاذالله! حاج عماد؟
عماد اشکهایش را پاک کرد: مگه خبر حمله ما به مقر صهیونها رو نمیگی؟
ابویوسف سر بالا انداخت: اون که اره، خنده داره. دل هممون رو شاد کردی.
اینبار حسان پرسید: پس چی شده ابویوسف؟ بگو دیگه دلمون اومد توی حلقمون.
ابویوسف گفت: بیمارستان بیلی ترکیده. مجروحای صهیونی پودر شدن!
عماد صاف نشست. قیافه نمکیاش جدی شد. حسان به سرفه افتاد.
عماد چشم غره ای به او رفت: کار توئه!؟
حسان آمد حرفی بزند اما باز آب دهانش به گلویش پرید و سرفه کرد.
ابویوسف گفت: نه بابا. حسان حرف میزنه اما شاگرد خودته، عقابه نه کفتار!
عماد سر تکان داد: پس تعریف کن اگه خبرداری.
ابویوسف دستی به محاسن خودش کشید و آرام آرام شروع به گفتن کرد:
- یه کیف کوله پر از مهمات میرسه وسط بیمارستانشون. ظاهرا این کیف رو برای حمله مجدد به بیمارستان غزه آماده کرده بودند. سنگینتر و پر مهماتتر از قبل.
حسان گفت: عجب!
ابویوسف ادامه داد: اما خدا میدونه چطوری این کیف بدون اینکه کسی بفهمه برگشته توی دست و پای خودشون!
عماد گفت: سبحان الله!
از چهره عبوس ابویوسف بعید بود اما خندید و گفت: شاید حمال کیف، چشماش تیر خورده نفهمیده کجاست و داره چیکار میکنه!
حسان گفت: صم بکم عمی فهم لایعقلون
عماد گفت: والله خیرالماکرین!
پایان
بسم رب المهدی
موری(نمیل)/ لشکر سلیمانی
موری با عجله و شتاب از دکل پایین آمد. هر قدم که برمی داشت با خودش می گفت: کاش بال داشتم! خودش را به اولین نگهبان دم اتاق ملکه رساند.
نگهبان خندید و گفت: بابا نفس بکش کوچولو!
موری نفس نفس زنان گفت: بذار برم تو، باید ملکه رو ببینم.
نگهبان پرسید: مگه چی شده؟
موری گفت: باید به خودش بگم. در رو باز کن.
نگهبان مانع شد: نمی شه. برو پی کارت!
موری اصرار و اصرار که او را راضی کند اما وقتی دید مرغ نگهبان یک لنگه پاست دست هایش را دور دهان حلقه کرد و تا می توانست با صدای بلند داد زد.
گفت: ملکه عزیز! هشدار! هشدار! داره به ما حمله میشه.
نگهبان ها ریختند روی موری و او را از جلوی در اتاق دور کردند. هم زمان یکی از اعضای گارد ویژه به اتاق ملکه وارد شد. صدای موری از لای در اتاق به گوش ملکه هم رسید.
ملکه خطاب به گاردی گفت: چی شنیدم؟ درست می گه؟
گاردی لبخند زد: نه ملکه. موری هنوز بال نداره که بتونه خوب از دکل بالا بره و...
ملکه وسط حرفش پرید: اما اگه درست دیده باشه چی؟ چون منم دیشب از ویزی حین پروازش حرفایی شنیدم.
گاردی که روبروی او ایستاده بود و سعی داشت فضا را آرام کند.
گفت: نه نگران نباشید. شاید ویزی هم اشتباه فهمیده...
باز ملکه در حرف او آمد: گاردی! دشمن این عمارت از هر فرصتی استفاده خواهد کرد. پس ما باید هوشیار باشیم، درست نمی گم؟
گاردی با سر تایید کرد.
ملکه ادامه داد: پس به نیروها بگو آماده باش بایستند. باید نقشه خوبی برای مقاومت طراحی کنم.
موری بدون اینکه این ها را بشنود در حالی که دلش شکسته بود اشک ریزان از دکل بالا می رفت. مگر چه می شد یک بار او را جدی بگیرند و به حرفش گوش دهند؟
بابامور او را در حال فتح دکل دید: چته پسرکم؟
موری همان طور که بالا می رفت جواب داد: هیچی! فقط تاوان بال نداشتن من رو همتون باید پس بدین!
بابامور از پایین نگاهش می کرد: موری جون چشم به هم بذاری تو هم بال در میاری و پرواز میکنی روی سر دکل!
موری دماغش را بالا کشید: من چشم و پاهای قوی دارم بابا جون. بدون بال هم رفتم بالا و چیزهایی دیدم که برای هیچ کس خوب نیست.
بابا مور بال زد و روی سر دکل نشست و گفت: مگه چی دیدی؟
موری هنوز خیلی راه داشت به او برسد گفت: خودت به غرب نگاه کن.
بابامور خندید: اما من که چشمام تاره باباجون.
موری داد زد: وای خدا!
بابا بیشتر خندید: خب حالا داد نزن! پیریه دیگه!
موری باز بلند گفت: بیا برو پیش ملکه بگو چیزی که من دیدم رو دیدی، وگرنه با خاک اَرّه یکسان می شیم!
خنده بابامور ته کشید. سعی کرد با آن عینک ته استکانیاش روبرو را ببیند. اما چیزی ندید. پر زد و دور دکل چرخید.
گفت: من نمی تونم دروغ بگم موری جون. بعدشم فکر کردی اونا به چشم های من پیرمرد اعتماد می کنن؟
موری گفت: نه اما حداقل با حرف من جدی برخورد می کنن...
صدایی گفتگوی آن دو را پایان داد: سرباز کوچولوی من! بگو ببینم چی دیدی دقیق؟
موری با دیدن ملکه هول شد و از بالای دکل افتاد. بابامور پروازکنان او را چنگ زد و مانع از زمین خوردنش شد.
موری با تته پته گفت: ملکه عزیزم، من... من... یکی از دشمنا رو دیدم.
چشم های ملکه گرد شد: فقط یکی!؟
موری باز تته پته کنان گفت: بله ملکه.
ملکه با اخم نمکین گفت: یعنی برای فقط یک دشمن این قدر سر و صدا کردی؟!
موری جستی زد و دم گوش ملکه چیزی گفت که باعث شد شاخک های او تند تند تکان بخورد.
فریاد زد: همه آماده باش!
بابامور دست به شانه موری زد: چی بهش گفتی پسر؟ نکنه هممون رو به کشتن بدی؟! ملکه اهل شوخی نیست!
موری بادی به غبغب انداخت و گفت: خیالت راحت بابا جون. پسرت خطا نزده!
با فرمان ملکه همه مورچه ها در میدان جمع شدند و منظم ایستادند. ملکه داشت در ذهن خودش نقشه ها را بررسی می کرد اما کمی هول شده بود. با خود گفت: اول باید چه کار کنیم؟
و یک دفعه جرقه ای به ذهنش رسید: درسته! اول باید شرایط رو بررسی کنیم.
و بلندتر داد زد: یگان اطلاعات دو دسته بشید، یکی به رهبری موری به طرفی که او میگه برید و دسته دوم از زیر تونل به طرف غرب حرکت و اونجا رو وارسی کنید.
نگاهی به خورشید کرد: می خوام تا ظهر نشده هر دو با دست پر پیش من باشید.
حرکت یگان اطلاعات شروع شد. لپ های موری سرخ شده بود و از شدت خوشحالی چند بار دست و پاهایش در هم گیر کرد!
ملکه هنوز در ذهن خودش دنبال جواب و کار بعدی بود که از دور هیکلی نمایان شد.
ملکه فریاد کشید: آه سلیمان! شمایی؟!
سلیمان لبخند به لب به او سلام کرد و پرسید: چی شده ملکه عزیز؟ می بینم درهم رفته ای!
ملکه باز آه کشید: خانه در خطره و ظاهرا محاصره شده. نمی دونم چطور با دشمن مبارزه کنم؟ چطور مقاومت رو تقویت و تجهیز کنم؟!
نقره فام
بسم رب المهدی موری(نمیل)/ لشکر سلیمانی موری با عجله و شتاب از دکل پایین آمد. هر قدم که برمی داشت با
سلیمان با انگشت اشاره، سر ملکه را که پایین رفته بود بالا داد و گفت: هر کس به فکرش خطور کنه که بخواد این جا رو خراب کنه، من هم به تو کمک می کنم تا ریشه او رو از جا بکَّنی. سپاه من با شماست.
به پشت سر اشاره کرد. ملکه را روی انگشتش سوار کرد و او توانست سپاه سلیمان را که همگی آماده و مجهز در همان نزدیکی نشسته بودند ببیند.
یکی از سرداران سپاه سلیمان بلند شد و با دست به طرفی اشاره کرد.
خطاب به ملکه گفت: اون کوه ها رو میبینی؟ اونجا هم برای حفاظت از این خانه با ما پیمان بسته.
اشک شوق از چشم های ملکه ریخت. از روی انگشت سلیمان، و از روی اشاره مرد مهربان، چشمش به بلندیهایی خورد.
در دل، خطاب به سلیمان گفت: کاش میشد کبوترها پیام من رو به اون ارتفاعات برسونند.
سلیمان حرف دل او را خواند! به هدهد اشاره ای کرد و او هم پس از چند لحظه یک کبوتر روی شانه سلیمان نشاند.
ملکه تشکر کنان به پایین پرید. باز وسط میدان ایستاد. با نگاه به پشت خانه، رو به کبوتر کرد.
گفت: اون کوه ها، با ما پیمان بستند برای حفاظت از اینجا. لطفا این برگ رو به اونجا ببر تا متوجه پیغام من بشن.
کبوتر سرش را تکان داد و برگ زیتون را از دست ملکه گرفت و پرواز کرد.
ملکه با صدای بلند گفت: همگی جمع بشید.
طولی نکشید که همه مورچه ها دور هم جمع شدند. ملکه روی تخته سنگی ایستاد. و فرمان داد که هرچه تخته های هلالی سنگی که قبلا مورچه ها از دل صحرای سینا جمع کرده بودند، با خودشان آماده کنند و به طرف ارتفاعات ببرند.
هر مورچه ده برابر اندازه خودش تخته سنگی را میکشید و به جلو حرکت میداد. ملکه هم کمک می کرد و دائم به تشویق می پرداخت. حتی به بچه مورچه ها هم که مرتب از او میخواستند کاری به آنها بسپارد، دستور داد هرچه سنگریزه فلزی میتوانند جمع کنند و کنار خانه بچینند.
همه به تقلا و تکاپو بودند.
ساعتی گذشت.
ملکه گفت: دیگه وقتی نمونده. تا الان حتما کبوتر به کوه رسیده و خورشید هم وسط آسمانه. زود باشید!
در طول مسیر، نحال، یک مورچه بالغ و بالدار، روی سنگی نشست تا هم کمی خستگی در کند و هم آن سنگ را بردارد. اما هرچه کرد، سنگ از جای خودش تکام نخورد!
با پا به آن لگدی زد: چه سنگ لجبازی! چطور از فرمان خدا سرپیچی میکنی؟
سنگ لرزید و تکانی خورد. صدایی از آن درآمد: من از فرمان خدا سرپیچی نمیکنم!
نحال از روی سنگ عقب پرید. یکدفعه سنگ کوچک، بلند شد. نحال جلوی روی خودش یک غول سنگی دید.
با ترس گفت: تو چی هستی!؟
غول سنگی گفت: من فیل هستم، کوچولو! و هرگز از فرمان خدا...
قبل از تمام کردن جملهاش، یکدفعه به گریه افتاد. نحال با بهت و تعجب تماشا میکرد.
فیل با گریه ادامه داد: زمانی پدران من از دستورش اطاعت نکردند و به خونه او حمله بردند که باعث شد با سنگ ریزه ای کشته بشند.
نحال جلو رفت و خرطوم او را نوازش کرد.
گفت: گریه نکن دوست من! الان تو میتونی جبران کنی.
فیل باز با گریه گفت: چطوری؟
نحال به صف تخته سنگهایی که توسط دوستانش در دل دشت و صحرا جابجا میشد اشاره کرد.
گفت: به ما کمک کن.
فیل پرسید: برای چی سنگها رو...؟
نحال که وقت را تنگ میدید سریع گفت: تا از خونه خدا محافظت کنیم.
فیل با شنیدن این کلمه، معطل نکرد و دوید. نحال بالای خرطوم او، مسیر را نشان میداد. فیل خودش را به کوه ها رساند. ایستاد.
پرسید: اسم اینجا چیه؟
بجای نحال، صدای پرابهتی از دل کوه پاسخ داد: اسم من جولان هست. سنگهایی که از سینا آوردید رو مثل کف دو دست، به من بچسبونید و یک راه بسازید.
مورچه ها اطاعت کردند و به سرعت دست به کار شدند. نحال از سر فیل پیاده شد و به صف همکارانش پیوست.
فیل گفت: زمین داره میلرزه. از دل جولان داره آتش فوران میکنه.
جولان خندید: این گرما، آهن درون سنگهای شما رو مذاب میکنه.
فیل شروع به دویدن در طول مسیر کرد. هرجا مورچه ها از خط منظم بیرون زده بودند با خرطومش آنها را صاف میکرد.
آهن و مسها از دالان جولان، به دالان روی دوش مورچه ها جاری شد.
فیل هم مسیر را هدایت میکرد. در طول راه، تار عنکبوتهای زیادی جلوی نگاهش را میگرفتند، اما او با خرطومش آنها را پاره پاره میکرد و سعی میکرد مانعش نشوند و به سرعت جلو بیاید تا مبادا مورچه ها در مسیر درست نباشند و بسوزند و مذاب هم از راه خود خارج شود.
آنطرف زمین، یگان اطلاعات خسته و خاکی برگشته بودند. موری گوشهای دراز کشیده بود و پاهای زخمی اش را می مالید.
فرمانده یگان داشت به ملکه گزارش می داد: همون طور که موری دیده بود، تحرکات دشمن حقیقت داره. او خیلی خوب و دقیق برنامه ریزی کرده که چطوری به اینجا حمله کنه. همچنین فهمیدیم که موریانه ها از سمت غرب، زمین رو تونل زدند و دارند به سمت پایه های این جا حرکت می کنند. این کار رو از دیشب شروع کردند. و غروب، فکر می کنم، بله، تا غروب به این جا برسند. چون سرعت حرکتشون کنده.
نقره فام
سلیمان با انگشت اشاره، سر ملکه را که پایین رفته بود بالا داد و گفت: هر کس به فکرش خطور کنه که بخواد
ملکه سر تکان می داد و اخم هایش درهم بود.
گاردی که از بالای دکل به مشرق نگاه میکرد، یک دفعه فریاد زد: ملکه من! سنگهای مذاب دارن از راه میرسن!
ملکه از فرمانده یگان فاصله گرفت و در یک حرکت خودش را به پایه های چوبی رساند.
رو به مورچه های نگهبان گفت: خیلی مراقب باشین. میدونین که باید چکار کنین؟
همگی یک صدا گفتند: بله!
و هم زمان فلزی که از شدت داغی جگر درون کوه، ذوب شده بود، آرام آرام از باریکه ای که مورچه های دلیر ساخته بودند، به پایین آمد.
مورچه های نگهبان، مذاب را به سمت پایه های خانه هدایت کردند و آن هم با سرعت راه خود را به زیر ساختمان گشود. طولی نکشید که دور تا دور پایه های چوبی خانه و امارت که در خاک بود، با فلز، دورگیری و غیرقابل نفوذ شد. مورچه ها دست و پا و حتی بدنشان سوخته بود، اما با اینحال غریو شادی سر دادند.
ملکه گفت: هنوز برای شادی زوده.
گاردی پرسید: چرا؟ دیگه راهشون رو که بستیم.
ملکه به آسمان نگاه کرد: نه! قطعا این کافی نیست. موریانه های تجاوزگر باید بفهمند که سزای تعدی به این عمارت مقدس چیه.
فرمانده یگان هم نزدیک آمد و پرسید: چطور قراره این رو بهشون بفهمونیم ملکه عزیز؟
ملکه لبخند زد: ما نه! این کارو یک نفر دیگه می کنه!
موری شاخک هایش را به طرف آنها گرفته بود تا بفهمد قضیه چیست. اما صدای دیگری مانع از شنیدن صدای ملکه و همراهانش می شد. به مشرق نگاه کرد. سلیمان و سپاهش با حرکت منظم و صدای پای گوش نوازی به طرف آنها می آمدند.
ملکه گفت: مورچه ها به طرف کوه حرکت کنید و پناه بگیرید. لشکر سلیمان رسید!
سلیمان خندید و بلند گفت: نگران نباش ملکه! قدم های ما فقط دشمنان خدا رو نابود می کنه، نه دوستان و یاران او رو!
خورشید به غروب خودش نزدیک شده بود. با فرمان دست سلیمان، سپاه دو تا دور خانه چوبی حلقه زدند. شاه موریانه ها که از جویدن پایه های فلزی خانه، یکی از دندان هایش خرد شده بود سرش را از تل خاکی که سربازهایش برایش حفر کردند بالا آورد. یکدفعه چشم هایش از حدقه بیرون زد. تا آمد به بقیه سربازانش که خسته و کوفته و زار و نزار سر از خاک بر می آوردند هشدار عقب نشینی بدهد، سلیمان با یک حرکت دست، فرمان حمله داد. سپاه شروع به لگدکوبی به زمین کرد. سیل موریانه ها روی خاک تکه تکه شدند. سر شاه کنده شد و تنه اش به زیر افتاد. سربازان اطراف او فرصت نکردند آن را ببینند چون در همان لحظه خاک های بالای سرشان بر اثر لگد سپاه سلیمان، کوبیده شد. همه موریانه ها در خاک خفه شدند.
مورچه ها که روی کوه پناه گرفته بودند با دیدن این صحنه ها فریاد شکر و خوشحالی سر دادند. ملکه به پای سلیمان بوسه زد. روی انگشت او سوار شد و رو به مورچه ها گفت این اتفاق با همدلی و وحدت ما و عنایت خدا به انجام رسید. بچه های من! همیشه پشت همدیگه بمونید تا بتونید از خانه خدا محافظت کنید.
ملکه پیش مورچه ها دوید و موری را که با هوشیاری آنها را از یک خطر ویژه باخبر کرده بود روی دوش سوار کرد.
موری با لپهای گل انداخته گفت: اگه بال داشتم بهتر خدمت نمیکردم؟
مرد مهربان سپاه، که کنار آنها بود جواب داد: نه سرباز قهرمان! مهم اینه که هرجا و توی هرشرایطی هستی بتونی کار مفیدی انجام بدی.
موری روی دوش بقیه بالا وپایین میشد اما چشم از مرد برنمیداشت.
پرسید: من چشمام قویه، شما کسی هستی که این راه حل رو به ما دادی. درست دیدمتون؟
مرد به تایید سر خم کرد و لبخند شیرینی زد.
موری پرسید: اسم شما چیه؟
مرد با همان لبخند جواب داد: قاسم، از لشکر سلیمانی!
موری شانه های خودش را بالا کشید: جمله قشنگت یادم میمونه عموقاسم! ممنونم.
و در یک پرتاب دسته جمعی، به هوا بلند شد!
فیل هم، همچنان دنبال نِمال میگشت اما در بین آن سیل مورچه فداکار و از جان گذشته، او را پیدا نکرد... .
آهی کشید و با خودش گفت: شاید اونم الان جزئی از پایه های محکم این خانه شده.
سلیمان خطاب به قاسم که حالا کنار او ایستاده بود گفت: انتظار ملکه برای کمک به حفاظت از اینجا، روزی گره میخوره به انتظار فرج اصلی. درست نمیگم؟
قاسم به تایید سر تکان داد. گونه های برآمده اش، رنگ غروب گرفته بود. نگاهش به آخرین محافظ افتاد؛
به خورشید، که به احترام همه محافظان خانه، روبروی آنها غروب میکرد.
پایان
بسم الله النور
مکاشفه یوحنا
چشمهایم را بستم. قلبم میگفت اینکار را بکنم. صدایش در گوشهایم میزد. نفسهایم تند میشد و تپش قلبم سریعتر. چشمهایم را باز کردم. چه میدیدم!؟
در پهنای کهکشان، مبهوت ایستاده بودم. نمیشد به پشت سر یا طرفین نگاه کنم. چون بر خودم، قدرتی نداشتم.
ناگهان روبروی چشمانم ماه ظاهر شد. به اندازه قامت ده انسان.
و روبروی آن اژدهایی سرخ و خشمگین که از سراسر بدنش آتش شعله میزد، پدیدار شد.
به ماه نگاه کردم. شیئ نورانی به رنگ زرد در حال شکلگیری بود. و کمکم اندام انسانیاش کامل شد؛ یک زن!
با دوبال بزرگ، تاجی طلایی با ۱۱ ستاره روی آن بر سر، و شکمی آبستن...
از درد روی ماه به خود میپیچید و آه میکشید.
و اژدها خیره به او، نعره های آتشینش را به هوا میفرستاد.
کهکشان دور ما و ماه و زن، میچرخید و اژدها با دم سرخ خود به ستارگان حمله میکرد.
زن فریاد میزد.
صدایش زدم: بانو! کمکی از من بر میاید؟
زن دستی تکان داد: آه نه... آه.
دوباره پرسیدم: این اژدها چه میخواهد؟!
زن که چشمانش را از شدت درد بسته بود گفت: فرزند مرا.
پرسیدم: چه کسی!؟
اما توان پاسخ نداشت. به اژدها رو کردم. هم وحشت داشت هم خشونت.
کاش میشد کاری انجام دهم.
از شدت غم، سرم را پایین انداختم.
بانو ناله زد: یوحنا؟
سربلند کردم: بله بانوی من؟
به سختی نفس میزد: بیدار شو و جهان را بیدار کن.
از چشمانم اشک میجهید.
خورشید از دو پهلوی او درحال طلوع بود.
پرسیدم: اسم فرزندتان چیست؟
زن با ناله گفت: مهدی
صدایش، با آنکه آهسته بود اما در کل کهکشانی که میدیدم، طنین برداشت. ستارگان به صف شدند و به اژدها هجوم آوردند. لحظه گذاردن حمل بانوی آفتاب بود و چشمان من پی در پی اشک میریخت.
ناگهان نوری عظیم بانو و کودکش را دربرگرفت و اژدها را سوزاند.
دوباره متوجه به کوبش قلبم شدم.
و نفس زدنهایم.
و تکیه گاهم که صخره بود.
کسی صدایم زد: یوحنا؟ خوابیدی!؟
نشستم. هنوز از چشمانم اشک میریخت.
گفتم: نه... نه خواب نبود ماریا. من بیدارم. بیدار...
دست روی صخره گرفتم و ایستادم. ماری با سبد سیب در دست نگاهم میکرد.
پرسیدم: خواب را دوست داری یا بیداری را؟
ماری همچنان خیره به من گفت: بیداری را.
زمزمه کردم: پس بشارت باد به تو و من و همه بیداران عالم.
ماری پرسید: به چه؟
به خورشید در آسمان نگاه کردم: به طلوع یک ستاره از بانوی آفتاب. به اسم مهدی!
یا هو
ابَر چاقوی عماد
قسمت اول)
عماد کلافه و خسته به صندلی تکیه داده بود. حسان وارد شد. نگاهشان به هم گره خورد و عماد خبردار نشست.
عماد منتظر یک خبر اما حسان چیزی برای گفتن نداشت. عماد باز یله شد.
حسان برای اینکه چیزی گفته باشد گفت: بر پدر تکنولوژی لعنت.
عماد کف دستانش را روی صورت گذاشت. اجزای صورتش داغ و ملتهب بودند. فشردشان. و بعد سر بلند کرد و به حسان دوخت.
گفت: چاقو، برای جراحی، چاقو برای سلاخی!
حسان با خودش حساب کرد که هیچ حرفی جلوی عماد بیجواب نمیماند!
پس گفت: خب حاجی! فعلا که ما چاقو داریم و اونا ابَرچاقو!
عماد تکیه از صندلی گرفت: فرستادم دنبال یکی که...
حرفش را نیمه تمام گذاشت و بلند شد.
حسان هم بلند شد: کجا حاجی؟
عماد بدون نگاه کردن به او گفت: میرم خونه مردمی که منفجر کردن رو ببینم.
حسان دستش را کشید: وایسا وایسا حاجی! با بمب و موشک نبوده که بگی امنه، با ربات بوده. بعید نیست تله کاشته باشن تا وقتی شما میری اونجا...
کسی به در اتاق ضربه زد و حرف حسان نیمه تمام ماند.
- حاج عماد اینجایی؟ آره کفشاشه.
جوانی در را باز کرد: سلام بیا. رسید.
عماد با شتاب از در بیرون زد.
حسان پرسید: کی رسید فواد؟
فواد لبخند زد: مهندسِ رزمی!
قسمت دوم)
علی درحال ور رفتن به اختراعاتش بود.
عماد از دور با صدای بلند خطابش قرار داد: علی چی شد؟! موفق شدی یا نه؟
علی به او اشاره کرد تا جلو بیاید. جعبه را روبروی عماد گرفت.
گفت: بازش کن!
عماد اخم کرد: علی اقا! از دیروز که رسیدی یک سَره داری کار میکنی، بعد جعبه جلوی من میذاری؟ نکنه توش انگشتره؟!
علی سرخ شد: بازش کن حاجی!
عماد بسم اللهی گفت و در آن را باز کرد.
چشمانش گرد شد: علی با این!؟ این دیگه چیه؟؟
علی روی دو زانو نشست: خوب دقت کن. عماد. اونا با چی دارن مردم رو میزنن؟
عماد با کلافگی دستی به سر خودش کشید: با ربات. ربات پسر! خب تو یه موش گذاشتی جلوی من که چی؟!
علی لبخند زد: نگاه کن حاج عماد! به دُماش نگاه کن!
عماد فرصت نکرد ببیند چون موش از دست علی بیرون پرید. کوچولوی بیچاره که بالاخره از دست آن دو خلاص شده بود، اول دور خودش چرخی زد و به دنبال راه در رویی دور تا دور اتاق ۲ در ۲ را گشت.
علی در را بست تا موش فرار نکند.
باز کنار عماد نشست.
موش بالاخره یک سرپناه از جنس سطل زباله کوچک برای مخفی شدن پیدا کرد و به سمتش پرید. سطل واژگون شد.
عماد با پوزخند به حرکات موش نگاه میکرد.
علی رایانه را سمت او چرخاند: دکمه یک رو بزن عزیزم!
عماد در دل به علی اعتماد داشت اما در عمل میخواست حرص او را دربیاورد! پس باز بدون حرف، با بسم الله، دکمه را زد.
موش شروع به جویدن طناب روی دم خودش کرد و ۱۰ ثانیه بعد از سطل زباله دور شد و به طرف دست علی که پنیری را به سمتش گرفته بود برگشت.
علی دکمه شماره ۲ را زد و سطل منفجر شد!
عماد دستش را از روی صورتش پایین آورد. قطعه های پلاستیکی سطل بروی دیوار ذوب شده بود. موش ترسیده هم به در چنگ میزد.
عماد خیره به کاغذهای درون سطل که شعله گرفته بودند گفت: سطل رو ترکوندی!؟
علی خندید: نه حاجی! موش هوشمندم اینکارو کرد!
چشمان عماد برق زد: یعنی... یعنی... علی! واقعا درستش کردی!؟
علی سر تکان داد و لبخند زد.
عماد او را بغل گرفت: دمت گرم مرد. دمت گرم! خب واسه تولید تعداد بالا چی نیاز داری؟
علی کاغذی را به دست او داد.
عماد زیر لب خواند: ۲۰۰۰ میکروچیپ، ۱۰۰۰ موش فسقلی، یک کلاف نخ دراااااز، یه بسته پفک، با ساندویچ سوسیس گیاهی.
بلند شد: نخ واسه چی؟
علی لبتابش را بست: ماده منفجره ها رو روی دمش بستم دیگه!
عماد دستی به ریشش کشید: آهان! خب مهندس! میکروچیپ که واسه کنترل موش، قبول، مواد منفجره رو چرا ننوشتی؟
علی جواب داد: اون دیگه تعیین میزانش با خودت فرمانده. دم موش هم یه میکروچیپ میخوره.
عماد آهانی کرد و علی خنده ای زد: یه دونهش کم بشه کار تحطیل! گفته باشم!
عماد چشمک زد: خب دانشمند!
علی کش و قوسی به خودش داد: جون فرمانده!
عماد در حال خروج از اتاق گفت: میگم موش سیاه جور کنن برات. برای نفوذ به تاسیسات اسراییل، استتارش بهتره. نیس؟
علی بشکن زد: احسنت! ایناش دیگه هوش و ذکاوت خودت. من مهندس ابزارآلاتشم، تاکتیکیش با عماده!
عماد با اشاره به اتاق گفت: پاشو سنگرت رو آماده کن که انشاءالله عملیات جدید تو راهه!
در را نبست و رفت. با همان سرعتی که وارد شده بود!
نقره فام
یا هو ابَر چاقوی عماد قسمت اول) عماد کلافه و خسته به صندلی تکیه داده بود. حسان وارد شد. نگاهشان به
قسمت سه)
-مهندس علی! حواست به اونجا هم باشه.
این را حسان گفت و چسب در جعبه را باز کرد.
علی با صدای آرامی داد زد: باز نکن! زوده زوده!
حسان دستش را روی جعبه گذاشت: باشه ببخشید.
علی باز رو کرد به لبتابش. دکمه ها آماده لغزش انگشتان او بودند.
جهاد پرسید: توی هر جعبه چقدر غذاست؟
حسان با خنده پاسخ داد: به اندازه سهم انتحاریهای عزیز!
جهاد پرسید: خب این کم نیست؟
حسان گفت: هر ساختمان صدتا انتحاری. ما هدایتگر یکی از انتحاریها هستیم!
سرش را به پشت سر که علی نشسته بود چرخاند و باز رو به جهاد کرد.
گفت: فقط موندم واسه چی مرکز فرماندهی رو با خودمون آوردیم اینجا!
علی تیکه او را گرفت: عماد گفت بشینم تو لبنان، اما خودم نخواستم.
حسان روبه جهاد سرش را تکان داد: راس میگه! تو باشی دلت تاب میاره این صحنه بدییییییع رو نبینی؟
جهاد ریز خندید.
حسان گفت: به بابات بگو دفعه بعد خودشم بیاد!
جهاد پوزخند زد: اگه بابای منه، نترس! الاناست که خودشم برسه اینجا!
علی دستانش را به هم زد: بچه ها! نرم افزاری آماده ایم، حالا بریم سخت افزاری.
حسان بیسیم زد: همگی آماده. سربازها رو آزاد میکنیم.
علی و جهاد، جعبه بزرگی را روی زمین سراندند. جعبه تکان تکان میخورد.
جهاد خندید: چه سربازهای عجولی!
علی بسم اللهی گفت و چسب در جعبه را باز کرد. صد موش با رباتهایی بر دمهای بلندشان، به سرعت بیرون دوید. تاریکی هوا مهم نبود، چون مسیر حرکتشان را با بو کشیدن آب پنیری که روی خاک بود میفهمیدند.
حسان زیرلب گفت: ایول جواب داد!
علی گفت: امیدوارم سر سموئل بلایی نیاد.
حسان گفت: کاری بهش ندارن. کی میخواد بفهمه کار موش بوده که بعد بفهمن آب پنیری بوده و از ماشین حمل غذای سموئل بوده و...! حله داداش! شما بیسیم بزن بابا!
عماد گفت: بله! سموئل زیرک تر از این حرفاست.
سرها به طرف عقب برگشت.
حسان و علی از جا پریدند: حاج عماد! چرا اومدی!؟
جهاد، دست او را فشرد: گفتم که میاد!
عماد لبخند زد: دیر که نکردم؟
جهاد گفت: هنوز دکمه شماره ۱ رو نزدیم!
علی یاحیدری زیر لب گفت و دکمه را زد.
همه شروع به شمردن کردند: ده، نه، هشت، هفت،....
قلبها هم، همزمان میکوبید. به شماره سه که رسیدند حسام در جعبه را باز و آنرا کج کرد. پنیرها روی زمین ریختند.
همگی به سرعت از پشت خانه مخروبه خارج شدند.
علی در دل پنج شماره دیگر شمرد. حالا موشها بدون بارسنگین روی دمهایشان، به خانه برگشته بودند.
حسان گفت: ای وَالله! دقیقا مثل آزمایشامون پیش رفت.
جهاد گفت: یاعلی، بزن.
علی دکمه شماره ۲ را زد و همزمان، از ده نقطه در تاسیسات اسراییلیها، صدای مهیب انفجار به آسمان بلند شد.
حسان و علی به آغوش عماد پریدند. بوی تن او آرامش بخش قلبهای آن دو بود. قلبی که در طول عملیاتِ به قول حسان، ابرچاقو، با نهایت شدت میکوبید.
علی با تاثر زیرلب گفت: حاجی! یه نقشه دیگه هم دارم واسه زرهیشون. اسمش رو گذاشتم تار عنکبوت انتحاری.
حسان اشکهای شوقش را پاک و چشمانش را باز کرد. عماد آنجا نبود. شانه علی را تکان داد. علی به خود آمد و متوجه نبودن حاج عماد شد. سر برگرداندند تا از جهاد بپرسند پدرش کجا رفته اما او هم... نبود.
صدای بیسیم آمد: النصر لله! النصر لله! الحمدلله. روح حاج عماد رو شاد کردید بچه ها! خداقوت.
پایان
هو النور
یاور دست پدر را گرفته بود. گاهی خسته میشد و دستش را میکشید.
پدر میپرسید: چرا رهام میکنی؟
یاور میگفت: آخه انگشت تو خیلی بزرگه بابایی.
آنوقت نوبت پدر بود که دست او را بگیرد. کل مشت یاور در دست پدر مخفی میشد و او از این حالت ذوق میکرد.
از بیابان گذشتند و به شهر رسیدند.
یاور گفت: بابا اینجا خیلی عجیبه. منو ول نکن.
پدر دست او را محکمتر از قبل فشار داد و با لبخند گفت: هیچ وقت عزیزم، هیچ وقت.
هرچه جلو میرفتند ساکتی شهر، به ترس یاور می افزود. تا اینکه یکدفعه صدای ساز و دهل از جایی شنیدند.
یاور اصرار کرد: بابا بریم تماشا؟
پدر سر تکان داد: نه فرزندم. مسیر ما سمت دیگه ایه. و فرصت نداریم. به خورشید نگاه کن!
اما یاور با اصرار، دستش را بیرون کشید و به طرف آنجا رفت.
پدر بلند گفت: من همینجا منتظرت میمونم یاور من.
چهره پدر غمگین شد، و همزمان در آسمان، ابرهای سیاه و گرفته پدید آمد و جلوی نور خورشید را گرفت.
پدر دلش تاب نیاورد فرزند کوچکش را رها کند. پس پشت سر او رفت طوری که یاور او را نبیند اما او یاور را در تیررس نگاه خود داشته باشد.
مراسم شلوغ و پرسروصدایی بود که همه غرق نوشیدن و خوردن و رقص و آواز بودند. و یاور هم...
کمی که گذشت، بلند شد. هنوز چندقدمی برنداشته بود که پدر را جلوی خودش دید. به آغوشش پرید.
پدر گفت: پس چرا بلند شدی؟
یاور گفت: حس خوبی نداشتم بابا. ببخشید.
پدر او را محکم به سینه فشار داد. باز راه افتادند.
پدر گفت: بهتره تا قبل از غروب آفتاب برسیم وگرنه گرفتار شب میشیم.
یاور با سر تایید کرد و باز دستش را در دست قوی و بزرگ پدر گذاشت.
کمی بعد به بازار رسیدند. انواع رنگها، مزه ها، صداها، خوراکیها، فروشیها و... چشم یاور را خیره کرد. با خودش گفت: این بازار چه تماشاییه!
و بعد دستش را آرام از دست پدر کشید و به طرف غرفه دارها پا تند کرد.
پدر مکرر او را صدا زد: یاور! یاور... یاور؟
اما گوش یاور بدهکار نبود چون حواسش پی بازار رفته بود. شیشه آینههای جذاب، روح را از سر او برده بود.
پدر غمگین و ناراحت، به تیرکی تکیه داد. چرا یاور با او چنین میکرد؟ آیا او پدرش را دوست نداشت؟ نه، حتما از عمق محبت پدر نسبت به خودش با خبر بود، پس باید این محبت دوطرفه باشد. شاید هم...!
پدر آه کشید و به فرزندش نگاه کرد؛ یاور غرق بازار، به اطراف سرک میکشید و چشمش سیری نداشت. پدر اینبار به آسمان نگاه کرد. ابرهای تیره، انگار به دل او وابسته باشند، باز پیدایشان شد. سر به تاسف تکان داد.
یاور گردشهایش تمامی نداشت. رنگ و لعاب بازاری که میدید، او را مسحور کرده بود. اما یکدفعه از آسمان روی صورتش آبی چکید. سر بلند کرد و ابرها را دید. تیرگی آسمان او را یاد تنگیِ وقت و نزدیکیِ غروب انداخت. اما دلش به بازارچه گره خورده بود!
به خود قول داد که فقط کمی دیگر گردش کند و بعد به دنبال پدر برود که ناگهان زمین زیرپایش لرزید. دست روی گوش گذاشت تا صدای سهمناکی که داشت از دور می آمد، او را کر نکند. انگار زمین دهان باز کرده بود و آتش دلش را به بیرون پرتاب میکرد. هرچه میگذشت زمین و زمان به هم دوخته میشد.
مردم از کنار هم میدویدند و به همدیگر تنه میزدند.
یاور دست روی گوش داشت و اشک ریزان دنبال پدر میگشت.
صدایش میکرد: بابا! بابا... بابا؟
از شدت اضطراب بارها زمین خورد و سر و صورتش با خاک و خون یکی شد. دیگر از آسمان هم آتش میبارید. بازار سوخته بود. خون روی خون جاری بود. نه سرپناهی پیدا میشد نه پدر... .
یاور به مردم هراسان نگاه میکرد، به آسمان دم غروب و گریان، به خونهای روی زمین، به آتش بالای سرها، به عربده ها گوش میداد و نمیدانست چه کند.
اشکهایش تمامی نداشت.
با خودش نالید: آخه چرا سرگرم بازار شدم و بابا رو رها کردم؟
و بلندتر داد کشید: بابا.... غلط کردم... بابای مهربون من.... بابای عزیزمن.... منو تنها نذار. من دستتو ول کردم، اما تو رهام نکن.... باباااااااا
کمی که گریه کرد، حسی در قلبش گفت: پاشو! حرکت کن به جلو (تحرکوا بسم الله الی الامام)
چشمانش را باز کرد. در آن محشر آتش و خون و دود غلیظ (فتنه)، انگار نور ستاره ای را دید. (این الانجم الزاهره؟)
بلند شد. چشمهایش را مالید. درست دیده بود، نور!
خیره به آنجا داد زد: هی! هی با شماهام! بیایین! با من بیایین. بابای من همهمون رو نجات میده! بیایین.
با داد و هوار او، یک عده از مردم ترسیده و مستاصل، به خود آمدند. از شیون و زاری دست برداشتند و به یاور چشم دوختند. یاور همچنان با دست تشویقشان میکرد. و خودش آرام آرام به طرف نور دوید. مسیر طولانی روبرویش، به کوتاهیِ یک پرش تمام شد. و حالا او جلوی نور ایستاده بود.
نقره فام
هو النور یاور دست پدر را گرفته بود. گاهی خسته میشد و دستش را میکشید. پدر میپرسید: چرا رهام میکنی؟ ی
صدا زد: بابا...
پدر به طرفش چرخید. اشکهای روی صورت او، مثل ستاره میدرخشیدند.
آغوشش را باز کرد و یاور با تمام قدرت و به ازای همه دوری و دلتنگی، به میان سینه پدر دوید.
پدر گفت: عزیزکم! چرا از من دور شدی؟
یاور مثل او گریه کنان گفت: بابا دیگه دست بزرگت رو رها نمیکنم، منو ببخش.
قلب یاور مثل طبل میکوبید. پدر او را محکمتر به آغوش فشرد تا ترس و وحشت این ساعات را از فرزندش دور کند و قلب او را آرام.
یاور، اشکهایش را پاک کرد و به پشت سر اشاره زد: اینها هم دنبال من اومدن تا تو نجاتشون بدی بابای قدرتمند من.
پدر، باز دستانش را باز کرد و همه آنها را در آغوش خود جا داد.
با اشاره پدر به آسمان، باران سیل آسا بارید و آتش و خون را با خود برد.
خورشید، دوباره به مشرق آمد و روزی بزرگ و بیپایان، از نو شروع شد.
یاور گفت: باباجون! باز هم باید جایی بریم؟
پدر لبخند زد: نه یاور من! این پایان راهپیماییِ تو بود. حالا وقت ساختنه.
پایان (نه، شروع!)