eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
فرازهایی از توبه نامه شهید 13 ساله کرجی - شهید محمودی: بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله : از این که حسد کردم... از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم... از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم.... از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم.... از این که مرگ را فراموش کردم.... از این که در راهت سستی و تنبلی کردم.... از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم..... از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم.... از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند.... از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم.... از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم.... از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم.... از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم.... از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم.... از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید. از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام، پستمان نکند.... از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود.... از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری..... از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم.... از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند.... از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم.... از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم.... از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم.... از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم.... از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم.... از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم.... از ...... و..... ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
ای مردم بدانید رضا به قرآن خیلی اهمیت می داد. او از همین قرآن بود که به این زودی و به این زیبایی به سوی خدا پر کشید. او همیشه سر پست یک یا چند آیه یا یک سوره از قرآن را حفظ می کرد و مرتب می خواند و صبح برای ما می گفت و این هم فرازهایی از دلنوشته ی شهید که در مراسم همرزمش رضا جهازی خواند: ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بأن لهم الجنة السلام علیک یا اباعبدالله،السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین با سلام بر هم وطنم، هم دینم، دوستم، هم سفرم، همسنگرم، هم رزمم، آموزگارم، خواننده قرآنم، گوینده حدیثم، رهرو راه حسین، عاشق دین حسین، عاشق رزم حسین، عاشق مرگ حسین، رضای خدایم و رضای دینم، رضا، رضا جهازی. رضا جان! چگونه نامت را بر زبان آورم؟ رضا جان! چگونه یادت را بر دلم اندازم، آخر من لایق نیستم. من حتی لایق نبودم با تو دوست باشم. رضا جان! اگر می دانستم چنین لیاقتی داری حتی زبانم را به سخن گفتن با تو باز نمی کردم. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
من در آن لحظات خیلی درس گرفتم. چقدر خوب لحظه ای بود. چه عاشقانه و چه عارفانه ! از یک نوجوان 14 ساله چه توقع است؟ او عرفان را از که آموخته بود؟ آخر او در کدام مکتب این عشق را آموخته و به این زیبایی سروده؟ او در شب حمله آنقدر اشک ریخت و امام زمانش را صدا زد تا بالاخره شهادت نامه اش را به امضا رسانید همان شبی که شب دیگر را به دنبال نداشت و دیگر شب از تو خجالت می کشید که پرده سیاهش را به روی عالم بیندازد. من در آن لحظات خیلی درس گرفتم. چقدر خوب لحظه ای بود. چه عاشقانه و چه عارفانه ! از یک نوجوان 14 ساله چه توقع است؟ او عرفان را از که آموخته بود؟ آخر او در کدام مکتب این عشق را آموخته و به این زیبایی سروده؟ او در شب حمله آنقدر اشک ریخت و امام زمانش را صدا زد تا بالاخره شهادت نامه اش را به امضا رسانید. رضا جان! من می روم که راهت را ادامه دهم. می روم تا کربلا را بگیرم. بدان ای حسین(ع)! رضا برای رسیدن به تو جلو دوید. رضا برای بوسیدن بارگاه تو بعد از فرمان حمله اولین آتش کننده اسلحه اش بود. شهید علی رضا محمودی رضا جان! من می روم که راهت را ادامه دهم و تو نیز در این راه یاریم ده. رضا جان! دلم می خواهد یک بار دیگر چهره ات را ببینم ولی افسوس که تو کجا و من کجا؟ تو شهیدی شهید. ولی من دارای نفسی کثیف و آلوده. ان شاء الله که با عمل کردن به قرآن و گفتار امام و وصیت نامه شهدا به خصوص شهید رضا جهازی خود را در خط دین انداخته و از مکتب و اسلاممان محافظت و آن را صادر نماییم ⭕️ @dastan9
رضا جان! اگر می دانستم چنین لیاقتی داری بیشتر به سخنانت توجه می کردم و بیشتر از منبع سرشار الهی که در وجودت شراره گرفته بود، استفاده می کردم. ولی افسوس، صد افسوس، هزار افسوس که ندانستم و قدر نداشتم. من باید بیشتر در کارهایت دقت می کردم تا می فهمیدم که تو کیستی و سرانجامت چیست؟ خاطراتت در ذهن من هر لحظه می گردد و می چرخد و در هر چرخش جگرم را می سوزاند. رضا جان! می خواهم از کارهایت برای میهمانانت بگویم ولی نمی دانم کدامین را بگویم. از آشناییت در اولین بار بگویم که از روز اول شجاعتت را دیدم یا از علمت در مدرسه. رضا جان! می خواهم بگویم که برای رفتن به جبهه چه گریه ها که نزد خانواده و در سپاه و در پادگان های مختلف نکردی ولی یادم به گریه های دعای کمیل و توسلت افتاد. چه گریه ها که نکردی و چه اشک ها که نریختی. رضا جان! می خواهم بگویم که چقدر به بی حجاب ها تذکر می دادی ولی یادم به تذکرات تو در جلسه های قرآنی که تو در جبهه تشکیل می دادی می افتد و مرا گیج و مبهوت می کند. و تو چه "اِرجعی" زیبایی داشتی. واقعاً زیبا و حسرت آور بود. ای مردم بدانید رضا به قرآن خیلی اهمیت می داد. او از همین قرآن بود که به این زودی و به این زیبایی به سوی خدا پر کشید. او همیشه سر پست یک یا چند آیه یا یک سوره از قرآن را حفظ می کرد و مرتب می خواند و صبح برای ما می گفت. رضا جان! در این خط می خواهم یکی از آن چند باری که خیلی گریه کردی را برای مهمانانت بگویم. ولی این بار مثل هر دفعه نبود. فکر کنم خودت که در این مجلسی حدس زده باشی. و فکر کنم مهمانانت هم حدس زده باشند. آری همان بار، همان شب. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
. و این هم فرازهایی از وصیت نامه شهید: ....اینک که انقلاب پرشکوه اسلامی به اوج خود رسیده است، خوب است که همگی دست در دست یکدیگر نهاده و در پیشبرد انقلاب کوشش کنیم. آمریکای جهانخوار و هم پیمانانش برای شکست این انقلاب حداکثر تلاش خود را می کنند، اما ما می دانیم ید الله فوق ایدیهم، دست خدا بالاترین دستهاست و این دست خداست که توطئه های دشمنان جهانخوار را در هم می کوبد. سعی کنید امام را یاری دهید و بیشتر به سوی جبهه ها روانه شوید و بدانید کمک به رزمندگان اسلام، کمک به لشکر امام زمان است. شهید علی رضا محمودی ای ملت مسلمان سراسر جهان به پا خیزید و توطئه های ابرنکبتان خونخوار را در هم کوبید. به پا خیزید و آسوده ننشینید که دشمنان اسلام در کمین هستند. اگر آسوده بنشینیم آن ها به پا می خیزند و قیام می کنند. قیام کنید آخر مگر امام خمینی شما را رهنمود ندادند که چرا قیام نمی کنید چرا ساکتید؟ مسئولیت شما در مقابل اسلام و مستضعفان بالاتر از این حرف هاست. پدر و مادر عزیزم می دانم که برای من سختی های زیادی دیده اید و بی خوابی ها کشیده اید. من شما را خیلی دوست داشته و دارم ولی بدانید که من خدا و اسلامم را از شما بیشتر دوست دارم. خواهش می کنم که در مصیبت من گریه نکنید و اجر خودتان را ضایع نکنید و فقط طول عمر امام عزیز را از خدا بخواهید و در عزای من جشن وصال خدا را برپا کنید. و جشن شادی برپا کنید. روحشان شاد و یادشان گرامی ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت8 از پشت سر یقمو گرفت و منو برگردوند. --کجا حامد مگه نمیبینی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت9 --میدونم بابا،ولی اگه اون دختر هیچ کسو نداشت؟ --فعلا نمیخواد به این چیزا فکر کنی!،به فکر این باش که خونوادش رو پیدا کنی اگه پیدا شد که خداروشکر،ولی اگه احیاناًپیدا نشد،نگران هزینه هاش نباش. راستش یه پس اندازی واسه کمک به یه خیریه کنار گذاشته بودم. از قدیمم گفتن چراغی که به خونه رواست ،به مسجد حرومه. الانم به جای اینکه سرتو پایین بگیری،برو ببین میتونی خونواده اون دختر رو پیدا کنی یانه! یه حس امیدی ته دلم زنده شد،ولی به فکر اینکه نتونم خونوادش رو پیدا کنم و بعد قراره چی بشه،همون حس امید روهم نبدیل به ناامیدی کرد! با خوشحالی از بابام تشکر کردم. --مرسی بابا،خیلی ممنون که کمکم کردی! لبخندزد--یه پسر که بیشتر ندارم. از پدرم خداحافظی کردم و مهدوی به احترامم بلند شد--کجا آقا حامد بمونین یه چایی چیزی در خدمت باشیم.؟ --نه ممنون راستش یکم کار دارم،سر فرصت بهتون سر میزنم. تنها کسی که بعد از اون اتفاق چهار سال پیش و اون کارهای من،رفتار قبلیش رو باهام داشت،همین آقای مهدوی بود. دلیلش رو هم هیچ وقت نفهمیدم..... از کارخونه که اومدم بیرون،دستمو تو جیبم کردم که سوییچو بردارم، سوییچ همراه با یه کاغذ اومد بالا.؟ کاغذ رو نگاه کردم،یه آدرس بود،یکمی با دقت نگاه کردم،درست بود،همون آدرسی که اونشب از وسایل اون دختر برداشتم. --یه حس عجیبی ته دلم رو خالی کرد! بدون معطلی،به سمت گلستان شهدا رفتم! وقتی رسیدم،یه نگاه کلی به اونجا انداختم،تا چشم کار میکرد،سنگ قبرهایی بود که کنارهمشون چراغ گذاشته بودن. انگار همشون به آدم لبخند میزدن :) به کمک آدرس،همون قبری که اون روز بالاسرش رفتم رو پیدا کردم. تو دلم از اینکه اینجارو پیدا کردم،خداروشکر میکردم. فاتحه خوندم و به سنگ قبر خیره شدم! *شهید گمنام* یه حس عجیبی به سراغم اومده بود،انگار یه کاغذ روبه روم بود تا تموم دردام رو بنویسم! با اینکه دفعه دومی بود که به اونجا میرفتم،ولی واسم آشنا بود! یه لحظه،یاد حرف اون روز آرمان افتادم! "دوست شهید" توی ذهنم چند بار،این کلمه رو تکرار کردم،ولی نتیجه ای دست گیرم نشد. انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت! به آسمون نگا کردم،ابری ابری بودو این حالمو گرفته تر میکرد! چند ثانیه ای گذشت و بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد! صدای رعد و برق همراه شد با شکستن بغض من! احساس میکردم،حال آسمون هم تعریفی نداشت! آدم های زیادی اطراف من بودن،ولی هیچ کس صدای من رو نمیشنید! هرکی توحال و هوای خودش بود. به فکر کارهایی که کرده بودم افتادم،بارون هر لحظه شدید تر میشد و گریه منم بیشتر. به دست و پام نگا کردم،پاهایی که به چه جاهایی قدم گذاشته بودن،دست هایی که...... طاقتم تموم شده بود،سرمو روی قبر گذاشتم و با تموم وجودم گریه میکردم! افکار منفی ذهنم رو خالی نمیکرد! از خودم پرسیدم چرااااا؟ چرا چهار سال تموم حواسم به دنیام نبود،به خودم نبود،به خونوادم نبود! تو اون لحظه دلم میخواست دوباره متولد بشم،دوباره زندگی کنم و از نو شروع کنم،ولی رویایی بیش نبود...! گریم کمتر شده بود ولی همونطور نم نم اشک میریختم! اشکی رو که با بارون ترکیب شده بود و روی صورتم میریخت! حس میکردم با هر قطره اشکی که میریختم،فکر های منفی هم نامرئی میشد و از بین میرفت.... --سلام! اینو گفتم سرمو از روی قبر بلند کردم. --اسمم حامده،فامیلم هم رادمنش! چهار سال آزگار،هر غلطی دلم خواسته کردم! دوباره گریم بیشتر شد،به اندازه ای که حرفم قطع شد............! 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت9 --میدونم بابا،ولی اگه اون دختر هیچ کسو نداشت؟ --فعلا نمیخوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت10 دلم میخواست همه ی حرفامو فریادبزنم! --هر کاری که فکرش رو بکنی! از اون زهرماری مشروب گرفته تا..........!! اما دیگه دلم نمیخواد اون جوری باشم! سرمو پایین انداختم و ادامه دادم: --میخوام آدم بشم !با حالت شرمندگی به قبر خیره شدم. --کمکم میکنی؟ جمله ی آخر من همراه شد با صدای اذانی که تو گوشم میپیچید‌. یه حسی اجازه موندن بهم نمیداد،انگار منو راهی یه راهی میکرد! همونطور که اشکام رو با دستم پاک میکردم،به آسمون خیره شدم. ابرا آروم حرکت میکردن و آسمون آبی تر شده بود. سرمو پایین انداختم و به قبر خیره شدم،زیر لب فاتحه خوندم و لحظه آخر که میخواستم بلند بشم،سرمو خم کردم و قبرو بوسیدم. همونطور که ایستاده بودم با چشمام دنبال سرویس بهداشتی میگشتم که اون رو ته گلستان پیدا کردم. واسه وضو گرفتن عجله داشتم. میخواستم لااقل بعد تموم شدن اذان به نماز بایستم،بخاطر همین تا اونجا دوییدم،بعد اینکه وضو گرفتم،چشمم به نماز خونه ای که چند متر باسرویس بهداشتی فاصله داشت افتاد. توی دلم خداروشکر کردم. و راه افتادم. نماز ظهر و عصر رو اونجا خوندم،با این حال که اونجا فقط یه اتاق کوچیک و ساده بود،ولی نماز خوندن اونجا بهم خیلی انرژی میداد! نمازم که تموم شد،دعا کردم!از خدا خواستم اون دختر رو نجات بده.ازش خواستم یه راهی جلوی پام بزاره و... کمکم کنه! به ساعت مچیم نگا کردم،۱ونیم بعد از ظهر رو نشون میداد. از نماز خونه خارج شدم و به طرف قبر شهید گمنام رفتم. نزدیک قبر بودم که دیدم یه پسر بچه بالاسر قبر نشسته.؟ جلوتر رفتم و کنارش نشستم.وقتی سرشو به طرفم چرخوند،تازه فهمیدم آرمانه. با دیدن من برق شادی تو چشماش موج زد و تو یه ثانیه خودشو تو آغوشم رها کرد،اولش تعجب کردم ولی بعدش به آرومی دستامو دور کمرش گره زدم. از آغوشم جدا شد. --سلام عمو حامد!راستش امروز که اینجا دیدمتون کلی خوشحال شدم ولی چند دقیقه بعدش دیدم که نیستی،اولش ناراحت شدم و به دوستت، به قبر اشاره کرد،گفتم که کاش میتونستم تورو ببینم. راستش دلم واستون تنگ شده بود. دستامو روی شونه هاش گذاشتم و با لبخند جواب سلامشو دادم. --سلام آرمان خان،دل منم واست تنگ شده بود.چه خبر؟ با تاسف سرشو پایین انداخت! --هیچی عمو!چه خبری؟مثل هر روز باید تا ظهر وسایلی که بهم دادن رو بفروشم وگرنه.... به اینجا که رسید مکث کرد و با بغض ادامه داد --وگرنه اون تیمور نامرد مامانم و از خونه بیرون میکنه! انگار دیگه تحمل گفتن نداشت،آخه مگه اون بچه چند سالش بود؟ خواستم از اون حال و هوا در بیاد! --آرمان تو مدرسه هم میری؟ با این سوالم سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد،غمی که تو چشماش بود خیلی عمیق بود. --نه... یعنی آره،ببین عمو من فقط دوسال رفتم مدرسه،اونم کلاس اول و دوم،اون موقع ها مادرم میتونست خیاطی کنه و لا اقل هزینه مدرسمو بده،ولی... یه قطره اشک از چشماش پایین اومد..ولی از وقتی که ام اس گرفت دیگه نتونست ادامه بده و منم تصمیم گرفتم اوقات مدرسه رو هم کار کنم. تو چشمام نگا کرد --عمو میبینی چقدر من بد بختم! دلم واسه مامانم میسوزه! چون اونقدری پول نداریم که بشه یه دکتر درس درمون بره! عمو یه چیزی بگم به کسی نگیا! راستش من تاحالا شهر بازی نرفتم! اینکه همسن و سالی های من هفته ای چند بار شهر بازی میرن و اونوقت من.... پشت سر هم اشک میریخت. طاقت نیاوردم و بغلش کردم. انگار منتظر همین بود،دستای کوچیکشو دور کمرم حلقه زده بود و همونجور که سرش تو سینم بود بلند بلند گریه میکرد. یادم به بچگیای خودم افتاد،زمانی که همسن آرمان بودم. اصلا شهربازی برام حکم غذاخوردن داشت! و حالا،آرزوی یه پسر بچه،رفتن به شهر بازی بود! همون موقع تو دلم از خدا خواستم تا هر طوری که شده به آرمان کمک کنم! آرمان که دیگه گریش کمتر شده بود سرشو از سینم جدا کرد و بدون اینکه به چشمام نگا کنه،سرشو انداخت پایین. با دستم چونشو آروم بالا آوردم --میدونستی که اصلا حرف گوش کن نیستی؟ با یه اخم ساختگی ادامه دادم --مگه من نگفتم پیش من سرتو اینجوری خم نکن؟ ببین آرمان من نه برادر دارم نه خواهر.مثل تو از بچگی تنها بودم. همیشه دلم میخواست یه داداش داشته باشم که از خودم کوچیک تر باشه و من بتونم کلی باهاش خوش بگذرونم‌. ولی خب خدا نخواست،ولی الان خدا تورو سر راهم قرار داده! با دستام یه تکون آروم بهش دادم. --یعنی اینکه تو میتونی همون برادر کوچیک من باشی که همیشه از خدا میخواستم.میشه بشی داداش کوچیکه حامد؟ --با خوشحالی سرشو بالا آورد و تو چشمام نگا کرد --بله که میشه داداش حامد! پشت سر این حرف یه چشمک هم بهم زد که باعث خندم شد‌. به دست خودش و خودم و انگشتر هایی که تو دستامون بود نگاه کرد --خودمونیما داداشی چقدر انگشترامون خوشگله! --بله دیگه سلیقه آرمان بهتر از این نم یشه‌............! 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍️ 🍃برآوردن حاجت با واسطه آبروداران نزد خداوند نقل شده روزی از روزگاری حوالي نيشابور شخصی الاغ خود را گم کرده بود هر چه گشت نتوانست آن را پیدا کند. راهی نیشابور شد از افرادی که در مرکز شهر جمع شده بودند سوال کرد در بین شما نیشابوریان آبرودار کیست؟ همه شیخ ابوالحسن بوشنجی را معرفی کردند. یک ‌راست سراغ او رفت و او را در حال عبادت یافت. یقه او را گرفت و گفت الاغ مرا بده. شيخ غافلگیر شده با حالت تعجب گفت الاغ شما نزد من چه می‌کند؟ گفت: من نمی‌دانم باید الاغ من را بدهی، از او اصرار و از شیخ انکار تا کار به جایی رسید که شخص فریاد زد: ای مردم به داد من برسید الاغ مرا از شیخ گرفته به من بازگردانید. شیخ كه نمي دانست چكار كند دست به آسمان برداشت گفت: بار خدایا مرا از دست این شخص نجات بده! در این هنگام آن مرد را صدا زدند که فلانی، بیا الاغ شما پیدا شد . مرد در حالی که یقه شیخ را رها کرده و از او جدا می‌شد گفت: ای شیخ من می‌دانستم که الاغم نزد شما نیست لکن چون خودم در نزد خدا صاحب آبرو نبودم گشتم و شماي آبرودار را پیدا کردم تا شاید شما نفسی بزنی و دعای من درگیر شود. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🍃ازغم نان تا تشویش جهان یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت او به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد.بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه‌ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه‌ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند. اتفاقا فردای آن روز؛ اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه‌ی عمر مقداری پول اندوخته لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت. ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود. به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت. در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت: ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛ تا بدین پایه رسیدی! درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک؛ تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم! ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت10 دلم میخواست همه ی حرفامو فریادبزنم! --هر کاری که فکرش رو بک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت11 همونطور که دست آرمان تو دستم بود و داشتیم از کنار قبر ها رد میشدیم،فکری به سرم زد ،رو کردم طرف آرمان --آرمان ساعت چند باید بری خونه؟ یه لحظه چشماش ترسید و با همون ترس تو چشمام زل زد. --میشه بگی ساعت چنده؟ به ساعت روی مچم نگاه کردم. ۲بعد از ظهر بود. همین که اینو از من شنید نفس راحتی کشید و زیر لب خدارو شکر کرد. --چی شده آرمان؟ --هیچی یه لحظه فکر کردم ساعت ۵ شده. به تسبیحای توی دستش اشاره کرد. --آخه من باید تا ساعت ۵ اینارو فروخته باشم و پولشو بدم به تیمور خان. --آرمان یه چیزی بگم قبول میکنی؟ سوالی بهم خیره شد؟ --میخوای من تسبیحاتو ازت بخرم و باهم اونارو نذر کنیم؟ --آخه.....آخه داداش تو که نمیتونی هر روز همه ی جنسامو بخری راستش من نمیخوام پولات تموم بشه. --نترس آرمان، پولم تموم نمیشه! حالا موافقی باهم تسبیحارو نذر کنیم یا نه؟ با اینکه هنوزم راضی نبود ولی قبول کرد. اون روز پول همه ی تسبیحارو حساب کردم و اول یکی از اونا رو واسه خودم برداشتم،ولی انگار یه حسی بهم میگفت یدونه هم واسه اون دختر بردارم....! دوتا تسبیح برداشتم و بقیه تسبیحارو با آرمان به کسایی که اونجا بودن نذر دادیم......... با آرمان روی نیمکت نشسته بودیم. --آرمان تو گرسنت نیست؟ سرشو پایین انداخت، از خجالت کشیدنش یاد بچگی خودم افتادم. --نه تا ساعت ۵ صبر میکنم و بعد میرم خونه! با خودش آروم زمزمه میکرد،کاش امروز غذا داشته باشیم. با شنیدن این جمله از آرمان، ذهنم حسابی به هم ریخت،اصلا باور نمیکرم که کسی آرزوی غذا داشته باشه! --خب حالا چطوره امروز با داداش حامد غذا بخوری؟ با لحن غمگینی گفت --نه آخه داداش میترسم مامانت دوس نداشته باشه بیام خونتون،بعدشم دیرم میشه تیمور مثل دفعه قبل منو کتک میزنه‌. --خب خونمون نمیریم،منم قول میدم قبل از ساعت ۵ بری خونتون تا تیمور هم اذیتت نکنه؟ سرشو با خوشحالی بالا آورد --باشه قبول! دست آرمان رو گرفتم و از گلستان شهدا خارج شدیم. وقتی ماشینم رو دید،با خوشحالی به طرفم برگشت. --واااای داداش چقدر ماشینت خوشگله. چشمک زدم --قابل شمارو نداره آرمان خان! خندید و سوار ماشین شد. دلم میخواست به بهترین رستورانی که میشناختم برم. از طرفی هم رستورانی که میخواستم برم دور بود. به آرمان نگاه کردم -- آرمان دوس داری غذا چی بخوریم؟ یکمی فکر کرد و با ذوق گفت --میشه پیتزا بخوریم؟ بعد اون مهمونی چند شب پیش دیگه پیتزا نخورده بودم. راستش خودمم هوس کرده بودم. با خنده گفتم --اتفاقا منم هوس پیتزا کردم...... جلوی یه فست فودی نگه داشتم. --بزن بریم داداش کوچیکه. خندید و از ماشین پیاده شد. با هم رفتیم داخل و دوتا پیتزا سفارش دادم. روی میز دونفره ای نشستیم تا غذامون رو بیاره. همونطور که آرمان اطراف رو دید میزد بهش خیره شدم. صورتش کشیده و تو پر بود. موها و ابروهاش خرمایی بود. چشماشم درشت و یشمی که اول از هر چیزی تو صورتش خودنمایی میکرد. حس میکردم شباهت زیادی به عکس بچگیای من داشت..... غذامون رو آوردن و با آرمان شروع کردیم به خوردن. آرمان که دوتا اسلایس اول رو با ولع خورد اسلایس سوم رو داخل جعبه گذاشت و چشماش التماس میکرد که دیگه نخوره. از این حالتش خندم گرفت --آرمان داداش بخور. --واااای دیگه نمیتونم!میشه بقیشو نخورم؟ با خنده سرمو تکون دادم. پیتزامو که خوردم یه پیتزای دیگه سفارش دادم. آرمان که از کارم تعجب کرده بود فکر کرد واسه خودم میخوام. با تعجب روبه من گفت --داداش میترکیا! خندیدم و حرفی نزدم. پول پیتزاهارو حساب کردم و پیتزایی که سفارش دادم رو برداشتم و با آرمان از پیتزا فروشی خارج شدیم. وقتی نشستیم تو ماشین پیتزارو به طرف آرمان گرفتم --اینم پیتزای مامانت. از این کارم خجالت کشیده بود. --داداش مامانم اگه بفهمه دعوام میکنه.میگه چرا قبول کردی. --نه ناراحت نمیشه. بهش بگو خودت براش خریدی. --آخه من که پولشو ندادم! --مگه قرار نشد تو بشی داداش کوچیک من؟ پس یعنی اینکه پول تو و پول من نداره ! با این حرفم اولش یه کم گیج شد و بعدش با اینکه منظورمو هنوز نفهمیده بود قبول کرد. به ساعت نگا کردم ،۳ونیم بود. --آرمان میخوای بریم بستنی بخوریم؟ --آخه الان که هوا سرده مامانم میگه نباید بستنی بخورم چون سرما میخورم. یادش بخیر!بچه که بودم وقتی مامانم میگفت تو پاییز نباید بستنی بخوری من یواشکی میرفتم از بستنی فروش سرکوچه بستنی میخریدم. بعدش هم یه سرما خوردگی حسابی! که با سرزنش های مامانم حالم بد تر هم میشد...... --خب بستنی که نمیشه بخوری،به جای بستنی چی میخوای بخوری؟ یکم فکر کرد ولی بعدش از حرفی که میخواست بزنه پشیمون شد‌. --اصلا من داداش بزرگ ترم و تو هم باید به حرفم گوش بدی. --باشه حالا که تو بزرگ تری و حرف حرف توعه، بریم پاستیل بخوریم........ 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت11 همونطور که دست آرمان تو دستم بود و داشتیم از کنار قبر ها رد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت12 ماشینو روشن کردم و به طرف مغازه ای که چند بار برای خرید شیرینی رفته بودم و با اصرار مغازه دار که یه جورایی دوستم به حساب میومد چند تا دونه پاستیل خورده بودم راه افتادم. توی راه آرمان همش به خیابونا و آدمایی که رد میشدن نگاه میکرد. جلوی همون مغازه نگه داشتم و از آرمان خواستم باهام بیاد. اونجا پر بود از شیرینی ها و پاستیل هایی که شیشه یخچال ها ازشون محافظت میکرد. --به به آقا حامد! چه عجب؟ یادی از فقیر فقرا کردین؟ --سلام رضاجون! راستش این مدت یکمی گرفتار بودم...... --خب حامد جون به سلامتی خواستگاری چیزی میخوای بری؟تولد دوست دختری کسیه؟ یا..... با دستم بهش فهموندم که سکوت کنه و به آرمان اشاره کردم. با خنده مصنوعی --نه رضا جون اومدیم واسه آرمان خان پاستیل بخریم‌. رضا که تازه متوجه آرمان شده بود با لبخند روبه آرمان --به به چه شازده ای! حالا بگو ببینم از کدوم پاستیلا بیشتر دوس داری؟ به قفسه ای که هر قسمت از اون یه مدل پاستیل بود اشاره کرد. آرمان که انگار منتظر اجازه من بود با چشمام منتظر نگام میکرد. --خب داداشی انتخاب کن دیگه! آرمان که با اجازه من خیالش راحت شده بود به قفسه پاستیلا نگاه دقیقی انداخت و چند مدل انتخاب کرد. منم همونجور که نگاه گذرایی به قفسه ها میکردم، چشمم به پاستیلای قلبی قرمزی افتاد که هم اندازه نبود و هر کدوم یه اندازه ای واسه خودش داشت. --رضا جون میشه یکم از اون پاستیل قلبیا هم بهم بدی؟ با حالت چندشی ادانه داد--چشممممم حامد جون قلبیشم بهت میدم‌. اینو گفت و پشت بندش خندید! از اون رفتارش یکم ناراحت شده بودم ولی خب مقصر خودم بودم! خود خرم بودم که کادوهای ولنتاین و مناسبت های مزخرف رو ازش میخریدم! حیف اون پولایی که الکی هدر دادم. --حامد ! حامد کجایی داداش؟ --ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. --بله کاملاً مشخصه. داشتم میگفتم قابل شمارو نداره. --نه قربون دستت! کارت بانکی رو به طرفش گرفتم. رضا که به طرف کارتخوان رفت نگاهم افتاد به آرمان که مظلومانه دست تو دست من کنارم وایساده بود. --خب داداشی هرچی میخواستی رو گفتی دیگه؟ با ذوق نگاهم کرد --اره داداشی تو خیلی خوبی! کارتو از رضا گرفتم و جعبه پاستیلارو برداشتم --خب رضا جون ما دیگه بریم.دستت هم درد نکنه. --نه بابا این چه حرفیه حامد جون. بازم بیا این طرفا! انشاالله شیرینی خواستگاریت. از رضا خداحافظی کردم و همونطور که پاستیلا تو دستم بود، دست آرمانو گرفتم و با هم به طرف ماشین رفتیم‌. وقتی نشستیم تو ماشین جعبه پاستیلارو باز کردم و ازش خواستم تا بخوره. --راستش میشه پاستیلارو ببرم خونه با مامانم بخورم؟ آخه مامانم میگه از بچگی پاستیل خیلی دوس داشته! --اره چرا که نشه؟ جعبه پاستیلای قلبی رو که رضا توی یه جعبه دیگه چیده بود رو باز کردم و به آرمان تعارف کردم. --راستش من از این قلبا خوشم نمیاد آخه رنگ خونن! از تعریفش خندم گرفت و در جعبه رو بستم و اونو تو داشبورد گذاشتم. یه نگا به ساعت انداختم نزدیکای ۴ و نیم بود. --خب آرمان آدرس خونتون رو بگو تا ببرمت. آدرس رو گفت و منم با بیشترین سرعتی که میتونستم حرکت کردم تا یه موقع تیمور آرمانو اذیت نکنه. به یه کوچه رسیدم --مرسی داداش از اینجا به بعد رو خودم میتونم برم. خونمون ته کوچس. یه نگا به کوچه انداختم،خوف وترس رو میشد با تموم وجود تو خلوت اون کوچه حس کردم. داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم --حواست کجاست پیتزا و پاستیلات یادت رفت. اونارو گرفت. --خیلی دوست دارم داداش حامد! امروز خیلی بهم خوش گذشت. --منم همینطور داداش کوچیکه! به ساعت اشاره کردم --خب آرمان برو تا تیمور عصبانی نشده. جعبه پیتزا و پاستیل رو برداست و از ماشین پیاده شد. دستشو بالا آورد و چند بار تکون داد، بعد از اون با سرعت برق دویید و جلوی در خونه ای ایستاد‌ خیلی سعی کردم تا چهره ی تیمو رو ببینم اومد بیرون و با اخم و تشر به آرمان و بعد به دستاش نگاه کرد. با دستش به داخل خونه هولش داد و یه نگا به اطراف انداخت و در رو بست‌ به طرف خونه برگشتم و توی راه همش با خودم میگفتم کاش آرمان بتونه به مامانش پیتزا و پاستیل بده! از حرفای آرمان معلوم بود چند تا خونواده تو اون خونه زندگی میکردن به خونه رسیدم و ماشینو داخل پارکینگ بردم رفتم تو خونه ،از آشپزخونه صدایی نیمومد و این یعنی مامان هنوز خونه مادرجون بود. به اتاقم رفتم. رفتم حموم، بعد یه دوش حسابی ،از حموم اومدم بیرون و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم! همونطور که توی آینه موهامو خشک میکردم به صورتم خیره شدم. دیگه تقریباً ریشام در اومده و پر شده بود.از این بابت خوشحال بودم چون ازبچگی از آدم هایی که ریش داشتن خوشم میومد. اون روز یه حسی اجازه تیغ کشیدن به صورتم رو نداد.ولی چون مرتب نبود،با تیغ روی ریشام رو خط انداختم. قیافم شبیه پسرای مذهبی سربه زیر و با حیا شده بود 🍁نویسنده حلما ⭕️@dastan9