eitaa logo
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
92 دنبال‌کننده
405 عکس
84 ویدیو
1 فایل
«﷽» # پروردگارا تو را سپاس کہ سہم ما را از علم و دانش، کتابھا قرار دادے ... ⁦⁦🌼🌼🌼🌼 @Baran69m #هر چیزی که ارزش خواندن و تامل دارد. #انتشار_مطالبِ_کانال_همراه_لینک_اشکالی_ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 آن چه انسان هرگز نخواهد فهميد اين است كه چگونه در مقابل كسي كه ما را آفريده و همه چيز ما از اوست مسئول خواهيم شد و او از ما بازخواست خواهد كرد. 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
۶ بهمن ۱۴۰۱
🌸🍃🌸🍃 یک عده ای هستند که ما همیشه از رو ظاهر آن ها قضاوتشان میکنیم... پیش خود میگوییم:ببین اصلا مشخص است در صورتش هیچ غمی نیست این بشر از هفت دولت آزاد است سر خوش است و فلان است و بهمان... ولی کافی است یک بار از بطن زندگی آن ها مطلع شوی،تا بفهمی چه غصه هایی در زندگی شان دارند که اگر یکی از آن ها را ما داشته باشیم کمرمان خم میشد... بیایید هیچوقت آدم ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنیم... همه مانند هم نیستند که بخواهند درد و غصه هایشان را میان این جماعت فریاد بزنند خیلی ها تو دار هستند میگویند،میخندند اما کافی است گوشه ای را پیدا کنند که کسی حواسش به آن ها نباشد تنهایی میبارند و میبارند و میبارند... 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
۶ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ بهمن ۱۴۰۱
🌸🍃🌸🍃 ...! چند سال بعد از شهادت برادرم در اسارت، یکی از دوستانش خانواده ما را پیدا کرد و ماجرای واسطه شدن مجتبی برای آشتی دادن خودش و همسرش را شرح داد. وی گفت: "مدتی از اسیر شدنم می‌گذشت. همسرم از این‌که در اسارت بودم ناراحت بود و اظهار نارضایتی می‌کرد. می‌گفت از این‌که نمی‌دانم کی آزاد می‌شوی خسته شده‌ام و طلاق می‌خواهم. برادرهای وی هم مدام به او می‌گفتند شوهرت برنمی‌گردد پس طلاقت را بگیر. می‌خواستم جواب نامه همسرم را که درخواست طلاق کرده بود بدهم. مانده بودم توی اسارت چه کار کنم و چه چیزی بنویسم. قضیه را برای مجتبی تعریف کردم. همان‌جا مجتبی گفت که نامه را بده من بنویسم. نمی‌دانم مجتبی چه نوشته بود که بعد از آن همسرم دیگر حرفی از طلاق نزد. پس از آزاد شدن و برگشتن به خانه دیگر حرفی از جدایی نشد و سال‌هاست که با همسرم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنیم. انگار نوشته‌های مجتبی کار خودش را کرده بود. 🌷خاطره ای به یاد معزز مجتبی احمد خانیها : خواهر گرامی شهید منبع: تحلیلی مشرق نیوز_ پایگاه خبری 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
۶ بهمن ۱۴۰۱
🌸🍃🌸🍃 ... وقتی جوان بودم، قایق‌سواری را خیلی دوست داشتم. یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق‌سواری می‌کردم و ساعت‌های زیادی را آنجا به تنهایی می‌گذراندم. در یک شب زیبا و آرام، بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم، درون قایق نشستم و چشم‌هایم را بستم. در همین زمان، قایق دیگری به قایق من برخورد کرد. عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایقم، آرامش مرا به‌هم زده بود دعوا کنم؛ ولی دیدم قایق خالی است! کسی در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم. حالا چطور می‌توانستم خشمم را تخلیه کنم؟ هیچ کاری نمی‌شد کرد! دوباره نشستم و چشم‌هایم را بستم. در سکوت شب کمی فکر کردم. قایق خالی برای من درسی شد. از آن‌موقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود، پیش خود می‌گویم: «این قایق هم خالی است!» 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
۶ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ بهمن ۱۴۰۱
🌸🍃🌸🍃 نسبت به تربیتِ بچه ها خیلی حساس بود. سعی می کرد به وسیلۀ مطالعه و مشورت با کارشناسان ، بهترین روشِ تربیتی رو انتخاب کنه . یه روز دیدم بعد از واکس زدنِ کفشای خودش ، شروع کرد به واکس زدنِ کفش‌های پسر بزرگمون. وقتی علتِ این کارش رو پرسیدم ، گفت: پسرمون جوونه ، اگه مستقیم بهش بگم کفشت رو واکس بزن ، ممکنه جواب نده ؛ خودم کفشش رو واکس می‌زنم تا به طورِ عملی واکس زدن رو بهش یاد بدم... 🌸🍃🌸🍃 🌷خاطره ای از زندگی امیرسپهبد شهید علی صیاد شیرازی 🌸🍃 @dastan69zendegi
۶ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ بهمن ۱۴۰۱
🌸🍃🌸🍃 عاشقی را چه نیازیست به توجیه و دلیل که تو ای عشق همان پرسش بی‌زیرایی.. قیصر امین پور 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
۷ بهمن ۱۴۰۱
مهدیه سادات: 🌸🍃🌸🍃 گويند شغالى، چند پر طاوس بر خود بست و سر و روى خويش را آراست و به ميان طاوسان در آمد. طاوس‏ها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم‏ها زدند . شغال از ميان آنان گريخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نيز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مى‏گرداندند . شغالى نرمخوى و جهانديده، نزد شغال خودخواه و فريبكار آمد و گفت:  اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مى‏كردى، نه منقار طاوسان بر بدنت فرود مى‏آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر مى‏انگيختى . آن باش كه هستى و خويشتن را بهتر و زيباتر و مطبوع‏تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود، بايد نمود. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
۷ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ بهمن ۱۴۰۱
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت ۳۲ نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم: _شیرینیه رفتن
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت۳۳ یه شیرینی برداشتم و با کنجکاوی گفتم: _اون یکیش چیه؟ _قراره از هفته‌ی دیگه برگردم سر کارم. همانطور که به غذا دادن پدرانه اش نگاه می‌کردم با خوشحالی گفتم: _چقدر خوب، واقعاً عالیه. ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم: _پس ریحانه چی؟ آهی کشید و گفت: _باید بذارمش مهدکودک دیگه. نمی‌دانستم باید چه بگویم. دلم می‌خواست بگویم من می‌آیم و نگهش می‌دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مادرم راحت نبود. شاید اجازه نمی‌داد. فکر کردم اصلاً شاید درست نباشد بیشتر از این اینجا بیایم. وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میز انداخت و گفت: _چرا نمی‌خورید، نکنه روزه اید؟ سرم را پایین انداختم. _نه می‌خورم. غذای ریحانه تمام شده بود. بعد از اینکه دست و صورتش را شست و خشک کرد در آغوشش گرفت و موهایش را نوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست و ریحانه را هم روی میز نشاند. ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش با نگرانی گفت : _نمی‌دونم با نبودنتون چطوری می‌خواد کنار بیاد. _میام بهش سر می‌زنم. _واقعاً؟ _بله، البته گاهی، چون خود منم اذیت میشم. _اگه این کار و بکنید که واقعاً خوشحالمون می‌کنید. دلم می‌خواست بگویم من هم از محبت‌های پدرانه ات نمی‌توانم دل بکنم... بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم. اذان شده بود. بعد از نماز صدای زنگ گوشی ام بلند شد. سعیده بود. سریع جواب دادم: _سعیده جان الان میام. نگذاشت قطع کنم زود گفت: _اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم؟ ماندم چه بگویم. آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمهایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود. برای همین گفتم: برو مسجد سر خیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم. نگذاشتم حرفی بزند. گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم. با دیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بود و موهایش را پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم: _به به خانم محجبه. با دیدنم لبخند پهنی زد و شالش را عقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت: _نماز بودم دیگه. بعد بلغم کرد. _دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی. من هم بوسیدمش و گفتم: _منم همین‌طور. _چرا گفتی بیام مسجد؟ _آخه عصری که بهش گفتم تو می‌خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم ، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد. سعیده آهی کشید و گفت: _شایدم حق داشته باشه. احتمالاً فکر می‌کنه عامل همه‌ی مشکلاتش منم. _نباید اینطوری فکر کنه، هر کس قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. سرش را به علامت تأیید حرف‌هایم تکان داد و جلوتر از من به طرف ماشین راه افتاد و گفت: _اونور پارکش کردم بیا بریم. شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود. پا تند کردم و خودم را به او رساندم و شالش را درست کردم و گفتم: _گردنت دیده میشه از پشت. لبخندی زد و گفت: _راحیل. _هوم. _بهم میگی چی شده؟ با حرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم را کردم که خودم را بی‌خیال نشان بدهم و گفتم: _چی؟ _این که این روزا غصه داری. تو خودتی وکم اشتهایی... _تو کجا دیدی من کم اشتهام؟ _اسرا گفت، _بارها زنگ زدم خونه. نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می‌گفت: دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی. رفتی رو سایلنت. _اسرا واسه خودش گفته، من خوبم. آهی کشید و گفت: _خدا کنه. من از خدامه. داشتیم از عرض خیابون رد می‌شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد. دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می‌کرد. خودش پشت فرمان نشسته بود و نگاهم میکرد.... ادامه دارد..... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
۷ بهمن ۱۴۰۱