🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا_🌷
#گاهی....
🌷همه در جبههها سعادت روزهداری نداشتند. خیلیها مسافر بودند و جای مشخصی مستقر نبودند. یک روز در مرز بودند و یک روز در بخش تدارکات و پشتیبانی. بعضیها هم که بومی منطقه بودند یا قصد بیش از ۱۰ روز ماندن داشتند روزه میگرفتند و در گرمای داغ تابستان با زبان روزه میجنگیدند و چه رزمندههایی که با زبان روزه شهید شدند.
🌷بعضیوقتها غذا کم بود و مجبور بودیم گاهی کمی از غذای شام برای وعده سحر خود نگه داریم. از سفرههای رنگین سحری و افطاری در جبهه خبری نبود و غذاها به نان و پنیر و کنسرو سرد محدود میشد. چون رادیو و تلویزیون نداشتیم سحرها زودتر دست از خوردن میکشیدیم و افطارها دیرتر غذا میخوردیم و گاهی قبله را از محل ستارهها پیدا میکردیم.
🌷گاهی رزمندهها سر پست یا عملیات بودند و افطار را چند ساعتی دیرتر میخوردند و یا حتی بدون سحری روزه میگرفتند. چون در زمان جنگ هر لحظه امکان شهادت وجود داشت عبادتها و روزه گرفتنها خالصانهتر بود و افراد بیشتر به خدا نزدیک بودند. ما برای احیای دین خدا جنگیدیم و هرچقدر که با زبان روزه جنگیدن سخت بود، اما همه سختیها را در راه خدا تحمل کردیم.
#راوی: رزمنده دلاور حسین رضوان مدنی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌️همین #گاهی هشت سال طول کشید!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا_🌷
#راز_زيارتنامه
🌷توفيق نصيبم شده بود تا در آبان ماه ۱۳۷۳ در محور طلائيه در كنار بچههای تفحص خادم شهدا باشم. در همان ايام، مدتی بود كه شهيدی پيدا نشده بود و غم سنگينی بر دلمان نشسته بود، از خودم میپرسيدم چرا شهدا روی از ما پنهان كردهاند و خود را نشان نمیدهند. از طرفی ديگر نگران بوديم كه مبادا باران و متعاقب آن آب گرفتگی باعث شود نتوانيم در اين محور كار كنيم. شب، به اتفاق برادر بخشايش و برادرمان پرورش سورهی واقعه را خوانديم و خوابيديم. صبح روز بعد، پس از ادای نماز، جلو محلی كه برای معراج در نظر گرفته بوديم و....
🌷و (همانجا محل كشف پيكر بسياری از شهدا بود.) مشغول خواندن زيارت عاشورا شديم. بغض بر گلوی هر سه نفرمان نشسته بود. پرورش _ كه از سادات محترم است _ با صوتی حزنانگيز و زيبا زيارت عاشورا میخواند، ما نيز مینگريستيم، آن هم در مقابل تعدادی از شهدا كه داخل چادر معراج جا گرفته بودند. زيارت عاشورا با حس و حالی خاص به پايان رسيد، سوار آمبولانس شديم و به طرف «دژ» حركت كرديم و دقايقی بعد به محل كار رسيديم، اينبار با توكل بر خدا و با روحيهای بسيار عالی و با نشاطی خاص، مشغول كندن زمين شديم.
🌷شايد باور نكنيد، اما بيل اول و دوم كه به زمين خورد، فریاد: «الله اكبر، الله اكبر، شهيد.... شهيد....» يكی از بچهها مرا به خود آورد، سريعاً از پشت دستگاه پايين پريدم و به اتفاق بچهها با دست، خاکها را به كناری زديم، شور و هيجان عجيبی به وجود آمده بود، طبق معمول همه به دنبال پلاک شهيد بودند، اما هرچه جستجو كرديم، متأسفانه نشانهای از پلاک آن شهيد به دست نيامد اما.... در عوض يك كتابچهی ادعيه در كنار آن شهيد يافته شد كه روی آن نوشته شده بود «زيارت عاشورا».
#راوی: آقای عدالت از يگان تفحص تيپ ۲۶ انصارالمؤمنين
📚 كتاب "كرامات شهدا"
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا_🌷
#شهیدی_که_حضرت_زینب_س_را_در_بیداری_دید.
🌷به بهانه خرید برای منزل از برادرش پول گرفت و تصمیم گرفت برای رفتن به سوریه فرار کند و از تهران اعزام شود. در حین فرار توسط مأمورین ایست و بازرسی مهریز مورد تعقیب [قرار] میگیرد. در دل شب به بیابان میزند و راه را گم میکند. بانویی نقاب به چهره را میبیند، شوکه میشود. آستین پیراهن دست راستش را میگیرد چند قدمی همراهش میآید و به او میگوید: پسرم برگرد مادرت را راضی کن به ما میرسی.
(ایشان شهید هجده سالهای است که هر چه اصرار میکرد مادرش اجازه نمیداد به سوریه برود. در ماه محرم به دنیا آمد و در هفتمین روز ماه محرم در سوریه به شهادت رسید و مزارش در گلزار شهدای کرمان واقع شده است.)
🌹خاطره ای به یاد #شهید مدافع حرم محمد علی حسینی
#راوی: مادر گرامی شهید
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا_🌷
#خانوادهی_پنج_بعلاوه_یک_در_جبهه! (١+۵)
🌷پدرم به اتفاق پنج فرزندش جبهه بودند، در پنج خط مختلف. یکی از دوستان تعبیر "١+۵" را به خانوادهمان داده بود! آن روز که خدمت مقام معظم رهبری بودم آقا فرمودند: کدام یک از برادرانت آن جمله معروف را گفته بود که یک خط عملیاتی را تحویل خانواده ما بدهید؟ گفتم: برادرم سید هدایت الله در یکی از وصیت نامههایشان نوشته بودند: برادرانم به اتفاق پدرم در جنگ با بعثیها میتوانند یک گروه ویژه ضربت تشکیل بدهند، با همهی تخصصهای لازم. با دشمن بجنگند، یک خط و یا محور عملیاتی تحویل بگیرند، آن را در برابر پاتکها و تهاجم دشمن نگه دارند، خطشکن هم باشند.
🌷آقا داشتند با دقت گوش میدادند که ادامه دادم: خب برادرم سید هدایت الله راست میگفتند. برادرم سید قدرت فرمانده گردان مالک اشتر بود. سید نصرت الله فرمانده محور اطلاعاتی لشکر ١٩ فجر بودند. خود سید هدایت الله جانشین اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح بودند. سید شجاع در گردان امام جعفر صادق (ع) تک تیرانداز بودند. من تخریبچی بودم و پدرم در تیپ ۱۵ امام حسن (ع) در واحد تعاونی کار میکردند. پس میتوانستیم یک خط عملیاتی را در جبهه تحویل بگیریم. آقا و همه آن جمع با هم زدند زیر خنده.
🌷از شش نفرمان یک شهید، سه جانباز و دو آزاده در سبد دفاع از انقلاب و نظام اسلامی به یادگار گذاشتیم.
#راوى: سید ناصر حسینی پور كه در سن ۱۶ سالگی با پایی که از ساق آویزان شده بود به اسارت نیروهای بعثی درآمد؛ نویسنده کتاب «پایی که جا ماند»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا_🌷
....#باید_بروم.
🌷سه ماه بعد از ازدواجش تصمیم گرفت به دوکوهه برود تا با گروه تفحص پیکر مطهر شهدا را پیدا کنند. من از او خواستم که کمی بیشتر کنار همسرش بماند، اما گفت: «مادران زیادی چشم به راه هستند، باید بروم.» پسرم رفت و در فکه پای یکی از همکارانش در مین گیر کرد و یک ترکش وارد ریهاش شد. او در راه بیمارستان به شهادت رسید. دو روز قبل از اینکه به شهادت برسد، به من گفته بود که پیکر یک شهید را شناسایی کردهایم و قصد تفحص آن را داریم، دو روز بعد برمیگردم.
🌷روز مقرر منتظر ماندم، اما خبری نشد. چند روز گذشت و من دیگر طاقت نیاوردم، تصمیم گرفتم به دوکوهه بروم. نمیدانستم که من و عروسم تنها کسانی هستیم که از شهادت سیدعلی خبر نداریم. همسرم میگفت چند روز دیگر صبر کن، شاید بیاید. یک روز دیدم که پسر کوچکم موتور سیدعلی را از حیاط برداشت. با ناراحتی گفتم چرا بدون اجازه به موتور سیدعلی دست زدی. عذرخواهی کرد و موتور را سر جایش گذاشت. بعدها فهمیدم که آن روز موتور را میبردند که اعلامیه را چاپ و پخش کنند. هشت روز بعد....
🌷هشت روز بعد از شهادت سیدعلی، خبر شهادتش را به من دادند. تحمل شهادت تازهدامادم برای من سخت بود. یک سال بعد از شهادت سیدعلی، عروسم میخواست جهیزیهاش را جمع کند و به خانه پدرش برود که پسر دیگرم از من خواست تا برای او خواستگاری کنم. من به همراه امام جماعت مسجد به خانه پدر عروسم رفتم و دخترش را برای پسر دیگرم خواستگاری کردم. ابتدا مخالف بودند، اما وقتی دیدند که به خواست پسرم بوده است، پذیرفتند. صیغه عقد این پسرم را هم رهبر معظم انقلاب اسلامی قرائت کردند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید علی موسوی جوردی (سال شهادت: ۱۳۷۱)، برادر شهید سید علیمحمد موسوی جوردی (سال شهادت: ۱۳۶۴) و خواهرزاده شهید معزز سید هادی موسوی
#راوی: خانم سیده زهرا موسوی مادر گرامی دو شهید و خواهر یک شهید
منبع: سایت خبرگزاری دفاع مقدس
❌️❌️ یادمان باشد! با همین رفتنها، ما ماندیم!!
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا_🌷
#روی_بال_خاطرات_چند_ساعت_در_عملیات_باشیم....
🌷غروب روز قبل از حمله به ما اطلاع دادند؛ امشب قطعاً عملیات خواهد شد [عملیات رمضان] و ما افراد را در ساعت ۹ شب جمع کردیم و آنان را نسبت به هدفهای نظامی و غیرنظامی این عملیات توجیه کردیم. یک دسته از رزمندگان بسیجی هم همراه دسته نظامی من بودند. در مقابل ما یک گردان خط شکن پیشروی میکرد. بعد از اینکه حدود ۱۰۰ متر پیشروی کردیم، آتش توپخانه دشمن به روی ما باز شد. برای مشخص شدن مسیر حرکت سیم تلفن کشیده بودند، اما این سیم احتمالاً به پای کسی پیچیده و از مسیر خود منحرف شده بود. به همین خاطر....
🌷به همین خاطر ما راهمان را گم کردیم و بعد از تلاش زیاد موفق به پیدا کردن مسیر اصلی شدیم. به هر حال ما به میدان مین دشمن رسیدیم که منظره دلخراشی داشت. تعدادی از افراد گردان خط شکن به روی مین رفته و شهید و مجروح شده و در همانجا افتاده بودند و با وجود زخمهای شدید به ما روحیه میدادند که جلو بروید و به ما توجه نکنید. در مسیر پیشروی به کانال عریض و عمیقی رسیدیم که داخل آن را مینگذاری کرده و سیمخاردار کار گذاشته بودند.
🌷خبر رسید که مقاومت اولیه دشمن شکسته شده است. شبانه برای پاکسازی منطقهای را که به آن رسیده بودیم، اقدام کردیم. تیربارهای دشمن به سوی کانال تیراندازی کرده و مانع پیشروی ما میشدند. با روشن شدن هوا، تانکهای دشمن نیز به روی ما آتش گشودند. تلفات ما نسبتاً زیاد بود و این امر سبب نگرانی ما شد. به ویژه اینکه یگانهای زرهی ما پیشروی نکرده و به ما ملحق نشده بودند. درحالیکه واحدهای بزرگ زرهی دشمن ما را تهدید میکردند.
🌷حوالی صبح به ما دستور عقبنشینی دادند. عدهای از رزمندگان بسیجی با یک واحد تخریب مینهای باقیمانده را پاک میکردند. در بین آنان یک تیم آر.پی.جیزن وجود داشت که چند تانک دشمن را منهدم کردند و در نتیجه آتش دشمن به روی ما کاهش یافت و تعدادی از افراد دشمن که در خط جلویی بودند، به وسیله نیروهای ما اسیر شدند. چند دستگاه نفربر نیز به غنیمت نیروهای ما درآمد. متأسفانه حدود ۱۰ نفر از خدمه آر.پی.جیزن ما نیز به شهادت رسیده بودند.
#راوی: ستوان دوم وظیفه حسین سرفراز، از گردان ۱۲۹، لشکر ۷۷ پیاده
منبع: خبرگزاری ایسنا
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا_🌷
#التماس_شفاعت....
🌷حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامههایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه میخواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لابهلای حرفها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا انشاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را بهطرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند:...
🌷فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آنهایی است که شفاعت میکند انشاءاللّه.»حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند. جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچههای جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت میدی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد میزنم میگم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟» حاجی گفت: «باشه قول میدم فقط صداش رو در نیار.»
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#راوی: آقای جواد روحاللهی داماد خانواده شهید معزز محمدرضا عظیم پور
📚 کتاب "سلیمانی عزیز"، انتشارات حماسه یاران، ص۵۸
❌️❌️ ....ما هم داریم.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا_🌷
#نيم_متر_داخل_زمين!
🌷در عملیات کربلای ۵، نیروهای جلویی ما احتیاج به آتش داشتند. من یک قبضه خمپاره داشتم، آنقدر با آن شلیک کرده بودم که بدنه آن کاملاً قرمز شده بود. در آن حال یک گلوله در آن انداختم و منتظر شلیک شدم. گلوله شلیک شد اما....
🌷اما وقتی برگشتم با کمال تعجب مشاهده کردم قبضه خمپاره سر جایش نیست. با شوخی به دیدهبان جلو گفتم: «شما لوله خمپاره را ندیدی که به طرف عراقیها برود!» او هم پاسخ منفی داد. به دلیل ضرورت، قبضه دیگری آوردیم. وقتی در حال کندن جای سکوی آن بودیم، دیدیم لوله خمپاره نیم متر به داخل زمین فرو رفته است.
#راوی: بسیجی شهید معزز حمیدرضا مسعودی
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا_🌷
#اسلحه_پيشرفته!!
🌷گرمای نيمه شب جزيره مجنون كلافهام كرده بود. بچـههـا در سـنگر خوابيده بودند. هوای شرجی و فضای دم كرده داخل سنگر باعث شد كه نتوانم دوام بياورم. بلند شدم و زدم بيرون. كمی زير آسـمان در سـكوت راه رفتم. با خودم گفتم حالا كه خوابم نمیبرد، بهتر است وضو بگيـرم و نماز شبی بخوانم. توفيقی اجباری كه از پيش آمدنش خوشحال شدم. آفتابهای را كه در كنار درِ سنگر گذاشته بودند برداشتم. آب به انـدازه كافی در آن بود. مـشتی آب بـه صـورتم زدم و درود بـر محمـد و آل او فرستادم. وضوی خود را كامل گرفتم. يكدفعه پشت خـاكريز بـه نظـرم چيزی تكان خورد. نيمخيز شده و....
🌷و دولاّ جلو رفتم. در تاريكی مطلق، برق كلاهش را ديدم؛ يك عراقی بود. كمی ترسيدم. وای خدای مـن! دشـمن تا آن طرف سنگرها آمده بود. خواستم فرياد بزنم، ولی ديـدم صـدايم در نمیآيد. بايد كاری میكردم. آهسته، آهسته جلو رفتم. ديدم يك نفر است. معلـوم بـود اطلاعـاتی است و برای شناسايی آمده است. به خودم آمدم. ديـدم آفتابـه هنـوز در دستم است. پيش خودم گفتم اسلحه ندارم، حالا چه كار كنم! يكدفعـه فكری به نظرم رسيد. آهسته جلو رفتم و لوله آفتابـه را در كمـرش فـرو كردم. صدا زد: تسليم، تسليم! و دستهایش را بالا گرفت. اسلحهاش را گرفتم و به او گفتم: «تعال، رو!»
🌷وقتی اين طرف خاكريز آمدم، با صدای بلند داد زدم: «مهدی، حسين! كجاييد يك عراقی گرفتم!» بچهها با صدای من بيدار شدند. چند تا از بچههای نگهبانی هم سريع رسيدند. همه غرق در خنده بودند. چند نفر سريع رفتند ببينند كسانی ديگر هم هستند؛ كه متوجه شـدند آنها فرار كردهاند. من با لوله آفتابه يك اسير گرفته بودم. بچهها از خنـده رودهبر شده بودند. بعد از آن اتفاق و بردن سرباز عراقی، نمـاز شـبِ باحـالی خواندم و پيش خودم به اين فكر كردم كه وضـوی نمـاز مـن باعـث جلـوگيری از شناسايی منطقه شده بود.
#راوی: رزمنده دلاور سعيد صديقی
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا_🌷
#پای_بدون_زانو!!...
🌷در عمليات كـربلای۵ تـازه مجـروح شـده بـودم؛ آن هـم روز دوم عمليات؛ ۶۵/۱۰/۲۱ يك پايم قطع شـده بـود و دسـت راسـت و سـر و سينهام تركش خورده بود. پس از اعزام به كشور آلمان، پايم را بدون زانو پيوند زدند و با ۴ ـ ۳ پـيچ، اسـتخوان ران را بـه اسـتخوان سـاق وصـل كردند. مانده بودم كه با يك پای بدون زانو و سيخ ماننـد، چگونـه نمـاز بخوانم، بنشينم، دراز بكشم و .... قبلش در عمليات كربلای۴ يك شب موقع عمليـات كـه تـا صـبح مشغول جنگ و گريز بوديم و اصلاً جز خون و شهيد و .... چيـزی نبود، نماز صبح داشت قضا میشد. برای اولين مرتبه، نماز صبح را در حال راه رفتن و با تيمم ـ آن هم از كنار جاده شلمچه ـ خوانـدم. بـرای سـجده و ركوع فقط....
🌷فقط كمی سر را خم میكرديم و سنگ از قبل برداشته شـده را بـه پيشانی میساييديم و تازه وقتی به مقر بازگشتيم، از فرمانـده و روحـانی گردان پرسيديم كه وضعيت نماز صبحمان چهجور است! ....با خود فكر میكردم حالا چهكار كنم. بعضی پيشنهاد دادند كـه همـانطور نشسته ادامه بده و نماز نشسته هم قبول است، ولی تـصميم گـرفتم كه ايستاده نماز بخوانم. برای اولين مرتبه ايستادم و موقـع سـجده چـون پای چپم زانو نداشت، به جای اينكه هفت جای بدنم روی زمـين باشـد، شـش جـای بـدنم روی زمـين بـود و ماننـد ژيمناسـتيككارهـا پـايم را میچرخاندم و مینشستم. حالا مدتهاست كه اينگونه نماز نخواندهام، ولی اين نماز هم مانند آن نماز صبح كلی كيف دارد.
#راوی: جانباز سرافراز غلامرضا عابد مسلك
❌ امنیت اتفاقی نیست!
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا_🌷
#آرزوی_او....
#آرزوی_من!
🌷محمدحسین همیشه آرزوی شهادت داشت و با تمام وجود طالب آن بود، اما من دوست داشتم که او جانباز شود تا من هم در کنار او فیض ببرم و با خدمت به یک جانباز جنگ، سهمی از حسنات او داشته باشم. وقتی این مطلب را به او میگفتم، میخندید و میگفت: «من از خدا خواستهام تا شهید شوم؛ دوست دارم خدا مرا کامل کامل ببرد.»
🌷او شهادت را نقطهی کمال میدانست و آنقدر در راه عقیدهی خود پایمردی کرد که به کمال مطلوب رسید. شب قبل از شهادت او، نمایندهی امام در جهاد را در خواب دیدم که به من گفتند: شما هم از خانوادهی شهدا هستید سعی کنید مثل حضرت زینب صبور باشید. روز بعد منتظر شنیدن خبر شهادت محمدحسین بودم....
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز محمدحسین زینتبخش
#راوی: همسر گرامی شهید
📚 کتاب "جهاد سازندگی خراسان در دفاع مقدس" صفحه ۹۷
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
🌷 #با_شهدا🌷
#ماجراى_سكته_دوشكاچى_عراقى!
قبل از اجرای عملیات کربلای ۴، در یکی از شناساییها بایستی از عرض اروند عبور میکردیم و بعد از نفوذ به ساحل آن طرف اروند، به شناسایی منطقه مورد هدف میپرداختیم. به همراه رضا نیکپور، به آب زدیم. شب متغیری بود. هوا گاهی ابری و گاهی مهتابی بود. آهسته به صورت سر پایین به سمت ساحل مقابل فين (کفش مخصوص غواصی) میزدیم.
....سرمان را که از آب بیرون آوردیم چشممان به سنگر دوشکایی افتاد که یک دوشکاچی عراقی پشتش نشسته و لوله آن را مستقیم به سمت ما نشانه رفته است. عینک غواصی روی چشمانمان بود. شهید نیک پور گفت: از هم جدا میشویم تو از آن طرف برو و من هم این طرف که اگر تیراندازی کرد، یک نفر تیر بخورد!!
با دقت بیشتری به عراقی پشت دوشکا نگاه کردیم، تکان نمیخورد. شهید نیکپور به آهستگی به ساحل خزید و من هم به دنبالش. با احتیاط خود را به سنگر کمین رساندیم. اول گمان کردیم دوشکاچی به خواب رفته اما نزدیک که شدیم، متوجه شدیم عراقی دچار سکته شده است. آن بیچاره عراقی وقتی هیبت ما را در ميان آب دیده بود از ترس سکته کرده بود. او حتی انگشتش روی ماشه قرار داشت ولی از ترس جرأت و فرصت اینکه تیراندازی کند را نیافته بود.
#راوى: رزمنده دلاور سماوات یکی از اعضای گردان غواصی نوح (ع) از نیروهای گردان اخلاص (اطلاعات و عملیات) لشکر ٢١ امام رضا (ع) كه در سال ۱۳۶۵ تشکیل شد.
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi