eitaa logo
نقره فام
110 دنبال‌کننده
15 عکس
3 ویدیو
10 فایل
به سفره قلم خوش آمدین از این سفره هرچقدر دوست دارین مزه کنین اما حق بخشش به سفره های دیگه رو نداریم. یعنی اجازه کپی بدون ذکرمنبع نیست🙏🏼 اگه تمایل داشتین، آموزشِ این نوع نوشتن رو هم داریم. مدیر مجموعه: @ghods313
مشاهده در ایتا
دانلود
نقره فام
یا هو ابَر چاقوی عماد قسمت اول) عماد کلافه و خسته به صندلی تکیه داده بود. حسان وارد شد. نگاهشان به
قسمت سه) -مهندس علی! حواست به اونجا هم باشه. این را حسان گفت و چسب در جعبه را باز کرد. علی با صدای آرامی داد زد: باز نکن! زوده زوده! حسان دستش را روی جعبه گذاشت: باشه ببخشید. علی باز رو کرد به لبتابش. دکمه ها آماده لغزش انگشتان او بودند. جهاد پرسید: توی هر جعبه چقدر غذاست؟ حسان با خنده پاسخ داد: به اندازه سهم انتحاریهای عزیز! جهاد پرسید: خب این کم نیست؟ حسان گفت: هر ساختمان صدتا انتحاری. ما هدایتگر یکی از انتحاریها هستیم! سرش را به پشت سر که علی نشسته بود چرخاند و باز رو به جهاد کرد. گفت: فقط موندم واسه چی مرکز فرماندهی رو با خودمون آوردیم اینجا! علی تیکه او را گرفت: عماد گفت بشینم تو لبنان، اما خودم نخواستم. حسان رو‌به جهاد سرش را تکان داد: راس میگه! تو باشی دلت تاب میاره این صحنه بدییییییع رو نبینی؟ جهاد ریز خندید. حسان گفت: به بابات بگو دفعه بعد خودشم بیاد! جهاد پوزخند زد: اگه بابای منه، نترس! الاناست که خودشم برسه اینجا! علی دستانش را به هم زد: بچه ها! نرم افزاری آماده ایم، حالا بریم سخت افزاری. حسان بیسیم زد: همگی آماده. سربازها رو آزاد میکنیم. علی و جهاد، جعبه بزرگی را روی زمین سراندند. جعبه تکان تکان میخورد. جهاد خندید: چه سربازهای عجولی! علی بسم اللهی گفت و چسب در جعبه را باز کرد. صد موش با رباتهایی بر دم‌های بلندشان، به سرعت بیرون دوید. تاریکی هوا مهم نبود، چون مسیر حرکتشان را با بو کشیدن آب پنیری که روی خاک بود میفهمیدند. حسان زیرلب گفت: ایول جواب داد! علی گفت: امیدوارم سر سموئل بلایی نیاد. حسان گفت: کاری بهش ندارن. کی میخواد بفهمه کار موش بوده که بعد بفهمن آب پنیری بوده و از ماشین حمل غذای سموئل بوده و...! حله داداش! شما بیسیم بزن بابا! عماد گفت: بله! سموئل زیرک تر از این حرفاست. سرها به طرف عقب برگشت. حسان و علی از جا پریدند: حاج عماد! چرا اومدی!؟ جهاد، دست او را فشرد: گفتم که میاد! عماد لبخند زد: دیر که نکردم؟ جهاد گفت: هنوز دکمه شماره ۱ رو نزدیم! علی یاحیدری زیر لب گفت و دکمه را زد. همه شروع به شمردن کردند: ده، نه، هشت، هفت،.... قلبها هم، همزمان میکوبید. به شماره سه که رسیدند حسام در جعبه را باز و آنرا کج کرد. پنیرها روی زمین ریختند. همگی به سرعت از پشت خانه مخروبه خارج شدند. علی در دل پنج شماره دیگر شمرد. حالا موشها بدون بارسنگین روی دمهایشان، به خانه برگشته بودند. حسان گفت: ای وَالله! دقیقا مثل آزمایشامون پیش رفت. جهاد گفت: یاعلی، بزن. علی دکمه شماره ۲ را زد و همزمان، از ده نقطه در تاسیسات اسراییلی‌ها، صدای مهیب انفجار به آسمان بلند شد. حسان و علی به آغوش عماد پریدند. بوی تن او آرامش بخش قلبهای آن دو بود. قلبی که در طول عملیاتِ به قول حسان، ابرچاقو، با نهایت شدت میکوبید. علی با تاثر زیرلب گفت: حاجی! یه نقشه دیگه هم دارم واسه زرهی‌شون. اسمش رو گذاشتم تار عنکبوت انتحاری. حسان اشکهای شوقش را پاک و چشمانش را باز کرد. عماد آنجا نبود. شانه علی را تکان داد. علی به خود آمد و متوجه نبودن حاج عماد شد. سر برگرداندند تا از جهاد بپرسند پدرش کجا رفته اما او هم... نبود. صدای بیسیم آمد: النصر لله! النصر لله! الحمدلله. روح حاج عماد رو شاد کردید بچه ها! خداقوت. پایان
هو النور یاور دست پدر را گرفته بود. گاهی خسته میشد و دستش را میکشید. پدر میپرسید: چرا رهام میکنی؟ یاور میگفت: آخه انگشت تو خیلی بزرگه بابایی. آن‌وقت نوبت پدر بود که دست او را بگیرد. کل مشت یاور در دست پدر مخفی میشد و او از این حالت ذوق میکرد. از بیابان گذشتند و به شهر رسیدند. یاور گفت: بابا اینجا خیلی عجیبه. منو ول نکن. پدر دست او را محکمتر از قبل فشار داد و با لبخند گفت: هیچ وقت عزیزم، هیچ وقت. هرچه جلو میرفتند ساکتی شهر، به ترس یاور می افزود. تا اینکه یکدفعه صدای ساز و دهل از جایی شنیدند. یاور اصرار کرد: بابا بریم تماشا؟ پدر سر تکان داد: نه فرزندم. مسیر ما سمت دیگه ایه. و فرصت نداریم. به خورشید نگاه کن! اما یاور با اصرار، دستش را بیرون کشید و به طرف آنجا رفت. پدر بلند گفت: من همینجا منتظرت می‌مونم یاور من. چهره پدر غمگین شد، و همزمان در آسمان، ابرهای سیاه و گرفته پدید آمد و جلوی نور خورشید را گرفت. پدر دلش تاب نیاورد فرزند کوچکش را رها کند. پس پشت سر او رفت طوری که یاور او را نبیند اما او یاور را در تیررس نگاه خود داشته باشد. مراسم شلوغ و پرسروصدایی بود که همه غرق نوشیدن و خوردن و رقص و آواز بودند. و یاور هم... کمی که گذشت، بلند شد. هنوز چندقدمی برنداشته بود که پدر را جلوی خودش دید. به آغوشش پرید. پدر گفت: پس چرا بلند شدی؟ یاور گفت: حس خوبی نداشتم بابا. ببخشید. پدر او را محکم به سینه فشار داد. باز راه افتادند. پدر گفت: بهتره تا قبل از غروب آفتاب برسیم وگرنه گرفتار شب میشیم. یاور با سر تایید کرد و باز دستش را در دست قوی و بزرگ پدر گذاشت. کمی بعد به بازار رسیدند. انواع رنگها، مزه ها، صداها، خوراکیها، فروشی‌ها و... چشم یاور را خیره کرد. با خودش گفت: این بازار چه تماشاییه! و بعد دستش را آرام از دست پدر کشید و به طرف غرفه دارها پا تند کرد. پدر مکرر او را صدا زد: یاور! یاور... یاور؟ اما گوش یاور بدهکار نبود چون حواسش پی بازار رفته بود. شیشه آینه‌های جذاب، روح را از سر او برده بود. پدر غمگین و ناراحت، به تیرکی تکیه داد. چرا یاور با او چنین میکرد؟ آیا او پدرش را دوست نداشت؟ نه، حتما از عمق محبت پدر نسبت به خودش با خبر بود، پس باید این محبت دوطرفه باشد. شاید هم...! پدر آه کشید و به فرزندش نگاه کرد؛ یاور غرق بازار، به اطراف سرک میکشید و چشمش سیری نداشت. پدر این‌بار به آسمان نگاه کرد. ابرهای تیره، انگار به دل او وابسته باشند، باز پیدایشان شد. سر به تاسف تکان داد. یاور گردش‌هایش تمامی نداشت. رنگ و لعاب بازاری که میدید، او را مسحور کرده بود. اما یکدفعه از آسمان روی صورتش آبی چکید. سر بلند کرد و ابرها را دید. تیرگی آسمان او را یاد تنگیِ وقت و نزدیکیِ غروب انداخت. اما دلش به بازارچه گره خورده بود! به خود قول داد که فقط کمی دیگر گردش کند و بعد به دنبال پدر برود که ناگهان زمین زیرپایش لرزید. دست روی گوش گذاشت تا صدای سهمناکی که داشت از دور می آمد، او را کر نکند. انگار زمین دهان باز کرده بود و آتش دلش را به بیرون پرتاب میکرد. هرچه میگذشت زمین و زمان به هم دوخته میشد. مردم از کنار هم میدویدند و به همدیگر تنه میزدند. یاور دست روی گوش داشت و اشک ریزان دنبال پدر می‌گشت. صدایش میکرد: بابا! بابا... بابا؟ از شدت اضطراب بارها زمین خورد و سر و صورتش با خاک و خون یکی شد. دیگر از آسمان هم آتش میبارید. بازار سوخته بود. خون روی خون جاری بود. نه سرپناهی پیدا میشد نه پدر... . یاور به مردم هراسان نگاه میکرد، به آسمان دم غروب و گریان، به خون‌های روی زمین، به آتش بالای سرها، به عربده ها گوش میداد و نمیدانست چه کند. اشکهایش تمامی نداشت. با خودش نالید: آخه چرا سرگرم بازار شدم و بابا رو رها کردم؟ و بلندتر داد کشید: بابا.... غلط کردم... بابای مهربون من.... بابای عزیزمن.... منو تنها نذار. من دستتو ول کردم، اما تو رهام نکن.... باباااااااا کمی که گریه کرد، حسی در قلبش گفت: پاشو! حرکت کن به جلو (تحرکوا بسم الله الی الامام) چشمانش را باز کرد. در آن محشر آتش و خون و دود غلیظ (فتنه)، انگار نور ستاره ای را دید. (این الانجم الزاهره؟) بلند شد. چشمهایش را مالید. درست دیده بود، نور! خیره به آنجا داد زد: هی! هی با شماهام! بیایین! با من بیایین. بابای من همه‌مون رو نجات میده! بیایین. با داد و هوار او، یک عده از مردم ترسیده و مستاصل، به خود آمدند. از شیون و زاری دست برداشتند و به یاور چشم دوختند. یاور همچنان با دست تشویقشان میکرد. و خودش آرام آرام به طرف نور دوید. مسیر طولانی روبرویش، به کوتاهیِ یک پرش تمام شد. و حالا او جلوی نور ایستاده بود.
نقره فام
هو النور یاور دست پدر را گرفته بود. گاهی خسته میشد و دستش را میکشید. پدر میپرسید: چرا رهام میکنی؟ ی
صدا زد: بابا... پدر به طرفش چرخید. اشکهای روی صورت او، مثل ستاره میدرخشیدند. آغوشش را باز کرد و یاور با تمام قدرت و به ازای همه دوری و دلتنگی، به میان سینه پدر دوید. پدر گفت: عزیزکم! چرا از من دور شدی؟ یاور مثل او گریه کنان گفت: بابا دیگه دست بزرگت رو رها نمیکنم، منو ببخش. قلب یاور مثل طبل میکوبید. پدر او را محکمتر به آغوش فشرد تا ترس و وحشت این ساعات را از فرزندش دور کند و قلب او را آرام. یاور، اشکهایش را پاک کرد و به پشت سر اشاره زد: اینها هم دنبال من اومدن تا تو نجاتشون بدی بابای قدرتمند من. پدر، باز دستانش را باز کرد و همه آنها را در آغوش خود جا داد. با اشاره پدر به آسمان، باران سیل آسا بارید و آتش و خون را با خود برد. خورشید، دوباره به مشرق آمد و روزی بزرگ و بی‌پایان، از نو شروع شد. یاور گفت: باباجون! باز هم باید جایی بریم؟ پدر لبخند زد: نه یاور من! این پایان راهپیماییِ تو بود. حالا وقت ساختنه. پایان (نه، شروع!)
دوستان جدید به سفره قلم خوش آمدین از این سفره هرچقدر دوست دارین مزه کنین اما ؛ حق بخشش به سفره های دیگه رو نداریم. یعنی اجازه کپی بدون ذکرمنبع نیست🙏🏼 اگه تمایل داشتین، آموزشِ این نوع نوشتن رو هم داریم. مدیر مجموعه: @ghods313
هو الجميل القصه "أصلع الرأس" وبعد الانتهاء من العمل فتحتُ الكتاب. لا بد لي من قراءة صفحةٍ. فنادى رضا: إبراهيم! ليس الوقت المناسب لقراءة كتاب. علينا أن نذهب إلى النادي! صافحت يدي و قلتُ: حسنًا. لقد أتى إلي و رفعني. قال: ماذا قلتُ؟ نادي! وضعتُ الكتاب بالاجبتر و غادرت معه. أضع الحقيبة الرياضية على كتفي. وفي الطريق توقف رضا عند أحد المتاجر. تقدمت بضع خطوات إلى الأمام وانتظرته. فلما وصل إلي قال: الأخ أبرام! عيون الحاسد عمياء😀 فقلت مستغربا : عيون مَن !؟ ضحك و أشار خلف رأسه. نظرتُ؛ كانت فتاتان أو ثلاث تحدق بي بسعادة. كان جسدي كله يحترق للحظة! قلتُ: یا رضا! تعال بسرعة! و ركضنا بقية الطريق إلى صالة الألعاب الرياضية. حدث هذا مرارًا و تكرارًا، حتى بعد بضعة أيام تلقيت عدة رسائل. رسالة حب من ذاک الفتيات. لم أكن على ما يرام. كان لدي ضغينة. هن لم يعرفن شيئًا عني ليقعن في حبي! تم إبلاغ رضا و أحمد. قال أحمد: حسنًا، ما العمل يا عزيزي؟ لقد خلق الله البنات لتحبن الجميلون! كلاهما ضحكا. لكنني كنت غاضبا. قلت: ولماذا لا یتبعنکما، لاتحبونکما!؟😤 رمش رضا و قال بتقلید أحمد: يمكن احنا مش جميلون!🤪 وضحكوا بصوت عال مرة أخرى. توقفتُ فجأة. كان وجهي أحمر. لقد اتخذت قراري.⚡️ وفي اليوم التالي، كانت أفواه الأصدقاء مفتوحة! قال جواد: إبراهيم! ماذا فعلت بشعرك الجميل!؟ فسأل حسن: ماذا فعلت بملابسك الوسيم؟ 😟 👕 👖 نظرت إلى نفسي في مرآة الورشة. لم أكن سيئا للغاية! ؛ فستان كردي فضفاض بدل القميص السابق! أضع يدي على رأسي الأصلع. وهذا لم يكن سيئاً أيضاً!👨🏼‍🦲🧑🏽‍🦱 التفت إلىهم. و قلتُ: الآن لا أحد تتبعني! إلا من تعلم بجمال قلبي وروحي 😇 كان رضا أول من غادر بوهيت. جاء لي عانقني. ضحك. و قال: أنت حار يا أبرام. أنت دافئ يا رجل الله 🫂❣ النهایة {إهداء إلى الشهيد إبراهيم هادي}
نقره فام
هو الجميل القصه "أصلع الرأس" وبعد الانتهاء من العمل فتحتُ الكتاب. لا بد لي من قراءة صفحةٍ. فنادى ر
هو الجمیل «کله کچل» بعد از اتمام کار، کتاب را باز کردم. باید حتما یک صفحه میخواندم. رضا صدا زد: ابراهیم! پاشو وقت کتاب خوندن نیست. باید بریم باشگاه! دستم را تکان دادم و گفتم: باشه. به طرفم آمد و مرا بلند کرد. گفت: گفتم چی؟ باش گاه! بالاجبار کتاب را زمین گذاشتم و با او راهی شدم. ساک ورزشی را روی دوشم انداختم. در بین راه، رضا دم یک فروشگاه ایستاد. چند قدم جلو رفتم و منتظرش ایستادم. وقتی به من رسید، گفت: داداش ابرام! چشما کور بشه!😀 متعجب گفتم: چشم کی!؟ خندید و به پشت سر اشاره کرد. نگاه کردم. دو سه دختر، خیره به من و با ذوق نگاه میکردند. یک لحظه تمام بدنم آتش گرفت! گفتم: رضا! تندتند بیا! و باقی راه تا باشگاه را دویدیم.🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂ این اتفاق باز هم تکرار شد تا اینکه بعد از چند روز چندین نامه بدستم رسید. نامه عاشقانه از همان دخترها. حالم خوب نبود. بغض داشتم. آنها که چیزی از من نمی‌دانستند که عاشق من بشوند! رضا و احمد خبردار شده بودند. احمد گفت: خب چه میشه کرد عزیزم؟ خدا دخترها رو جوری خلق کرده که زیبا پسند باشند! هر دو خندیدند. اما من عصبانی بودم. گفتم: چرا دنبال شماها نمیان!؟😤 رضا چشمک زد و به تقلید از احمد گفت: شاید ما زیبا نیستیم!🤪 و باز بلندبلند خندیدند. یکدفعه ایستادم. صورتم سرخ شده بود. تصمیم خودم را گرفتم. روز بعد دهان پسرها باز مانده بود😲! جواد گفت: ابراهیم! موهای قشنگت رو چکار کردی!؟ حسن پرسید: لباسهای فیت تن‌ت رو چیکار کردی!؟ 😟 توی آینه کارگاه به خودم نگاهی انداختم. خیلی هم بد نشده بودم! ؛ یک لباس کردی گشاد، بجای پیرهن قبلی! دستی به سر کچل شده ام کشیدم. این هم بد نشده بود! به طرف پسرها چرخیدم. گفتم: حالا دیگه کسی دنبالم نمیکنه! مگر اونی که از زیباییِ دل و روحم باخبر باشه!😇 رضا اولین نفر بود که از بُهت خارج شد. به طرفم آمد. بغلم کرد. خندید. گفت: دمت گرم داش ابرام. دمت گرم مردِ باحالِ خدا!🫂 {تقدیم به شهید ابراهیم هادی}
https://eitaa.com/dastaan110/181 https://eitaa.com/dastaan110/180 این دو داستان، برای استوری اینستا و... در نقشِ تذکر به اقایون (ایرانی و خارجی) که عکسهای جذاب میذارن توی صفحاتشون(بی‌خبر، یا با خبر!) هر کسی انگلیسیش هم خواست پیام بده تا ترجمه کنیم
. Remember this🔻 𝗣𝗮𝗹𝗲𝘀𝘁𝗶𝗻𝗲 will be free Whether you likes it or not ◢🇵🇸◣          ◢🇵🇸◣ 🇵🇸FREE◣ ◢FREE🇵🇸 ◥🇵🇸 𝗣𝗮𝗹𝗲𝘀𝘁𝗶𝗻𝗲 🇵🇸◤     ◥🇵🇸🇵🇸 🇵🇸🇵🇸◤         ◥🇵🇸 🇵🇸◤ ❣️
برشی از کتاب «آن ۹۰ روزِ محتشمه» : زینب بی‌تابی می‌کرد: مادرجان زودتر بیایید. ام‌سلمه دست او را محکم گرفته بود، و حسین دست ام کلثوم را. به‌قدر خودش باشتاب می‌آمد. اما پرنده دل زینب تابع سرعت او نبود. ام سلمه تسلیم نشد. گفت: نه، نمی‌گذارم تنها بروی، نفس من! من دیگر به این کوچه‌ها ایمان ندارم. پس کمی به پای من باش! پیر نشده بود. دلیل کندی پایش، ضعف آن‌ها بود، ضعفی که از ۲ شب قبل به جانش افتاد. بالاخره رسیدند. زینب با نگاه خیره به در و بغضی سمج در گلو، به داخل رفت. صدا زد: مادر؟ امامه از همان دم، او را به آغوش کشید. زینب می‌خواست پیش مادر برود. اما امامه او را از خودش جدا نمی‌کرد. زینب صدا زد: حسین! امامه زینب را رها کرد: باشد! غضب نکن فرشته قشنگم. زینب به پای مادر افتاد: مادر جانم، دو روز من را از خودت دور کردی. از امشب نمی‌گذارم تنها باشی. فضه دستی به سر او کشید: تنها نبود، من بودم نور دیده! زینب اخم کرد: اما من پرستار تواَم مادر. سیده دستش را دراز کرد و زینب را طلبید. فضه آرام گفت: آهسته عزیزکم! دست و سینه مادر درد می‌کند. زینب مراعات کرد: حواسم هست. به‌صورت مادر خیره شده بود. هنوز آثار کبودی در گونه سیده دیده می‌شد. لبخند زدند، هم او و هم زینب. اما بغض مانع ماندگاری لبخند زینب شد. اسماء برای عوض کردن حال زینب، روی سر او را بوسید. گفت: موهای دخترم را شانه کنم؟ زینب به نفی سر تکان داد: مادر خوب شود خودش شانه می‌کند. دستش را دراز کرد تا ام کلثوم از آغوش ام‌سلمه پیش او بیاید. هر دو سر به شانه مادر گذاشتند و از عطر تن او بوییدند. همه در سکوت و خیره به دلبری‌های این دو نازدانه، اشک‌ریزان بودند. سیده آه کشید: حسین؟ مادر! سرها به سمت پای سیده برگشت؛ حسین هم جای خوبی را برای عقده‌گشایی انتخاب کرده بود... . 🏴 https://eitaa.com/dastaan110
برشی از کتاب «آن ۹۰ روزِ محتشمه» 🏴 https://eitaa.com/dastaan110
آن ۹۰ روز محتشمه.pdf
2.22M
🌴 نهضت بیداری در آن ۹۰ روز محتشمه را اینجا بخوان 📕 کتاب داستان تاریخی با قلمی نو چهارمین داستان بلند از همین نویسنده منتشر بفرمایید تا در اجر معنوی این اثر شریک شوید🌷 💰 هزینه خرید کتاب: فرستادنِ صد صلوات؛ از طرف نویسنده تقدیم به حضرت صاحب الزمان(عج)😇 نماینده نویسنده در ایتا: @alamdaar_7 https://eitaa.com/dastaan110