eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
5.4هزار ویدیو
39 فایل
﷽   کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل  🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 مدیریت کانال  https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺 یاران وفادار به ظاهر داری گریه کن حرفه ای و ماهر داری دلخوش به دعای عهد این قوم نباش تو قصه کوفه را به خاطر داری؟!   فرج مولا صلواتـــــــ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #سلام_آقاجانم 💖 #صبحت_بخیر_مولای_من 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۸ آبان ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 09 November 2019 قمری: السبت، 11 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️23 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️27 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️29 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️32 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+: 🔴ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال! 🌻مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که : 🍂در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که : 💚خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟! 🌸حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود : تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری! 🌻گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟! 🌹ملک فرمود : هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند... 🌿خُب،پاداشت را گرفتی!آیا برای عملت راضی شدی؟ 🍂این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید . 🌻ملک بار دیگر آمد و فرمود : 💚حق تعالی می فرماید : 🌹الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده . 🌿عابد گفت:خدایا چطوری؟!من که چیزی ندارم.. 🌹فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو : 🍂سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ🍂 🌿عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ ! 🌹فرمود : اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است... 📚 داستانهايي از اذکار و ختوم و ادعيه مجرب, ج1/ علي مير خلف زاده ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+: 📚داستـــــان‌زیبـــاو‌خواندنـــی 🔴پیرمرد و ننه خدیجه در زمان قدیم پیرمرد طماع و خسیس و نخوری بود موسوم به حاجی کنس که ثروت سرشاری جمع کرده و وارثی هم نداشت با وجود این تا سن شصت سالگی همچنان یک شاهی را روی صد دینار می‌گذاشت و حتی خودش دلش راضی نمی‌شد نان خود را سیر بخورد. سر و ریش خود را هیچوقت در سلمانی اصلاح نمی‌کرد و ماهی یکبار که حمام می‌رفت لباس خودش را هم همانجا می‌شست و خلاصه همه‌اش در این فکر بود که تا ممکن است صرفه جویی کند. در همسایگی او زنی بود بنام ننه خدیجه که پیرزن زرنگی بود و گاهی اطاق حاجی آقا را جاروب می‌زد و لوله چراغ او را پاک می‌کرد و کوزه‌اش را آب می‌کرد اما چون بدون مزد بود حاجی آقا خیلی خوشش میامد این زن که هیچوقت رنگ شام و ناهار حاجی آقا را نمی‌دید آنقدر مهربانی به حاجی کرد و کرد تا یک شب که حاجی آقا کسالتی داشت و نه نه خدیجه یک آب قند داغ از سماور خودش برای حاجی آقا تهیه کرد و اتفاقاً حال حاجی خوب شد و گفت دست شما خیلی خوب است ولی نمی‌دانم چطور تشکر کنم ننه خدیجه هم موقع را مغتنم شمرده گفت حاجی آقا من محض ثواب این کارها را می‌کنم و چون شما مرد خوبی هستید میدانم که ثواب دارد ای‌کاش یک صیغه محرمیت می‌خواندیم تا به شما نامحرم نباشم و بیشتر خدمت کنم و برای آخرت خود ثوابی داشته باشم. بدینوسیله حاجی را گول زد و او را عقد نمود و مدت‌ها مجانی برای او خدمت می‌کرد تا اینکه دوباره به حاجی کسالتی دست داد و بدون حکیم و دوا جان را بجان آفرین تسلیم کرد. ننه خدیجه دید حاجی مرده و فردا می‌آیند و جنازه را می‌برند و آن وقت صدها خویش و قوم برای حاجی پیدا می‌شود و اموال او را تقسیم می‌کنند و دست او بجائی بند نمی‌شود پس فکر بکری کرد و رفت به سراغ عمو نوروز پینه دوز. قیافه عمو نوروز خیلی شبیه حاجی بود. ننه خدیجه پس از احوال پرسی و دلجوئی گفت من با تو یک کاری دارم اگر این کار را درست انجام بدهی صد تومان به تو می‌دهم و آن اینست که بیایی در منزل ما و بجای شوهر من حاجی آقا در بستر بخوابی من می‌روم چند نفر از ریش سفیدهای محله را خبر می‌کنم که حاجی آقا شما را می‌خواهد همینکه آمدند دور رختخواب تو نشستند تو عوض حاجی وصیت می‌کنی و میگونی مرگ حق است و حساب حق است و من دیگر ساعت آخر عمرم است شما شاهد باشید که اگر من مردم تمام دارائیم مال عیالم تنه خدیجه است و دیگر هیچکس را ندارم. آن وقت مردم که رفتند از جایت حرکت می‌کنی و صد تومان می‌گیری و می‌روی به‌سلامت ادامه داستان در قسمت بعد....👇 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ ! داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کر
آن سوی مرگ 034....امینی خواه .mp3
زمان: حجم: 8.96M
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ ! داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن 📚 مرور و بررسی کتاب 👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 📚داستـــــان‌زیبـــاو‌خواندنـــی 🔴پیرمرد و ننه خدیجه در زمان قدیم پیرمرد طماع و خسیس و نخوری بود موسوم به حاجی کنس که ثروت سرشاری جمع کرده و وارثی هم نداشت با وجود این تا سن شصت سالگی همچنان یک شاهی را روی صد دینار می‌گذاشت و حتی خودش دلش راضی نمی‌شد نان خود را سیر بخورد. سر و ریش خود را هیچوقت در سلمانی اصلاح نمی‌کرد و ماهی یکبار که حمام می‌رفت لباس خودش را هم همانجا می‌شست و خلاصه همه‌اش در این فکر بود که تا ممکن است صرفه جویی کند. در همسایگی او زنی بود بنام ننه خدیجه که پیرزن زرنگی بود و گاهی اطاق حاجی آقا را جاروب می‌زد و لوله چراغ او را پاک می‌کرد و کوزه‌اش را آب می‌کرد اما چون بدون مزد بود حاجی آقا خیلی خوشش میامد این زن که هیچوقت رنگ شام و ناهار حاجی آقا را نمی‌دید آنقدر مهربانی به حاجی کرد و کرد تا یک شب که حاجی آقا کسالتی داشت و نه نه خدیجه یک آب قند داغ از سماور خودش برای حاجی آقا تهیه کرد و اتفاقاً حال حاجی خوب شد و گفت دست شما خیلی خوب است ولی نمی‌دانم چطور تشکر کنم ننه خدیجه هم موقع را مغتنم شمرده گفت حاجی آقا من محض ثواب این کارها را می‌کنم و چون شما مرد خوبی هستید میدانم که ثواب دارد ای‌کاش یک صیغه محرمیت می‌خواندیم تا به شما نامحرم نباشم و بیشتر خدمت کنم و برای آخرت خود ثوابی داشته باشم. بدینوسیله حاجی را گول زد و او را عقد نمود و مدت‌ها مجانی برای او خدمت می‌کرد تا اینکه دوباره به حاجی کسالتی دست داد و بدون حکیم و دوا جان را بجان آفرین تسلیم کرد. ننه خدیجه دید حاجی مرده و فردا می‌آیند و جنازه را می‌برند و آن وقت صدها خویش و قوم برای حاجی پیدا می‌شود و اموال او را تقسیم می‌کنند و دست او بجائی بند نمی‌شود پس فکر بکری کرد و رفت به سراغ عمو نوروز پینه دوز. قیافه عمو نوروز خیلی شبیه حاجی بود. ننه خدیجه پس از احوال پرسی و دلجوئی گفت من با تو یک کاری دارم اگر این کار را درست انجام بدهی صد تومان به تو می‌دهم و آن اینست که بیایی در منزل ما و بجای شوهر من حاجی آقا در بستر بخوابی من می‌روم چند نفر از ریش سفیدهای محله را خبر می‌کنم که حاجی آقا شما را می‌خواهد همینکه آمدند دور رختخواب تو نشستند تو عوض حاجی وصیت می‌کنی و میگونی مرگ حق است و حساب حق است و من دیگر ساعت آخر عمرم است شما شاهد باشید که اگر من مردم تمام دارائیم مال عیالم تنه خدیجه است و دیگر هیچکس را ندارم. آن وقت مردم که رفتند از جایت حرکت می‌کنی و صد تومان می‌گیری و می‌روی به‌سلامت ادامه داستان در قسمت بعد....👇 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۹ آبان ۱۳۹۸ میلادی: Sunday - 10 November 2019 قمری: الأحد، 12 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام  🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ورود حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به مدینه منوره 🔹انقراض حکومت بنی امیه، 132ه-ق 🔹هلاکت معتصم عباسی لعنة الله علیه، 227ه-ق 🔹موت احمد بن حنبل رئیس مذهب حنبلی، 241ه-ق 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️22 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️26 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️28 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️31 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ﺑﻨﻲﺻﺪﺭ ! ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ! : ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻲﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﭽﻪﺍﻱ ﻭ ﻧﻤﻲﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﺟﺒﻬﻪ . ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﻪ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﺑﺴﻴﺞ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﻧﻴﺮﻭ ﺩﺍﺭﺩ، ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﻱ « ﺻﻐﺮﻱ » ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﻳﻢ ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﻭ ﺳﻄﻞ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪﻱ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﺯﺩﻡ ﺑﻴﺮﻭﻥ، ﭘﺪﺭﻡ ﻛﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﺤﺮﺍ ﻣﻲﺁﻭﺭﺩ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : « ﺻﻐﺮﺍ ﻛﺠﺎ ؟ » ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻧﻔﻬﻤﺪ ﺳﻴﻒﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺳﻄﻞ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻲﺭﻭﻡ ﺁﺏ ﺑﻴﺎﻭﺭﻡ . ﺧﻼﺻﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻳﻚ ﻧﺎﻣﻪ ﭘﺴﺖ ﻛﺮﺩﻡ . ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺗﻠﻔﻦ ﻛﺮﺩ . ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : « ﺑﻨﻲ ﺻﺪﺭ ! ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ! ﻣﮕﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻬﺖ ﻧﺮﺳﻪ .(فرار بنی صدر با لباس زنانه ) 🌹هدیه به روح پاک شهیدان صلوات ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔴پیرمرد و ننه خدیجه 🏷قسمت دوم عمو نوروز قبول کرد و گفت ساعت سه بعدازظهر می‌آیم تنه خدیجه فوری آمد حاجی بدبخت را کشان کشان برد در صندوقخانه پنهان کرد و عمو نوروز سر وعده حاضر شد و بجای حاجی خوابید و بنا کرد ناله کردن. تنه خدیجه هم رفت زیر کنر و چند نفر از اهل محله را خبر کرد آمدند نشستند ننه خدیجه گفت آقایان شوهر من کسالت دارد و چون آدم باخدائی است می‌خواهد جلو شما صحبتی بکند و تکلیف شرعی خود را محض احتیاط عمل کند همه اظهار تأسف کردند و گفتند حاجی آقا خدا بد ندهد و انشاء الله خیر است چه فرمایشی دارید؟ عمو نوروز قدری آه و ناله کرده گفت بله همه ماها بالاخره یک روز لبیک حق را اجابت می‌کنیم منهم دیگر عمر خود را کرده‌ام و می‌خواهم شما را شاهد بگیرم که اگر من مردم تمام دارائی مرا نصف می‌کنید نصف آن را می‌دهید یک نفر عمو نوروز پینه دوز که در فلان گذر دکان دارد و خیلی به گردن من حق دارد نصف دیگرش را هم بدهید به عیالم نه خدیجه که زن مؤمنه عفیفه ایست و دیگر هیچکسی را ندارم والسلام.. آخ … وای خدا … مردم هم سر به زیر انداختند و بعد از ساعتی برخاسته به ننه خدیجه هم گفتند غصه نخور انشاءالله شوهرت خوب می‌شود و رفتند. ننه خدیجه که هرگز مکر مردان را ندیده بود خیلی اوقاتش تلخ شد و نزدیک بود که با عمو نوروز کتک کاری کند ولی چون دید مردم می‌فهمند و بدتر می‌شود باهم صلح کردند! و صد تومان را داد و بعد حاجی آقا را آورد و سر جایش گذاشت و گریه و شیون راه انداخت و مردم از در و دیوار ریخته گفتند چه شده گفت خاک بر سرم شده و شوهرم مرده است بیائید بدادم برسید. همسایه‌ها جمع شدند و حاجی را بردند به خاک سپردند و پیرمردهای محل جمع شده مطابق وصیت حاجی اموال او را بین عمو نوروز و ننه خدیجه تقسیم کردند. موقعی که راوی این حکایت را نقل می‌کرد می‌گفت هنوز هم ننه خدیجه و عمو نوروز زن و شوهر هستند و روزگار را به خوشی می‌گذرانند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت151 مادرش در را برایمان باز کرد. سلام کردیم. آرش دست مادرش را بوسید و به شوخی گفت: –مامان جا
*آرش* همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم. گوشی‌ام را درآوردم وبه سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی را برداشت. ــ الو... داد زدم: ــ گفتی چه غلطی می کنی؟ او هم با صدای بلند گفت: ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو براش می فرستم. با خودم گفتم، بلوف می‌زند. سعی کردم آرام تر باشم. ــ ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دوره ایی با هم بودیم، تموم شد. با بغض گفت: ــ ولی من بهت وابسته شدم، کمی مِنو مِن کردوادامه داد: ــ من دوستت دارم. پوفی کردم و گفتم: – سوادابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن باهم بیرون می رفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من... حرفم را برید و با صدای وحشتناکی گفت: – خیلی پستی...حالا ببین یه کاری می کنم که به پام بیفتی و التماسم کنی... امیدوارم از عشقت خیر نبینی...امیدوارم به روزگار من بیفتی... قطع کرد... دوباره بهش زنگ زدم. می‌خواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانه‌ایی نکند...ولی گوشی‌اش را جواب نداد. به تره بار رسیده بودم. خریدهایی که مادر گفته بود را انجام دادم. باید زود بر می گشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هرکاری ممکن بود انجام دهد. باید با راحیل حرف می زدم. خرید ها را روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزهایی می شست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند می‌زند. مادر جواب سلامم را داد و شروع به وارسی کردن خریدها کرد... ــ وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟ ــ مگه خودتون نگفتید؟ خندیدو گفت: – حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن. مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و روبه راحیل گفت: ــ راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده. نگاهم به طرف راحیل چرخید، درحال خشک کردن دستهایش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت ولبخندی زد. ولی چشم هایش نمی خندیدند. سبزیها را برداشت و روی میزچهار نفره ی آشپزخانه گذاشت و شروع به پاک کردنشان کرد وگفت: – اشکال نداره مامان جان بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید. مادر هم با بی میلی گفت: –آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم. مژگان دستهایش را به هم کوبید و گفت: –ایول مامان. مامان نگاهی به مژگان کردو گفت: –اگه هوس کردی می‌خوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر. مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت: –اگه این کار رو کنید که عالیه. رو به روی راحیل نشستم. نگاهش را از من می دزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشم هایش تکان دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم: ــ خوبی؟ با بازو بسته کردن چشم هایش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارها انجام نداده بودم. به دستش نگاه می کردم هر کاری می کرد من هم همان کار را تکرار‌ می‌کردم. در سکوت سبزی پاک می کردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، می خواست سبزی پاک کردن را به من یاد بدهد. با ساقه های جعفری روی دستم زدوگفت: ــ فقط برگهاش رو پاک کن. ــ ولی راحیل با ساقه هاش جدا می کنه. راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت: ــ واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگهاش رو باید جدا کنیم. مژگان برگشت از مامان پرسید: ــ آره مامان جان. مادرم که طبق معمول نمی خواست یک وقت آب در دل مژگان تکان بخورد گفت: – هر کس هر جور دلش می خواد پاک کنه، فرقی نمیکنه. بعد از پاک کردن سبزی مادر گفت: –آرش فقط باید بری کشک بگیری. به اتاق رفتم و راحیل را صدا زدم. وقتی امد پرسیدم: ــ می خوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟ فکر می کردم استقبال کند. ولی بی تفاوت گفت: –نه می خوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟ فکری کردو گفت: ــ آهان تکنولوژی فکر. مدام سعی می کرد نگاهم نکند. یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکند سودابه کار خودش را کرده است. خواست از اتاق بیرون برود که دستش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم: –اگر خواهش کنم با من بیای چی؟ نگاهش را به دستم دوخت. غمگین تر شد، آرام دستش را بیرون کشیدو گفت: ــ باشه. به خیابان که رسیدیم دستش را گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. ــ راحیل. ــ بله؟ ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷