eitaa logo
نقره فام
110 دنبال‌کننده
15 عکس
3 ویدیو
10 فایل
به سفره قلم خوش آمدین از این سفره هرچقدر دوست دارین مزه کنین اما حق بخشش به سفره های دیگه رو نداریم. یعنی اجازه کپی بدون ذکرمنبع نیست🙏🏼 اگه تمایل داشتین، آموزشِ این نوع نوشتن رو هم داریم. مدیر مجموعه: @ghods313
مشاهده در ایتا
دانلود
نقره فام
گزارشگری از کربلا: ساعاتی از هنگامه ظهر که تعداد زیادی از یاران امام درحال جنگ یا دفاع به شهادت رسی
ادامه گزارش را تقدیم میکنم: امام کودک را طلب کردند و او را بوسیدند. کودک ساکت شد، اما لبانش را به هم میزد و تمنای آب میکرد. اشک امام جاری بود. باز خم شد تا او را ببوسد که تیری از سوی لشکر دشمن به سمت طفل نشانه رفت و او را سیراب کرد. امام کودک را به پشت خیمه‌ی پیکر اصحاب رساند و دفن کرد. باز به در خیمه بانوان برگشت و خواست با آنها معانقه کند اما بانوان حرم به پایش می افتادند و ضجه و گریه میزدند. بانوان و دخترکان حرم، و امام به سختی از هم دل بریدند و امام سوار اسب شد. اکنون که گزارش را تقدیم میکنم ساعتی از رزم نمایان امام میگذرد و دشمن طاقت مقابله با ایشان را ندارد. امید است که با وجود سیل عظیم دشمن، جنگ به نفع امام و جبهه حق تمام شود. تا ساعاتی دیگر گزارش بعدی و ان‌شاءالله پیروزی جبهه حق را تقدیم حضورتان خواهم کرد.
نقره فام
ادامه گزارش را تقدیم میکنم: امام کودک را طلب کردند و او را بوسیدند. کودک ساکت شد، اما لبانش را به ه
ادامه گزارش لحظه به لحظه از کربلا را تقدیمتان میکنم: دیروز تا ساعتی از رزم اباعبدالله گذشته، انتظار میرفت آرا به نفع او تمام شود اما در ساعات آخر بسیاری از خامان و فریفته شدگانِ کوفی و شامی به مال و نام، مثل گرگ حمله کردند و ورق برگشت. پس از خاتمه حمله توانستم با چندنفر از آنان مصاحبه کنم. عده ای دلیل این حملات وحشیانه‌ی لحظه آخری را طمع به وعده های یزید و عمرسعد عنوان کردند. برخی هم از ترس کشته شدن خاندانشان یا از دست رفتنِ اندک سرمایه زندگی‌شان بدست یزید نام بردند. امام با برداشتن بیش از هشتاد زخم از اسبش ذوالجناح روی زمین افتاد. اسب باهوشی بود و امام را تا یک گودال همراهی کرد تا صاحبش با آن تن پر از تیر و خنجر و شمشیر شکسته، حین فرود راحت باشد. گودال از خون پر شد و اسب روی و موی خود را رنگین کرد و در نقش قاصد به سمت خیمه ها شتافت. سپاه دشمنان جرئت نزدیک شدن به امام را نداشتند و از دور به او سنگ میزدند. اما امام مشغول دعا و ذکر گرفتن بود. حدود سه ساعت به همین روال گذشت و خورشید رو به غروب رفت. عمرسعد به سپاهش دستور داد به طرف خیمه ها حرکت کنند. با شنیده شدن صدای سم اسبها امام از گودال سر بلند کرد و فریاد کشید: تا من زنده ام به خیامم نزدیک نشوید. عمر سعد فرمان به بازگشت سربازها داد. و با شمر و خولی به دعوا و نزاع نشستند و هریک دیگری را به تمام کردن کار تهییج میکردند. دست آخر شمر را جلو انداختند تا کار را یکسره کند و کرد. به محض خالی شدن سینه امام از نفس، عمرسعد فرمان قبل خودش را احیا کرد و لشکریان به سمت خیام حرم حمله کردند. هرچه خیمه بود سوزاندند و هرآنچه در خیام بود از زینتی و لباس و پوست و فرش و...، دزدیدند. کودکان دختر و پسر صغیر از ترس این حمله و نداشتن پناه به بیابان میدویدند. و بانوان به دنبالشان، برای پناه دادن به آنها. از داخل یک خیمه نیم سوخته مرد جوانی که بسختی قدم برمیداشت به کمک یک بانوی قدخمیده و پیر بیرون آمد و گوشه صحرا نشانده شد. و بعد آن بانو به دنبال دخترکان ترسیده شروع به دویدن کرد. قد خمیدگی‌اش حین دویدن پیدا نبود. حالات او برای منِ گزارشگر آشنا بود. برای همین با نگاه دنبالش میکردم و شب هنگام وقتی همه را دور آن جوان بیحال و بیمار نشانده بود، متوجه شدم او همان خواهربزرگ امام است و پیر نیست. اما این خمیدگیِ قد را از شب اول ندیده بودم. دیشب به حزن و اشک‌های بیصدا گذشت. چون امام فرمان داده بود که صدا به گریه بلند نشود. تا طلوع فجر صبح حال کودکان و بانوان همین بود که یک نگاهشان به دشت باشد و یک نگاهشان به آن بانوی مخدره. ادامه دارد...
برای ثبت نام شتاب کنین😁 همچنان که برای آب خوردن... پیام بذارید: @ghods313 روی خطم زود بزود جواب میدم
پاتوق قلم و کتاب آموزش اصول داستان نویسی مدرن آموزش تندخوانی رفع باگ‌های قلم و چشم تحلیل کتب داستان ایران و جهان اصفهان میدان احمدآباد، کتابخانه ولیعصر(عج) دوشنبه ها از ساعت ۱۶ تا ۱۷:۳۰ هزینه ثبت نام: ۴۰۰ هزار تومان تخفیف: با ثبت یک نفر، ۵۰هزارتومان تخفیف بگیرید!
نازنین‌های پایه پنجم و ششم، یه دلنوشته میخوایم با موضوعهای شهدایی هرکی دوست داره شرکت کنه پیام بذاره: @ghods313
سلام👋🏼 یه شعر کودکانه داریم مال ماه محرم و صفر اگه بین رفقاتون کسی هست که تصویرگری بلد باشه، بیاد صحبت، تا ان‌شاءالله کتابش کنیم
گروه حیدریون: https://eitaa.com/joinchat/2812806054C15edef7327 کارگروهی برای تعیین وظیفه انقلابیون! شروع از پیام سنجاق❤️ پیام فورواردی از کانالها❌ بحث منظم✅ دراین‌تشکیلات‌مسیرخودت‌روپیداکن🤩 غیرفعالان👈🏼 حذف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام کمک میخوام برای داستان نویسی. پروژه بین المللی هست هرکی پایه ست سریع اعلام بفرمایه: @alamdaar_7
💚هرکه دارد هوس بوییدن عطر چادر فاطمه، بسم الله! کاروان قم جمکران🚎 حرکت : ۵ شنبه ۱۹ مهر (۵شنبه ظهر تا صبح جمعه) 💰هزینه ۲۷۰ تومان شام با خودتون😋 [ساعت و مکان دقیق حرکت، بعد از بحدنصاب رسیدن اعلام میگردد] 🤓ویژه گروه های دانشجویی 👳🏽‍♂طلاب 👨‍👩‍👧‍👧خانواده و حتی شما دوست عزیز😅 برای رزرو صندلی: 📲 @alamdaar_7 لطفا لطفا بنر رو بفرستید، فراخوانها زیادند🌹
هو القهار قسمت۱ حسان و جهاد دوان دوان خود را به پایگاه رساندند. حسان خودش را جلو انداخت: حاج عماد! حاج عماد... عماد سر از روی نقشه بلند کرد: میدونم. میدونم. بیمارستان ما رو زدند. اشک در چشمانش بود. حسان آرام گرفت. چشمان او هم به اشک نشسته بود. ابویوسف روی صندلی وا رفته بود. جهاد دستش را روی میز کوبید. از ته حلقش صدایی مثل غرش شیر می امد. حسان عربده کشید: با این عوضیها باید مثل خودشون رفتار کرد. عماد گفت: یعنی مثل کفتار احمق رفتار کنیم؟ نه حسان، باید با ذکاوت عقاب رفتار کرد. حسان پرسید: پس... باید... چیکار... عماد آهی کشید و صاف ایستاد: سنگینتر از قبل، میزنیم به کرانه و می‌سوزونیمشون. راه افتاد. جهاد شانه های حسان را که خم شده بود صاف کرد. گفت: پاشو مرد. یاالله. وقت حمله ست! قسمت۲ حسان جوک جدیدی تعریف کرد. عماد که از خنده غش رفته بود گفت: بس کن پسر! دیگه نفسم بالا نمیاد! ابویوسف در پایگاه را باز کرد: خبر رو شنیدین؟ عماد با همان خنده گفت: بله! چشمان ابویوسف گرد شد: معاذالله! حاج عماد؟ عماد اشکهایش را پاک کرد: مگه خبر حمله ما به مقر صهیونها رو نمیگی؟ ابویوسف سر بالا انداخت: اون که اره، خنده داره. دل هممون رو شاد کردی. این‌بار حسان پرسید: پس چی شده ابویوسف؟ بگو دیگه دلمون اومد توی حلقمون. ابویوسف گفت: بیمارستان بیلی ترکیده. مجروحای صهیونی پودر شدن! عماد صاف نشست. قیافه نمکی‌اش جدی شد. حسان به سرفه افتاد. عماد چشم غره ای به او رفت: کار توئه!؟ حسان آمد حرفی بزند اما باز آب دهانش به گلویش پرید و سرفه کرد. ابویوسف گفت: نه بابا. حسان حرف میزنه اما شاگرد خودته، عقابه نه کفتار! عماد سر تکان داد: پس تعریف کن اگه خبرداری. ابویوسف دستی به محاسن خودش کشید و آرام آرام شروع به گفتن کرد: - یه کیف کوله پر از مهمات میرسه وسط بیمارستانشون. ظاهرا این کیف رو برای حمله مجدد به بیمارستان غزه آماده کرده بودند. سنگین‌تر و پر مهمات‌تر از قبل. حسان گفت: عجب! ابویوسف ادامه داد: اما خدا میدونه چطوری این کیف بدون اینکه کسی بفهمه برگشته توی دست و پای خودشون! عماد گفت: سبحان الله! از چهره عبوس ابویوسف بعید بود اما خندید و گفت: شاید حمال کیف، چشماش تیر خورده نفهمیده کجاست و داره چیکار میکنه! عماد گفت: والله خیرالماکرین! پایان