eitaa logo
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
95 دنبال‌کننده
399 عکس
78 ویدیو
1 فایل
«﷽» # پروردگارا تو را سپاس کہ سہم ما را از علم و دانش، کتابھا قرار دادے ... ⁦⁦🌼🌼🌼🌼 @Baran69m #هر چیزی که ارزش خواندن و تامل دارد. #انتشار_مطالبِ_کانال_همراه_لینک_اشکالی_ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن. قسمت19 خواهرم اسرا بود. اسرا سه سال از من کوچکتر بود و در مقطع
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن. قسمت 20 بعد از جمع کردن سفره گوشی را برداشتم و شماره ی خانه‌ی آقای معصومی را گرفتم. الو، بفرمایید. _سلام، خوبید؟ _سلام راحیل خانم، ممنون شما خوب هستید؟ از اینکه اسم کوچکم را به زبان آورده بود خجالت کشیدم. _ممنون نگران ریحانه جون بودم گفتم حالش رو بپرسم، تب که نکرده؟ _نه خدارو شکر، حالش خوبه نگران نباشید. بعد هم با لحن قشنگی ادامه داد: _چقدر خوشحال شدم زنگ زدید، ممنون که تو فکر ما بودید. _خواهش می‌کنم، کاری نکردم. _راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود، کجا گذاشتید؟ _توی کابینت کنار یخچال گذاشتم. _آخه تو یخچال سرد میشه خوردنش برای بچه سخته. _چه فکر خوبی. بعد از سکوت کوتاهی آروم گفت: _ممنون برای محبت هایی که در حق ریحانه می‌کنید. نمی‌دانستم چه باید جواب بدهم. فقط آرام خواهش میکنمی گفتم و خداحافظی کردم. بعد از قطع کردن تلفن با خودم گفتم، کاش می‌گفتم فردا نمیتوانم بیایم. آخه با زبان روزه سروکله زدن با ریحانه سخت است. ولی باز به خودم نهیب زدم. حالا برای یک روز، روزه. یک روز سختی کشیدن، یک روز تنبیهی که خودت باعثش شدی در این حد ناز کردن، لوس بازی نیست.... مگه اولین بارته؟ مامان درحال شستن ظرف ها بود و من اسرا هم نشسته بودیم به حرف زدن. مامان با یه پیش دستی که چندتا لیمو ترش قاچ شده وارد سالن شد وگفت: _راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از ریحانه سرماخوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسپندم دود می‌کنم. _ممنون مامان جان. _راحیل. _هوم. _میگم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟ یا من زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده؟ _چطور؟ _آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه که ما رو نمی‌شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم مامانمه، اونقدر تعجب کرد که روش نشد شاخاش رو بهم نشون بده. لبخند موزیانه ای زدم و گفتم: _هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی. آهی کشید و گفت: _مثل تو خوش شانس هم نبودم که به مامان برم. _شوخی کردم بابا، خیلییم خوبی. بعد نفس عمیقی کشیدم. _طفلی مامان خیلی زود تنها شد، دلم براش می‌سوزه. _اسرا _بله _می‌گم این که الان مامان تنها داره کار می‌کنه نوشونه ی چیه؟ با خونسردی گفت: _دور از جون شما آبجیِ گلم، نشونه‌ی بی معرفتیِ دخترانش. _خُب؟ _هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعد هم بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. با رفتن اسرا مامان و صدا زدم که بیاد. مامان با اسپند دود کن وارد شد و کلی دود اسپند تو حلقم کردو کنارم نشست. _خب خبر جدید چی داری؟ من هم قضیه‌ی تلفن زدن آرش و برایش تعریف کردم. ادامه دارد.... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 می‌گویند ملا نصرالدین از همسایه‌اش دیگی قرض گرفت. پس از چند روز دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش‌خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه او رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت: مگر دیگ هم می‌میرد؟ چرا مزخرف می‌گویی!!!جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد. این حکایت برخی از ماست که هر جا به نفعمان باشد عجیب‌ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور می‌کنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم." هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟ فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر 14 امام حسین(ع) 🌷 🌷 ✨ 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃 📿 بخشى از خطبه زهرا (س) حضـرت زهـرا(س) در آن سخنزانـى معروفـش در مسجـد فـرمـود:خـداونـد ایمـان را بـراى تطهیـر شمـا از شـرك قـرار داد، و نماز را براى پاك شدن شما از تكبر، و زكـات را بـراى پـاك كـردن جـان و افزونـى رزقتان، و روزه را براى تثبیت اخلاص، و حج را براى قوت بخشیدن دین ، و عدل را براى پیراستن دلها، و اطاعت ما را براى نظم یافتن ملت، و امـامت مـا را بـراى در امـان مـانـدن از تفرقه، و جهاد را براى عزت اسلام، و صبر را براى كمك در استحقاق مزد، و امـر به معروف را بـراى مصلحت و منـافع همگـانـى ، و نیكـى كـردن به پـدر و مـادر را سپـر نگهدارى از خشـم ، و صله ارحام را وسیله ازدیاد نفرات، و قصاص را وسیله حفظ خون ها، و وفـاى به نذر را بـراى در معرض مغفـرت قـرار گـرفتـن ، و به انـدازه دادن تـرازو و پیمـانه را بـراى تغییـر خـوى كـم فـروشـى، و نهى از شـرابخـوارى را بـراى پـاكیزگـى از پلیـدى ، و دورى از تهمت را بـراى محفـوظ مـاندن از لعنت، و تـرك سـرقت را بـراى الزام به پـاكـدامنى ، و شـرك را حـرام كـرد بـراى اخلاص به پـروردگـارى او ، بنابـرایـن ، از خـدا آن گـونه كه شایسته است بتـرسید و نمیرید، مگر آن كه مسلمان باشید، و خـدارا در آنچه به آن امر كرده و آنچه از آن بازتان داشته است اطاعت كنید، زیرا كه ✨ "از بندگانـش ، فقط آگاهان، از خـدا مـى ترسند."✨ سـوره فاطر آیه28 احتجاج طبرسى ، صفحه99 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلك بود . در عرفان و طريقت، به علم بسيار اهميت مى‏داد؛ چنان كه او را حكيم الاولياء مى‏خواندند. در جوانى با دو تن از دوستانش، عزم كردند كه به طلب علم روند . چاره‏اى جز اين نديدند كه از شهر خود، هجرت كنند و به جايى روند كه بازار علم و درس، در آن جا گرم‏تر است . محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادرش غمگين شد و گفت:اى جان مادر!من ضعيفم و بى‏كس و تو حامى من هستى؛ اگر بروى، من چگونه روزگار خود را بگذرانم . مرا به كه مى‏سپارى؟ آيا روا مى‏دارى كه مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى؟ از اين سخن مادر، دردى به دل او فرود آمد . ترك سفر كرد و آن دو رفيق، به طلب علم از شهر بيرون رفتند. مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى‏خورد و آه مى‏كشيد .روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى‏گريست و مى‏گفت: من اين جا بى‏كار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند . وقتى باز آيند، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل . ناگاه پيرى نورانى بيامد و گفت: اى پسر!چرا گريانى؟ محمد، حال خود را باز گفت . پير گفت: خواهى كه تو را هر روز درسى گويم تا به زودى از ايشان در گذرى و عالم‏تر از دوستانت شوى؟ گفت: آرى، مى‏خواهم . پس هر روز، درسى مى‏گفت تا سه سال گذشت . بعد از آن معلوم شد كه آن پير نورانى، خضر (ع) بود و اين نعمت و توفيق، به بركت رضا و دعاى مادر يافته است 🌸🍃🌸🍃 حكايت پارسايان، رضا بابايى @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 اگر زنی در کار نباشد، عشقي هم در کار نیست! شکسپیر و حافظ و رومئو و ژولیت و شیرین و فرهاد ول مُعَطَل اند...! اگر روزي زن ها بخواهند از این جا بروند تقریبا همه ي ادبیات و سینما و هنر دنیا را باید با خودشان ببرند! پی نوشت: خانم های عزیز، مرکز عشق و توجه خانه، ان شاءالله که تا همیشه روشنایی و گرما و نفس هاتون تو خونه جریان داشته باشه. روزتون مباااارک. ❤️ 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت21 _از روز اول واسه مامان همه چیز را در مورد آرش تعریف کرده بودم. _قصد این پسره چیه؟ نکنه نظرش دوستیه؟ _من که اهلش نیستم مامانم. _میدونم دخترم، ولی مواظب باش. گاهی وقت‌ها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد می‌شینن دختره بره دنبالشون. کمی دیر گفتی مامان جان. ولی من که اهل دنبال کسی رفتن نیستم. اسرا با سه تا دم نوش وارد شد و رو به من گفت: _من رو فرستادی که خودت بیفتی به دو پچ؟ مامان دیگه حرفی نزد و خندید. _نه بابا منم الان می‌خوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی. روبه مامان کردم و گفتم: _الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها... _خسته ای دخترم، حالا انجام میشه. _این دم نوش رو بخورم حله. تا دیر وقت به کمک مامان و اسرا همه کابینت‌ها و کف آشپزخونه و.... رو برق انداختیم و تمییز کردیم. با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود. _سلام. _سلام، خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟ _چه عجب یادت افتاد یه رنگی بزنی رفیقِ شفیق. _وای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟ _آره، تو راهم. _این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا. _نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم. _زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده. بعد از خداحافظی، فکر آرش و این که بارها سراغم را از سوگند گرفته است تپش قلبم را زیاد کرد. یعنی خاااک همه‌ی عالم بر سرت راحیل که اینقدر بی جنبه هستی که حتی حرف زدن در موردش هم حالت را خراب می‌کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت شده خوب خودت را نشان میدهی. روزه که چیزی نیست تو را باید حلق آویز کرد. با استاد باهم رسیدیم. شانس آوردم که بعدش نرسیدم. رفتم طرف صندلی ام و خواستم سر جایم بنشینم. ولی چشم هایم را نمی‌توانستم کنترل کنم، دو دو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بدجور دلتنگ بودم. به خودم نهیب زدم. (یادت باشه چرا روزه ای راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشم‌هایم را بستم و سر جایم نشستم. از همان ابتدا نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی‌تفاوت نشان دادنِ خودم بود و این در آن لحظه سخت‌ترین کار دنیا بود... بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم. در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می‌فروختند و کنار بوفه چند تا میز و صندلی چیده بودند. سوگند به یکی از میزها اشاره کرد و گفت: _تو بشین من برم دوتا چای بگیرم بیارم. _اولاً من چای خور نیستم. دوماً روزه ام. _عه قبول باشه، پس یدونه می‌گیرم. او چای اش را می‌خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می‌گفتم و این که جدیداً زیاد با هم، هم کلام می‌شویم و از اینکه اینقدر تحویلم می‌گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که مورد توجه استادش قرار گرفته. سوگند با دست‌هایش دور ایوان حصاری درست کرد و گفت: _نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی‌تونه بهت بگه به خاطر شرایطش. ابروهام رو بالا دادم و گفتم: _شایدم این روزهای آخر و می‌خواد مهربون باشه. سارا با لبخند به ما نزدیک شد و گفت: _سوگند تنها تنها؟ سوگند آخرین جرعه چایی اش را هم سر کشید رو به سارا گفت: _می‌خوری برات بگیرم؟ _پس راحیل چی؟ _روزه است. _ای بابا تو هم که همش روزه ای ها چه خبره؟ لبخندی زدم و گفتم: _تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست. _چه کاریه خودت رو عذاب میدی؟ خندیدم و گفتم: _عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم: _یه لذت محوی داره. دست‌هایش را بالا برد و رو به آسمان گفت: _خدایا از این لذت محوها به ماهم اعطا کن. حداقل بفهمیم اینا چی میگن. سه تایی زدیم زیر خنده. در حال خندیدن بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهار نشسته بودند سر میز روبه روی ما.و آرش زل زده بود به من، نگاهمان بهم گره خورد و این چشم‌های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند. مجبور شدم بلند شوم. سارا با تعجب گفت: کجا؟ _می‌روم دفتر آموزش کار دارم بعدش هم کلاس دارم. فعلاً... ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 @dastan69zendegi