🌸🍃🌸🍃
#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
روزی به کریم خان زند گفتند، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .
کریمخان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند!
#پناهی_سمنانی
کریم خان زند
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
اون روز پسرش رو آورده بود محلِ کار. از صبح که اومد ، خودش رفت جلسه و محمد مهدی رو گذاشت پیشِ ما ... پذیراییِ جلسه که تموم شد ، مقداری موز اضافه اومد. یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی... نمی دانم حاج احمد برای چهکاری من رو احضار کرد. وقتی رفتم داخل اتاق ، محمدمهدی هم پشت سرم اومد. حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش. با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟ گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده ، یه موز از سهم خودم بهش دادم...
نذاشت صحبتم تموم بشه. دست کرد توی جیبش ، بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز میخری و میذاری جای یه دونه موزیکه پسرم خورده...
📚منبع: کتاب احمد ، صفحه 137
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت ۳۱ دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند. شنیدن اسم کوچکم از دهنش
🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت ۳۲
نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم:
_شیرینیه رفتن منه؟
حالت صورتش غمگین شد و دستی به موهایش کشید. روی یکی از صندلیهای میز ناهارخوری نشست و گفت:
_نگید، بعد چشم به میز دوخت.
_اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمیخواست برید.
ولی انصاف نیست که...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
_شوخی کردم، بعد در جعبهی شیرینی را باز کردم.
_تا من یه دم نوش دم کنم شما هم بگید شیرینی چیه؟
سرش را بالا آورد و گفت:
_خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونهی ما. واقعاً عالیه. بعد آهی کشید و گفت:
_فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه.
با تعجب نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود این آقا. یعنی این همان آقاییه که اصلاً حرف نمیزد.
اشاره کردم به شیشه های انواع گیاهان که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم:
_ببینید کاری نداره دقیقاً مثل چایی دم میشه، فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید.
سرش را به علامت متوجه شدن تکان داد و به عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت و کمی فشار داد.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
_راستش شیرینیِ ماشینه.
_مبارکه، پس ماشین خریدید. بعد مکثی کردم و گفتم:
_چطوری میخواید رانندگی کنید؟
_دنده اتوماته، دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی.
با خوشحالی گفتم:
_خدا رو شکر پس راحتید باهاش؟
_آره، میخواید امشب برسونمتون خودتون ببینید.
«حالا امشب همه مهربان شدند و میخواهند مرا برسانند»
_امشب که نمیشه، چون دخترخالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم.
ان شاءالله فردا شب.
_همان دخترخاله ی سر به هواتون؟
سرم را به علامت تأیید تکان دادم.
حق داشت که چشم دیدن سعیده را نداشته باشد.
سکوت کرد و به طرف اتاقش رفت.
بعد از اینکه برای ریحانه با شیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم. یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر از شیرینی، برایش بردم.
در باز بود. تقه ای به در زدم و وارد شدم.
کلاً وقتی در باز است معنیش این است که میتوانم وارد شوم.
وقتی شاگردانش میآیند یا کاری دارد در را میبندد.
روی تخت دراز کشیده بود و دست هایش را زیر سرش گذاشته بود و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت:
_چرا زحمت کشیدید؟ میخواستم بیام و با هم بخوریم.
با حرفش برای گذاشتن سینی به تردید افتادم. وقتی تردیدم را دید گفت:
_خودم میارم توی سالن. شما یه دم نوش واسه خودتون بریزید تا من بیام.
برگشتم و سری به ریحانه زدم. بیدار شده بودو با شیشه ی شیرش بازی میکرد.
بغلش کردم و دست و صورتش را شستم.
کلی سرحال شد. فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش میدادم که با دیدن پدرش سینی به دست، بلند شد و آویزانش شد.
پدرش هم کلی قربان صدقه اش رفت و بعد به سمت آشپزخانه رفت.
فنجان به دست آمد و روی صندلی نشست و دستش را زیر چانهاش گذاشت و نگاه پدرانه اش را به غذا خوردن ریحانه دوخت.
کمی معذب شدم، البته نمیدانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانه اش بود.دولی جدیداً گاهی معذب میشدم.
_اجازه بدید بقیه ی غذایش رو من بهش بدم.
بعد رو به ریحانه کرد.
_بابایی بیا اینجا.
ریحانه هم که انگار معطل همین ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید.
روی صندلی روبه روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم و خوش بو بود را مقابلم گذاشت و گفت:
_بفرمایید.
تشکر کردم. شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:
_البته این شیرینی دوتا مناسبت داره....
ادامه دارد....
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
آن چه انسان هرگز نخواهد فهميد اين است كه چگونه در مقابل كسي كه ما را آفريده و همه چيز ما از اوست مسئول خواهيم شد و او از ما بازخواست خواهد كرد.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
یک عده ای هستند که ما همیشه از رو ظاهر آن ها قضاوتشان میکنیم...
پیش خود میگوییم:ببین اصلا مشخص است در صورتش هیچ غمی نیست
این بشر از هفت دولت آزاد است
سر خوش است و فلان است و بهمان...
ولی کافی است یک بار از بطن زندگی آن ها مطلع شوی،تا بفهمی چه غصه هایی در زندگی شان دارند که اگر یکی از آن ها را ما داشته باشیم کمرمان خم میشد...
بیایید هیچوقت آدم ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنیم...
همه مانند هم نیستند که بخواهند درد و غصه هایشان را میان این جماعت فریاد بزنند
خیلی ها تو دار هستند
میگویند،میخندند
اما کافی است گوشه ای را پیدا کنند که کسی حواسش به آن ها نباشد
تنهایی میبارند و میبارند و میبارند...
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#نمیدانم_چه_نوشته_بود...!
چند سال بعد از شهادت برادرم در اسارت، یکی از دوستانش خانواده ما را پیدا کرد و ماجرای واسطه شدن مجتبی برای آشتی دادن خودش و همسرش را شرح داد. وی گفت: "مدتی از اسیر شدنم میگذشت. همسرم از اینکه در اسارت بودم ناراحت بود و اظهار نارضایتی میکرد. میگفت از اینکه نمیدانم کی آزاد میشوی خسته شدهام و طلاق میخواهم. برادرهای وی هم مدام به او میگفتند شوهرت برنمیگردد پس طلاقت را بگیر.
میخواستم جواب نامه همسرم را که درخواست طلاق کرده بود بدهم. مانده بودم توی اسارت چه کار کنم و چه چیزی بنویسم. قضیه را برای مجتبی تعریف کردم. همانجا مجتبی گفت که نامه را بده من بنویسم. نمیدانم مجتبی چه نوشته بود که بعد از آن همسرم دیگر حرفی از طلاق نزد. پس از آزاد شدن و برگشتن به خانه دیگر حرفی از جدایی نشد و سالهاست که با همسرم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم. انگار نوشتههای مجتبی کار خودش را کرده بود.
🌷خاطره ای به یاد #شهید معزز مجتبی احمد خانیها
#راوی: خواهر گرامی شهید
منبع: تحلیلی مشرق نیوز_ پایگاه خبری
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#قایقهای_خالی...
وقتی جوان بودم، قایقسواری را خیلی دوست داشتم. یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایقسواری میکردم و ساعتهای زیادی را آنجا به تنهایی میگذراندم. در یک شب زیبا و آرام، بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم، درون قایق نشستم و چشمهایم را بستم. در همین زمان، قایق دیگری به قایق من برخورد کرد.
عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایقم، آرامش مرا بههم زده بود دعوا کنم؛ ولی دیدم قایق خالی است! کسی در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم. حالا چطور میتوانستم خشمم را تخلیه کنم؟ هیچ کاری نمیشد کرد!
دوباره نشستم و چشمهایم را بستم. در سکوت شب کمی فکر کردم. قایق خالی برای من درسی شد. از آنموقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود، پیش خود میگویم: «این قایق هم خالی است!»
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi