eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۱ آبان ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 23 October 2021 قمری: السبت، 16 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️18 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️22 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️24 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️27 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ⭕️ @dastan9 💐
✍ از چشم خدا افتاده‌ایم یا خیر؟ 🔹یکی از علما می‌گفت اگر می‌خواهی ببینی از چشم خدا افتاده‌ای یا نه، یک راه بیشتر ندارد... 🔸هروقت دیدی گناه می‌کنی و بعد غصه می‌خوری، بدان که از چشم خدا نیفتاده‌ای. 🔹اما اگر گناه می‌کنی و می‌گویی: مهم نیست؛ بترس که خط دورت کشیده شده باشد. ⭕️ @dastan9 💐
✅ کمه ولی برکت داره !👌 حجت الاسلام قرائتی: ✍ گاهی مال زیادی از دنیا دست ما نیست ، اما همان مال کم هم برکت دارد ‌؛ یکوقت یک درخت کوتاه است ، اما میوه های خوب و پر آبی دارد ولی درختی دیگر بلند است ولی میوه ندارد. به کسی گفتم : خدا به شما طول عمر بدهد ! گفت : دعا کنید خدا عرض عمرمان را زیاد کند! وقتی از او جدا شدم . دیدم حرف خوبی زد طول عمر مهم نیست ، برکت عمر مهم است. هفتاد سال عمر کردیم ، چه یادگاری از خودمان گذاشتیم ؟ درمانگاهی ، مدرسه ای ، مسجدی ساختیم ، دختری را جهیزیه دادیم ، پسری را داماد کردیم ، وامی دادیم ، اینها مهم است . 💢 گاهی انسان با یک خودکار ارزان بیست صفحه نکته می نویسد و گاهی با یک خودکار گران قیمت یک خط مطلب به درد بخور هم نمی نویسد ! ⭕️ @dastan9 💐
⤵️افراط و تفریط 👇👇👇👇👇👇👇👇 👇👇👇👇👇👇👇👇 حتی درعبادت نیز برخلاف دستور قرآن دچار افراط و تفریط می شویم و به جای راه میانه،بیهوده خود را به زحمت و رنج می اندازیم در صورتی که خداوند حتی به پیامبر(ص) می فرماید: راه اعتدال در عبادت را در پیش گیرند. «ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که خود را به زحمت بیفکنی. آن را فقط برای یادآوری کسانیکه (از خدا) می‌ترسند نازل ساختیم.» امام صادق(ع) دربارة این آیه می‌فرماید:  «خداوند به جهت به رنج افتادن پیامبر(ص) در نمازگزاری از او خواسته شده که چنین نکند و راه اعتدال را در عبادت در پیش گیرد». ازطرفِ دیگر چنان دچار تفریط می شویم که می گوییم: دلت پاک باشد نماز و روزه  و حجاب و...چندان مهم نیستند!!!  درامر ازدواج نیز شاهدِ سخت گیری هایی هستیم که ازدواج و آینده ی فرزندانمان را دچار مشکل می کند گاهی مقدس مأبی هایمان باعث می شود پسر و دخترمان نتواند حتی در خانه، دوستی کسی را که دل در پی اش دارند اظهار کنند خودمان می بُریم و می دوزیم.افراط در انتخابِ مکان و چگونگی برگزاری مراسم و مقدار و مبلغ مهریه، بیشتر اوقات موجب دلخوری و کدورت طرفین می شود.  راستی نقطه ی اعتدال کجاست ؟ با کدام شاقول باید خشت های زندگی مان را بنا کنیم؟ تراز این بنا در دست کیست؟ مگر نه این که دین اسلام تأکید بر میانه روی دارد پس چرا در برداشت ها یمان،این همه دو گانگی مشاهده می شود؟ در رعایت حجاب نیز هنوز گویی در بلاتکلیفی به سر می بریم،  آقایی را درخیابان مشاهده می کنیم که با همسر نقاب دارش تردد می کند.  دیگری؛ همسر و خانواده اش را از هرنوع گفتگو و ملاقات با نامحرم منع می کند. یکی هم، با وجود مؤمن بودن مشکلی با حضور و اختلاط همسرش در مجامع و مواجه شدن با نامحرمان ندارد.  یکی چادر ملی را به سُخره می گیرد دیگری جادر سنتی را دست و پاگیر می داند، یکی تبلیغ حجاب در قالبِ لباس سنتی می کند،در مقابل هستند کسانی که بر منبر می روند و این گونه لباس ها را به کل مردود می داند. جایگاه این همه،مانتو های رنگارنگ کجاست؟ بارها شنیده ایم؛ در بعضی ها از ادارات و مکان های عمومی برای خانم های مانتویی و در جاهایی نیز، به خانم های چادری حرمت قائل می شوند!!! در بخش موسیقی نیز وضعیت مناسب نیست بعضی از خشک ها حتی شنیدن زنگ تلفن همراهشان را موسیقی غیر مجاز می دانندچه رسد به آهنگ هایی که از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران پخش می شود.به نظر می رسد این جا نیز دچار خود مرجعی شده ایم در صورتی که می دانیم نبایدجلوتر از مراجع عظام حرکت کنیم !!! باز هم این پرسش خود به خود پیش می آید؛خط اعتدال کدام است.  باید بدون تعصب و تفسیر شخصی، به کتاب خدا رجوع کنیم زیرا در آموزه‌هاى قرآن، اعتدال و ميانه‌روى يك اصل اساسى و ارزشى است و از نظر اسلام؛ هر گونه افراط و تفريط در هر كارى ناپسند است. ⭕️ @dastan9 💐
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه و پند آموز ✍زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هرجادلت می خواهد!زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! ✍🏻هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان ... پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان ⭕️ @dastan9 💐
مناظره امام و جاثليق مسيحي در اين مناظره حضرت رضا(ع) به روشي شگفت و زيبا دانشمند مسيحي را وادار به پذيرش يكتايي خدا مي‏كند و توحيد را از طريق آنچه مورد قبول آنان است، اثبات مي‏فرمايد. بدين گونه كه حضرت در اثناء مناظره فرمود: من هيچ گونه ناپسندي از عيسي(ع) سراغ ندارم مگر آنگه نماز و روزه حضرتش اندك بود. دانشمند مسيحي برآشفت و گفت دانش خويش را ضايع كردي زيرا عيسي هميشه روزها را روزه و شبها به عبادت مي‏گذراند. حضرت فرمود براي كسي نماز و روزه انجام مي‏داد در اينجا كلام دانشمند مسيحي قطع گشت و از سخن باز ايستاد زيرا متوجه شد كه قبول نماز و روزه از حضرت عيسي كه در كتابهايشان نيز آمده است‏بيانگر اين است كه آن حضرت خود را بنده خداوند مي‏دانسته است‏سپس حضرت فرمود چرا نمي‏پذيري كه حضرت عيسي با اذن خدا مرده را زنده مي‏كرد دانشمند مسيحي در پاسخ گفت از اين جهت كه كسي كه مرده را زنده مي‏كند و كور مادرزاد و پيس را خوب مي‏كند او خدا است و شايسته پرستش است‏حضرت فرمود: اليسع پيامبر همين كار عيسي را انجام داده است روي آب راه رفت و مرده زنده كرد و كور مادرزاد و پيس را خوب كرد مردم او را خدا نگرفتند و حزقيل پيامبر نيز آنچه را از عيسي صادر شده است انجام داد و سي و پنج هزار نفر را زنده كرد. و ابراهيم خليل الرحمن چهار مرغ را ريزه ريزه كرد و هر قمستي را بر سر كوهي نهاد و مرغان را صدا كرد و همه به سوي او آمدند و موسي بن‏عمران كه با هفتاد نفر از اصحاب خود به سوي كوه «طور» رفته بودند پس از اينكه گفتند كه ما هرگز به تو ايمان نياوريم مگر اينكه خدا را آشكارا به ما بنمايي. صاعقه آنها را فرو گرفت و همگي سوختند. موسي عرضه داشت; پروردگارا من هفتاد نفر از بني‏اسرائيل را برگزيدم اگر تنها مراجعه كنم و اين خبر را به آنان بدهم مرا تصديق نخواهند كرد پس خداوند همه آنان را زنده ساخت. اي جاثليق هيچ يك از آنچه را كه بيان شد، نمي‏تواني منكر شوي زيرا كه اينها در تورات و انجيل و زبور و قرآن ذكر شده است اگر هر كس مرده‏اي زنده كرد و خوب نمايد كورمادرزاد و پيس و ديوانگان را شايسته پرستش باشد پس تمامي اينها را خدايان خود بگير، چه مي‏گويي؟ جاثليق گفت: حق با شماست و جز خداي يكتا خدايي نيست. ⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت134 مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت135 ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. تا مهیا خواست چیزی بگوید. شهین خانوم با صدای لرزانش گفت: ــ شهاب رفت و تو هم بیخال ما شدی! من دلم به بودنای تو خوش بود. گفتم شهابم نیست زنش هست. مهیا پا به پای شهین خانم اشک می ریخت و از شرمندگی زبانش بند آمد بود. ــ وقتی کنارمی وقتی بغلت میکنم؛ حس میکنم شهابم کنارمه... دلتنگیم رفع میشه! شهین خانوم اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد. ــ چرا جواب تماس شهابم و نمیدی؟! مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ نمیدونی نبودنت چطور داغونش کرده! اون روز که داشتم باهاش صحبت می کردم، صداش خیلی خسته بود. مهیا آرام زمزمه کرد. ــ زنگ زدم جواب نمیده! مهیا شروع کرد از دلتنگی هایش گفتن... کسی را پیدا کرده بود که نگرانی هایش را درک کند. ــ دیشب ماموریت داشت. از دیروز تا الان زنگ میزنم جواب نمیده... ــ یعنی چی؟! مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ دیروز دوستش رو تو دانشگاه خودمون دیدم، گفت که برای کاری اومده ایران... بعدش گفت که شهاب شب عملیات داره! نفس عمیقی کشید. ــ اما هرچی از دیروز بهش زنگ میزنم، یا در دسترس نیست یا جواب نمیده! قطره اشکی روی گونه های سردش رسازیر شد و با صدای لرزانی گفت: ــ خیلی نگرانم! خیلی! صدای هق هقش در خانه پیچید. شهین خانم اورا در آغوش گرفت و او را همراهی کرد. مهیا دلتنگ بود و الان ترس هم اضافه شده بود. از دست دادن شهاب، کابووسی ترسناک بود. احساس می کرد، قلبش درد میکند و فقط با دیدن شهاب آرام میگیرد. مریم اشک هایش را پاک کرد و با خنده به سمتشان رفت. ــ اِ بس کنید. عزا راه انداختید. مامان جون اگه شهاب بدونه اشک عروسشو دراوردی؛ واویلا میکنه! ِ مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. سوسن خانم که از وضعیت پیش اومده عصبی بود؛ با حرص گفت: ــ عزیزم شهین جون! نمیخوای نهار بدی به ما... شهین خانم سریع بلند شد. ــ شرمنده مهیارو دیدم، فراموش کردم اصلا! با این حرف شهین خانوم؛ دستان سوسن خانم از عصبانیت مشت شد. دخترها از جایشان بلند شدند و با کمک هم سفره را آماده کردند. ــ سلام خدمت دخترای گلم... مهیا با شنیدن صدای محمد آقا، برگشت. ــ سلام! خوبید؟! ــ سلام دخترم! خوبی؟؟ستاره ی سهیل شدی! مهیا لبخند شرمگینی زد و سرش را پایین انداخت. محمد آقا دوست نداشت که مهیا را، بیشتر از این معذب کند. برای همین خندید و گفت: ــ بروید نهارو آماده کنید. که دیگه نمیتونم صبر کنم! دخترها لبخندی زدند و به کارشان ادامه دادند. مهیا همچنان که سالاد را آماده می کرد. نگاهش به پله ها کشیده می شد. دوست داشت به اتاق شهاب برود؛ تا شاید با دیدن اتاقش کمی آرام بگیرد. اما با وجود اعضای خانواده، نمی توانست همچین کاری بکند مهلا خانم با اصرار شهین خانوم برای نهار ماند. و محمد آقا با احمد آقا هماهنگ کرد تا برای نهار به خانه ی آن ها بیاید. مریم گوشی به دست، در حال کار بود. از لبخند ها و خنده های گاه و بی گاهش میشد حدس زد که در حال صحبت با محسن بود. سالاد را در ظرف گذاشت و ظرف ها را آماده کرد. مریم میخواست به سمت قابلمه برود تا غذا را بکشد که مهیا با اشاره به او فهماند؛ که به صحبتش ادامه بدهد. خودش غذا را می کشد. مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت و به صحبتش ادامه داد. صدای آیفون در خانه پیچید و مهیا حدس می زد که مریم محسن را دعوت کرده باشد. اما با دیدن مریم که با محسن صحبت می کرد؛ سرکی کشید تا ببیند چه کسی آمده، اما کسی وارد نشد. شانه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد بعد از چند دقیقه در ورودی باز شد، که صدای ذوق زده و لرزان شهین خانوم در خانه پیچید. ــ شهابم! اومدی... مهیا با شنیدن صدای شهین خانم، احساس کرد که دیگر نایی برای ایستادن ندارد. میز غذاخوری را محکم گرفت، تا بر روی زمین نیافتد. مریم بادیدن حال بد مهیا، سریع خداحافظی کرد و به سمتش دوید. با اینکه برادرش آمده بود؛ اما صورت رنگ پریده ی مهیا، نگرانش کرده بود. به مهیا کمک کرد که روی صندلی بشیند. ــ مهیا جان! عزیز دلم بشین! سریع لیوانی پر از آب کرد و به سمت مهیا گرفت. ــ یکم بخور حالت جا بیاد! مهیا لیوان را به لبانش نزدیک کرد. نمیتوانست باور کند؛ که شهاب آمده است. اما صدای احوالپرسی و خنده هایی که از پذیرایی به گوشش می رسید، به او ثابت می کرد؛ که آمدن شهاب واقعیت دارد. به سختی از جایش بلند شد. استرس عجیبی برای دیدن شهاب داشت. همراه مریم، به سمت پذیرایی قدم برداشتند. شهاب پشت به مهیا در حال خوش و بش با احمد آقا بود. مهیا چادرش را با دستش فشرد. شهاب با دیدن مریم او را در آغوش کشید. ـ خواهر ما چطوره؟! 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت135 ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. تا مهیا خواست چیزی بگوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت136 ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟! ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتنگم شدی...! و چشمکی تحویلش داد. مریم لبخندی زد و گفت: ــ البته که دلتنگت شدیم. ولی نه به اندازه بعضیا، که حتی یه ساعت پیش؛ از دلتنگی داشتن گریه میکردن... مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. نگاه شهاب به طرف مهیا کشیده شد. مهیا با احساس سنگینی نگاه شهاب، سرش را بالا آورد؛ و در چشمان شهاب نگاهی انداخت؛ که از نگاه شهاب به خود لرزید. شهاب خیلی سرد گفت: ــ سلام! خوبی؟! مهیا خشکش زد. دهانش را باز می کرد تا جوابش را بدهد؛ اما صدایی از دهانش خارج نمی شد. انتظار این برخورد سرد را بعد از چند هفته دوری را از شهاب نداشت. غیر از مریم، کسی حواسش به آن دو نبود. مریم که متوجه ناراحتی شهاب شده بود؛ اما نمیتوانست حرفی بزند. نمیخواست کسی متوجه ناراحتی شهاب از مهیا شود. مخصوصا زن عمو و دختر عمویش... مهیا آنقدر شوکه شده بود، که حتی جواب شهاب را نداد. شهاب هم دیگر منتظر جواب مهیا نماند و به سمت آقایان رفت. مهیا سریع به اتاق مریم پناه برد. در را بست و پشت در ایستاد. احساس می کرد؛ قلبش دیگر نمی زد. اشک هایش گونه های سردش را خیس کرده بودند. باورش سخت بود، که شهابی که پشت تلفن از نگرانی داد و فریاد راه انداخته بود؛ الان اینگونه سرد رفتار کند... ــ بفرما؟! چی میخوای بگی که منو کشون کشون اوردی تو اینجا؟! مریم در اتاق رو بست و به طرف شهاب برگشت با اخم گفت: ــ معلوم هست داری چیکار میکنی؟! لبخندی که رود لب های شهاب جاخوش کرده بود؛ جای خود را به اخمی بر روی پیشانی داد. ــ چه کاری کردم، که همچین عصبانیت کردم ــ یعنی خودت نمیدونی؟؟؟؟! ــنه بگو بدونم... ــ چرا با مهیا اینجوری رفتار کردی! بعد چند هفته همدیگه رو دیدید؛ برگشتی بهش میگی سلام خوبی و ول میکنی میری؟؟! شهاب تکیه اش را از روی دیوار برداشت. ــ خب؟ مریم عصبی خندید. ــ خب؟جواب من خب هستش؟! شهاب؟! ـ حتما بوده که گفتم! مریم میدانست شهاب نمی خواهد، در مورد مسائل خصوصی خودش و مهیا صحبتی کند. برای همین دارد با کلامت بازی میکند؛ تا قضیه را به پایان برساند. ولی او این اجازه را نمی دهد. ــ نگاه کن شهاب! من خواهرتم پس بدون خوب خوب میشناسمت. فکر نکن با بازی کردن با کلامت و چندتا حرف قلمبه! میخوای قضیه را تمومش کنی... تا یه جواب درست درمون ندی؛ نمیزارم از این اتاق بری بیرون! ــ سوال پرسیدی جواب دادم. ــ جواب سوالم این نبود. تو میدونی مهیا تو این یه مدت چی کشید؟ اصلا یه نگاه بهش انداختی؟! دیدی چطور لاغر شده! دیدی رنگش پریده است. تو این مدت از همه چی بریده بود. بعد رفتنت؛ چند روز بیمارستان بستری بود. شهاب چشمانش را محکم بر روی هم فشرد. کاش مریم می دانست با گفتن این حرفا چه بلایی بر سر قلب شهاب می آورد. شهاب با صدایی که سعی می کرد؛ نلرزد گفت. ــ تمومش کن! این چیز بین منو مهیاست. پس بزارید منو مهیا حلش کنیم. اینجوری بهتره! تا مریم میخواست حرفی بزند؛ شهاب دستش را به نشانه صبر، بالا آورد. ــ مطمین باش میدونم دارم چیکار میکنم. و دیگر اجازه ی صحبت دیگری به مریم را نداد و سریع از اتاق خارج شد. مریم نا امید روی صندلی نشست و به مهیا فکر کرد. که چطور با ذوق از آشپزخانه بیرون آمده بود؛ تا شهاب را ببیند. اما بعد... چطور ناراحت و غمگین به اتاق پناه برد... مهیا، چادرش را روی سرش گذاشت و به تصویر خودش در آیینه خیره شد. دو روز از آمدن شهاب گذشته بود و همچنان شهاب از او دوری می کرد. هر وقت چشم در چشم می شدند؛ با اخم نگاهش را می دزدید. مهیا آهی کشید و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۸ بود. امروز باید به دانشگاه می رفت. دیشب مهدیه، یکی از دخترای بسیج دانشجویی؛ برایش پیامکی فرستاد و از او خواست که برای هماهنگی های بیشتر، برای یادواره ساعت ۲ به دانشگاه بیاید. چون قرار است جلسه ای رسمی برگزار شود. سریع کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. احمد آقا نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و گفت: ـــ مهیا بابا آژانس اومد. ــ رفتم بابا! بعد از خداحافظی از خانه بیرون رفت. در طول راه فکرش درگیر شهاب بود و دنبال راه حل بود؛ که چطور از دل شهاب دربیاورد. خودش هم می دانست کارش اشتباه بوده... اما واقعا اون روزها خیلی سخت بود و مریض شدنش، شرایط را سخت تر کرده بود. تمرکز و تسلطی بر روی حرکات و رفتارش نداشت. با صدای راننده به خودش آمد. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. دانشگاه نسبت به روز های قبل شلوغ تر بود. سریع از بین جمعیت رد شد، از دور مهدیه را کنار دخترها دید. با لبخند به سمتشان رفت. ــ سلام! صبح بخیر! دیر که نکردم؟! مهدیه لبخندی زد. ــ علیک السلام خواهر! صبح تو هم بخیر! نه عزیزم به موقع رسیدی... یکی از دخترا با شیطنت گفت: ــ خوب فرار کردی اون روز...! مهیا با تعجب گفت: 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
دادن بیماران لا علاج ❤️🍃یکى از ذاکرین نقل مى کرد: «در محضر آیت الله العظمى سید محمد هادى میلانى بودم. مرد و زنی آلمانى همراه دختر خود وارد شدند، پس از تعارفات معمول گفتند: ما آمدهایم به شرف اسلام نائل شویم. آیت الله میلانى علّت را پرسید. آن مرد گفت: پهلوى دخترم در اثر حادثه اى شکست و استخوان هایش خورد شد، چنان که پزشکان از معالجة آن عاجز شدند، و گفتند: باید عمل شود؛ ولى خطرناک است. 💚🍃دخترم راضى نشد و گفت: اگر در خانه بمیرم، بهتر از این است که زیر عمل جان دهم. به هر حال او را به خانه آوردیم. ما خدمتکاری ایرانى داشتیم که او را بى بى صدا مى زنیم. دخترم به او مى گوید: حاضرم تمام دارایى خود را بدهم تا سلامت خود را بازیابم؛ ولى مى دانم که چنین چیزى نمى شود. بی بی گفت: حضرت فاطمه زهرا است که پهلوى او را به ظلم شکستند. تو با دل شکسته بگو: یا فاطمه! مرا شفا بده. 💛🍃دخترم با دل شکسته شروع مى کند به صدا زدن و از آن بانو یارى خواستن. بى بى هم در گوشه اى از اتاق گریه مى کند و مى گوید: «یا فاطمة زهرا! این بیمار آلمانى را با خود آورده ام و شفاى او را از شما مى خواهم. مادر جان! کمکم کن و آبرویم را حفظ فرما. من هم از دیدن این صحنه منقلب شدم و در گوشۀ اتاق با خود زمزمه کردم: یا فاطمۀ پهلوى شکسته! دیدم دخترم ساکت شد، ناگاه مرا صدا زد و گفت: بابا! 💜🍃بیا که دردم آرام شد. جلو رفتم و دیدم کاملاً شفا یافته است. دخترم گفت: الان بانوى مجلّله اى نزد من آمد و دست به پهلویم کشید، پرسیدم شما کیستید؟ فرمود: من همانم که او را صدا مى زدى. دخترم برخاست و راهى شد و دانستم که اسلام حق است. آیت ا... میلانى از این معجزه مسرور شد و اسلام را به آنان آموخت.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⭕️ @dastan9 💐
✍حاج آقا دانشمند آهای مومن ها، آهای هیئتی ها؛ آهای مسجدی ها؛طلبه ها؛ این همه که بین ما بچه مثبت ها و مومن ها غیبت و تهمت رد و بدل می شود به کاهنات قسم، بین عرق خورها و چاقوکش ها و لات ها، این همه غیبت نمی شود؛ ما خیلی غیبت می کنیم، ما توی مسجد، حسینیه، با پیامک و بلوتوث و پشت گوشی و سر کار و توی تا کسی و خلاصه به هرجا که می رسیم غیبت می کنیم! زمانی که دنبالش می رویم و ناخن می زنیم، می بینیم از صد تا یکی هم درست نیست. ولی شایعه شده و پخش هم شده ؛ خوب فردا با روز قیامت چه می کنید؟ با دادگاه الهی چه می کنید؟ پیغمبر اکرم(ص) فرمودند: «اگر کسی آبروی مومن ومسلمانی رو ببرد؛ مثل این است که کعبه را با خاک یکسان کرده باشد.» یعنی از ابرهه بدتر بودن!! چون ابرهه آمد؛ تا کعبه را خراب کند اما نتوانست ؛ ولی کسی که آبروی مومن را می برد کعبه را خراب کرده، یعنی از ابرهه پس تر است. در حدیث آمده است، اگر کسی با آبروی مومنی بازی بکند؛ مانند این است که، هفتاد تا پیغمبر را در بیت المقدس سر بریده است و کسی که قاتل پیغمبر باشد ، می تواند سرباز حضرت مهدی باشد. کسی که از ابرهه پس تر باشد ؛ به درد حجت ابن الحسن میخورد؟!! زیپ دهان تان را بکشید. مگر با چشمانت ندیده ای؟! باز حق گفتن ندارید. شخصی نزد امام صادق علیه السلام آمد و گفت من دیدم که کسی گناهی را مرتکب شده ؛ چرا نباید بگم؟ امام صادق علیه السلام فرمودند: چون گناه کردنش را دیدی، اما توبه کردنش را ندیده ای. شاید بعد از گناه توبه کرده باشد. ⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت136 ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟! ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت137 ــ من ؟؟ ــ آره! نگفتی؛ آقای نجمی رو از کجا میشناسی و چرا بهت گفت خانم مهدوی!! مهیا؛ برای چند لحظه به این فکر کرد؛ که آقای نجمی کیست؟! که با یادآوری آن روز، حدس زد که فامیل آقا آرش، نجمی باشد. لبخندی زد. ــ ازدوستان خانوادگی هستند... خب به فامیلی همسرم صدام کردند. ــ آخرشم ندیدیم این آقاتونو... مهیا لبخندی زد. ــ ان شاء الله میبینش عزیزم! با صدای مهدیه به طرف سالن اجتماعات رفتند. ــ بریم بچه ها دیر میشه... مهدیه زودتر از همه به سالن اجتماعات رسید. ضربه ای به در زد و وارد شدند. همه باهم سلام آرامی گفتند. که مهیا با شنیدن صدای آشنایی سرش را بالا آورد و نگاهش خیره به شهابی ماند، که سربه زیر در حال یاداشت چیزهایی بود. که با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد و به چشمان مهیا خیره شد... شهاب اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا هم سریع به طرف آخر سالن رفت و کنار مهدیه نشست. حاج آقای حاجتی، شروع به صحبت کردند و از وظایف کادر گفتند. همه صحبت ها و وظایف خود را یادداشت کردند. ــ سعادتی که نصیبمان شد، اینه که تو این یادواره دوتا از مدافعین حرم هم؛ با ما همکاری میکنن که واقعا لطف بزرگی به ما کردند! همه نگاه ها به سمت شهاب و آرش کشیده شد و هر دو آرام زیر لب "خواهش میکنمی" گفتند. مهیا آرام نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم به صحبت حاج آقا گوش می داد. نمی دانست این اخم ها از عصبانیت هست، و یا تمرکز بر حرف های حاج آقا بود یکی از آقایونی که در جلسه بودند؛ متوجه نگاه مهیا به شهاب شد و نگاه بدی به مهیا انداخت. که از چشم شهاب دور نماند و جواب آن نگاهش، نگاه بدتری از سوی شهاب بود. مهیا قبل از اینکه کاری دست خودش بدهد؛ سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول به یادداشت کردن کرد. با صدای بلند صلوات، مهیا به خودش آمد. آنقدر غرق در فکر بود، که متوجه پایان جلسه نشده بود. لبخند زورکی به روی دخترها زد و از جایش بلند شد. هر گروه، گوشه ای ایستاده بودند و در مورد کارها بحث می کردند. مهیا در حال بحث با دخترها بود، که یکی از دخترهای جمع که کمی بر نگاهش تسلطی داشت؛ با صدای که سعی می کرد ذوق را در آن پنهان کنه گفت. ــ یکی از بردارا که مدافعه حرمه؛ داره میاد سمتمون!!! مهیا با اخم به عقب برگشت و با دیدن شهاب، اخم غلیظی به دخترک انداخت. اما دخترک اصلا حواسش به او نبود. مهیا از حرص، چشمانش را محکم بر روی هم گذاشت؛ که با صدای مردانه ی شهاب چشمانش را باز کرد. ــ مهیا خانم! یه لحظه لطفا... همه باتعجب به مهیا و شهاب نگاه می کردند. مهیا لبخندی زد و به سمتش رفت، که با دیدن شهاب و آن لبخند متوجه شد. شهاب، مراعات جمع را میکرد. ــ جانم؟! ــ میری خونه؟! ــ آره! ــ دم در منتظرم! و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد. مهیا صدای پچ پچ دخترها را می شنید و خودش را برای جواب دادن به سوالات آماده کرد. وقتی برگشت با قیافه ی درهم دخترک روبه رو شد. مهدیه با ذوق پرسید ــ نگو که این همون آقاتونه!! مهیاسری به نشانه ی تایید تکان داد. دخترا ذوق زده به او تبریک گفتند، اما دخترک بدون هیچ حرفی از کنارشان گذشت. مهیا از دخترها خداحافظی کرد و به طرف خروجی دانشگاه رفت. بهترین موقعیت بود، تا بتواند با شهاب صحبت کند. شهاب را از دور دید که منتظر به ماشینش تکیه داده بود با نزدیک شدنش به ماشین؛ شهاب سوار ماشین شد. مهیا هم سوار ماشین شد. با حرکت ماشین، مهیا نفس عمیقی کشید؛ تا حرف بزند که صدای عصبی شهاب او را ساکت کرد... ــ این کارا وسط جلسه چی بود؟!!! مهیا شوکه به شهاب چشم دوخت ــ منظورت چیه؟؟ شهاب دنده را جا به جا کرد و با همان اخم های همیشگی گفت : ــ وسط جلسه زوم کرده بودی روی من.نمیگی کسی ببینه چی فکر میکنه همه اونجا که نمیدونن تو زن منی پوزخندی زد و ادامه داد: ــ با اینکه متوجه هم شدن مهیا با تعجب به شهاب خیره شد باورش نمی شد که او به خاطر یک نگاه کردن اینگونه بهم بریزد!! ــ حواست هست شهاب داری چی میگی به خاطر یه نگاه کردن این همه عصبی هستی ،از وقتی اومدی بهم اخم کردی و دو کلامم با من حرف نزدی ،اصلا میدونی تو این چند هفته که نبودی چی به من گذشته میدونی تو بیمارستان چه دردی کشیدم درد بیماریم یه طرف درد نبودت کنارم، تو اون موقعیت سخت یه طرف دیگه !! شهاب با اخم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ مگه من زنگ نزدم ،مهیا میدونی چقدر زنگ زدم ؟ 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت137 ــ من ؟؟ ــ آره! نگفتی؛ آقای نجمی رو از کجا میشناسی و چرا بهت گف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت138 ولی قبول نکردی با من حرف بزنی میدونی چی به من گذشت، من تو یه کشور دیگه، زنم یه کشور دیگه روی تخت بیمارستان، و خبر از حالش نداری جز چندتا دلداری از خواهرت .میدونی اون روزا چی به من گذشت؟ نه نمیدونی مهیا نمیدونی اگه میدونستی درک می کردی و الان اینطوری نمیگفتی مهیا اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت: ــ من اون لحظه انتظار داشتم برگردی،برگردی وکنارم باشی فک میکنی من عمدا اینکارو میکردم من نمیتونستم باتو حرف بزنم چون حالم بدتر می شد شهاب با تعجب گفت: ــ از شنیدن صدای من حالت بد میشه ؟؟؟ مهیا با هق هق گفت: ــ آره حالم بدمیشد چون تحمل اینکه کنارم نیستی رو نداشتم صداتو میشنیدم حالم بدتر می شد اما تو نیومدی قبل از اینکه بیای زنگ زدم بهت اما جواب ندادی ــ فک نمیکنی دیر بود، مهیا من از نگرانی مردم و زنده شدم داشتم دیوونه می شدم دلتنگی به کنار اینکه نکنه حالت بد بشه یا نکنه اتفاقی برات بیفته نایی برام نزاشته بود تا رسیدن به خانه حرفی بینشان رد و بدل نشد. شهاب ماشین را کنار خانه نگه داشت قبل از اینکه مهیا پیاده شود لب باز کرد و با صدای آرامی گفت: ــ فردا شهادته امام جواِد خونمون مراسم داریم مامانم گفت از امشب بیای خونمون مهیا آرام سری تکان داد و از ماشین پیاده شده بعد از اینکه مهیا وارد خانه شود شهاب ماشین را به حرکت دراورد کارهای زیادی داشت و باید تا شب آن ها را انجام می داد که بتواند به درستی مراسم فردا را با کمک پدرش برگزار کند. ماشین را پارک کرد و وارد محل کار شد سریع به اتاقش رفت روی صندلی نشست و با دست شقیقه هایش را ماساژ داد از سر درد شدید چشمانش سرخ شده بودند و حسابی کلافه شده بود بحث کردنش با مهیا بیشتر به سردردش دامن زد وقتی به مهیا اخم می کرد احساس می کرد قلبش فشرده می شد ولی این تنبیهه لازم بود تا مهیا بار دیگر او را اینگونه نگران و آشفته نکند سرش ر ا بلند کرد و بی رمق پوشه را جلو کشید و با دقت به گزارشات توی پوشه را می خواند هوا خنک بود. همه در حیاط در حال کار بودند صدای مداحی توی حیاط میپیچید و همه را هوایی کرده بود ــ چراغو روشن کن مریم مریم سریع چراغ را روشن کرد و حیاط خانه از روشنایی چراغ بزرگی که محسن نصب کرده بود روشن شد شهین خانم تشکری کرد و گفت: ــ خدا خیرت بده پسرم کور شدیم بخدا از بس حیاط تاریکه نمیتونستیم درست برنجارو پاک کنیم ــ خواهش میکنم کاری نکردم! مهیا که همه وقت نگاهشان می کرد، سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد مریم کنارش نشست ـــ آخیش یخ کردم چقدر آب سرده مهیا لبخندی زد ــ خسته نباشی ؛ شستن حبوبات تموم شد؟؟ ــ آره عزیزم منو محسن همه رو شستیم ــ دستتون درد نکنه ،امشب کسی نمیاد ــ نه فقط خودمونیم شاید نرجس و مادرش یکم دیگه بیان مهیا سری تکان داد صدای در بلند شد که سارا که نزدیک به در بود به سمت در رفت با صدای یا حسین محسن و جیغ سارا مهیا سینی رو کنار گذاشت و همراه مریم به طرف در دویدند مهیا با دیدن شهاب با لباس و دستای خونی دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد . چشمانش را بست تا باور نکند واقعیت دارد اما با شنیدن صدای شهاب که سعی می کرد همه رو از نگرانی دربیاورد چشمانش را باز کرد ــ چیزی نیست نگران نباشید! شهین خانم بر صورتش زد ــ شهابم چی شد مادر این خون روی پیراهنت برا چیه شهاب سعی کرد لبخندی بزند ــ چیزی نیست مادر من خون از دستمه ریخته رو پیرهنم نگران نباشید چیزی نیست شهاب با چشمـ دنبال مهیا میگشت می دانست الان نگران و آشفته است با دیدن چهره مهیا نگران میخواست به طرفش برود که محمد آقا بازویش را گرفت و به طرف داخل هدایتش کرد مهیا که احساس می کرد هر لحظه ممکن است ضعف کند و بر زمین بیفتد گوشه ای نشست مریم سریع به سمتش آمد و لیوان آب قند را به طرفش گرفت و گفت: ما همیشه نگران مامان بودیم تو این مواقع اما تو بدتری خب! مهیا با نوشیدن آب قند احساس می کرد حالش بهتر شده و با شنیدن صدای محمد آقا که داشت قضیه زخمی شدن شهاب را تعریف می کرد گوش سپردشهاب که نگران مهیا بود سریع حموم کرد و لباس تمیز تن کرد. نگاهی به پانسمان دستش انداخت خیس شده بود و نیاز به پانسمان دوباره بود، با یادآوری اینکه مهیا میتواند پانسمانش را عوض کند این فرصت را فرصت طلایی دید تا با مهیا آشتی کند. به طرف آشپزخانه رفت و جعبه کمک های اولیه را برداشت و به طرف حیاط رفت همه نگاهشان به سمت شهاب چرخید اما شهاب مستقیم به طرف مهیا که گوشه ای نشسته بود و خودش را مشغول تمیز کردن برنج کرده بود رفت . کنارش نشست و جعبه را به طرفش گرفت! مهیا با چشمان خیس به شهاب نگاهی انداخت و سوالی به جعبه کمک های اولیه اشاره کرد شهاب لبخندی زد و گفت: 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸