🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت21
_از روز اول واسه مامان همه چیز را در مورد آرش تعریف کرده بودم.
_قصد این پسره چیه؟ نکنه نظرش دوستیه؟
_من که اهلش نیستم مامانم.
_میدونم دخترم، ولی مواظب باش.
گاهی وقتها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد میشینن دختره بره دنبالشون.
کمی دیر گفتی مامان جان. ولی من که اهل دنبال کسی رفتن نیستم.
اسرا با سه تا دم نوش وارد شد و رو به من گفت:
_من رو فرستادی که خودت بیفتی به دو پچ؟
مامان دیگه حرفی نزد و خندید.
_نه بابا منم الان میخوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی.
روبه مامان کردم و گفتم:
_الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها...
_خسته ای دخترم، حالا انجام میشه.
_این دم نوش رو بخورم حله.
تا دیر وقت به کمک مامان و اسرا همه کابینتها و کف آشپزخونه و.... رو برق انداختیم و تمییز کردیم.
با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود.
_سلام.
_سلام، خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
_چه عجب یادت افتاد یه رنگی بزنی رفیقِ شفیق.
_وای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟
_آره، تو راهم.
_این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.
_نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.
_زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.
بعد از خداحافظی، فکر آرش و این که بارها سراغم را از سوگند گرفته است تپش قلبم را زیاد کرد.
یعنی خاااک همهی عالم بر سرت راحیل که اینقدر بی جنبه هستی که حتی حرف زدن در موردش هم حالت را خراب میکند.
یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت شده خوب خودت را نشان میدهی. روزه که چیزی نیست تو را باید حلق آویز کرد.
با استاد باهم رسیدیم. شانس آوردم که بعدش نرسیدم.
رفتم طرف صندلی ام و خواستم سر جایم بنشینم. ولی چشم هایم را نمیتوانستم کنترل کنم، دو دو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بدجور دلتنگ بودم. به خودم نهیب زدم.
(یادت باشه چرا روزه ای راحیل.)
سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.
از همان ابتدا نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بیتفاوت نشان دادنِ خودم بود و این در آن لحظه سختترین کار دنیا بود...
بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.
در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه میفروختند و کنار بوفه چند تا میز و صندلی چیده بودند.
سوگند به یکی از میزها اشاره کرد و گفت:
_تو بشین من برم دوتا چای بگیرم بیارم.
_اولاً من چای خور نیستم. دوماً روزه ام.
_عه قبول باشه، پس یدونه میگیرم.
او چای اش را میخورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش میگفتم و این که جدیداً زیاد با هم، هم کلام میشویم و از اینکه اینقدر تحویلم میگیرد حس خوبی دارم.
مثل شاگردی که مورد توجه استادش قرار گرفته.
سوگند با دستهایش دور ایوان حصاری درست کرد و گفت:
_نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمیتونه بهت بگه به خاطر شرایطش.
ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
_شایدم این روزهای آخر و میخواد مهربون باشه.
سارا با لبخند به ما نزدیک شد و گفت:
_سوگند تنها تنها؟
سوگند آخرین جرعه چایی اش را هم سر کشید رو به سارا گفت:
_میخوری برات بگیرم؟
_پس راحیل چی؟
_روزه است.
_ای بابا تو هم که همش روزه ای ها چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:
_تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست.
_چه کاریه خودت رو عذاب میدی؟
خندیدم و گفتم:
_عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:
_یه لذت محوی داره.
دستهایش را بالا برد و رو به آسمان گفت:
_خدایا از این لذت محوها به ماهم اعطا کن. حداقل بفهمیم اینا چی میگن.
سه تایی زدیم زیر خنده.
در حال خندیدن بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهار نشسته بودند سر میز روبه روی ما.و آرش زل زده بود به من، نگاهمان بهم گره خورد و این چشمهای من به هیچ صراطی مستقیم نبودند.
مجبور شدم بلند شوم.
سارا با تعجب گفت: کجا؟
_میروم دفتر آموزش کار دارم بعدش هم کلاس دارم. فعلاً...
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
ذِهنھـٰاۍِبُزُرگهَدَفدارَن
ذِهنهـٰاۍِڪۅچَڪآرزۅ....
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
شب خوش...🍃
🌸🍃🌸🍃
#پندانه
وقتي راه نمی روی زمين هم نمی خوری،
اين زمين نخوردن محصول
سکون است نه مهارت.
وقتی تصميم نمی گيری و کاری
نمی کنی، مسلما اشتباه هم نمی کنی ؛
اين اشتباه نکردن محصول
انفعال است نه انتخاب.
خوب بودن به اين معنی نيست
که درهای تجربه را بر خود
ببندی و فقط پرهيز کنی؛
خوب بودن در انتخاب های
صحيح ماست که معنا پيدا
کرده و شکل می گيرد.
اشتباه کنيد اما آن را مجددا تکرار نکنيد !!
املای ننوشته غلط هم ندارد.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#آیا_حقیقت_دارد_که_با_تولد_کودک_تمام_گناهان_مادر_بخشیده_میشود؟
روایاتی که در این زمینه وارد شده است: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: هر کدام از زنان مسلمان در هنگام زایمان بمیرد، خداوند نامه عملش را در روز قیامت نخواهند گشود.
همچنین درباره قصّه حضرت آدم و حوّاء علیهما السلام آمده است. خداوند فرمود: ای حوّاء! هر زنی که به هنگام زایمانش بمیرد او را با شهیدان محشور مىکنم.
ای حوّاء! هر زنى که درد زایمان او را بگیرد پاداش شهید برایش مىنویسم و اگر سالم بماند و زایمان کند گناهانش را برایش مىآمرزم گرچه به اندازه کف دریا و ریگ بیابان و برگ درختان باشد و اگر بمیرد شهید مىگردد و فرشتهها به هنگام قبض روحش نزد وى حاضر مىشوند و او را به بهشت بشارت مىدهند و در آخرت او را نزد شوهرش مىبرند و هفتاد برابر برتر از حورالعین است. حوّاء گفت: آنچه دادهاى مرا کافی است.
📚مستدرکالوسائل و مستنبطالمسائل، ج15، ص214
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
رحمت خدا بر مادرانی که کنار ما نیستند.✨✨
روحشان شاد و یادشان گرامی...
روزشان مبارک🌷🌷
#تکه_ای_از_زندگی
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
✨در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.
✨فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی میگذراند تا از این راه رزق حلالی بهدست آورد.
✨یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچههای شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین میگذارد و کمر راست میکند.
✨صدایی توجهش را جلب میکند؛ میبیند بچهای روی پشتبام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، میافتی!
✨در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک میشود و ناغافل پایش سُر میخورد و به پایین پرت میشود.
✨مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند:
نگهش دار!
✨کودک میان آسمان و زمین معلق میماند. پیرمرد نزدیک میشود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
✨جمعیتی که شاهد این واقعه بودند، همه دور او جمع میشوند و هرکس از او سوالی میپرسد.
✨یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
✨حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونهای واقعه را تفسیر میکنند، به آرامی و خونسردی میگوید:
خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید.
✨من کار خارقالعادهای نکردم بلکه ماجرا این است که یک عمر هرچه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یک بار هم من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
✨اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
✨تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
✨که خواجه خود روش بنده پروری داند.
#تکه_ای_از_زندگی
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت21 _از روز اول واسه مامان همه چیز را در مورد آرش تعریف کرده
🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 22
هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.
خانم رحمانی.... میخواستم باهاتون صحبت کنم.
چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.
نگاهش را سُر داد روی زمین و گفت:
_اگه میشه امروز بعد دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه....
حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش قلبم بود گفتم:
_نه من کار دارم باید برم.
_خب پس، لطفاً فردا بریم.
_گفتم: نه لطفاً اصرار نکنید.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_چرا؟
_چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.
اگه حرفی دارید لطفاً همین جا بگید.
چینی به پیشانیش انداخت و گفت:
_خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای .... یه کم مِن مِن کرد و ادامه داد:
_برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟
یک لحظه با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمیدانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم:
_خب احتمالاً اون دختر خانواده داره، باید...
توی حرفم پرید و گفت:
_خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟
_هول کردم، دستم میلرزید، حتماً سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.
چشمهایم را پایین انداختم و گفتم:
_خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو به اون بگه.
در ضمن این حرف زدن ما با دو سه جمله نتیجه گیری میشه. نیازی به...
دوباره حرفم را قطع کرد.
_پس لطفاً چند جلسه میخوام باهاتون حرف بزنم.
سرخ شدم.(یعنی الان از من خواستگاری کرد؟) دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. او هم همان جا خشکش زده بود.
ساعت بعد حرفهای آرش را برای سوگند تعریف کردم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_اونوقت نظرت؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_چی بگم، ما هیچ جوره به هم نمیخوریم.
_خب پس بهش خیلی راحت بگو.
سکوت کردم و زل زدم به انگشت های گره شده ام.
سوگند دختر خوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با اینکه دوست صمیمی ام بود، ولی باز هم خجالت میکشیدم همه چیز را برایش بگویم.
بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم.
_چی شد؟
چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت:
_راحیل نگو که....
من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
با گفتن خدای من سرش را بین دستانش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.
سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بد من را دید، رنگ عوض کرد.
_البته آدمها عوض میشن، عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدش هم تغییر کنه، بعد چهره اش را جمع کرد و ادامه داد:
_یه وقتایی استثنا هم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه.
میدانستم به خاطر من این حرفها را میزند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.
نگاهش کردم.
_نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.
_خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همهی آدمها یه جورن؟
وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشمهایم باز شد و خیلی چیزها رو دیدم که اصلاً قبلاً نمی دیدمشان.
همش با خودم میگفتم: چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمیدونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت میخواست از اون جنس.
گاهی میگم که شاید چون پدر یا برادری بالا سرم نبوده اینقدر زود باختم. ولی وقتی به تو نگاه میکنم میبینم تو هم شرایط منو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل میکنی. حداقل زود وا نمیدی. خود داری. از حرف هایش بیشتر خجالت کشیدم. «یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.»
_من اینجوری که تو فکر میکنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بار حرف زدم.
راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم. چون میخواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هرچی اصرار کرد قبول نکردم. گفت: پیاده بریم که حرف بزنیم، تو راه خیلی حرف زدیم و من بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم میخواستم برم نمازخونه واسه نماز. گفت میخواد حرف بزنه.
وقتی گفتم: آخه الان باید نماز بخونم،
پوزخندی زد و گفت: خودتو اذیت نکن، خدا محتاج نماز ما نیست.
با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم.
البته به نظر من حرف زدن با نامحرم با رعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هر کس از دل خودش بهتر خبر داره.
ادامه دارد....
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
بیخیال هر چی که خواستی و نشد
خدا برات بهترینشو گذاشته کنار...
باور کن...
شب خوش...
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi