🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت90 احساس کردم از این سردیام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد. مادر
🌸🍃🌸🍃
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت91
اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم نبود. با خودم گفتم شایدبه کتابخانه رفته باشد.
دوستش سوگند را دیدم، دل، دل می کردم برای این که سراغ راحیل رو از او بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد.
با خوشحالی سارا را صدا کردم و سراغ راحیل رو از اوگرفتم.
اخم هایش در هم رفت و گفت:
– من چه می دونم مگه من به پای راحیلم.
با تعجب گفتم:
– چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس.
رویش را برگرداندو گفت:
–خودت چرا نمی پرسی؟
نمی دانستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاق تربود. خیلی جدی بهش گفتم:
–اگه اینقدر سختته نپرس، اصلامهم نیست.
بعد هم به طرف کتابخانه راه افتادم.
صدای قدم هایش می آمد ولی من اعتنایی نکردم.
خودش را به من رساندو گفت:
– خب بابا می پرسم.
اخمی کردم و گفتم:
–نمی خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم.
دوباره راهم را ادامه دادم.
وارد کتابخانه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیامده.
گوشیام را از جیبم درآوردم که تا زنگ بزنم وخبری از او بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم را کنترل کنم.
آن روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می بینمش کمی آرام شدم.
وقتی از شرکت به خانه رسیدم، مامان دوباره سوال پیچم کردو از راحیل پرسید. هر چه من بیشتر از راحیل برایش می گفتم او متعجب تر میشد، که آخرش گفت:
– آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که در موردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟
لبم را گزیدم و گفتم:
–نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق می کنم حتی یه زنگم نزده.
مادر چهره اش را در هم کرد و گفت:
– اوه، اوه، کی میره این همه راه رو...چقدرم ناز داره.
خنده ایی کردم و گفتم:
–خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه می خرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه.
مادر با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها...چی میگی تو پسر...
وقتی سکوتم را دید، ادامه داد:
–حالا اگه قسمت شدوازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی.
با تعجب گفتم:
–مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد.
مامان با اخم نگاهم کردو گفت:
– یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟
لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه.
ــ ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خوب عروسی رو مختلط نمی گیریم.
ــ خب بعدش چی؟
ــ بعدش هیچی...مگه چادر چشه.
مادربا حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل اینقدر برایش غیرقابل هضم است.
تارسیدم کلاس، مثل کسی که دنبال گمشده ایی است، چشم دوختم به صندلیاش، خالی بود.
رفتم سر جایم نشستم و زل زدم به در.
هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی دانستم چه کار کنم.
با خودم گفتم اگر امروزم نیاید حتما پیام میدهم. دیگر طاقت ندارم.
جزوه ام را روی میز گذاشتم و به علامت هایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم.
خودکار را برداشتم تا مطالب امروز را با دقت یادداشت کنم و بعدا به او بدهم شاید به بهانه ی جزوه دادن بازهم بتوانم چند کلمه ایی با او حرف بزنم.
بعد از تمام شدن کلاس باسعیدبه محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزدو من تمام حواسم به کسایی بودکه در رفت و آمد بودند. ولی هیچ کدامشان راحیل نبودند.
آن روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون آمدم سعید صدایم کردو گفت:
– منم تا یه جایی می رسونی؟
ــ من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد می رسونمت.
تازه حرکت کرده بودم که سارا را که از کنار خیابان پیاده می رفت را دیدم.
سعید گفت:
–عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش.
بی تفاوت گفتم:
– چه معنی داره، خودش بره بهتره.
سعید متعجب نگاهم کردو گفت:
– قبلا که سوارش می کردی، چه معنی داشت؟
ــ قبلا اشتباه می کردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه.
سعید با چشم های گرد شده فقط نگاهم کردو حرفی نزد. من هم بی تفاوت به راهم ادامه دادم.
وقتی رسیدم شرکت دیگر طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می دادم.
اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم وبا خودم گفتم شاید خوشش نیاید. برای همین کمی رسمی تر نوشتم:
–سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیایید؟ اتفاقی افتاده؟
بعد از یک ساعت که مشغول کارهایم بودم باصدای پیام گوشیام بی معطلی بازش کردم.نوشته بود:
– سلام.چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم.انشاالله فردا میام. از خوشحالی گوشیام را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم، پس یعنی فردا می بینمش. چرا می خواسته تنها باشد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار عزیزم تولدت مباااااارک.❤️❤️
سه ساله که به آرزوت رسیدی😔
اما من هر بار به همراه دخترانت در جواب دعای شهادتت میگویم نهههه خیر...😔
@dastan69zendegi
🌸🍃
✅ #تلنگر
یه مقایسه بسیار عجیب
۱_ چون اون آقا اهل #مسجد هست و فلان اشتباه رو کرد، پس من دیگه مسجد نمیرم!😶
۲_ چون فلان کس که #نماز میخونه، فلان کار رو انجام داد، پس من دیگه نماز نمیخونم!😐
۳_ چون فلان خانم که #چادری هست، فلان اشتباه رو انجام داد، پس من دیگه چادر نمی پوشم!😑
*یه سوال خیلی مهم:*⁉️
۱_ چرا هیچ کس نمیگه (چون فلانی که چلوکباب می خوره، فلان اشتباه رو کرد من دیگه چلوکباب نمیخورم؟)😜🥙
۲_ چرا هیچ کس نمیگه (چون فلانی که بنز آخرین سیستم رو سوار هست، دزدی کرد ، من دیگه بنز سوار نمی شم؟)🚖
۳_ چرا هیچ کس نمیگه( چون فلان خانم #بیحجاب، فلان اشتباه رو کرد، من دیگه باحجاب میشم؟)😉
*چرا ما سریع از دین مایه میذاریم، نه از دنیا؟!*🤫
هیچ کس به غیر از #پیامبر اسلام صل الله علیه و آله و ائمه طاهرین علیهم السلام #معصوم نیست.
پس هر کسی ممکنه اشتباه کنه.(انسان ممکن الخطاست، جایز الخطا نیست)
پس بخاطر دین و ایمان، سر خدا و خداپرستها منت نذاریم. انقدر هم سریع دین گریز نشیم.
🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃
از پیامبر گرامی اسلام صَلی الله عَلیه وَ آلهِ وَ سَلّم آمده است:
🌙رمضان از نامهای خداوند است؛ پس هرگز نگویید رمضان، بلکه بگویید ماه رمضان! زیرا شما نمیدانید رمضان چیست؟!
📖کنز العمال
🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃
#خاطرات_شهدا
غروب ماه رمضان بود،ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی يــک قابلمه از من گرفت.
بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری!
عجب حالی ميده؟
گفت: راســت ميگی، ولي برای من نيست، يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت، وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد، ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد، با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند،از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم، فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد؟
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم، چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند، ابراهيم را کامل ميشناختند، آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند، بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
📚سلام بر ابراهیم1
#شهیدابراهیمهادے
🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت91 اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چ
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت92
هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه اش زده بود ونگاهش به پنجره ی کلاس بود.
غرق افکارش بود. لبهایم کش امد.
دو سه نفر بیشتر در کلاس نبودند. ذوق زده رفتم وصندلی کناریاش نشستم. آنقدر در فکر بود که اصلا متوجه ی من نشد.
صورتش رنگ پریده به نظر می رسید. احساس کردم آن شادابی همیشگی را ندارد. نگران شدم. آرام سلام کردم.
برگشت طرفم با دیدنم کمی جا خوردو خودش رو جمع و جور کردو جواب داد.
ــ نگرانتون بودم. خوبید؟
ــ ممنون، خدارو شکر.
به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
– از چی ناراحتید؟
ــ چیزی نیست.
ــ نگید چیزی نیست، قیافتون داد می زنه که چیزی هست ولی شما نمیگید. نکنه مادرتون مخالفت کردند؟
سکوت کرد.
سکوتش مرا به هول و ولا انداخت. با استرس گفتم:
–نگید که مخالفت کردند. فکر قلب منم باشید.
بازم سکوت کرد.
ــ تو رو خدا حرف بزنید.
نمیدانم درصورتم چه دید که او هم مضطرب شدو گفت:
– بهتون میگم ولی اینجا نمیشه، بعد از کلاس میگم.
نگاه دلخورم را روانه چشم هایش کردم و گفتم:
– چطور دلتون میاد، تا بعد از کلاس باید با نعشم صحبت کنید. من حالم بده. همین الان بگید. بعد در جا بلند شدم وگوشه چادرش را کشیدم و گفتم:
–خواهش می کنم الان بگید.
با خجالت نگاهی به چند نفری که در کلاس بودند انداخت و گفت:
–خواهش میکنم، آقا آرش خودتون رو کنترل کنید.
باشه شما برید بوستان منم میام.
بی حرف از کلاس بیرون زدم، به هیچ کس توجهی نداشتم، فقط می خواستم زودتر بیاد و بپرسم که چه شده.
با استرس داشتم کنار نیمکت قدم می زدم که امد. فوری فاصلمان را پر کردم و گفتم:
– لطفا بدون مقدمه زودتر بگید چی شده.
سرش را انداخت پایین و گفت:
–مادرم همه چیز رو گذاشته به عهده ی خودم. نظر ایشون منفیه، ولی گفت اگه من خودم بخوام اون حرفی نداره.
نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شدوگفتم:
–برای همین دو روزه نیومدید و خواستید تنها باشید. یعنی هنوز به من شک داریدکه بعد از دو روز هنوز تصمیم نگرفتید؟
آرام آرام به طرف نیمکت رفت و نشست وسرش را بین دستهایش گرفت.
کنارش نشستم. کمی خم شدم تا صورتش را ببینم، چشم هایش بسته بود.
شروع کردم به حرف زدن.
–راحیل من بدون تو نمی تونم. به دل من رحم کن. تمام سعیام رو واسه خوشبختیت می کنم. اصلا نگران نباش.
آخه مادرتون که هنوز من رو ندیدن چطوری تصمیم گرفتند؟
سرش را بلند کرد ولی نگاهش زیربود.
–من در موردتون همه چیز رو بهش گفتم. تقریبا به اندازه من، شما رو می شناسه. اون میگه چند وقت دیگه که دوره این علایق تموم بشه، زندگی ما میشه جهنم. چون چیزایی که شاید از نظر خانواده ما ارزشه از نظر خانواده شما ضد ارزشه.
اعتراض آمیز گفتم:
–نه، شاید از طرف خانواده ام خب یه چیزایی اینجوری باشه ولی از نظر من نیست.
سرم راپایین انداختم و آرام گفتم:
–شاید تا یه حدی مادرتون حق داشته باشند، چند جلسه خانواده هامون با هم آشنا بشن نظرشون عوض میشه.
لطفا از مادرتون اجازه اش رو بگیرید که بیاییم. اصلا به عنوان آشنایی نه خواستگاری.
نگاه پر از خواهشم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
–وقتی ما پشت هم باشیم هیچ اتفاق بدی نمیوفته. مطمئن باشید.
راحیل من بهت قول میدم هر چیزی که برای تو مهمه واسه منم مهم باشه، اگرم مهم نبود حداقل باهاش مخالفتی نمی کنم.
دست هایش را در هم گره کرد.
–تو این دو روز خیلی فکر کردم. برای یه دختر خیلی سخته که مادرش که تنها پشتیبانشه ...
بغضش اجازه نداد حرفش را تمام کند. لبهایش را محکم بهم فشار می داد تا اشکش نریزد.
چقدر دلم می خواست بغلش کنم. این رعایت فاصله ی اجباری چقدر برایم زجر آور بود.
ــ می دونم سخته. بخصوص که ارتباط شما با مادرتون اینقدر خوبه. من مطمئنم اگه با هم آشنا بشیم نظرشون عوض میشه.
بعد از یه سکوت طولانی، گفت:
–آقا آرش.
ــ بی اختیار گفتم:
–جانم.
خجالت کشیدنش را با یه مکث طولانی نشان داد وگفت:
–من باید فکر کنم.
بدونه خواست مامانم هیچ کاری نمی خوام بکنم. گرچه من رو آزاد گذاشته. یه هفته صبر کنید اگه جوابی بهتون ندادم. پس قسمت هم نیستیم.
از حرفش، خون در رگهایم یخ بست. بی حرکت فقط نگاهش کردم، یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد. وقتی سکوتم را دید نگاهش را روی صورتم کشید. نگرانی را در چشم هایش دیدم.
صدایم زد، آقا آرش...جوابی نشنید، بلند تر گفت: –آقا آرش
دلم می خواست در همان حال بمانم و او مدام اسمم را صدا بزند.
وقتی به خودم امدم دیدم یقه ی لباسم را گرفته و با رنگی پریده تکانم میدهد.
ــ خوبم نگران نباشید. شرم زده دستش را عقب کشید.
–خداروشکر.
با دیدن لرزش دستهایش قلبم فشرده شد، من باعثش بودم، ناخواسته مدام اذیتش می کردم. به سختی از جایم بلند شدم و گفتم:
– چند دقیقه بشینید الان میام.
سکوت کرد، انگار حتی نای حرف زدن هم نداشت. فوری رفتم دو تا آب میوه گرفتم و برگشتم.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi