🌱 یکی از #وظایف_منتظران
✨دعوت کردنِ مردم به امام زمان(عج)و شناساندنِ حضرت
🔹 هرکس به میزان علم و دانش خود، باید مردم
را به سوی امام دعوت نماید و مردم را به ایشان
نزدیک نماید و نشر معارف مهدویت از جمله
این کارهاست. شخص دعوت کننده باید علاوه
بر حکمت علمی، دارای حکمت عملی بوده و
بصورت عملی مردم را با حضرت آشنا نماید
زیرا تاثیر بیشتری دارد.
🍃 امام معصوم میفرماید:
همانا عالِمی که به مردم معارف دینشان را
یاد میدهد و ایشان را به امامشان دعوت
میکند، از هفتاد هزار عابد، برتر است.
📚 مکیال المکارم ج 2 ص 274
آیت الله موسوی اصفهانی نویسنده کتاب
ارزشمند مکیال المکارم
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۲ مهر ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 24 September 2021
قمری: الجمعة، 17 صفر 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا اربعین حسینی
▪️11 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️12 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️17 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️20 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🏴
🔆 #پندانه
✍ تجربیات پیرمرد حکیم
از پیرمرد حکیمی پرسیدند:
از عمری که سپری کردی چه چیز یاد گرفتی؟
وی پاسخ داد:
یاد گرفتم
🔹که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
یاد گرفتم
🔸که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
یاد گرفتم
🔹که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.
یاد گرفتم
🔸که ثروتمندترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهرهمند باشد.
یاد گرفتم
🔹کسی که جو میکارد، گندم برداشت نخواهد کرد.
یاد گرفتم
🔸کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
یاد گرفتم
🔹که مسافرت کردن و همسفره شدن با مردم، بهترین معیار و دقیقترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
یاد گرفتم
🔸کسی که معدنش طلاست همواره بدون تغییر طلا باقی میماند اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
یاد گرفتم
🔻که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
﷽
*📝 عــواقــب گــناه اجتماعی*
🔹آیت الله بهجت (ره) :
⭕ گناهان *شخصی* که در خلوت انجام میگیرد و ربطی به امور *اجتماعی* ندارد، استحقاق *جهنم* را دارد ، مگر اینکه بعد از آن *توبهای* مناسب حال، انجام گیرد
⛔ حال آنکه عواقب *گناهان اجتماعی* که موجب تغییرات در جامعه و هتک حرمت و ریختن خون مسلمانان، و حکم به نا حق و... میشود، چگونه خواهد بود؟
📖در محضر بهجت، جلد ١،صفحه٨٩
+ اونی که با *بی حجابی* دل هزارتا جوون رو میلرزونه
+ اونی که با *دروغ*، دین مردم رو غارت میکنه
+ اونی که *رفتار بدی* رو تو جامعه رواج میده
🔥قراره چجوری جواب پس بده⁉️
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
#ماجرای جالب گفتوگوی شهید محمدخانی با تکفیریها
💫یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگویم.
🕊عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط #اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
❣گفت: «به اونها بگو ما #همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از #لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از #عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما #مبارزه_با_صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، #مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
#کتاب «عمار حلب»
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
...من و مرحوم کافی
🔸مرحوم آیت الله انصاری شیرازی خاطرات زیادی از مرحوم کافی داشتند، ازجمله این که میفرمودند:
زمانی که من در دوران شاه در نائین اصفهان تبعید بودم ، دچار یک پادرد و زانودرد بسیار شدیدی شدم و بدلیل فقر زیاد و حصر شدید ما از طرف حکومت واز طرفی عدم دسترسی به پزشک متخصص در آن منطقه ، مدت ها این درد را تحمل میکردم تا در نهایت از شدت درد زمین گیر شدم.
.
🔸در همان ایام خبر آمد که آقای کافی میخواهند از آن شهر عبور کنند و پیام دادند که میخواهند به منزل ماهم تشریف بیاورند (حجت الاسلام محسن کافی فرزند مرحوم کافی افزودند: از سیره معمول مرحوم کافی این بود که در طول سفرهای تبلیغی به هر شهری میرسیدند به علمای تبعیدی در آن شهر سر میزدند و در حد وسع خود به آنها کمک مالی میکردند تا بتوانند ازین طریق در آن دوران اختناق از علمای دینی حمایت کنند ، لذا علمای بسیار زیادی ازین دیدار ها خاطرات شیرینی دارند)
.
🔸مرحوم انصاری میفرمودند من بسیار شرمنده بودم و پیام دادم که با این اوضاع پایم نمیتوانم از مرحوم کافی پذیرایی کنم و مقابل ایشان بنشینم
ایشان فرموده بودند مشکلی نیست و ما خدمت میرسیم.
.
🔸وقتی مرحوم کافی آمدند با زحمت زیادی خدمت ایشان نشستم ، ایشان فرمودند: چه شده آقای شیخ یحیی؟
گفتم مدت هاست به یک پادردی مبتلا شدم و علت آنراهم نمیدانم
مرحوم کافی گفتند اشکالی نداره ،" ما الآن شفای شمارو می گیریم!"
.
🔸بعد ایشان به یک نوجوانی که همراهشان بود و ما بعداً فهمیدیم حاج محسن طاهری از مداحان مشهور فعلی هستند فرمودند که یک روضه حضرت زهرا بخوان، ایشان شروع به روضه خواندن کرد و من و مرحوم کافی و حاج محسن طاهری شروع به گریه کردیم در اتاق کوچکی که غیر از ما سه نفر نبودیم ، بعد که اشعار حاج محسن تمام شد.
.
🔸خود مرحوم کافی شروع کردند به روضه حضرت زهرا خواندن و سه نفری مفصل گریه کردیم و بعد ایشان اشک چشم خود را به زانوی من مالیدند و فرمودند انشا الله خوب میشود.
.
🔸مرحوم انصاری میفرمودند از همان شب من احساس کردم درد از پای من کاملا رفته و تا الآن که در حدود ۳۰ سال از آن ماجرا میگذرد از آن درد خبری نیست و می افزودند که از آن جلسه به بعد من عنایت خاصی به مرحوم کافی پیدا کردم و در رحلت ایشان بسیار گریه کردم و الآن سفری نیست که به مشهد بروم و برای زیارت، سر قبر آقای کافی نروم "
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت22 ـ بهتری بابا ــ الان بهترم ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت23
پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا اومده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود
به سمت ایستگاه پرستاری رفت
ـــ سلام خسته نباشید
ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون
ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی
پرستار چیزی رو تایپ کرد
ـــ اتاق ۱۳۱
ـــ خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید و در و زدن و وارد شدن
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد
ـــ اوه اوه اوضاع خیطه
جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا
خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش و تکان داد
مهیا و مادرش گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا وایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری احساس غریبی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت وایسه
ـــ مریم معرفی نمی ڪنی؟؟
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت
مریم به طرف مهیا اومد و دستش رو روی شونه مهیا گذاشت
ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه
مهیا لبخندی زد
ــــ خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد...
🍁نویسنده: فاطمه امیری 🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت23 پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت24
ـــ این هم نرجس دختر عمه مریم
ـــ خوشبختم گلم
ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
ـــ من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم
سارا با ذوق گفت
ــــ وای مریم بدو بیا
مریم جعبه کیکو کنار گذاشت
ـــ چی شده دختر
ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه
مریم ذوق زده گفت
ـــ واقعا کی هست؟
ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه
ـــ جدی مهیا
ــــ آره
ــــ حاج آقا
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب وایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بودسرش رو بلند
کرد
ـــ بله خانم مهدوی
ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنرارو برامون بزنه
ـــ جدی ڪی
ـــ مهیا خانم
به مهیا اشاره کرد
مهیا شوڪه بود همه به اون نگاه می کردند مخالفتی نکرد.
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️﷽❤️
‼️یڪ داستان یڪ پند
🗣🥀 یڪی از عرفا و اولیا الله نقل می ڪرد،
🌤روزی در فرودگاه تبریز از هواپیما پیاده شدم
و خواستم تاڪسی ڪرایه ڪنم به منزل برساندم.
تاڪسی ها مدل بالا بودند و خودروی پیڪانی آن دور پارڪ ڪرده بود
ڪه ڪسی سوار نمی شد.
او را دربست ڪرایه ڪردم و به او گفتم:
✨ اگر مسافر هم سوار ڪنی ایرادی ندارد.
راننده خوشحال شد به چند نفر در مسیر ڪه بودند،
چراغی زد و توقف ڪوتاهی ڪرد ولی هم مسیر ما نبودند. ڪسی سوار نشد
و بالاخره مرا تنهایی به منزل رساند.
🌺⭐️شب در عالم رویا در باغ زیبای بزرگی خودم را دیدم، بسیار خوشحال شدم،
پرسیدم ، این باغ برای کیست؟
گفتند: تو.
پرسیدم چرا؟
گفتند امروز ڪار خیری ڪردی.
گفتم،ولی ڪسی سوار نشد و راننده مرا فقط برد و از من ڪرایه گرفت.
گفتند:💎 در لحظه ای ڪه راننده در مقابل مسافری می ایستاد تو بیشتر از راننده مشتاق بودی آن مسافر سوار شود وراننده ڪرایه ای بگیرد و
وقتی مسافری سوار نمی شد، تو بیشتر از او متاسف می شدی.
❤️🤲و این باغ برای نیت خیری بود ڪه در قلبت داشتی، هرچند نمیتوانستی نیت خیر خود را به نتیجه برسانی .
🌿إِن يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا اگر ✅خداوند در قلب های شما (ڪافی است) خیری ببیند، به شما خیر عنایت می کند
🔆سوره انفال آیه ۷۰
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✍#عبد_الله_بن_أبی
چون نبوت پیامبر اکرم در مدینه بالا گرفت، عبدالله بن اُبی که از بزرگان یهود بود حسدش در باره پیامبر بیشتر شد و در صدد قتل آن حضرت بر آمد. آن گاه پیامبر و علی (ع) و سایر اصحاب را برای ولیمه عروسی دخترش، دعوت کرد، سپس در خانه ی خود چاله ای حفر کرد و روی آن را با فرش پوشاند و میان آن را پر از تیر و شمشیر و نیزه کرد، همچنین غذا را به زهر آلوده کرد و جماعتی از یهودیان را با شمشیرهای زهرآلود در مکانی پنهان کرد تا آن حضرت و اصحابش پا بر گودال گذاشته، در آن فرو روند و یهودیان با شمشیرهای برهنه بیرون آیند و پیامبر (ص) و اصحابش را به قتل برسانند یا اگر این نقشه بر آب شد، غذای زهرآلود را بخورند و بمیرند. جبرئیل از طرف خدای متعال این دو کید را که از حسادت بود به پیامبر (ص) رساند و گفت: خدایت میفرماید: خانه ی عبدالله بن ابی برو و هر جا گفت بنشینید، قبول کن و هر غذایی آورد تناول کنید که من شما را از شر و کید او حفظ میکنم. پیامبر و امیر المؤمنین علیهما السلام واصحاب وارد منزل عبدالله شدند، تکلیف به نشستن در صحن خانه کرد، همگی روی همان گودال نشستند و اتفاقی نیفتاد و عبدالله تعجب کرد. وقتی طعام را آوردند، پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: پس از خواندن این تعویذ، غذا را بخورید: «بسم الله الشافی بسم الله الکافی بسم الله المعافی بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شیء و لاداء فی الأرض ولا فی السماء وهو السمیع العلیم. » پس همگی غذا را میل کردند و از مجلس به سلامت بیرون آمدند. عبدالله بسیار تعجب کرد، گمان کرد زهر در غذا نکرده اند. دستور داد یهودیانی که شمشیر به دست داشتند از غذاها میل کنند، پس خوردند و مردند. دخترش که عروس بود فرش روی گودال را کنار زد، دید زمین سخت و محکمی شده است، پس روی آن فرش نشست و در گودال فرو رفت و کشته شد. وقتی این خبر به پیامبر رسید، از عبد الله حسود، علت را پرسید؟ گفت: دخترم از پشت بام افتاد و آن جماعت دیگر به علت بیماری مردند. [۱]
----------
[۱]: یکصد موضوع، پانصد داستان ۱۹۹/۱ - ۲۰۰؛ به نقل از: خزینة الجواهر / ۳۴۴.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت24 ـــ این هم نرجس دختر عمه مریم ـــ خوشبختم گلم ـــ چند سالته مهیا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
پارت25
دوست داشت این کارو انجام بده براش جالب بود مهیا لبخندی زد ....
ـــ زحمت میشه براشون
مهیا با لبخند گفت
ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم
حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت
ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی
مهیا آروم روبه مریم گفت
ــــ برا چی این همه نگران بود??
خب می داد یکی درست می کرد دیگه
ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترارو طراحی کنه
ـــ آها
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند
مهیا چسبید به دیوار
ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی
همه مشغول صحبت بودند
که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم اومده بودند وارد شدن
مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت
ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرماییدبیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل
همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صداش کرد
ــــ خانم رضایی شما بمونید
مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید
🍁نویسنده: فاطمه امیری 🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت25 دوست داشت این کارو انجام بده براش جالب بود مهیا لبخندی زد .... ــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت26
لب غرید
ـــ لعنت بهت
مهیا گوشه ای وایستاد
پاهاش و تند تند تڪون مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے تو پرونده
آبی رنگ بودند
ــــ حالتوڹ خوبہ؟؟
مهیا سرش و بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم
شهاب با تعجب پرسید
ـــ شوڪه برا چے؟
ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اون هم یہ جا تا الان ندیده بودم
شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه
ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد
با صدای مامور سرشون و طرف سروان برگردوندند
مهیا به اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آروم زمزمه ڪرد
ــــ سروان اشکان اصغری
ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه
سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم
یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من
با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد
ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟
ـــ بله درسته
سروان سری تکون داد
ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸