#مذهبی #محرم
شیرین تر از عسل
#قسمت_اول
{قاسم فقط ۱۳ سالشه. این جمله را وقتی عموحسین به مادرم گفت شنیدم. بار اول نبود که عمو نمیگذاشت من هم با آنها همراه بشوم. دلم میخواست گریه کنم. اما به خودم گفتم "مرد که گریه نمیکنه!"
عمو رفت. مادر در اتاق را باز کرد و گفت: اِ قاسم جان چرا تو تاریکی نشستی مادر؟ بیا بیرون.
دستهایم را دور زانوهایم باز کردم و بلند شدم. قبل از اینکه صدای اذان تلویزیون تمام شود جانماز خودم و مادر را پهن کردم.
توی سجده آخر بودم که عطر یاس چادر مادر را فهمیدم. سر بلند کردم. همانطور که تشهد میخواندم چشمم افتاد به دستمال پارچه ای آبی فیروزه ای که مادر کنار جانمازم گذاشته بود. سلام را داده و نداده پارچه را برداشتم تا باز کنم.
مادر هنوز نماز میخواند. توی پارچه فیروزه ای یک جانماز دیگر بود. توی آن هم یک نامه.
با صدای مادر از جا پریدم: بعدا بازش کن پسرم. الان پاشو شام بخوریم که زود بخوابی. فردا عمو اینا صبح زود میرن.
گفتم: خب برن، به من چه!
چشمهایش گرد شد: مگه نمیخوای باهاشون بری؟
سر به زیر انداختم. کاغذ نامه قدیمی بود. مادر همانطور که جانمازش را جمع میکرد گفت: پاشو عزیزم
آن شب نفهمیدم چرا چشمهای مادر برق میزد. انگار از چیزی خبر داشته باشد. با خودم میگفتم: عمو که موافقت نکرده پس داستان چیه؟
نتوانستم تاب بیاورم! از کنجکاوی نامه را باز کردم. توی حیاط، از زیر بالشت بیرونش آوردم و زیر نور مهتاب، چیزی که خواندم اشکهایم را جاری کرد. بدون صدا پشتم را به مادر کردم و از داخل پشه بند به ستاره های چشمک زن خیره شدم.
صبح که باز چشمان مادر را دیدم با خودم گفتم: نکنه الان چشمای منم برق میزنه؟
مادر انگار سوالم را بفهمد با چشمکی پرسید: چیه چشمات نور گرفته؟
خندیدم و پشه بند را هول هولکی جمع کردم. صبحانه را خورده نخورده رها کردم تا لباس بپوشم.
مادر، صدایم زد و شلوار اتو شده ی قهوه ای تیره با پیرهن نارنجی آستین کوتاه را دستم داد.
گفت: باید لباس قشنگاتو بپوشی دیگه!
بی هوا دستش را بوسیدم. صدای اعتراضش بلند شد: صدبار گفتم خوشم نمیاد دستمو...
معطل نکردم. دویدم داخل اتاق تا آماده شوم. نامه را توی جیب پیراهن گذاشتم. شانه ی موهایم را هم کنارش.
مادر با سینی قرآن و کاسه آب که داخلش سه گل محمدی بود کنار در منتظرم ایستاده بود. از زیر قرآن که رد شدم دوتا از گلها را برداشتم.
باز نگاهش کردم: ممنونم مامان. خیلی ممنونم.
ساک را برداشتم و دویدم. نمیشد بایستم و اشکهایش را ببینم.
تا سر کوچه دویدم و صدای پاشیده شدن آب را هم نشنیدم.
تا مسجد محل راهی نبود اما من همان راه کوتاه را هم به سرعت رفتم. عمو داشت دوستانش را راهی میکرد. به اتوبوس نگاه کردم. پرچمهای یا لثارات الحسین از پنجره های عقب آویزان بود و جلوی اتوبوس هم نوشته بودند: کاروان عاشقان
صدای مداحی آهنگران می آمد: سوی دیار عاشقان... سوی دیار عاشقان... رو به خدا میرویم، سوی خدا می رویم...
نگاه عمو به من افتاد. دست تکان دادم و صدایش کردم: عموحسین!
همانطور خیره بمن، ماند.
جلو تر رفتم. ساک را زمین گذاشتم. بغلش کردم.
کنار گوشش گفتم: ایندفه چیزی آوردم که نتونین نه بگین!
نامه پدر را از جیب درآوردم و توی دستهای آویزان عمو گذاشتم. همانطور که بغلش بودم نامه را باز کرد و بلند خواند:
[سلام حسین جان. برادر عزیزتر از جانم. حتما میدانی که چقدر دوستت دارم و برای نشان دادن این دوستی و ارادت همه فرزندانم را سرباز تو میکنم. وصیت من به آنها و مادرشان هم همین است که هر زمان نیاز به کمک داشتی به یاری ات بشتابند. درست است که بعد از پدر، من بزرگتر خانواده بودم اما خوب حس میکنم روزی میرسد که تو بیشتر کمکم را بخواهی. روزی که خودم نیستم اما فرزندانم وارث منند. برادر بزرگت: حسن]
دستان عمو آنقدر محکم فشارم داد که اشکم سرازیر شد. نه از درد، بلکه از خوشی. صدای گریه خودش هم بلند شد. حس میکردم همه نگاهمان میکنند. اما مهم نبود. مهم این بود که نامه پدر بالاخره دل عمو را نرم کرد تا مرا هم با خود به جبهه ببرد.
حس کردم دارم به سمت پایین کشیده میشوم. چشم باز کردم، حسم درست بود؛ عمو توی آغوشم بی حال شده بود. دوستانش را صدا زدم: آقا حبیب بیایین کمک.
پیرمرد صدایم را شنید و سریع زیر بغل عمو را گرفت. سرم را روی سینه عمو گذاشتم.
آقاحبیب پیرمرد مهربان دستی روی سرم کشید: تو پسر حسن آقا نیستی؟ چندسال بود ندیده بودمت چه بزرگ شدی پسرم!
مرد جوانی بالای سر عمو نشست و روی صورتش آب پاشید.
مرد از آقاحبیب پرسید: برادر حسین آقا رو میگی؟!
آقاحبیب جواب داد: آره، تو زندان ساواک شهیدش کردن. اینم ماشالله کپی برابر اصل باباش.
سینه عمو بالا و پایین شد. نشستم. نگاه عمو که بمن افتاد باز اشکهایش ریخت.
گفت: قاسمِ من... جواب مادرت...
تند گفتم: عمو این خط اتو رو می بینی؟ کار مادرمه! این نامه رو هم اون برام پیدا کرده، پس شما نه نگو!
#محرم
اصحاب حسین
از پنجره اتوبوس به جاده نگاه کرد. کم کم داشت سر و کله سبزه و آبادی پیدا میشد. "خدا را شکری" که زیر لب گفت نشان میداد چقدر از برهوتِ بیابان در عذاب بوده!
رو به مسافر کناری کرد: خانم! ببخشید.
خانم از خواب پرید: نعم؟ ها؟ بله؟
گفت: ببخشین خواب بودین؟ شرمنده.
خانم به صورتش نگاه کرد. لبخند زد. دستش را بالا برد و به صورت دختر کشید.
گفت: نور عینی! چقدر نورانی صورتت! بگو چیشده؟
خنده اش را در دل ریخت. گفت: هیچی فقط خواستم بپرسم از مرز تا اونجا چقدر راهه؟
زن پرسید: الان کجاییم؟
خودش به دور و بر نگاه کرد. از پنجره کناری و جلو سرک کشید.
بعد باز روی صندلی آرام گرفت: ها، اینجا که داریم میرسیم جاده مهرانه.
دختر دستش را روی دست زن گذاشت: چقدر دیگه مونده؟
زن باز لبخند زد: یکساعت کمتر. نور عینی. التماس دعا.
قاب دور صورت روسری زن از عرق خیس شده بود و سیاهیِ روسری عربش را پررنگتر نشان میداد. دختر با کتابچه در دستش شروع به باد زدنِ او کرد. زن یکدفعه دست او را گرفت و بوسید.
پرسید: ماسمک؟ اسمت چیه؟
دختر جواب داد: حُسنا.
زن زیر لب صلواتی فرستاد و به روبرو خیره شد. رد نگاه او، قاب نگاه حسنا را هم گرفت.
نفس عمیقی کشید و با خودش زمزمه کرد: دریاب بوی سیب را از مرزِ مهران، دریاب بوی سیب را از مرزِ مهران...
چیزی نگذشت که اتوبوس با ترمزی شدید نگه داشت. زن دستش را به صندلی گرفت تا به جلو پرت نشود. حسنا هم سرش را محکم به پشتی صندلی چسباند.
مردی در اتوبوس داد زد: ها چه بکنی مرد؟
راننده جواب داد: مرز بسته. رامو گرفتن.
یک آن همهمه از همه جا بلند شد. حسنا تازه جمع را میدید. روی هم ده نفر نمیشدند. چند زن عرب و مرد و پسر نوجوان و سیاه پوش.
زن کناری هم بلند شد و محکم گفت: یالله باید برویم.
حسنا ساک جمع و جورش را که با ترمز اتوبوس روی زمین ولو شده بود برداشت و بر شانه انداخت. از عجله زن فرصت نکرد کتاب را در کیف بگذارد و همانطور دنبال زن و جمعیت روان شد.
بیرون از اتوبوس، همه به انتظار ماشین ایستاده بودند. اما کسی نگه نمیداشت.
حسنا در بیابان، چرخ میزد.
با خودش میگفت: مهران! مهران! مهمون نوازی کن و منو برسون به مقصد.
پایش را روی خاک کشید: جنابِ مهران... با شمام!
زمزمه کسی را شنید: هیچ ماشینی نمیبره. باید برگردیم انگار.
حسنا سراسیمه به زن نزدیک شد: یعنی چی؟ چرا نبرن؟
زن که پوشیه اش را پایین داده بود رو به او گفت: راه بسته گلم.
حسنا رو به مرز کرد.
پرسید: اونجاست؟
زن به خط اشاره انگشت او نگاه کرد: ها.
حسنا چند قدم به آن سمت حرکت کرد. جلوی رویش جاده بود و مغازه ها و ماشینهای پارک شده و تک و توک نخل و خاک و خط آسمان که انتهایش روی زمین پیدا نبود.
گفت: من... منو تا اینجا آوردی آقا... همین؟
اشک که در چشمانش حلقه زد، یکدفعه همه چیز کنار رفت. دیگر نه جاده بود و نه مغازه ای و نه ماشینهای پارک شده و نه نخلی. و انتهای خط آسمان پیدا شد. شعاع خورشید افتاد روی گنبدی از طلا و انعکاسش چشم حسنا را خیره کرد. نور کم نیاورد و بیشتر تابید و صحن تمام طلایی را در زمین به رخ آسمان کشید.
حسنا چشمانش را محکم فشار داد تا اشکها بریزد و خوب ببیند.
گفت: یا خدا... خدایا... این... این...
سرش به عقب برگشت. کسی حواسش نبود. باز به جلو نگاه کرد.
گفت: بابا... بابای مهربونم. یاامیرالمومنین!
اشک مثل فواره از چشمهایش بیرون میزد. عقب عقب رفت. به چیزی خورد. نگاه کرد، همان زنِ همراه بود.
خواست بگوید: خانم نگاه کنین اینجا نجفه. نجفه...
اما انگار چیزی راه گلویش را سد کرده بود. فقط توانست سرش را روی شانه زن بگذارد. اما دلش تاب نیاورد. باز جلو رفت.
دستانش را به طرف گنبد باز کرد: میشه بیاریدم تا ایوون طلا رو ببوسم؟
فرصت نکرد به کسی یا چیزی فکر کند، فقط دید زمین زیر پایش میرود. به روبرو نگاه کرد. ایوان طلا مقابل چشمانش جلو می آمد. شاید هم او بود که به طرف ایوان پر میکشید! دستانش را باز کرد. و تا لحظه ای که ضربان قلبش روی دیوارهای سفید کنار ایوان نزد، باور نکرد که پرواز کرده و به حریمِ نجف رسیده.
فقط می بوسید و میبویید و اشک میریخت. دیوار، تمام نشدنی بود. و قلب دخترک بی حساب میزد. شاید به تلافیِ شوکِ چند لحظه پیش که در پرواز بود.
سرش را بالا گرفت: بابای نازنینم! ممنونتم. ممنونتم.
اشکهایش را با دست روی دیوار کشید و آخرین بوسه را به آن نشاند. و لحظه ای بعد باز خود را کنار زن دید.
میخواست بگوید که راهش باز شده و او را تا کجا برده اند اما راه گلویش باز نبود!
صدایی شنید، از خاک مهران صدای باد بود، که انگار با پیچیدن در خاک، زمزمه کند: اصحاب الحسین... اصحاب الحسین... اصحاب الحسین...
به جلو نگاه کرد. هنوز زمین داشت دُرِّ نجفش را به رخ آسمان میکشید!
کربلا به خون خود تپیدن است
جرعه جرعه مرگ را چشیدن است
کربلا صفا و مروه ای شگفت،
پا به پایِ تشنگی دویدن است
روضه نیست کربلا که بشنوی
کربلا سر بریده دیدن است....
خلقت دوباره، جلوه ای جدید
کربلا دوباره آفریدن است
کربلا طلوع روشن معاد،
از مُغاک خاک بر دمیدن است
حرمتِ حماسه، غیرتِ غیور
قطره قطره خون شدن چکیدن است
هر چه میدوَم به خود نمیرسم
کربلا به اصل خود رسیدن است....
#محرم #مداحی