🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت88 خجالت کشیدوسرش را پایین انداخت و حرفی نزد.من هم ادامه دا
🌸🍃🌸🍃
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت89
همانطور که با چشم هایم بدرقه اش می کردم، بارها حرفی را که قبلا زده بود رابا خودم تکرار کردم. "باید صبورباشیم."
لبخندی روی لبهایم امد، گفت "باشیم".
پس یعنی او هم به من علاقه دارد، چون از فعل جمع استفاده کرد.
سرم را بالا آوردم و خدارو شکر کردم.
یک راست به محل کارم رفتم. حسابی دیرم شده بود.
پیش خودم فکرکردم شاید بهتر باشد من هم کمکم موضوع را با مادرم در میان بگذارم تا آمادگی داشته باشد...
گرچه هر وقت حرف از ازدواج من میشد مادر فقط روی زیبایی و تحصیلات عروس آیندهاش تاکید داشت.
هیچ وقت نشنیدم که از نجابت و پاکی یا حجاب دختری تعریف کند.
وقتی می خواست بگوید دختر فلانی همه چیز تماماست، می گفت مدرکش را خارج از کشور گرفته و چهره اش هم پنجه ی آفتاب است.
دلم می خواست زودتر عکس العمل مادر را وقتی که از عروس آیندهاش تعریف می کنم ببینم.
به شرکت که رسیدم لیست ساختمان هایی که سازنده هایشان نیاز به میلگرد داشتند را در اختیار مدیرشرکت قرار دادم. ازمن خواست تا اگر در خواستشان قطعی است تماس بگیرم و شرایط قرار داد را برایشان توضیح بدهم.
بعد از صحبت کردن باآنها و موافق بودن چندتا ازسازنده ها، قرار جلسه با مدیر شرکت را هماهنگ کردم.
امروز برایم روز خوبی بود. حتی اگه دو یا سه تا از سازنده ها قرار داد می بستند، از جهت مالی برایم پیشرفت خوبی بود.
مطمئنم این هم از وجود پاقدم راحیل به زندگی ام است.
بعد از تمام شدن کارهایم به خانه رفتم.
مامان خانه نبود. وقتی زنگ زدم گفت با چند تا از دوست هایش بیرون هستند.
دلم می خواست زودتر بیاید خانه تا قضیه ی راحیل را با او در میان بگذارم. برای همین پرسیدم:
–مامان جان کی میای خونه؟
ــ پسرم تو شامت رو بخور، شاید من دیر برسم. غذا رو گاز آمادس.
ــ نه، صبر می کنم تا شما بیایید با هم بخوریم.
جوری که تعجب در صدایش مشخص بود پرسید:
–چیزی شده؟
ــ نه، فقط می خوام یه خبر خوش بهتون بدم.
با ذوق به بغل دستیش گفت:
–می تونی منو خونه برسونی؟...خوش خبر باشی پسرم، من دارم میام خونه.
یک لحظه پیش خودم فکر کردم نکند دوست هایش را هم با خودش بیاورد. برای همین گفتم:مامان شما بگو کجایی من خودم میام دنبالتون. باشه پسرم آدرس رو پیامک می کنم.
خیلی گرسنه بودم ولی دلم می خواست زودتر خوشحالیام را با مامان تقسیم کنم و با هم غذا بخوریم.
تقریبا بیست دقیقه ایی گذشت ولی خبری از آدرس نشد. دوباره به مامان زنگ زدم. فوری جواب دادو گفت:
–پسرم،نیلوفر جون گفت من رومی رسونه. داریم میاییم.
بادلخوری فقط گفتم:
–باشه خداحافظ.
نیلوفر دختر شهدادخانم ، دوست مامانم بود. از وقتی رفته بود آن ور آب و دو کلاس درس خوانده بود. دیگر این مادر من جوری ازاو تعریف می کرد که انگار مدال المپیک گرفته است.وقتی او را با راحیل مقایسه می کنم، احساس می کنم واقعا هم انگار نیلوفر از دنیای دیگری با فرهنگ دیگری به این کشور آمده است. شاید هم برعکس، راحیل از دنیای دیگری به دنیای کوچک من پا گذاشته فقط برای این که چشم هایم را باز کنم و او را ببینم.
این روزها مدام با خودم فکر می کنم چرا تا به حال از چشم هایم استفاده نمی کردم، تمام عمرم را چه می کردم.
صدای آیفن همانند خاری که ناگهان از پا کشیده شودچه درناک مرا از افکارم بیرون کشید.
با دیدن مامان و نیلوفر و شهداد خانم پشت در اخم هایم در هم رفت.
در را باز کردم و به طرف اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و گوشیام را دستم گرفتم. به چند دقیقه نکشید که مادر با لبخندوارد شدو گفت:
–بیا بریم پیش مهمونا دیگه.
– بیام چیکار مامان. چندتا خانم هستید من بیام بین شماچیکارکنم؟با تعجب گفت:
–وا؟ خب بیا ببینشون. شهداد می گفت دلش واست تنگ شده منم گفتم بیاد بالا ببینتت.
–لطفا بگید خوابه، من حوصلشون رو ندارم.
مادر اخمی کردوگفت:
–زشته، بیا چند دقیقه بشین. یه چایی می خورن میرن.
ــ مامان جان خودم میومدم دنبالت، آخه این چه کاریه... حرفم را بریدو گفت:
–اتفاقا اول شیرین گفت خودم می رسونمت. ولی وقتی نیلوفر دنبال مادرش امد. شهداد گفت خونتون سر راه ماست خودمون می رسونیمت. دیگه نذاشت بهت پیام بدم. بعد دستم را گرفت وگفت:
– بیا بریم اذیت نکن. پوفی کردم و دنبالش راه افتادم.وقتی قیافه ی جدید نیلوفر را دیدم چند لحظه ماتم برد. با تغییراتی که در چهره اش داده بودانگار یک نفر دیگر شده بود.
با لبخند جلو امدوسلام دادودستش را دراز کرد. در دلم گفتم باید از یک جایی شروع کنم، دستم را دراز کردم و فقط نوک انگشت هایش را آن هم خیلی کوتاه لمس کردم و اخم و کمی غضب مادرم را به جان خریدم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃
✨وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّکَ😓
🔹و اگر مرا به آتش دوزخ ببری، اهل آتش را آگاه خواهم کرد که من تو را دوست می داشتم 💔
#مناجات_شعبانیه
🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت89 همانطور که با چشم هایم بدرقه اش می کردم، بارها حرفی را
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت90
احساس کردم از این سردیام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد.
مادرش خدارو شکر از جایش بلند نشد، من هم جلو نرفتم و از همانجا احوالپرسی کردم.
او هم تعجب کرد. مامان فکر می کرد به خاطر این که نمی خواستم از اتاق بیرون بیایم، اینطور رفتار می کنم.
هنوز چند دقیقه ایی از نشستنم نگذشته بود که شهداد خانم پرسید:
– خوب آقا آرش، خبر خوشتون چی بود؟
کمی جا خوردم، فکر نمی کردم مامان به آنها گفته باشد. سعی کردم دست به سرش کنم و گفتم:
– چیز مهمی نبود.
خنده ایی کردو گفت:
–آهان پس خصوصیه.
بالبخند زورکی گفتم:
–نه، آخه هنوز هیچی معلوم نیست...
یک لحظه از فکرم گذشت، اتفاقا گفتنش بهتر است، برای این که از دستشان راحت شوم. چون اصلا از این نیلوفر خوشم نمی آمد. هر دفعه یه مدل میزد دکور خودش را عوض می کرد. و احساس می کرد آخرت خوشگل هاست.
مامانم با چشم و ابرو اشاره ایی به من کردو گفت:
– بگو مادر، شهداد و نیلوفر جون که غریبه نیستند.
نگاه دلخوری به مامان انداختم و گفتم:
– راستش مامان جان خواستم بگم، توی دانشگاه از یه دختری خوشم امده. امروز ازش خواستگاری کردم...
احساس کردم با شنیدن حرفهایم همه وا رفتند، حتی مامانم.
یک سکوت چند ثانیه ایی باعث شد مامان کمی خودش را جمع و جور کند و بگوید:
–واقعا؟
خنده ایی کردم.
– منظورتون چیه؟
مامان با تعجب گفت:
– آخه اصلا چیزی نگفته بودی، یهو چی شد؟
ــ نه، مامان جان، یهو نبود. خیلی وقته...
از روی عمد می خواستم در مورد راحیل بیشتر بگویم،
–راستش قبلا یک بار ازش خواستگاری کرده بودم ولی جواب رد شنیدم. امروز برای بار دوم خواستگاری کردم. گفت خودش موافقه باید با خانوادهاش هم صحبت کنه...
همه با تعجب نگاهم می کردند. فکر کنم حرفهایم را باور نکردند.
مامانم با تعجب پرسید:
–چرا بار اول جواب منفی داد؟
خیلی خونسرد گفتم:
–خب دلایل خودش رو داشت دیگه...
مامان باشک و تردید نگاهم کردو انگار حرفم را جدی نگرفت و گفت:
–من برم چایی بریزم.
گفتم:
–شما بشین، من می ریزم.
موقع بلند شدن چشمم به نیلوفر افتاد. احساس کردم خیلی دمغ شد.
هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که شهداد خانم بلند شدو گفت:
– آرش جان زحمت نکش ما دیگه باید بریم. دیرمون شده.
مامان هاج و واج گفت:
–وا کجاشهداد جون؟ شام اینجایید.
ــ نه عزیزم کلی کار داریم. حالا یه وقت دیگه...الان باید زود برگردیم.
اصرارهای مامان نتوانست به نشستن مجابشان کند.
بعد از رفتنشان گفتم:
– مامان میشه زودتر شام بخوریم.
مامان عصبانی شروع به چیدن میز کرد.
شاید از این که قبل از هر تصمیمی با او مشورت نکرده ام ناراحت است. در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از مدتها به خاطر خبر خوبی که راحیل داده بود، یک دل سیر غذا خوردم.
ولی برعکس من مامان خوب غذا نخورد.
برای این که از فکرو خیال بیرون بکشمش پرسیدم:
–مامان جان حالا اونا اگه از خواستگاری کردن من خوشحال نشدن تعجبی نداره، شما چرا خوشحال نشدید؟
در حال جمع کردن ظرف ها گفت:
– خب بهمون شوک دادی. من اصلا فکرشم نمی کردم. تازه داشتم براشون مقدمه چینی می کردم واسه خواستگاری نیلوفر.
اونوقت تو یهو...
حرفش را بریدم و باتعجب گفتم:
–چی میگی مامان؟ بدون این که به من بگید؟ مگه عهد...
این بار مامانم حرفم روبریدو گفت:
– خب می خواستم بگم، البته حرفی که بهشون نزدم. شرایط نیلوفر خیلی خوبه مادر، هم بابای پول دار داره هم...
خنده ایی کردم وبی تفاوت به حرفهاش گفتم:
– ولی انگار مقدمه چینیتون کار خودش رو کرده بود، چون بد جور به هم ریختن.
مامان آهی کشیدو گفت:
– آره دیگه، وقتی تو خودسر...
حرف مامان رابریدم:
–مامان از شما بعیده، وقتی هنوز هیجی معلوم نیست چی بیام بگم.
مامان حرفی نزدوبه آشپزخانه رفت ولی بعدازنیم ساعت امد کنارم نشست وبالبخند گفت:
–خب از دختره بگو، چه شکلیه؟ چقدر درس خونده؟
اصلا چی شد که ازش خوشت امد؟ باباش چیکارس؟
با چشم های گرد بهش نگاه کردم.
– چه خبره مامان جان؟ نه به این که دوساعت چیزی نمیگید نه به این که ...
ــ بگو بهانه نیار، زود...
یکم در مورد راحیل با مامان حرف زدم و در آخر گفتم:
مامان فقط دعا کن مادرش جواب منفی نده.
مامان با اخم گفت:
– اصل کار پدرشه.
وقتی سکوتم را دید پرسید:
–نکنه پدر نداره؟
سرم را به علامت تایید تکون دادم.
باتعجب گفت:
–چی میگی؟ واقعا؟
ــ مامان جان من خودمم.
نذاشت ادامه بدم.
– همون دیگه، پس کی پشتیبان شما باشه. نه اون پدر داره نه تو... اصلا معلوم نیست این دختره از کدوم.
عصبانی شدم.
– مامان این چه حرفیه؟ راحیل فرشتس، خیلی با حیاو مودبه. من دختری رو تو دانشگاه مثل اون ندیدم.
صبر کنید ببینیدش خودتون متوجه میشید. زود قضاوت نکنید.
نفسم را بیرون دادم
–تو این مدت ما حتی یه کافی شاپ یا رستوران نرفتیم، فقط چند بار با هم حرف زدیم. لطفا صبر کنید تا باهاش آشنا بشید. بعدشم من نیازی به پدر زن پولدار ندارم..
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت90 احساس کردم از این سردیام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد. مادر
🌸🍃🌸🍃
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت91
اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم نبود. با خودم گفتم شایدبه کتابخانه رفته باشد.
دوستش سوگند را دیدم، دل، دل می کردم برای این که سراغ راحیل رو از او بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد.
با خوشحالی سارا را صدا کردم و سراغ راحیل رو از اوگرفتم.
اخم هایش در هم رفت و گفت:
– من چه می دونم مگه من به پای راحیلم.
با تعجب گفتم:
– چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس.
رویش را برگرداندو گفت:
–خودت چرا نمی پرسی؟
نمی دانستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاق تربود. خیلی جدی بهش گفتم:
–اگه اینقدر سختته نپرس، اصلامهم نیست.
بعد هم به طرف کتابخانه راه افتادم.
صدای قدم هایش می آمد ولی من اعتنایی نکردم.
خودش را به من رساندو گفت:
– خب بابا می پرسم.
اخمی کردم و گفتم:
–نمی خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم.
دوباره راهم را ادامه دادم.
وارد کتابخانه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیامده.
گوشیام را از جیبم درآوردم که تا زنگ بزنم وخبری از او بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم را کنترل کنم.
آن روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می بینمش کمی آرام شدم.
وقتی از شرکت به خانه رسیدم، مامان دوباره سوال پیچم کردو از راحیل پرسید. هر چه من بیشتر از راحیل برایش می گفتم او متعجب تر میشد، که آخرش گفت:
– آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که در موردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟
لبم را گزیدم و گفتم:
–نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق می کنم حتی یه زنگم نزده.
مادر چهره اش را در هم کرد و گفت:
– اوه، اوه، کی میره این همه راه رو...چقدرم ناز داره.
خنده ایی کردم و گفتم:
–خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه می خرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه.
مادر با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها...چی میگی تو پسر...
وقتی سکوتم را دید، ادامه داد:
–حالا اگه قسمت شدوازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی.
با تعجب گفتم:
–مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد.
مامان با اخم نگاهم کردو گفت:
– یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟
لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه.
ــ ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خوب عروسی رو مختلط نمی گیریم.
ــ خب بعدش چی؟
ــ بعدش هیچی...مگه چادر چشه.
مادربا حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل اینقدر برایش غیرقابل هضم است.
تارسیدم کلاس، مثل کسی که دنبال گمشده ایی است، چشم دوختم به صندلیاش، خالی بود.
رفتم سر جایم نشستم و زل زدم به در.
هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی دانستم چه کار کنم.
با خودم گفتم اگر امروزم نیاید حتما پیام میدهم. دیگر طاقت ندارم.
جزوه ام را روی میز گذاشتم و به علامت هایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم.
خودکار را برداشتم تا مطالب امروز را با دقت یادداشت کنم و بعدا به او بدهم شاید به بهانه ی جزوه دادن بازهم بتوانم چند کلمه ایی با او حرف بزنم.
بعد از تمام شدن کلاس باسعیدبه محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزدو من تمام حواسم به کسایی بودکه در رفت و آمد بودند. ولی هیچ کدامشان راحیل نبودند.
آن روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون آمدم سعید صدایم کردو گفت:
– منم تا یه جایی می رسونی؟
ــ من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد می رسونمت.
تازه حرکت کرده بودم که سارا را که از کنار خیابان پیاده می رفت را دیدم.
سعید گفت:
–عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش.
بی تفاوت گفتم:
– چه معنی داره، خودش بره بهتره.
سعید متعجب نگاهم کردو گفت:
– قبلا که سوارش می کردی، چه معنی داشت؟
ــ قبلا اشتباه می کردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه.
سعید با چشم های گرد شده فقط نگاهم کردو حرفی نزد. من هم بی تفاوت به راهم ادامه دادم.
وقتی رسیدم شرکت دیگر طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می دادم.
اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم وبا خودم گفتم شاید خوشش نیاید. برای همین کمی رسمی تر نوشتم:
–سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیایید؟ اتفاقی افتاده؟
بعد از یک ساعت که مشغول کارهایم بودم باصدای پیام گوشیام بی معطلی بازش کردم.نوشته بود:
– سلام.چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم.انشاالله فردا میام. از خوشحالی گوشیام را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم، پس یعنی فردا می بینمش. چرا می خواسته تنها باشد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار عزیزم تولدت مباااااارک.❤️❤️
سه ساله که به آرزوت رسیدی😔
اما من هر بار به همراه دخترانت در جواب دعای شهادتت میگویم نهههه خیر...😔
@dastan69zendegi