eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤حاج محمد اسماعیل دولابی 🦋طوبي ،هم كلمة طيب است و هم در روايات أمده است كه درختي است در خانه ي حضرت زهرا در بهشت كه در خانه ي هر مومني يك شاخه از ان هست و مومن از ان شاخه هر چه نفسش در بهشت اشتها دارد مي چيند و مي خورد . اين را در معنويات روحي خودتان بگويم ، شما كه محبت در قلبتان هست ، هر وقت چيزي مي خواهيد ان را از كه مي خواهيد ؟ ايا از غير محبت ؟ از ان مي چينيد و مي خوريد . أيا ان شاخه نيست ؟ آيا ان شاخه مال حضرت زهرا نيست ؟ مال فرزندان پيامبر نيست ؟ كدامتان هستيد كه شاخه در قلبتان نداريد كه هر وقت گرفتاري داريد با ان تماس بگيريد ؟ هر وقت كه از هركس رانده ميشويد با چه كسي تماس ميگيريد ؟ با ان ! مي رويد سراغ شاخه . مي گويي به من رحم كن . هيچ كس درب را باز نكرد ! 📚(طوبي محبت جلد سوم ص 13) ⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨ 🌼پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. ✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی الان پسرها سربار خونه هستن یا کمک خرج پدر؟ غیرت هم خوب چیزیه که متاسفانه... ⭕️ @dastan9 💐🌺
دعا برای ظهور و فرج امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آثار و فوائد زیادی دارد: [۱]-سبب زیاد شدن نعمت ها است [۲]-اظهار محبت قلبی است [۳]-حضرت صاحب الزمان [عج] در حق او دعا میکند [۴]-مایه ناراحتی شیطان لعین است [۵]-شفاعت آن حضرت در قیامت شامل حال او می شود [۶]-مایه استجابت دعا میشود [۷]-مایه دفع بلا است [۸]-باعث آمرزش گناهان می شود [۹]-سبب وسعت روزی است ان شاءالله [۱۰]-در میان گروه ائمه اطهار (ع) محشور میشود [۱۱]-محبوبترین افراد نزد خداوند خواهد بود [۱۲]-عزیزترین و گرامی ترین افراد نزد پیامبر اکرم(ص) خواهد بود [۱۳]-پاداش خونخواهی حضرت امام حسین(ع) نصیب او میشود [۱۴]-خداوند متعال در عبادت، او را تایید میکند (عبادتش مورد قبول واقع میشود) [۱۵]-فرشتگان برای او طلب آمرزش میکنند 📚مکیال المکارم، ج۱، ص۳۵۱ ⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۹ فروردین ۱۴۰۱ میلادی: Monday - 18 April 2022 قمری: الإثنين، 16 رمضان 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹رسیدن محمد بن ابی بکر رحمة الله علیه به مصر،‌ 37ه-ق 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا اولین شب قدر ▪️3 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️4 روز تا دومین شب قدر ▪️5 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️6 روز تا سومین شب قدر ⭕️ @dastan9 💐🌺
✍امام حسین (ع): هر یک از دو نفـرى که میان آن‌ها نزاعى واقع و یکـى از آن دو رضایت دیگرى را بجـویـد، سبقت گیـرنـده اهل بهشت خـواهـد بــود. 📚کشف الغمه فی معارف الائمه (ط-القدیمه) ج 2، ص 33 ⭕️ @dastan9 💐🌺
دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِکَ الی دارِ القَرارِبالهِیّتَکِ یا إلَهَ العالَمین. خدایا، مرا در این ماه به همراهی و همسویی با نیکان توفیق ده و از هم نشینی با بدان دور بدار و به حق رحمتت به خانه آرامش جایم ده، به خدایی خودت ای معبـود جهانیان ⭕️ @dastan9 💐🌺
من از کوچکی پدرم علاقه داشت من و خواهرم چادر بذاریم هر از گاهی چادر می‌ذاشتم و بعد چند ماه بیخیال می‌شدم داستان من از اونجایی شروع شد که یه نفر اومد تو زندگی منو شوهرم و ما رو دعوت به دین زرتشت کرد 😔 مثلا کردار نیک، پندارنیک دو سال از این موضوع گذشت تا کاملا مارو به شکل خودشون در آوردن یه شب یه اتفاقی افتاد شاید یه تلنگر که طرف مقابل زبونش کردار نیک بود ولی درعمل اصلا اون شب تا صبح نشستم بابت این دوسال فکر کردم وگریه کردم و قرآن رو بغل کردم ساعت ۱۱ صبح بود در حالت بیداری کسی رو دیدم اومد تو خونه ما با لباس سفید و صورت نورانی البته هنوز هم نمی‌دونم کدوم امام بودن با من صحبت کردن منقلب شدم گریه می‌کردم و پشیمون از کارام رفتم خونه دوستم که همیشه به من گفت یه روز پشیمون میشی از کارت بعد دو سال نماز ظهر رو مسجد خوندم انگار حتی از در و دیوار اونجا هم شرمنده می‌شدم کم کم به چادر علاقه مند شدم و ظرف چند ماه بدون هیچ آمادگی از قبل قسمتم کربلا شد وای چه روزهایی بود چه صفایی داشت بین الحرمین اونجا به خانم حضرت زینب قول دادم چادر رو محکم داشته باشم و الان خداروشکر هشت سال هست که چادری هستم و خیلی خوشحالم گرچه هستن کسانی که دوروبرم هنوز به چادرم عادت نکردن و هر از گاهی حرف‌هایی می‌زنن برام مهم نیست چون چادر مادرم حضرت زهرا رو دارم و خداروشکر همسرم هم به راه من پیوست از مازندران، آمل ۳۴ساله ⭕️ @dastan9 ،💐🌺
🔸 من یک مادرم و چند دختر دارم‌ بعدِ نامزدی‌ یکی از دخترام‌ به فکر خرید افتادیم... 🔹 ما نمی‌دونستیم خانواده‌ داماد به شدت اهل چشم‌ و هم‌ چشمی هستن‌. و وسایلی در حد یک زندگی متوسط اما بسیار زیبا و هماهنگ برای دخترم خریدیم. حتی اون زمان من وسایلی رو که خودم نداشتم برای دخترم تهیه کردم... و سعی کردم جهیزیه رو از مارک‌های معتبر بخرم که دوام بیشتری داشته باشن‌. ⚠️ آقای داماد هم به توصیه خانواده‌اش برای خرید جهاز تا حد توانش مرخصی می‌گرفت و با ما همراه می‌شد! و سعی می‌کرد خرید وسایل گرونتر رو به عهده ما بذاره!! با این حال بابت هر کدوم از وسایلی‌ که ما تهیه می‌کردیم با دخترم قهر و دعوا می‌کرد! 😔 🔅 بالاخره جهیزیه رو چیدیم... خونه‌ی پنجاه‌ متری داماد دیگه جایی برای چیدن‌ وسایل بیشتر نداشت‌. اما همون روز مادر داماد به من گفت: سماورش کو؟ یادتون رفته؟! 😏 در حالی که من براشون قوری و کتری و چای‌ساز خریده بودم و واقعا احتیاجی به سماور‌ نداشتن‌. فامیل‌های داماد هم که برای رسم غلط جهازبینی اومده بودن، جمع شده بودن یه جا و پچ‌ پچ می‌کردن!!! ⚡️ بخاطر سرکوفت و ملامت‌های خانواده‌ داماد و آه و اشک‌های دخترم‌ روزهای شروع زندگی مشترکش برامون به سختی گذشت... بعد از عروسی فکر می‌کردیم‌ دیگه طعنه‌ و سرزنش‌ها تموم شده‌، اما... بعد از گذشت چهارسال‌، چرخ گوشت دخترم خراب شد. تعمیرکار گفته بود موتورش خوب نبوده و شاید باورتون نشه که همین حرف تعمیرکار برای دخترم شروع یک داستان دنباله دار بود و دوباره زخم‌ زبون‌ها‌ و مقایسه‌ کردن‌ها شروع شد‌...! ‼️ خلاصه که حرف و حدیث‌های خانواده‌ داماد و تاثیری‌ که روی رفتار پسرشون‌ داشتن، زندگی دخترم رو تلخ‌ و تلخ‌تر می‌کرد... تا این که این‌ زندگی بخاطر جهیزیه از هم پاشید💥😞 البته بعد از چند سال آقای داماد برگشتن‌ سر خونه‌ی اول و اومدن اظهار پشیمانی کردن و... 😒 ولی من هر روز خدا رو شکر می‌کنم که دخترم دیگه مجبور نیست با خانواده‌ای به شدت‌ کوتاه فکر و‌ مادی‌نگر زندگی کنه. 📌پ.ن: تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل‌... ⭕️ @dastan9 💐🌺
👌کتابے ڪہ من را نجات داد 🔸جوان اروپایی می گفت: خانه و خودروی لوکس، سفرهای خارجی و اقداماتی از این دست نه تنها من را به آرامش نرساند بلکه کم کم منجر به افسردگی من شد😭 🔹 تا اینکه روزی در اوج نا امیدی، چشمم به کتابی افتاد که آن را یکی از دوستانم در زمان دانشجویی به من داده بود📚 🔸 با بی حوصلگی کتاب را از وسط باز کردم و چند دقیقه ای مشغول به مطالعه آن شدم، اما هر چقدر که میخواندم عطشم برای مطالعه آن بیشتر و بیشتر می شد! 🔹پس از مطالعه صفحاتی، با خود گفتم نویسنده‌ی چنین مطالبی نمی تواند انسانی عادی باشد‼️ 🔸 پس باید حتما با نویسنده آن آشنا شوم؛ خوشبختانه پس از مدتی با یکی از نمایندگان جامعه المصطفی آشنا شدم و از او درباره «علی» پرسیدم. 🔹او گفت «علی» را فقط می توانی در ایران پیدا کنی و بشناسی، تصمیم گرفتم به ایران سفر کنم تا آتشی که در دلم مشتعل شده بود را خاموش کنم.🇮🇷 🔸پس از حضور در ایران، به مدرسه علمیه المهدی(عج) قم رفتم تا زبان فارسی را در آنجا بیآموزم؛ اما غربت و گرمای شدید هوا سبب شد تا در میانه راه منصرف شوم و عزم بازگشت به کشورم را کنم؛ اما پس از تجربه ی شیرین زیارت حضرت معصومه از تصمیمم منصرف شدم... 🔹بنظر من «نهج البلاغه» ظرفیتی عظیم جهت شناساندن اسلام به جهانیان است ، امام علی(ع) معجزه الهی و کتابش نیز پرتویی از همان اعجاز است. 🔸 نهج البلاغه را به هر کدام از اطرافیان خود میدادم پس از مدتی شیعه شده و بدین ترتیب نزدیک به ۴۰ نفر از اقوام من شیعه شدند. ✅اگر حضرت عیسی(ع) مردگان را زنده می کرد معجزه امیر المومنین(ع) این است که قلب انسان ها را زنده می کند و این در مرتبه ای بالاتر قرار دارد. ⭕️ @dastan9 💐🌺
پاداش عفّت امام سجّاد علیه السّلام فرمودند: مردی با خانواده ی خود سوار بر کشتی شدند، در وسط دریا هوا طوفانی شد و کشتی شکست، همه ی سرنشینان آن غرق شدند جز یک زن که بر تخت پاره ای از تخته های کشتی سوار شد. طوفان برطرف گردید و امواج ملایم دریا او را به جزیره ای رسانید و آن زن نجات یافت. در آن جزیره یک نفر مرد عیّاش و راهزنی بود. ناگاه چشمش به زنی افتاد که بالای سرش ایستاده بود، هیجان زده نزد آن زن رفت و خواست با او آمیزش کند. زن از خوف خدا لرزید و سخت پریشان شد. راهزن پرسید: چرا می ترسی؟ زن اشاره به آسمان کرد که من از او (خدا) می ترسم. راهزن گفت: آیا هیچ وقت چنین کاری (زنا) نکرده ای؟ زن پاسخ داد: سوگند به عزّت خدا، نه. راهزن گفت: تو با این که سابقه ی پاکی داری و اکنون من تو را اجبار می کنم و تو راضی به عمل منافی عفّت نیستی، این گونه از خوف خدا می ترسی، بنا بر این من سزاوارتر هستم که از خوف خدا بترسم. راهزن دست از زن کشید و برخاست و به سوی خانه اش حرکت کرد، در حالی که همواره در فکر توبه بود و اظهار پشیمانی می کرد. روزی همان راهزن در وسط راه هنگام بازگشت به خانه، به راهبی (عابد صومعه نشین مسیحی) رسید که او نیز به معبدش می رفت. هوا گرم بود و تابش داغ خورشید بر سر آن ها می تابید. راهب به راهزن گفت: دعا کن تا خدا ابری بر سر ما بفرستد و سایه افکند وگرنه آفتاب ما را می سوزاند. راهزن گفت: من در پیشگاه خدا روسیاهم و چیزی ندارم تا جرئت کنم و از او چیزی بخواهم. راهب گفت: پس من دعا می کنم و تو آمین بگو. راهزن پذیرفت. راهب دعا کرد و راهزن آمین گفت. اتّفاقاً دعا مستجاب شد و ابری آمد و بر سر آن ها سایه افکند. هر دو چند ساعت از روز را زیر سایه ی ابر به سوی مقصد حرکت کردند، تا بر سر دو راهی رسیدند؛ راهزن از یک راه و راهب از راه دیگر رفت، ولی ناگاه راهب دید ابر بر سر راهزن سایه افکنده و به دنبال او حرکت می کند. نزد راهزن آمد و گفت: تو در پیشگاه خدا بهتر از من هستی، دعا به خاطر تو به استجابت رسیده است نه به خاطر من، حقیقت را بگو، تو چه کار خوبی در نزد خدا داری؟! راهزن ماجرای تماس خود با زن نامحرم و خوف خود از خدا و جدا شدن از آن زن را بیان کرد. راهب از راز بهتر بودن راهزن در پیشگاه خدا، آگاه گردید و به راهزن گفت: «غُفِرَ لَكَ‏ مَا مَضَى‏ حَيْثُ‏ دَخَلَكَ‏ الْخَوْفُ فَانْظُرْ كَيْفَ تَكُونُ فِيمَا تَسْتَقْبِلُ». گناهان گذشته ات آمرزیده شده است، اکنون در مورد چگونگی کردار آینده ات مراقب خود باش.‏[٥] این داستان حقیقی بیان گر آن است که عفّت ورزی نزد خدا چنان ارزشمند است که خداوند متعال به خاطر آن از گناهان گذشته ی انسان می گذرد چنان که از این راهزن گذشت و هر که در طول زندگانی خود بر مدار عفاف حرکت کند، پروردگار متعال او را یاری نموده و محافظت می نماید، همان طور که از آن بانوی عفیفه حمایت کرد ⭕️ @dastan9 💐🌺