eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
5.4هزار ویدیو
39 فایل
﷽   کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل  🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 مدیریت کانال  https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بازار یوسف‌فروشی🌹 گفته‌اند؛ وقتی یوسف را به بازار برده فروشان بردند، بیشتر مردم و بزرگان مصر برای خرید و یا دیدن ازبردگان جمع شدند. در بین جمعیت پیرزنی آمده بود با کلافی ازنخ!! وقتی از او پرسیدند: برای چه آمدی؟ گفت: برای خریدن یوسف! پرسیدند: او را به چه قیمتی می‌خواهی بخری؟ گفت: چیزی ندارم مگر همین کلاف نخ! پرسیدند: کلاف نخ؟ مگر با کلاف نخی می‌توان یوسف را خرید؟ پیرزن اشک در چشمانش جمع شد و گفت: می‌دانم نمی‌توانم یوسف را بخرم، اما می‌خواهم نامم در میان خریدارانش نوشته شود! برای خریدن دل یوسف فاطمه هر کس متاعی دارد بسم الله! دارایی شما چیست؟ دعایی! سلامی! صلواتی! کار نیکی! تبلیغی! مهم این است که ناممان را در میان خریدارانش بنویسی. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت17 –چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کلاسرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا... البته روزهای دیگ
از خونه که بیرون امدم گوشی ام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. –بله بفرمایید. ــ سلام خانم رحمانی، آرشم. ــ انگار با شنیدن صدایش تمام خستگیم از تنم رفت. «محکم باش، دختره ی احساساتی» با تردید جواب سلامش رو دادم و گفتم: –شماره من رو از کجا آوردید؟ ــ از سارا گرفتم ــچرا این کاررو کردید؟ ــخب نگران شدم، دو روز نیومدید دانشگاه. اما من که امروز با او کلاس نداشتم از کجا می دانست. ــ مشکلی پیش امد نشد که بیام. ــ چه مشکلی؟ ــ کمی سکوت کردم و گفتم: –ببخشیدمن باید برم، خداحافظ. زود گوشی را قطع کردم. نمی دانم چرا بااوحرف زدن درگیر عذاب وجدانم می کرد. وارد خانه که شدم سلام بلندی کردم.مامان سرش را از آشپزخونه بیرون آوردو گفت: –سلام، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که الان خوشحالی. رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و از همانجا گفتم: –آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره. سر چرخاندم ونگاه گذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت و پاش بود، مامان بیشتر سالن رو فرش فرش می انداخت. همیشه میگویدفرش خانه را گرم و زنده نگه می دارد، ولی حالا خبری ازهیچ کدامشان نبود. به اتاق ها هم سرکی کشیدم انتهای سالن یک راه روئه کوچک بود که هر طرفش یک اتاق بود و انتهایش هم سرویس و حمام قرار داشت. فرش های اتاق ها هم نبود پس مامان خونه تکونی راشروع کرده بود. برگشتم آشپزخانه و گفتم: –مامان جان می خوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟ ــ نه دخترم اولا که خواهرت هست، بعدم تو دوروزه نرفتی برو به درست برس. عجله ایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر صبر کارهام رو انجام بدم. حالا اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز زود امدی؟ خندیدم و گفتم: – آقای معصومی تشویقی بهم داد. ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر. با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا، به ریحانه، به آقامعلم قهرمانم. نمی دانم شایدحس خانه ی پدری یا یک حمایت گر که خیال آدم را همیشه راحت می کند. با صدای چرخیدن کلید درقفل در ورودی ، سرم را به سمت راچرخاندم. خواهرم اسرا بود. اسرا سه سال از من کوچکتر بود و در مقطع پیش دانشگاهی درس می خواند. ـــ به به سلام بر خواهر بزرگوار. ــ سلام اسرا جان خوبی؟ آهی کشیدو گفت: – ای بابا مگه این درس و مشق میزارن آدم خوب باشه... ✍ .. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: ⛔⛔داستان عبرت آمیز⛔⛔ 🚫🚫 این داستان عبرتناک و ترحم بر انگیزرا یکی ازدوستانم برایم تعریف کرد او در کشور کویت مقیم بود او قبل جنگ معروف آمریکا و عراق و تصریف کشور کویت توسط صدام حسین غسال و مرده شور بود و در این فن مهارت خاصی داشت پس از اشغال کویت توسط نیروهای عراقی به کشور مصر گریخت و در آنجا هم حرفه اش را ادامه داد او میگوید:خانواده مصری از او خواستند تا مرده آنهارا که زن بود تکفین و تدفین کند،او میگوید من انتظار تکفین میت در کنار غسال خانه بودم که چهار زن با حجاب از غسالخانه با اضطراب وعجله بیرون آمدند چیزی به من نگفتند:زنی دیگر بیرون آمد و از من خواست تا درامر تغسل میت اورا کمک و یاری کنم به او گفتم من مرد هستم و برایم جایز نیست که زنی را غسل دهم او گفت :قضیه بسیار پیچیده است حتما باید این کار را بکنید،😳 این مرده انچنان سنگین است که هیچ زنی نمیتواند اورا غسل بدهد ( استغفرالله ) 📝ما یازده نفر وارد غسالخانه شدیم وبامکافات اورا غسل داده وبه محل تدفین بردیم،مصریان با قبرهای بقیه ی کشور هامیکند،قبرآنهابه اندازه اتاق وبه شکل اتاقی ساخته میشود و مرده را بدون خاک کردن در آن میگذارند ما با کمک نردبان مرده را در اتاق گذاشتیم همینکه اورا گذاشتیم صدای شکسته شدن استخوانهایش را میشنیدیم که گویا شخصی استخوانهای اورا میشکست.کفن ازروی مرده برادشته شد وصورت او از طرف قبله برگشت چشمایش از حدقه بیرون آمد،چهره اش سیاه شد،ما از ترس فرار کردیم و در اتاق را بستیم همینکه به منزل رسیدم یکی از فرزندان آن زن نزدم آمد ومرا قسم داد که درقبر برمادرش چه گذشت..من چیزی به او نگفتم اما او اصرار داشت تا حقیقت را بداند،با اصرارو پا فشاری او تمام ماجرارا برای وی شرح دادم،اوگفت:ای شیخ کسی که شما غسلش دادی مادر من بود این عذاب و روسوایی حق اوبود چرا کع او با وجودمسلمان بودن هیچوقت نماز نمی خاند،زن بود اما هیچگاه حجاب نمیکردمسلمان بود اما ارایش او بدتر از غیر مسلمان بود او یک مد گرای تمام معنا بود ،او بی شرمانه دست به هر کار خلاف عفت و حیا میزد. 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 گاهی خداوند اینچنین مناظر و حوادثی را نشان میدهد تا برای بقیه مسلمانان درس عبرتی بشود،نشان دادن همه مردگان خلاف رحمت خداوندی هست و مغایر با ایمان بالغیب ومصالح آن هست. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🌼‍ دختران مومن سه ویژگی دارند: ✨✨ ✨✨ متکبر،بخیل و ترسو هستند! ﺍمیرالمؤمنین ﻋﻠﯽ علیه السلام ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ: ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ،ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ 🍀ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ 🍀ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺮﺳﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ 🍀 ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﻢ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ،ﮐﻤﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ. ✨✨ ✨✨ 📚‍ خصال، ج ۱، ص ۳۱۷ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت:من پدر این درویش را در می‌آورم. زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت:من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی. از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت:من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت:زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت:درویش! این چی بود كه سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت:حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۳۰ تیر ۱۳۹۸ میلادی: Sunday - 21 July 2019 قمری: الأحد، 18 ذو القعدة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام  🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️11 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️18 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️20 روز تا روز عرفه ▪️21 روز تا عید سعید قربان ▪️26 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت18 از خونه که بیرون امدم گوشی ام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. –بله بفرمایید. ــ سلام خانم رحمان
سفره را از دست مادر گرفتم وروی زمین پهن کردم. با وجود میز ناهار خوری همیشه غذایمان را روی زمین می‌خوردیم. مادرمعتقداست اینطوری زودتربه انسان احساس سیری دست می دهد یا هضم غذابهترصورت می گیرد. اسراهم کمک کردبشقاب هارا آوردوسفره را چیدیم. مادر قیمه درست کرده بود. قیمه‌ی زرد خوش رنگ، غذاهایمان هیچ وقت رب گوجه نداشت به خاطرضررهایی که دارد. مادر گاهی رب آلو و رب های دیگر داخل غذاهایش می ریزد. مادر می‌گوید، رفتارهای ما از تغذیه‌مان نشات می‌گیرد. اسرا شروع به خوردن کرد و گفت: –وای مامان، خداروشکر که غذای مفصل گذاشتی چون فردا باید روزه بگیرم. مادر در حال رفتن به آشپزخانه گفت: –اتفاقا می خواستم حاضری آماده کنم ولی یادم افتاد راحیل دیشب از خستگی درست غذا نخورده برای همین قیمه گذاشتم. با آرنج به پهلوی اسرا زدم و گفتم: –چرا می خوای روزه بگیری؟ سرش راپایین انداخت و گفت: –همین جوری. خواستم دوباره سوال پیچش کنم که مادر فلفل ساب به دست امدونشست و گفت: – دستاتونو باز کنید. مثل همیشه کف دستهایمان کمی نمک ریخت تا بخوریم. اسرادستش رابازکردو همانطور که نمکش رازبان می زدپرسید: –راستی مامان از این فلفل سابها می تونی واسه دوست منم بگیری؟ اون دفعه که بهش ازاین نمکها دادم میگه دونه هاش درشته، واسه ریختن روی غذا به مشکل خوردن. همانطورکه برای مادر غذامی کشیدم گفتم: –وا! خب خودشون برن بخرن، مردم چه توقعاتی دارن. –توقع چیه؟ منظورم رونمی گرفت. هرچی بهش می گفتم از این نمکدونها که سرش می چرخه، نمی‌فهمید کدومارو میگم. گفتم به مامان بگم براشون بخره. بشقابم راگرفتم جلوی دیس وگفتم: –حالااگه یه مدل جدیدلباس بودا، همچین زودمنظورت رومی فهمید... مادر خندیدو رو به اسراگفت: –عیبی نداره، می گیرم براش. اسراتشکرکردوهمانطورکه دولپی غذامی خوردگفت: –راحیل خداخیرت بده که دیشب خوب غذانخوردی، این قیمه رواز تو داریم. لبخندی زدم وزیرگوشش گفتم: –حالا یه روز می‌خوای روزه بگیری‌ها، چه خبرته.. بعدباخودم فکرکردم که من هنوز دلم راتنبیهش نکردم. فردا من هم باید روزه می گرفتم. اسرالقمه ی دهانش را قورت دادو گفت: –مامان جان خیلی خوشمزه بود، دستتون دردنکنه. مادر لبخندی زدو گفت: –نوش جان دخترم. بعدنگاهی به من انداخت وچشمکی زدوپرسید: –چیه تو فکری؟ –یه کم نگران ریحانه ام.می ترسم دوباره تب کنه. ــ اینکه نگرانی نداره غذات که تموم شد یه زنگ بزن خبر بگیر. مادر دیگر چیزی نپرسید ولی نگاهش گوشزد می کردکه نگرانی تو فقط همین نیست. اهل سوال پیچ کردن نبود. همیشه از این که سوال پیچم نمی کردخوشحال می‌شدم.. بعد از جمع کردن سفره گوشی را برداشتم و شماره ی خانه ی آقای معصومی را گرفتم. الو، بفرمایید. ــ سلام، خوبید؟ ــسلام راحیل خانم، ممنون شما خوب هستید؟ از این که اسم کوچکم را به زبان آورده بود خجالت کشیدم. ــ ممنون، نگران ریحانه جون بودم گفتم حالش رو بپرسم، تب که نکرده؟ ــ نه خداروشکر،حالش خوبه نگران نباشید. بعد هم با لحن قشنگی ادامه داد: –چقدر خوشحال شدم زنگ زدید، ممنون که تو فکر ما بودید، بزرگواری کردید. ــ خواهش می کنم،کاری نکردم. ــ راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود، کجا گذاشتید؟ ــ توی کابینت کنار یخچال گذاشتم. آخه تو یخچال سرد میشه خوردنش برای بچه سخته. ــ چه فکر خوبی.بعد از سکوت کوتاهی آروم گفت: –ممنون برای محبتهایی که درحق ریحانه می کنید. نمی دانستم چه باید جواب بدهم، فقط آرام خواهش می کنمی گفتم وخداحافظی کردم. بعدازقطع کردن تلفن با خودم گفتم، کاش می گفتم فردا نمی توانم بیایم، آخه با زبان روزه سروکله زدن با ریحانه سخت است. ولی باز به خودم نهیب زدم، حالا برای یک روز روزه، یک روز سختی کشیدن، یک روز تنبیهی که خودت باعثش شدی در این حد ناز کردن، لوس بازی نیست...مگه اولین بارته. ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
روزی حسن بصری که از بزرگان تابعین است در مجلس خود نشسته بود فردی بر او وارد شد و از خشکسالی و کمبود آب شکایت کرد حسن بصری به او گفت: إستغفر الله یعنی از خدا طلب آمرزش کن. شخصی دیگر وارد شد و از فقر و تنگدستی شکایت کرد باز حسن بصری در پاسخ گفت: إستغفر الله. شخص ثالثی وارد شد و از عقیم بودنش گله کرد و از حسن بصری خواست که برایش دعا کند تا خداوند فرزندی را رزق او گرداند باز حسن بصری فرمودند: إستغفر الله . یکی از همنشینان حسن بصری جلو رفت و گفت امروز چند نفر پیش تو آمدند و شکایات مختلفی را مطرح کردند و تو به همه ی آنها یك پاسخ را دادی؟ حسن بصری این آیات را تالوت کرد: »فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ إِنَّهُ کَانَ غَفَّارًا*یُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَیْکُمْ مِدْرَارًا * وَیُمْدِدْکُمْ بِأَمْوَالٍ وَبَنِینَ وَیَجْعَلْ لَکُمْ جَنَّاتٍ وَیَجْعَلْ لَکُمْ أَنْهَارًا« نوح 71-72 خداوند از قول نوح که قوم خود را مورد خطاب قرار داد می فرماید: و بدیشان گفته ام از پروردگار خویش طلب آمرزش کنید که او بسیار آمرزنده است ) اگر چنین کنید ( خدا از آسمان بارانهای پر خیر و برکت را پیاپی می باراند و با اعطاء دارائی و فرزندان ، شما را کمك می کند و یاری می دهد ، و باغهای سرسبز و فراوان بهره شما می سازد ، و رودبارهای پر آب در اختیارتان می گذارد. منظور از استغفار تنها استغفار زبانی نیست بلکه توبه و استغفاری است که تمام اندام و جوارح انسان را تحت تأثیر قرار دهد. ابن کثیر در تفسیر این آیات می گوید: )أی إذا تبتم إلی اهلل واستغفرتموه و أطعتموه کثر الرزق علیکم و أعطاکم االموال و االوالد( یعنی زمانی که شما از گناهان و معاصی دست برداشتید و توبه کردید و استغفار نمودید و از خداوند در اوامر و نواهی اطاعت کردید رزق و روزی شما افزایش می یابد و اموال و فرزندان به شما می دهد. همه ی مومنین اعتقاد جازم به این دارند که قرآن کالم خداست و کالم خدا حق و صدق است پس اگر استغفار داریم اما تغییر و تحولی در زندگی ما حاصل نمی شود بدانیم که خلل در خود ماست و استغفار ما از زبان ما تجاوز نکرده. پس به خود نگاه بکنیم و اعمال خود را جستجو کنیم شاید گناهی داریم که اثر استغفار زبانی ما را از بین می برد. چرا که رسول اهلل صلی اهلل علیه و سلم فرمود: )مَنْ لَزِمَ الِاسْتِغْفَارَ جَعَلَ اهللُ لَهُ مِنْ کُلِّ هَمٍّ فَرَجًا، وَمِنْ کُلِّ ضِیقٍ مَخْرَجًا، وَرَزَقَهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ( یعنی کسی که مالزم استغفار باشد و همیشه آنرا بر زبان جاری کند خداوند در هر مشکلی راه گشایشی برای او قرار می دهد و در هر غم و اندوهی راه خروجی برای او باز می کند و از جایی روزی او را می رساند که تصورش را هم نمی کند. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
امام على عليه السلام خبردار شد كه ابن هَرْمه ـ مسؤول بازار اهواز ـ خيانتى كرده است؛ پس به رِفاعه (فرماندار اهواز) نوشت: چون اين نامه مرا خواندى، ابن هرمه را از [مسؤوليت ]بازار كنار بگذار و او را بازداشت و زندانى كن و موضوع را به اطلاع مردم برسان. به همكاران خود نيز بنويس و نظر مرا به آگاهى آنها برسان. مبادا درباره او غفلت و كوتاهى كنى كه بدين سبب نزد خداوند عزّ و جلّ هلاك خواهى شد و من نيز تو را به بدترين وجه بر كنار خواهم كرد. از اين كار به خدا پناه بر! روز جمعه كه شد وى را از زندان بيرون آور و سى و پنج تازيانه به او بزن و در بازارها بچرخانش. اگر كسى عليه او گواهى آورد، در كنار گواهش او را نيز سوگند بده و مقدارى را كه مدّعى است از درآمد ابن هرمه به وى بپرداز و دستور بده تا او را خوار و دست بسته مجددا به زندان برند و پاهايش را با ريسمان ببند ولى هنگام نماز آزادش گذار چنانچه كسى براى او ظرف غذا يا آب يا لباس و يا فرشى آورد بگذار به او برساند و مانع مشو. به كسانى كه ممكن است دشمنى و كينه توزى را به وى تلقين كنند و يا به نجات و خلاصى، اميدوارش سازند، اجازه ملاقات با او را نده. اگر بر تو ثابت شد كه كسى انديشه آسيب زدن به مسلمانى را در ذهن او افكنده است، آن كس را تازيانه بزن و زندانيش كن تا توبه كند. دستور بده زندانيان را، بجز ابن هرمه، براى گردش به حياط زندان بياورند و اگر بيم آن داشتى كه ابن هرمه تلف شود او را نيز با ديگر زندانيان به حياط زندان بياور. اگر ديدى تحمل يا توانايى دارد سى روز بعد نيز او را دوباره سى و پنج تازيانه بزن. براى من بنويس كه با بازار چه كردى و به جاى اين خائن چه كسى را انتخاب نمودى. حقوق اين خيانتكار را نيز قطع كن. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
❣ شب سردی بود پيرزن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند. شاگرد ميوه‌فروش، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت. پيرزن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه.» مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود! پيرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوه‌فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!» پيرزن زود بلند شد، خجالت كشيد. چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت. چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان، مادرجان!» پيرزن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اينارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستيك دستش بود، پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار. پيرزن گفت: «دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم.» زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى. اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى. جون بچه‌هات بگير.» زن منتظر جواب پيرزن نماند، ميوه‌ها را داد دست پيرزن و سريع دور شد... پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد. قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت: «پيرشى ننه، پيرشى!... خير ببينى... ❣هيچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نيست. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۱ مرداد ۱۳۹۸ میلادی: Tuesday - 23 July 2019 قمری: الثلاثاء، 20 ذو القعدة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام  🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه) - یا الله یا رحمان (1000 مرتبه) - یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️16 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️18 روز تا روز عرفه ▪️19 روز تا عید سعید قربان ▪️24 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 💬حدیث روز : امام مهدي از ديدگاه امام صادق «اذا اجتمعت ثلاثة اسماء متوالية: محمد و علي و الحسن فالرابع القائم (عليه‌السلام)». -«هنگامي که سه نام: محمد و علي و حسن (عليه‌السلام)، پشت سر هم قرار گرفت، چهارمي آنها قائم (ارواحنا فداه) مي باشد». کمال الدين صدوق/ ص333 ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
💢داستان ترسناک💢 عروسی اجنه امروز قصد دارم  ماجرایی که برام سالها پیش تابستان ۱۳۷۲  رخ داد تعریف کنم.ما یه روستا داریم که همیشه بعد از اتمام امتحانات تابستون به روستا پیش پدربزرگم می رفتیم یادمه اون سال بعد از پایان امتحانات ثلث سوم قرار شد که خانوادگی بریم دهمون. ده ما حدود چهار ساعت با شهر تبریز فاصله داره و یکی از سرسبزترین و زیباترین روستاهای شهرستان هشترود می باشد.ماجرا از اونجا شروع شد که من با پدربزرگم برای آبیاری درختان ومزرعه راهی شدیم البته اون موقعه من پونزده سال بیشتر نداشتم بعد از آبیاری پدربزرگم از من خواست که سوار دواب (الاغ) شده و به روستا برگردم من هم سوار شده و راهی روستا شدم .مسیر مزرعه تا روستا هم یک مسیر حدود بیست دقیقه ای و پر از درخت و باغ و دره بود فکر کنم ساعت حدود دو یا سه ظهر بود وهمه جا هم سوت و کور بود و من هم به صورت یه وری سوار الاغ شده بودم و در حال سوت زدن بودم و مسیر رو به آرومی طی می کردم که یهو صدای دهل و آواز سورنا(به ترکی زرنا میگن) رو شنیدم صدا ضعیف بود ولی هرچه جلوتر میرفتم صدا بلند تر می شد تا این که یهو اون ور باغ مردا و زنای کوتاه قدی دیدم که داشتن میرقصیدن انگار که عروسی گرفته باشن. قدشون کمتر از یه متر می شد.اونا مثل کردها دست به دست هم داده بودند وگروهی می رقصیدن و بعضیاشون هم فقط نیگا می کردن و یکی هم دهل می زد و یکی هم زرنا من حدود۲۵-۲۰ متر با اونا فاصله داشتم قیافه هاشون از دور مثل آدم بود ولی قدشون خیلی کوتاه بود زناشون مثل زنای ده بودند و مرداشون هم همین طور سگای کوچیکی داشتن که به درخت بسته بودن من حدود بیست یا سی ثانیه همین طور که الاغ داشت می رفت نیگاشون می کردم تا اینجا فکر می کردم اینا حتما آدمای ده بغلی هستن و دارن عروسی میگرن اونا هم اصلا توجه ای به من نمی کردن و فقط می رقصیدن که یه دفعه یکیشون که رو تنه درخت نشسته بود وبه من نزدیک تر از همه بود سرشو برگردوند و به من نیگا کرد تا اون نیگام کرد ................ .، . . . . . 🌹♥️🙏 👇 👇 👇 👇 👇 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷