eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس 🔥 قسمت 35 (مصطفی) شیشه‌های ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری می‌ریزند؛ اما صدای شکستن‌شان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشین‌های سواری غیرممکن و برای موتور سیکلت‌ها دشوار شده. یکی دوتا درخت آن طرف‌تر می‌سوزند. یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زباله‌اند و بقیه دورش هورا می‌کشند. ناگهان ضربه سنگینی به سرم، تعادلم را برهم می‌زند. چشمانم سیاهی می‌روند. علی به طرفم می‌دود: -سید، چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته! دست روی سرم می‌گذارم، خونی است؛ اما درد چندانی ندارد. آرام می‌گویم: -چیزی نیس تیر غیب خوردم! با دستمالی خون را از روی صورتم پاک می‌کند: -سنگ پرت می‌کنن نامردا! علی حواسش به من است و حواس من می‌رود به سمت جوانی که در فاصله سه چهار متری ما، هنگام شعار دادن برزمین می‌افتد. افتاده در جدول، شاید هجده سال بیشتر هم نداشته باشد. نمی‌دانم چرا زمین خورده. دست علی را پس می‌زنم و به جوان اشاره می‌کنم: -علی... انگار می‌خوان یکی رو بزنن! علی هم برمی‌گردد و جوان را نگاه می‌کند. مردی سر تا پا سیاه و پوشیده به جوان نزدیک می‌شود. هیکلش به جرآت دو برابر جوان است. علی بلند می‌شود و می‌گوید: -سید بیسیم بزن گزارش بده که پس فردا شر نشه! نمی‌دانم چرا ناخودآگاه بغض راه گلویم را می‌بندد، اما داد می‌زنم: چه کار می‌خوای بکنی؟ -نباید بذاریم کسی کشته بشه! و به راهش ادامه می‌دهد. به عبان بیسیم می‌زنم، جواب نمی‌دهد. فقط صدای خش خش می‌آید. انگار کسی دائم دستش را روی شاسی بیسیم بگذارد و بردارد. زمان مناسبی برای دلشوره گرفتن نیست. سیدحسین را می‌گیرم. از بین سر و صداها جواب می‌دهد: -جانم مصطفی؟ -سید اینجا یکی رو انداختن زمین می‌خوان بزننش! علی رفته جلوشون رو بگیره، اما ممکنه اتفاق بدی بیفته! -چرا به پلیس نمیگی؟ اینجا ما وضعمون بهتر نیست! -فکر نکنم بتونن کمک کنن. ببینم چی میشه... حلال کن! دیگر نمی‌شنوم چه می‌گویند. پس گاردی‌ها کجا هستند؟ جایی که جوان افتاده، نقطه کور است. طوری که به راحتی بزنند بکشندش و بعد جنازه‌اش را سردست بگیرند و شعار بدهند: -می‌کشم می‌کشم، آن که برادرم کشت! علی بالای سر جوان است و می‌خواهد کمکش کند. می‌روم به سمت کانکس نیروی انتظامی که صدای آخ بلندی متوقفم می‌کند. برمی‌گردم، حالا جوان نشسته و علی روی زمین افتاده و دستش را گرفته. جوان، ترسیده و وحشت زده در همان حالت نشسته عقب عقب می‌رود و علی سعی دارد روی زانوانش بلند شود. مرد سیاه‌پوش متوجه من نشده و خواسته کار جوان و علی را باهم تمام کند، این را از اسلحه‌ای که به سمت‌شان گرفته، می‌فهمم. روی اسلحه فیلتر صدا بسته. دوباره اسلحه را به سمت علی می‌گیرد که حالا خودش را سپر جوان کرده. در دلم به جوان التماس می‌کنم داد بزند و کمک بخواهد. می‌دانم اگر جلو بروم، ممکن است دست مرد روی ماشه بلغزد. علی چشمش به من می‌افتد و با چهره‌ای درهم رفته، علامت می‌دهد که به پلیس خبر دهم. ⭕️ @dastan9 🏴 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس 🔥 قسمت 36 (مصطفی) علی خیز گرفته. می‌خواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاه‌پوش برمی‌آید. تا کانکس نیروی انتظامی نمی‌فهمم چطور می‌دوم. کانکس خالی است! مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو به دنبال پلیس می‌دوم اما پیدایشان نمی‌کنم، درگیرند و مشغول بگیر و ببند؛ بی خبر از اینکه یک بچه بسیجی نوزده ساله، کنار جدول خیابان و دور از چشم دوربین‌ها با یک غول بیابانی ضدانقلاب دست به گریبان است. برمی‌گردم جایی که بودیم. جوان با زبان بند آمده به درگیری علی و مرد خیره است. علی توانسته اسلحه مرد را از دستش دربیاورد و به سویی پرت کند؛ اما مرد سیاه‌پوش روی سینه علی نشسته! ماتم می‌برد. به حوزه بیسیم می‌زنم و درحالی که گزارش موقعیت را می‌دهم، به سمت علی می‌‌‌‌‌دوم. اولین کاری که میتوانم بکنم، این است لگدی به سر و گردن مرد بکوبم و نقابش را بکشم. مرد هنوز به خودش نیامده. بلند می‌شود، شاید برای اینکه حساب من را برسد، اما نه! پا به فرار می‌گذارد! می‌دوم دنبالش، در خم کوچه گم می‌شود. از پشت سرم علی با صدایی دردآلود فریاد می‌زند: -بگیرش سید... نذار در بره... دلم پیش علی مانده؛ عذاب وجدان گرفته‌ام که چرا رهایش کردم. هرچه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم، اصلا به درک اسفل السافلین! برمی‌گردم تا خودم را به علی برسانم. صحنه‌ای که می‌بینم را باور نمی‌کنم. زمین اطراف علی سرخ شده و علی خودش را سمت جدول کشیده. جوان که کم کم زبانش باز شده، با دست علی را تکان می‌دهد: -آقا... جون مادرت پاشو! وای بدبخت شدم! پاشو به هرکی می‌پرستی! دست جوان را کنار می‌زنم و خودم کنار علی می‌نشینم. بالای ابرویش شکافته. در سوز دی ماه، احساس گرما می‌کنم. مایعی گرم روی لباس‌هایش ریخته؛ مایعی گرم و سرخ! چشمانش نیمه بازند و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. چندبار به صورتش می‌زنم: -علی! الان وقت این مسخره بازیا نیست بی مزه! غیر از بازوت کجات رو زده؟ علی عین آدم جواب میدی یا... جوان با صدایی لرزان می‌گوید: - زد به پهلوش... با چاقو زد به پهلوش! عباس و سیدحسین هیچکدام جواب نمی‌دهند. دستم می‌رود که اورژانس را بگیرم اما نه. در این ترافیک محال است برسند. علی دستم را می‌گیرد، صدایش را به سختی می‌شنوم: -سید... سر جدت مردم نبینن این سر و وضع من رو... بعدا داستان میشه. -به چه چیزایی فکر می‌کنی! داری می‌میری بچه! دوباره سیدحسین را می‌گیرم: - تو رو به قرآن، یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره می‌میره! بالاخره جواب می‌دهد: -چندتا از بچه‌های بسیج رو می‌فرستم. خدا خیرشان بدهد، پنج دقیقه نشده می‌رسند و علی را پشت ماشین می‌اندازیم. جوان را هم سوار می‌کنیم. آنقدر ترسیده که مقاومت نکند. انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش داشت شیشه می‌شکست و برای نیروی انتظامی خط و نشان می‌کشید. مچ پایش آسیب دیده و نمی‌تواند تکانش دهد. دیگر حواسم به اطراف نیست، دستم را می‌گذارم روی گردن علی تا مطمئن باشم نبضش -هرچند کم فشار و بی رمق- می‌زند. خوابم می‌آید، صدای بچه‌ها را نمی‌شنوم که درباره نزدیک‌ترین بیمارستان حرف می‌زنند. فقط صدای زنگ همراه علی را می‌شنوم: -هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن/ آماده ایثاریم چون احمدی روشن... همراه خونین را از جیبش بیرون می‌کشم. روی صفحه نوشته «مادر جان گلم» .حتما نگرانش شده که زنگ زده، حالا جواب مادرش را چه بدهم؟ رد تماس می‌زنم. دوباره زنگ می‌زند: -هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن... دیگر رد تماس هم نمی‌زنم، می‌گذارم بخواند: - لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... ⭕️ @dastan9 🏴 🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۴ مرداد ۱۴۰۱ میلادی: Monday - 15 August 2022 قمری: الإثنين، 17 محرم 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️17 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️32 روز تا اربعین حسینی ▪️40 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️42 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ أللَّهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِکَ ألْفَرج وَ العافیةَ وَ النَصر بِحَقِّ حضرت زینب(س)... ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
حجاب در زمان پیامبر چگونه بود؟ ‌. یکی از توجیهات جدید افرادی که مایل به بی حجابی هستند، درباره پوششان، این است که در زمان مثلا حکومت امام علی (ع) حجاب اجباری نبوده اسحجاب در زمان پیامبر چگونه بود؟ ‌. یکی از توجیهات جدید افرادی که مایل به بی حجابی هستند، درباره پوششان، این است که در زمان مثلا حکومت امام علی (ع) حجاب اجباری نبوده است. برخی سوال می‌کنند که آیا در زمان پیامبر اکرم (ص) حجاب اجباری بوده است یا نه. آیا آن زمان برخوردی با بی حجابان صورت می‌گرفته است؟ در پاسخ به این شبهه باید گفت: شما یک مورد بی حجابی در آن زمان بیاورید که ما بگوییم با بی حجابی برخورد شده است یا نشده است. وقتی در جامعه‌ای مرد‌های غیور باشند و گاهی یک نگاه از مرد کافی بوده که اختلافات عمیق شکل بگیرد، آیا زمینه بی حجابی وجود داشته است؟ آن‌گونه که پیامبر اکرم (ص) برنامه ریزی کرده بودند، زمانی که خانم‌ها به سن ازدواج می‌رسیدند، همه شوهردار می‌شدند. هر زنی که بیوه می‌شد، بیوه نمی‌ماند و بلافاصله همسر دار می‌شد. در جامعه‌ای که مرد‌ها غیور هستند و خانم‌های بی سرپرست و بی همسر وجود ندارند، وقتی این دو موضوع رعایت شود، آیا در این جامعه بی حجابی وجود خارجی دارد؟ آن زمان این موضوعات نبوده که برخوردی با بی حجابی صورت گیرد. . . برخی سوال می‌کنند که آیا در زمان پیامبر اکرم (ص) حجاب اجباری بوده است یا نه. آیا آن زمان برخوردی با بی حجابان صورت می‌گرفته است؟ در پاسخ به این شبهه باید گفت: شما یک مورد بی حجابی در آن زمان بیاورید که ما بگوییم با بی حجابی برخورد شده است یا نشده است. وقتی در جامعه‌ای مرد‌های غیور باشند و گاهی یک نگاه از مرد کافی بوده که اختلافات عمیق شکل بگیرد، آیا زمینه بی حجابی وجود داشته است؟ آن‌گونه که پیامبر اکرم (ص) برنامه ریزی کرده بودند، زمانی که خانم‌ها به سن ازدواج می‌رسیدند، همه شوهردانر می‌شدند. هر زنی که بیوه می‌شد، بیوه نمی‌ماند و بلافاصله همسر دار می‌شد. در جامعه‌ای که مرد‌ها غیور هستند و خانم‌های بی سرپرست و بی همسر وجود ندارند، وقتی این دو موضوع رعایت شود، آیا در این جامعه بی حجابی وجود خارجی دارد؟ آن زمان این موضوعات نبوده که برخوردی با بی حجابی صورت گیرد. ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
روزی که شکم،خدا می شود!( حضرت آیت الله العظمی مجتهدی تهرانی) روزگاری می آید که مردم(بطونهم آلهتهم) شکم هایشان،خدایشان است و حواس آن ها به شکم هایشان است.همین الان که شما در حال نماز خواندن بودید،عده ای دم در نانوایی بربری و سنگکی ایستاده اند،این ها شکم هایشان،خدایشان است.به جای اینکه بیایند و نماز بخوانند،شکمشان خدایشان شده،قدیم اینطور نبود. الان سنی ها خیلی مقید هستند.از آن ها واقعا تعجب می کنم که چقدر به نماز اول وقت مقید هستند.یکی از تجار اصفهانی آقای مظاهری که صاحب گز بود و الان فوت کرده می گفت: در مکه بودم و نصف سرم را سلمانی تراشیده بود که(قد قامت الصلوه) گفتند.سلمانی بلافاصله لنگ را باز کرد و گفت: حاجی برو برای نماز! و پول هم نگرفت.من دیدم نصف سرم را تراشیده،نصف دیگر مو دارد،خجالت می کشیدم،ولی دیگر چاره نداشتم. من به او گفتم:نصف دیگر سرت را هم فردا نزدیک ظهر می رفتی که پول ندهی! کسانی که مقید هستند مفتی سر بتراشند،روز اول نزدیک ظهر و روز دوم هم نزدیک ظهر به سلمانی بروند! منبع:در محضر مجتهدی جلد اول ص 69 و 70 ------------------ ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
جلوه های پارسایی شیخ جعفر مجتهدی و امتحانی وحشتناک یکی از مسائل شگفت انگیز و مهم دوران نوجوانی شیخ جعفر مجتهدی که اهمیت آن از تمام واقعیت های دوران نوجوانی و جوانی وی افزون است، آزمایش هولناکی بود که مانند رجبعلی خیاط برایش پیش آمد. جریان از این قرار بود که تعدادی از دختران جوان برای به دام انداختن جوان زیبا روی و با وقار و مودب تبریز ، با استفاده از پیر زنی غافل نقشه ای طرح ریزی کردند .شرح ماجرا را از زبان خود شیخ جعفر بشنوید: « یک روز که از مدرسه بر می گشتم ، در راه پیر زنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم،از من خواست تا اسباب را تا منزل او ببرم... او مقداری اسباب و اثاثیه را به دست من داد و خود در جلو به راه افتاد، تا به منزلی رسیدیم. در را باز کرده و داخل شد و من نیز بی هیچ انگیزه ای داخل شدم. ناگهان در بسته شد و من ناگاه و ناخواسته با چند دختر جوان و زیبا ، روبرو شدم.آن دختران خواسته نامشروعی داشتند. برای همین به تهدید متوسل شدند و گفتند: .... ما از تو خواسته هایی داریم که اگر انجام ندهی ،با رسوایی مواجه خواهی شد.» یک گرفتاری تمام عیار و خطرناک ، فرزند یوسف میرزا را در کام خود فرو برده و عصمت و پاکی او را بی رحمانه نشانه رفته بود. ایشان می گوید:« یک لحظه تامل کرده و نگاهی به اطراف انداختم. ناگهان چشمم به پله هایی افتاد که به پشت بام منتهی می شد. خود را از راه پله ها به پشت بام رساندم. آن ها هم به دنبال من به پشت بام آمدند. با این که ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک « یا علی» بی درنگ خود را از پشت بام به باغی که کنار آن خانه بود ، پرتاب کردم.» همین که در حال سقوط بودم ، دو دست در زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد. ایشان می فرمودند: « از آن موقع تا حالا پاهایم را روی زمین نگذاشته ام و هنوز روی آن دست ها راه می روم.» ------------------ ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
عاشورا؛ اسم رمز ظهور ✍ ⭕️معاویه و یزید، و و فضای مجازی نداشتند، اما با جنگ شناختیِ عمروعاص و رسانه‌هایشان کاری کردند که اهل کوفه و شام وقتی خبر علیه السلام در محراب عبادت را شنیدند، میگفتند: مگر علی هم میخواند!؟ ⭕️معاویه نسلی را با و بغض علی(ع) و لقمه حرام تربیت کرد، همانهایی که پس از عاشورا با ورود کاروان خاندان حسین(ع) به شهر شام فرزندان علی(ع) را کافر و خارجی می خواندند. ⭕️معاویه فضای مجازی و خدماتش را نداشت، اما پس از کشته شدن عثمان به علی علیه السلام نامه شخصا مفتوح می‌نوشت و می‌گفت باید قاتلان عثمان در ملاعام محاکمه شوند و بلافاصله نامه را در میان مردم منتشر می‌کرد. ⭕️یزید و یارانش تلگرام و توییتر و اینستاگرام نداشتند که حاج قاسم و ارزش‌های شیعی را در آن حذف کنند اما با به شهادت رساندن امام حسین علیه السلام و یارانش و اسارات خاندانش، قصد انحراف عظیم در اسلام ناب محمدی(ص)، تحریف تاریخ و سانسور امام مظلوم ما و قیامش را داشتند. ⭕️اما در این سوی معرکه نیز زینب کبری سلام الله علیها پیام آور و انسان رسانه قیام عاشورا شد و کربلا و عاشورا را به عنوان افق منتظران ظهور در تمام تاریخ به یادگار و نشانه گذاشت. ⭕️اما امروز هم یزیدیان زمان دنبال تحریف انقلاب شکوهمند اسلامی ما که از دل قتلگاه سید الشهدا علیه السلام ریشه گرفته، هستند و این ما هستیم که باید تصمیم بگیریم که در سپاه حسینِ زمان در عاشورای سال ۶۱ همچنان به ندای هل من ناصر ینصرنی اماممان پاسخ لبیک می‌دهیم یا مانند فراریان جنگ احد به زباله دان تاریخ می‌پیوندیم. ⭕️آری، باید میان سپاه امام حسین علیه السلام (جهاد و شهادت و انتظار) و سپاه یزید(دنیا و مطامعش) یکی را انتخاب کنیم...یا یاران آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام باقی می‌مانیم یا ... 💠و چه خوب گفت حاج قاسم شهید ما که صبح روز شهادتش تازه فهمیدیم " دستت شده از تن جدا " یعنی چه: 💠امروز قرارگاه حسین‌بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. ا گر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی‌ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص).💠 ⭕️آری؛ امروز کربلای ما ایران اسلامی است و نایب امام زمان(عج) ما رهبر مظلوم مقتدرمان سید علی خامنه‌ای و فرمان جهادش هم جهاد تبیین و جهاد امید و شکستن محاصره تبلیغاتی دشمن بخصوص در فضای مجازی است... در این روز عاشورای سال ۱۴۴۴ خدا را مانند ام لیلا قسم دهیم با نیت ظهور امام زمان عج: الهی به عطش ابی عبدالله علیه السلام الهی به غربت ابی عبدالله علیه السلام اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بسم الله، پرچمدار انتظار باشیم 🖤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🏴 اللهم عجل لولیک الفرج ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس🔥 قسمت 37 (حسن) درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش می‌کند، از کنار پیاده رو دختر را می‌پاید و دنبالش می‌رود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمی‌گرداند و بی آن که چشم از دختر بردارد، به سیدحسین می‌گوید: - این حالاحالاها می‌خواد بره جلو! دختر همچنان میان جمعیت راه می‌رود و فیلم می‌گیرد. عباس آرام می‌گوید: - مطمئنم ماموریتش فقط فیلم فرستادن نیست. حتما مسلحه و یه برنامه هایی داره! به حوالی میدان فردوسی که می‌رسیم، آرام آرام از میان آشوب‌ها بیرون می‌رود و به طور کاملا نامحسوس وارد پیاده رو می‌شود. مردی سر تا پا سیاه‌پوش در پیاده رو ایستاده. دختر با دیدن مرد، آرام به طرفش می‌رود و چند کلمه‌ای حرف می‌زنند؛ خیلی کوتاه. فاصله‌مان آنقدر کم نیست که بشنویم. دختر چیزی به مرد می‌دهد و داخل یک کوچه می‌رود. عباس صبر می‌کند که مرد برود، بعد به ما رو می‌کند: - احمد! شما وایسا همین جا، مواظب باش کسی رو نزنن. سید! شما با موتور برو دنبال مرده، ببین کجا میره و چکار می‌کنه ولی باهاش درگیر نشو. حسن! شمام با فاصله میای پشت سر من، برید یا علی! مرد همچنان در پیاده‌روست. سید قدم تند می‌کند تا گمش نکند. من می‌مانم و عباس. عباس نگاه جدی، اما مهربانش را به صورتم می‌دوزد: - اصل کار، کار خودمه. اما می‌خوام توام بیای که اگه گمش کردیم، تقسیم شیم. حالام من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. یا علی. و می‌رود. پنج دقیقه به اندازه پنجاه سال برایم می‌گذرد. وارد کوچه می‌شوم. دلشوره دارم. عباس را سخت می‌بینم. تمام کوچه را می‌پایم، مثل عباس. درست نمی‌بینمش. کاش امشب زودتر تمام شود. کاش زودتر این آشوب‌ها جمع شود و برود پی کارش. نگاهی به خانه‌ها می‌کنم، نمی‌دانم ساکنان این خانه‌ها درچه حالند؟ نگرانند یا بی تفاوت؟ نمی‌دانم چقدر می‌گذرد تا بیسیم بزند: -حسن جان هستی؟ -هستم. بفرما؟ نفس نفس می‌زند: -حسین گفته مرده رو گم کرده، وقتی دوباره دیدتش داشته فرار می‌کرده می‌اومده سمت من. همدیگه رو پیدا کنین باید حتما اون مرده رو بگیریم. -عباس خیلی دور شدی، نمی‌تونم ببینمت. -حسن حتما مرده رو پیداش کن، مفهومه؟ یا علی! به سیدحسین بیسیم می‌زنم: - کجایی سید؟ او هم نفس نفس می‌زند، پیداست دویده: -کوچه پارسم؛ روبه‌روی یه نونوایی. -من توی براتی‌ام. بیا توی تمدن، اونجا هم رو می‌بینیم. -من تا دو دقیقه دیگه رسیدم. -می‌بینمت. به تمدن می‌رسم و به سمت تقاطع پارس و تمدن می‌روم. کلاه بافتنی‌ام را پایین‌تر می‌کشم از سرما و دستانم را زیر بغلم می‌برم. تندتر قدم برمی‌دارم بلکه گرم شوم. سیدحسین سر تقاطع ایستاده. پا تند می‌کنم و به هم می‌رسیم. از چهره برافروخته‌اش، پیداست دویده. مرد را که با فاصله ده متری ما آرام می‌رود، نشان می‌دهد: -بریم. آرام می‌گوید: -عباس گفت حتما خفتش کنیم، چون اگه برسه به دختره عباس نمی‌تونه دختره رو گیر بندازه. قدم تند می‌کند و من هم پشت سرش: -مسلح نباشه؟ -امید به خدا. ما دو نفریم! ⭕️ @dastan9 🏴 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس 🔥 قسمت 38 (حسن) آرام از پشت سر می‌گویم: -ببخشید آقا، منزل رفیعی می‌شناسید؟ بعید است با این تله گیر بیفتد. دل می‌زنم به دریا و وقتی ناگهان برمی‌گردد، قبل از هر اقدامی با زانو به شکمش می‌کوبم. خم می‌شود اما حرفه‌ای‌تر از آن است که بنشیند و ناله سر دهد. پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمی‌کردم و با سیدحسین و بقیه بچه‌ها، به کلاس رزمی می‌رفتم. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درس‌هایی که خوانده‌ام به چه دردم می‌خورد؟ سیدحسین با یک ضربه زمینش می‌اندازد و آرام دست می‌گذارد به گردنش، و مرد از هوش می‌رود! خوش به حال‌شان که بلدند چه کار کنند! ترس را به روی خودم نمی‌آورم و ژست فرماندهان پیروز را می‌گیرم. با دست‌بند پلاستیکی دست‌هایش را از پشت می‌بندم. سیدحسین، به حوزه بیسیم می‌زند: -عباس گفت بگیریمش، الان بی‌هوشه سریع بیاید ببرینش تا مردم ندیدن! -به سید... چه کردی! تو سوریه هم همین بلاها رو سر داعشیا می‌آوردی؟ -مزه ترشح نکن بچه! بدو بگو یه ماشین بفرستن ببرنش، تا نیم ساعت دیگه بهوش میادا! -چــشم! رو تخم چشام! سید، خود عباس کجاست؟ چرا جواب نمیده؟ -نمی‌دونم. به ما گفت این رو بگیریم خودش میره دنبال دختره... -الان من یکی از بچه‌های گشت (...) رو می‌فرستم، کارت شناسایی‌شون رو چک کن حتما. نزدیکتونن؛ تا پنج دقیقه دیگه می‌رسن. فقط توی دید که نیستید؟ -نه پشت درختاییم کوچه هم خلوته؛ ولی اگه طول بکشه ممکنه یکی بفهمه! سریع می‌رسند. سیدحسین مرد را تحویل می‌دهد و دوباره بیسیم می‌زند: -عباس کجاست؟ بگید بریم دنبالش! -وایسا، توی کوچه جمشید... نزدیک... وای... سیدحسین نگران می‌شود و صدایش را بالا می‌برد: -نزدیک کجا؟ -سفارت انگلستان! نمی‌دانم تا چه حد این را درک کرده‌اید که هرجا سخن از تفرقه و فتنه و براندازی است، نام انگلیس خبیث می‌درخشد. سیدحسین می‌گوید: - میرم دنبالش... یا علی! دلشوره‌ام بیشتر می‌شود. درحال دویدن هستیم و هرچه عباس را می‌گیریم، جواب نمی‌دهد. فقط صدای خش خش و فش فش می‌آید. سیدحسین می‌ایستد و دقیق‌تر گوش می‌دهد. شاسی حدود پنج، شش ثانیه فشرده می‌شود و رها می‌شود. بعد از کمی مکث، دوباره فشرده می‌شود؛ اما به مدت سه ثانیه. و بعد دوباره یک فشار پنج یا شش ثانیه‌ای. خط، نقطه، خط! -فش... فـ... فـش... برافروخته می‌شود: -داره مُرس علامت میده... کمک می‌خواد... بدو! درحالی که پشت سرش می‌دوم، می‌گویم: -چرا درست نمیگه کمک می‌خواد؟ -نمی‌دونم... حتما نمی‌تونه... اصلا نمی‌فهمم کی به کوچه جمشید رسیدیم. سیدحسین می‌ایستد و آرام کوچه را می‌پاید. کسی از میان جوی آب و شمشادهای داخل کوچه بیرون می‌پرد و لنگان لنگان می‌دود. باورم نمی‌شود. همان دختر! سیدحسین می‌دود و ناگاه نمی‌دانم از کجا چیزی به پای دختر می‌خورد و زمینش می‌زند. دختر ناله می‌کند، سیدحسین بالای سرش می‌رسد. دختر سرش را روی زمین گذاشته. سیدحسین درحالی که سعی دارد سیانور را از دهان دختر بیرون بیندازد، خطاب به من می‌گوید: -عباس رو دریاب! همانجایی که دختر بود را می‌بینم، داخل جوی کنار کوچه! -یا قمر بنی هاشم! پیداست به سختی سر و دستش را از جوی بیرون آورده تا دختر را بزند. روی اسلحه‌اش فیلتر صدا بسته. دستش، صورتش، اسلحه‌اش، لباس‌هایش، همه خونین! گردنش روی زمین رها شده، از گلویش هم خون می‌ریزد. ماتم برده، خشکم زده! نمی‌دانم باید چکار کنم. صدای بیسیم می‌آید: -عباس... چرا جواب نمیدی؟ تو رو به امام حسین جواب بده... علی رو کشتن... یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره می‌میره! عباس... عباس چرا جواب نمیدی؟ دِ جواب بده تو رو به قرآن... به ولای مرتضی اگه جواب ندی، من می‌دونم و تو! چرا سیدحسینم جواب نمیده؟ صدای مصطفی است. چشمانم سیاهی می‌رود، پاهایم سست می‌شود. بوی خون کامم را تلخ کرده. لب‌های عباس آرام و نرم تکان می‌خورند. گوش‌هایم سوت می‌کشند. عباس را نمی‌شناسم. آخر کدام دیوانه‌ای در جوی آب می‌خوابد که الان عباس اینجا خوابیده، آن هم با اسلحه و بیسیم. سیدحسین راست می‌گفت؛ عباس دیوانه است! سیدحسین بالای سرمان می‌رسد. نمی‌بینمش، اما افتادنش را حس می‌کنم. -یا قمر بنی هاشم... ⭕️ @dastan9 🏴 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس🔥 قسمت 39 (مصطفی) احمد مثل برق گرفته‌ها نگاهم می‌کند: -چرا اینجوری شدی سید؟ مات نگاهش می‌کنم. مگر چجوری شده‌ام؟ به سختی لب‌هایم را تکان می‌دهم: -علی رو زدن... -الان کجاست؟ حالش چطوره؟ حال بدم را که می‌بیند، سراغ بقیه بچه‌ها می‌رود. بین حرف‌هایشان، کلماتی مثل اتاق عمل، خونریزی، تیر، چاقو و جراحی را می‌شنوم. دکتر هم درباره همین‌ها حرف می‌زد، البته درست نفهمیدم چه گفت. حتی نفهمیدم چطور ماجرا را برای افسر انتظامی تعریف کردم. فقط صدای زنگ همراه علی را می‌شنوم: - لبیک یا حسین جان... اگر مادرش ببیندش چکار می‌کند؟ نه، امیدوارم حداقل خون‌های صورتش را پاک کرده باشند، وگرنه مادرش خیلی شوکه می‌شود. اصلا نباید ببیند. به مادرش می‌گویم رفته مسافرت، رفته شمال، راهیان نور، اردوی جهادی، چه می‌دانم! می‌گویم فعلا دستش بند است. کار دارد، نمی‌تواند ببیندتان. چشمانم تار می‌شوند و بی آن که بخواهم، روی صندلی رها می‌شوم. سرم تیر می‌کشد. با دست می‌گیرمش، بازهم تیر می‌کشد. بچه‌ها دورم جمع می‌شوند.... عباس با بچه‌ها سرود کار می‌کند: -از جان گذشته‌ایم/ در جنگ تیغ و خون... علی در هیئت می‌خواند: -بی سر و سامان توام/ سائل احسان توام... ثارلله... عباس گوشه‌ای آرام به سینه می‌زند و دم می‌گیرد: -غریب کربلا حسین... شهید نینوا حسین... علی در هیئت می‌خواند: - نفس نفس من/ شعر غم تو/ ایشالا بمیرم/ تو حرم تو... حسین ثارلله... اباعبدالله... عباس با بچه‌ها سرود تمرین می‌کند: -بسیجیان حیدریم/ فداییان رهبریم... علی از گروه سرود بچه‌های مسجد عکس می‌گیرد. عباس را بچه‌ها در میان گرفته‌اند و از سر و کولش بالا می‌روند. عباس می‌خندد، شیرین، مثل شیرینی‌های نیمه شعبان. علی پوسترها را به دیوار می‌چسباند. دستی روی عکس آقا می‌کشد و صورت ماه‌شان را می‌بوسد. عباس میانداری می‌کند: -اناالعباس واویلا حسین تنهاست واویلا... علی مجلس شب تاسوعا را گرم می‌کند: -ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد/ علمدار نیامد، علمدار نیامد! عباس همراه بقیه بچه‌ها دم می‌گیرد: - حسین... حسین... حسین... حسین... صدایشان هزاربار به پرچم‌ها و گل‌دسته‌های مسجد می‌خورد و پژواک می‌شود: -حسین... حسین... حسین... حسین... حسین... سرم تیر می‌کشد، با دست می‌گیرمش، بازهم تیر می‌کشد. دستم به باندی که روی سرم بسته‌اند می‌خورد. اخم‌هایم درهم می‌رود. احمد دستانم را می‌گیرد: -سید چرا نگفتی سرت شکسته؟ -علی کجاست؟ -هنوز تو اتاق عمله! -عباس کجاست؟ -نمی‌دونم! -به خانواده علی گفتین؟ -هنوز نه! -اون پسره... اون کجاست؟ -مفتش شدی سید؟ روی تخت کنارته! چه ضعفی کرده بنده خدا! توام ضعف کردیا... یهو افتادی! می‌نشینم. سرم دوباره تیر می‌کشد. پسرک هم روی تخت نشسته، با دست‌بند، لرزان و پریشان. چشمش که به من می‌افتد، بیشتر می‌ترسد: - آقا غلط کردم! بخدا خر شدم اومدم دوتا شعار دادم تو خیابون... ما مال این حرفا نیسیم به جون امام! احمد دستش را بالا می‌گیرد: -جون امام رو وسط نکشا... عین آدم حرف بزن! -به پیر، به پیغمبر، من تروریست و منافق و اینا نیستم! هنوز اصلا هجده سالمم نشده... خرمون کردن... گفتن بیاین مقابل فساد قیام کنین... نمی‌دونستم دارم چه غلطی می‌کنم... شکر خوردم آقا... من طاقت کتک خوردن ندارم. عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم: -کی خواست تو رو کتک بزنه بچه؟ چندسالته؟ -شونزده... دو سه روز دیگه میرم تو هفده. -اسمت چیه؟ -امیرعلی! -کی زدت از پشت سر؟ -نمی‌دونم. فکر کنم همون مرد گندهه... افتادم زمین پام پیچ خورد. بعدش نفهمیدم چی شد اون دوست شما پرید جلو. احمد با اندوه زمزمه می‌کند: -علی... ⭕️ @dastan9 🏴 🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۵ مرداد ۱۴۰۱ میلادی: Tuesday - 16 August 2022 قمری: الثلاثاء، 18 محرم 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️16 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️31 روز تا اربعین حسینی ▪️39 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️41 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۵ مرداد ۱۴۰۱ میلادی: Tuesday - 16 August 2022 قمری: الثلاثاء، 18 محرم 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
آیت‌الله العظمی مرعشی نجفی می­‌فرمودند: محضر آمیرزا جواد آقای - اعلی اللّه مقامه الشّریف- بودم، کسی آمد و به ایشان گفت: آقا! من به نسخه­‌ای که برای شب­ خیزی به من دادید، مو به مو عمل کردم امّا موفّق نمی­‌شوم. آیه آخر سوره کهف را خوانده­‌ام، دعایی را که داده­‌اید، خوانده­‌ام، صدقه هم فرمودید دادم، همه کار کردم امّا موفق نشدم. آقا فرمودند: گوشَت را جلو بیاور تا چیزی در گوشَت بگویم. چیزی به او گفتند که دیدیم سرخ شد و عقب نشست. بعد فرمودند: این را انجام بده، درست می­‌شود! آیت‌الله العظمی فرمودند: بعدها که آن شخص پیش من آمد، خودش برایم گفت: آن روز آقا فرمودند: تو چند روز است که در منزل می­‌کنی و با همسر و بچّه­ هایت قهری، با این حال می­ خواهی خدای متعال باز توفیق شب­ خیزی به تو بدهد؟! هیهات! این­ ها که هیچ، اگر خضرِ نبی هم تعلیمی به تو بدهد، توفیقِ شب­ خیزی نخواهی داشت! ------------------ ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
تلنگر مادرم همیشه بعد از دیکته گفتن این جمله را می گفت فقط میتوانی یک اشتباه پاک کنی و پاک کن را نشانم می داد... قبل از صحیح کردن دیکته به من فرصت می داد دوباره کلمات و جمله ها را نگاه کنم و اگر اشتباهی هست پیدا کنم ... فقط یک کلمه... فقط یک اشتباه... یادم هست چشم هایم را به کلمات می دوختم و به درست بودنشان شک می کردم... گاهی اشتباهم را پیدا می کردم و درستش را می نوشتم... اما همیشه اینطور نبود... گاهی به درست بودن چیزی که در ذهنم بود شک می کردم... شکی که باعث می شد کلمه ی درست را پاک کنم و غلط بنویسم... از همان جا بود که فهمیدم پیدا کردن یک اشتباه چقدر می تواند سخت باشد... از آن روزها،سال ها می گذرد،اما من هنوز به آن پاک کن و آن کلمه ها فکر می کنم... تمام زندگی را مرور می کنم و با خودم می گویم اگر پاک کن داشتم کجای زندگی را باید پاک می کردم ... کجای زندگی اشتباه کردم ... کجا را باید درست کنم... حالا از تجربه ی آن سال هاست که می دانم برای جبران اشتباهاتم باید اول آن ها را پیدا کنم... ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
نماز اول وقت (شیخ حسنعلی نخودکی) جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم. - قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم. - قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد. - قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. شیخ نخودکی فرمود: برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان. جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟! شیخ نخودکی فرمود : نماز اول وقت شاه کلید است. ------------------ ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
مگر مرد هم نامحرم می شود؟( علامه حسن زاده آملی) عده ای از جوانان (مرد) خدمت حضرت علامه حسن زاده آملی(حفظه الله) رسیدند و از حضرتش خواستند که آن ها را نصیحتی بفرمایند. علامه فرمودند: سعی کنید با نامحرم رابطه نداشته باشید چه زن باشد چه مرد!! گفتند: آقا مگر مرد هم نامحرم می شود؟ علامه فرمودند: هر کس با خدا ارتباط ندارد نامحرم است. ------------------ ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
روح لطیف (علامه علی قاضی) آیت الله سید عبدالکریم کشمیری می فرمود: آقای قاضی تمام مکاشفه بود و در اواخر عمرش ، بسیار لطیف و رقیق شده بود و با دیدن آب به یاد امام حسین (ع) افتاده و می گریست! منبع: اسوه عارفان ص 176 ------------------ ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
🔻شناسنامه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام 🔸فرزند امیرالمؤمنین، برادر سیدالشهداء، فرمانده و پرچمدار سپاه امام حسین (ع) در روز عاشورا. عباس در لغت، به معنای شیر بیشه، شیری که شیران از او بگریزند است. 🔹مادرش «فاطمه کلابیه» بود که بعدها با کنیه «ام البنین» شهرت یافت. علی (ع) پس از شهادت فاطمه زهرا با ام البنین ازدواج کرد. عباس، ثمره این ازدواج بود. ولادتش را در 4 شعبان سال 26 هجری در مدینه نوشته اند و بزرگترین فرزند ام البنین بود و این چهار فرزند رشید، همه در کربلا در رکاب امام حسین (ع) به شهادت رسیدند. وقتی امیرالمؤمنین شهید شد، عباس چهارده ساله بود و در کربلا 34 سال داشت. کنیه اش «ابوالفضل» و «ابوفاضل» بود و از معروفترین لقبهایش، قمربنی هاشم، سقا، صاحب لواء الحسین، علمدار، ابوالقِربه، عبدصالح، باب الحوایج و ... است. ♦️آن حضرت، قامتی رشید، چهره ای زیبا و شجاعتی کم نظیر داشت و به خاطر سیمای جذابش او را «قمربنی هاشم» می گفتند. در حادثه کربلا، سمت پرچمداری سپاه حسین (ع) و سقایی خیمه های اطفال و اهل بیت امام را داشت و در رکاب برادر، غیر از تهیه آب، نگهبانی خیمه ها و امور مربوط به آسایش و امنیت خاندان حسین (ع) نیر بر عهده او بود . الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴« اگه تو هیئت گریه‌ات نگرفت، قرآن بخوان ». 🔺امام حسین(ع) عاشق قرآن خواندن هست.. استاد رائفی_پور ‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
✍🏻چهارشنبه بود که استاد ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:ﺑﭽﻪﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ به‌صورت ﺷﻔﺎﻫﯽ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ می‌گیرﻡ. ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﮔﻔﺖ:ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ می‌گیرم ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ! ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ اما استاد ﮔﻔﺖ:همین ﮐﻪ ﻫﺴﺖ! ﻫﺮﮐﺲ نمی‌خوﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮی ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!ﺍﺯ ۵۰ ﻧﻔﺮ فقط ۳ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ استاد ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!🙂 ﺑﻌﺪ از امتحان رو ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ۱۰ ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ می‌کنم! ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. استاد ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ۳ ﻧﻔﺮ را ﻫﻢ ۲۰ ﺭﺩ می‌کنم!ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ که چرا؟ استاد ﮔﻔﺖ: به‌خاﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.😁 یاد بگیرید هیچ‌وقت زیر بار حرف زور نروید. و آن استاد کسی جز دکتر حسابی نبود! ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ میلادی: Wednesday - 17 August 2022 قمری: الأربعاء، 19 محرم 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹حرکت کاروان اسراء به سمت شام، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️15 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️30 روز تا اربعین حسینی ▪️38 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️40 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
داستانک 💠به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت: اگر در زمینی که پُــــر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه می ڪنید؟ گفتند: پیوسته مواظب هستیم و با احتــیاط راه می رویم تا خــود را حفـظ ڪنیم... 👌بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز ڪنید و هــــیچ گناهی را ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست شـــده اند. ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋
💞یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین عشق و ازدواج چیست؟ روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم، چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم، در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی ... شیرین ترین توت ها ، پای درخت میریزد در حالی که ما برای چیدن توت های کال ، چشم به بالا ترین شاخه ها دوخته ایم... ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎‌ ⭕️ splus.ir/dastan9 🦋 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🦋