eitaa logo
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
95 دنبال‌کننده
398 عکس
77 ویدیو
1 فایل
«﷽» # پروردگارا تو را سپاس کہ سہم ما را از علم و دانش، کتابھا قرار دادے ... ⁦⁦🌼🌼🌼🌼 @Baran69m #هر چیزی که ارزش خواندن و تامل دارد. #انتشار_مطالبِ_کانال_همراه_لینک_اشکالی_ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 زندگی‌ مثل‌ یک‌ استکان‌ چاے‌ است به ندرت پیش می آید که هم رنگش درست باشد هم طعمش و هم داغیش اما هیچ لذتی با آن برابر نیست 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃 ✍"خواجه نظام‌الملک" وزیر ملک‌شاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه‌گیری را به وزارت ترجیح داد. دربار ملک‌شاه دنبال چاره‌ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت: خواجه دانشمند است و هیچ‌چیز برای او بدتر از هم‌نشینی با انسان نادان نیست. پس فکری کردند و چوپانی که گله‌ای را به سبب سهل‌انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر می‌برد، به نزد خواجه فرستادند. خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد و جلوی خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه‌وارد عارفی است آشنا به معارف قرآن. رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ چوپان آهی کشید و گفت:داغ مرا تازه کردی. خواجه گفت: چرا؟ چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم‌رنگ و اندازه ریش شما بود و مثل ریش شما که موقع خواندن تکان می‌خورد، هر وقت علف می‌خورد، ریشش تکان می‌خورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت. خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت: صد سال به کُند و بند زندان بودن در روم و فرنگ با اسیران بودن صد قافله قاف را به پا فرسودن بهتر که دمی همدم نادان بودن و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت. 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 مادر موسی میترسید فرزند بی گناهش را به فرمان فرعون زمانش بکشند که ناگاه از جانب خداوند فرمان میابد که فرزندت رادرصندوقی بگذار و به دریا بینداز... مادربه کدام دل چنین راهی را برای نجات فرزندش انتخاب کند جز اینکه به وحی الهی ایمان دارد که خداوند فرمود: هیچ تشویش به دل راه مده که ما محبت موسی را در دل دشمنش قرار میدهیم و او را در زیر چشم خود پرورش میدهیم از این رو هرکس بر خدای خویش توکل کند هیچ نگرانی ندارد که خداوند این قصه را به پایان خواهد رساند.. آیا مکررندیده اید که از دل شب،،روز بیرون می آید واز وسط پریشانی نظم وهماهنگی پیدا میگردد.. هرکس دوست خداباشد دشمنانش درجهت منافع او کار خواهندکرد بی آنکه بدانند،. چنانکه برادران یوسف(ع) خدمتگزار یوسف شدند تا بدانچه باید برسد.. 🍃دل مؤمن گرم است که اهل دنیا هیچ کاری از پیش نخواهند برد وخواسته یا ناخواسته از خدمتکاران خوبان خواهند بود.. چون وعده الهی است که نهایتا خوبی بر بدی غلبه خواهد کرد و پیروزی از آن خوبان خواهد بود.. 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت... و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.روزی به او گفتم: تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟ مگر روضه دیگری بلد نیستی؟! او در پاسخ گفت: بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان. از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد... فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است. به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود. پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند. 📚هزار و یک حکایت اخلاقی 🖊محمدحسین محمدی 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن. قسمت19 خواهرم اسرا بود. اسرا سه سال از من کوچکتر بود و در مقطع
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن. قسمت 20 بعد از جمع کردن سفره گوشی را برداشتم و شماره ی خانه‌ی آقای معصومی را گرفتم. الو، بفرمایید. _سلام، خوبید؟ _سلام راحیل خانم، ممنون شما خوب هستید؟ از اینکه اسم کوچکم را به زبان آورده بود خجالت کشیدم. _ممنون نگران ریحانه جون بودم گفتم حالش رو بپرسم، تب که نکرده؟ _نه خدارو شکر، حالش خوبه نگران نباشید. بعد هم با لحن قشنگی ادامه داد: _چقدر خوشحال شدم زنگ زدید، ممنون که تو فکر ما بودید. _خواهش می‌کنم، کاری نکردم. _راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود، کجا گذاشتید؟ _توی کابینت کنار یخچال گذاشتم. _آخه تو یخچال سرد میشه خوردنش برای بچه سخته. _چه فکر خوبی. بعد از سکوت کوتاهی آروم گفت: _ممنون برای محبت هایی که در حق ریحانه می‌کنید. نمی‌دانستم چه باید جواب بدهم. فقط آرام خواهش میکنمی گفتم و خداحافظی کردم. بعد از قطع کردن تلفن با خودم گفتم، کاش می‌گفتم فردا نمیتوانم بیایم. آخه با زبان روزه سروکله زدن با ریحانه سخت است. ولی باز به خودم نهیب زدم. حالا برای یک روز، روزه. یک روز سختی کشیدن، یک روز تنبیهی که خودت باعثش شدی در این حد ناز کردن، لوس بازی نیست.... مگه اولین بارته؟ مامان درحال شستن ظرف ها بود و من اسرا هم نشسته بودیم به حرف زدن. مامان با یه پیش دستی که چندتا لیمو ترش قاچ شده وارد سالن شد وگفت: _راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از ریحانه سرماخوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسپندم دود می‌کنم. _ممنون مامان جان. _راحیل. _هوم. _میگم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟ یا من زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده؟ _چطور؟ _آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه که ما رو نمی‌شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم مامانمه، اونقدر تعجب کرد که روش نشد شاخاش رو بهم نشون بده. لبخند موزیانه ای زدم و گفتم: _هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی. آهی کشید و گفت: _مثل تو خوش شانس هم نبودم که به مامان برم. _شوخی کردم بابا، خیلییم خوبی. بعد نفس عمیقی کشیدم. _طفلی مامان خیلی زود تنها شد، دلم براش می‌سوزه. _اسرا _بله _می‌گم این که الان مامان تنها داره کار می‌کنه نوشونه ی چیه؟ با خونسردی گفت: _دور از جون شما آبجیِ گلم، نشونه‌ی بی معرفتیِ دخترانش. _خُب؟ _هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعد هم بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. با رفتن اسرا مامان و صدا زدم که بیاد. مامان با اسپند دود کن وارد شد و کلی دود اسپند تو حلقم کردو کنارم نشست. _خب خبر جدید چی داری؟ من هم قضیه‌ی تلفن زدن آرش و برایش تعریف کردم. ادامه دارد.... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 می‌گویند ملا نصرالدین از همسایه‌اش دیگی قرض گرفت. پس از چند روز دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش‌خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه او رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت: مگر دیگ هم می‌میرد؟ چرا مزخرف می‌گویی!!!جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد. این حکایت برخی از ماست که هر جا به نفعمان باشد عجیب‌ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور می‌کنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا