eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍دختر نهایت عاطفه است😍 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر_مهدوی 🌹هیچ شهیدی راضی به خودنمایی با چادر تو فضای مجازی نیست قابل توجه شما خواهرا #متاسفم #یکم_تامل_لطفا😔 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ❣ #یا_زهرا_س ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۷ آذر ۱۳۹۸ میلادی: Sunday - 08 December 2019 قمری: الأحد، 11 ربيع ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام  🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ▪️24 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️32 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️52 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️62 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+: 💢کرامات آقا امام حسین(ع) 🔰ملاعباس چاوش با جمعی از جوانان شب جمعه به کربلا آمدند، از او خواستند تا برایشان مداحی کند،رسیدند بالای سر امام حسین(ع)، به خود گفت دفترچه شعرم را باز میکنم هر شعری آمد همان را میخوانم. دفترچه اش را باز کرد و اشعار علی اکبر(ع) آمد، و شروع کرد به خواندن. سفر اول کربلا و همه جوان، مجلس شوری بپا شد، ملا عباس گفت: بس است، دیگر برویم استراحت کنیم. در عالم خواب به او گفتند آماده شوید که امام حسین(ع) میخواهد به دیدارتان بیاید، او در عالم خواب همه را بیدار کرد و مودبانه نشستند تا آقا تشریف آوردند. امام حسین(ع) فرمود: ملا عباس! گفتم: بله آقا جان. فرمودند: می دانی چرا من امشب به اينجا آمدم؟! گفتم: نه آقاجان. فرمودند: من با شما سه كار داشتم. گفتم: آن سه كار چيست آقا جانم؟فرمودند: اولا، بدان كه هر كس زائر ما باشد، به ديدنش می رويم! ثانيا، شبهای جمعه وقتی در مازندران هستی و جلسه داريد و دور هم می نشينيد، یک پيرمردی دم در می نشيند و كفش ها را درست می كند، سلام حسين را به او برسان!سپس فرمودند: ملا عباس! كار سوم هم اين است كه آمدم به تو بگويم كه اگر دفعه ی ديگر رفقا را در شب جمعه به حرم آوردی،... گفتم بله آقا؟ یک وقت ديدم بغض راه گلويشان را گرفت. گفتم: آقا چی شده؟ فرمودند: ملا عباس اگر دو مرتبه رفقايت را شب جمعه به حرم آوردی و خواستی نوحه بخوانی، ديگر نوحه ی علی اكبر را نخوانی! گفتم: چرا نخوانم؟ مگر بد خواندم؟ غلط خواندم؟ فرمودند: نه. گفتم پس چرا نخوانم؟! فرمودند: ملا عباس! مگر نمی دانی شبهای جمعه مادرم فاطمه زهرا(س) به كربلا می آيند؟! 📚کرامات الحسينيه،ج۲، ص۱۱ ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+: 🌼🍃بعداز فوت همسرم عاشق استادم شدم همسرم که فوت کرد دنیای منم خراب شد هروزم بدتر از دیروز تا اینکه به اجبار اطرافیان تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم 🌼🍃ترمهای اول به سختی گذشت ترم جدید که شروع شد یه استاد خوش قد و بالا وجذاب واسه یکی از درسها اومد که بد جور دلمو بردو این بهم انگیزه بیشتری میداد و ازینکه یه حس تازه تو وجودم جوونه زده بود خوشحال بودم وچون تازه عروس بودم بدم نمیومد بهش نزدیکتر بشم وباهاش گرم باشم به این خاطر اصلا به درسش توجه نمیکردم و نمره هام پایین بود 🌼🍃و این مشکلات درسی بهترین بهونه شد برام که درخواست تدریس خصوصی بدم اما اون قبول نکرد اخرش روحیه داغونم رو بهونه کردم واسه تدریس خصوصی اونم قبول کرد و قرار خونه استاد گذاشتیم 🌼🍃منم که چیز دیگه ای میخواستم کاملا به خودم رسیدم و رفتم جلوی در قبل از در زدن دکمه های مانتوم رو باز کردم که بدنم معلوم باشه در زدم استاد که در رو باز کرد یهو دیدم .... 🌼🍃دختر بچه ای خوشکل و زیبا در بغل دارد ،جا خوردم ،نکند استاد بچه داشته باشد؛خشکم زده بود. 🌼🍃بخودم آمدم یهو دیدم که استاد میگوید بفرمایید داخل؛تشکر کردم و وارد خانه استاد شدم ؛خانم جوانی داخل پذیرایی نشسته بود سریع دکمه هایی که باز کرده بودم رو بستم و با دستپاچگی سلام کردم آیا ممکن است همسر استاد باشد؟؟؟ آیا ممکن است من اشتباه کرده باشم و استاد متأهل باشد؟؟ 🌼🍃گیج شده بودم ؛یهو استاد گفت :شیوا جان ایشون همون شاگردی هستند که راجبش با هم صحبت کردیم استاد که دست شیوا رو گرفت مطمئن شدم که همسرشه ....و اون دختر بچه هم دختر خودشون بود ... 🌼🍃از خجالت میخواستم اون لحظه زمان نگذره و به عقب بر میگشت .. و هیچوقت این فکرو خیال به سرم نمیزد 🌼🍃با صدای شیوا از خیالاتم بیرون امدم که گفت: خب عزیزم من شیوا هستم چون ایشون وقتشون پر بود (استادش) من به عنوان استادتون سر کلاسای خصوصی میام 🌼🍃من که هم عذاب وجدان داشتم هم ترس از اینکه زنش فهمیده باشه با استرس زیاد گفتم : خوشبختم منم ....هستم بعد رو به استاد گفتم : استاد ای کاش زود تر میگفتین من امادگی پیدا میکردم 🌼🍃استاد نیشخندی زدو گفت : تدریس یکیه مهم اینه هدفت از یادگیری چیه.. و همین جمله کافی بود که بفهمم استاد فهمیده که ازش خوشم امده.... 🌼🍃استاد رفت و دخترشم با خودش و شیوا کنارم نشست و‌گفت: عزیزم ...میدونی برادرم وقتی برام تعریف کرد جا خوردم که میخواد برات کلاس خصوصی بزاره 🌼🍃و این جمله رو گفت فهمیدم خواهرشه ؛ و ادامه داد: برادر من قبلا با دخترای زیادی بود ...چشمش دخترای زیادی دیده 🌼🍃اما میدونی چه زنی رو انتخاب کرد؟ دختری که یه تار موشو نامحرم ندیده دختری که چادرش از سرش نمیوفته دختری که بار ها از طرف برادرم امتحان شد ...اما سر بلند از امتحان برادر من نه از امتحان الهی بیرون امد حالا میخوام اینو بگم انقدر خودتو ارزون به هر پسری نشون نده ارزشت زیاد تر از اونیه که هر کس بخواد ارزون ببینتت 🌼🍃بزار تو‌حسرت نگاهت بمونن و اینو بدون پسری که تو رو به خاطر زیبایی اندامت بخواد مطمئن باش ولت میکنه و میره یه افتاب مهتاب ندیده رو میگیره ... حالا بشین به حرفام فک کن گلم ❣️رفت و منو با اعماقی از افکار ول کرد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 های کوتاه و آموزنده ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بعد عمیق بو کشید و گفت: –بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که می‌گفتی به نوک موهات میزنی، به منم میدی؟ –نوچ، نمیشه. اون مخصوس خودمه، بعد خمیازه ایی کشیدم. پرسید: –خوابت میاد؟ –یه کم، آخه خیلی وقته بیدارم. بالشتی برداشت. –الان واسه عشقم یه بالشت میارم که اگه خوابش گرفت روی صندلی عقب بخوابه. از توجهش ذوق کردم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطرش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم. او هم محکم بغلم کرد و زیرگوشم گفت: –چقدر این غافلگیریات رو دوست دارم. صدای آیفن باعث شد از هم جدا بشیم. آرش با لبخند گفت: –خیلی دوستت دارم راحیل. صدای مادر آرش مارا از روی ابرها پایین کشید. –آرش... کیارش اینا دم در منتظرن ها... دیر بریم عصبانی میشه. آرش فوری گفت: –تا من چمدون و وسایل هارو ببرم پایین، توام آماده شو بیا. وقتی پایین رسیدم. دیدم مژگان و آرش در حال صحبت کردن هستند و آرش رو بهش داره میگه: جامون تنگ میشه، راحیل خوابش میاد میخواد صندلی عقب بخوابه... مژگان رو به من کردو پرسید: –آره راحیل، به آرش میگم یه ماشینه بریم بیشتر خوش می گذره به خاطر تو قبول نمی کنه. نگاهی به آرش انداختم و نمی‌دانستم چه بگویم که آرش گفت: –اونجوری راحیل راحت نیست، بعد آرامتر ادامه داد: – بخصوص که با کیارش تو یه ماشین سختشه. مژگان برایم پشت چشمی نازک کرد و رفت. مادر آرش هم که متوجه ی قضیه شد بدون این که حرفی بزند رفت توی ماشین ما جلونشست و منم صندلی عقب پشت آرش نشستم. آرش آینه را روی صورتم تنظیم کرد و بالبخند و چشمکی که زد تلخی برخورد مژگان را از یادم برد. تازه راه افتاده بودیم که مادر آرش گفت: –آرش جان، کاش یه ماشینه می رفتیم مژگان هم ناراحت نمیشد. –مامان جان بزار یاد بگیره با شوهرشم بهش خوش بگذره. مامان آرش دیگر حرفی نزد. نمی دانم چرا نمی تونستم مژگان را درک کنم. حتی گاهی مادر آرش را هم نمی فهمیدم. شاید باید خودم را جای او بگذارم. شاید هم من از خیلی چیزها خبر ندارم ولی او دارد و با توجه به اطلاعاتش رفتارمیکند... بالاخره مادر است...مادرها با آدم های دیگر فرق دارند... با صدای موبایل آرش از افکارم دست کشیدم. کیارش بود آدرس جایی را به آرش داد که برای صبحانه خوردن توقف کنیم. وقتی پیاده شدیم آرش امد کنارم و زیرگوشم گفت: –میخوای ما بریم جای دیگه نیمرو بخوریم اینجا فقط کله پاچه داره. –نه، اشکالی نداره، می خورم. همگی دور میز نشستیم وآقایی برای سفارش گرفتن آمد. کیارش برای همه بدون این که بپرسد آب مغزسفارش داد. آرش گفت: داداش برای من و راحیل یه کاسه کافیه... وقتی سفارشمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. مژگان نگاهی به کاسه‌ی مشترک ما انداخت و گفت: –چه رومانتیک! آرش گفت: –واسه رمانتیک بودنش نیست، راحیل کله پاچه دوست نداره واسه همین... پریدم وسط حرف آرش و گفتم: –نه، می خورم. آرش نگاهی به من کردوگفت: –می خوری ولی زوری... دلم نمی خواست آرش این حرف را اینجا مطرح کند برای همین آرام گفتم: –آرش... کیارش با تاسف نگاهی به ما انداخت و حرفی نزد. بقیه هم که انگار نشنیده بودند. کیارش از همه زودتر کاسه اش خالی شدو دوباره از بقیه پرسید گوشت چی می خورید. هرکس سفارشی دادو آرش هم بنا گوش سفارش داد و گفت: – خوردنش برات راحت تره. بعد از این که کیارش نزدیک پیشخوان رفت و سفارش ها را برای آقایی که آنجا ایستاده بود توضیح داد. انگار آدرسی هم از او پرسید و بعد بیرون رفت. من چون غذا نمی خوردم و بیشتر با آن بازی می کردم و صندلی‌ان رو بروی پیشخوان بود. کیارش را راحت میدیدم. مژگان با تعجب به طرف در ورودی گردنی کشید و پرسید: –کجارفت؟ مادر آرش گفت: –شاید رفت گوشیش رو از ماشین بیاره. –مژگان متفکر گفت: –فکر نکنم. بعد از چند دقیقه سفارش ها را آوردند و مژگان گفت: –این چرانیومد الان غذاش سرد میشه. –خب یه زنگ بزن ببین کجا رفت. –گوشیم مونده توی ماشین. آرش گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. هنوز آرش با گوشی‌اش مشغول بود که دیدیم کیارش سینی به دست وارد شد. سینی را کنار آرش گذاشت ودرگوشش پچ وپچی کرد. آرش لبخند پهنی زد و نگاه قدر شناسانه ایی به برادرش انداخت و گفت: –شرمندمون کردی داداش، بعد سینی را جلوی من گذاشت. یک کاسه حلیم بود. با یک شکر پاش کنارش. از دیدن حلیم منقلب شدم، یعنی کیارش به خاطر من رفته بود حلیم گرفته بود! باورم نمیشد. این همان آقای بداخلاق است که همیشه جوری مرا نگاه می کرد که انگار طلبش را می خواهد. فقط با تعجب نگاهش می کردم. ✍ ...
مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمی‌دانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم... واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد. شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر...باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت: – بخوردیگه، روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد. احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد. زیرگوش آرش گفتم: –میری یه کاسه خالی بگیری؟ باتعجب نگاهم کرد. دوباره آرام گفتم: –واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد... آرش رفت کاسه‌ایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد. بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد. آرش گفت: –داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن. باهمان صدای بمش گفت: –نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانی‌اش بود ترسیدم. کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم. مژگان باطعنه گفت: –خداشانس بده... انگار بعضیها مهره‌ی مار دارن. آرش باخنده گفت: – اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها...من که جای شاخام داره میخاره، بعدسرش را خاراند. –تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده، نمی دونم چطور شدکه... آرش حرفش را برید و گفت: –مژگان خیلی بی انصافی، اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه... –همون دیگه، مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدون خواست من برام کاری انجام بده مهمه... آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت: –مسئله این است بودن یانبودن... حرف مژگان درست بود. چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود. البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود. آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند. ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنه‌های گاه به گاه مژگان را جدی نمی‌گرفتم. بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت: –از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش. –آره می دو��م. آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم. دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم. من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد. وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم. همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد: –خوبی؟ باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم. خواب بود. دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم: –خسته نباشی. با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید. از آینه نگاهم کرد. چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم. دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم" من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم. لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند. مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم. چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود. بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است. آرام از آرش پرسیدم: –میوه می خوری برات پوست بکنم. بالبخند گفت: –اون که دیگه میوه نمیشه، میشه عسل. لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینی‌ام گذاشتم. آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد: – خوابه. ✍ ...
سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم. همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت: –میوه پوست می کنی؟ –بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم: –بفرمایید. گرفت وتشکر کرد و گفت: –بده من براتون پوست می کنم. –فرقی نداره مامان جان... پوست می گیرم. چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت: –خودتم بخور. –حالا می خورم، تو این رو بگیر. تکه‌ی دیگری به طرفش گرفتم. –از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی. از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم: –بگیر. باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد. –مادرش خنده ایی کرد و گفت: –حالا من هر دفعه که شمال می‌رفتیم پوست می‌کندم برات، یه بارنگفتی خودتم بخورها، ببین چقدر حواست به نامزدت هست. آرش خندید و گفت: –آخه مامان شما به خودتم می رسی، بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد: –ببین برو بازو رو. ولی این نامزد مظلوم من... حرفش را بریدم واز پشت، بازویش را فشار دادم و گفتم: –آرش مامان راست میگه، ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره، ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند. من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم. بعد از خوردن میوه ارش گفت: – راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه. نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم. همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم: –خیلی قشنگه... بعد از چند دقیقه پرسیدم: چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟ نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟ –خسته شدی؟ –نه، فقط دلم واسه دریا تنگ شده، فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم. بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست...آدم از دیدنشون سیر نمیشه. زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد، در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم. نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم. آرش گفت: –باغبونه، گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا. هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید: –دختر تو نپختی توی اون چادر؟ –چرا خیلی گرمه. –آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت: –بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه. کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس. مادر ارش هم دنبال ما می‌آمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟ باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد. بوی دریا می‌آمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم. نگاهی به آرش انداختم وگفتم: –اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند. هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود. –هوای این سمت ویلا خنک تره... –آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید: – قدم بزنیم؟ با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم: –اگه تو خسته نیستی من از خدامه. نگاه مهربانی نثارم کرد. –مگه باتو بودن خستگی داره... لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم. کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت: –روی شنها بشینیم؟ –اهوم. او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم. نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت. با صدای زنگ گوشی‌اش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد. –امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم. حرفش که تمام شدگفت: –راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه. به طرف ویلا پاتندکردیم. –آرش مسابقه بدیم؟ –برو بابا عمرا تو به من برسی. –چیه فکرکردی یوسین بولتی؟ –اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم. –اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته. دوما: واسه یه خانم کُری نخون. اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم، دوما... –ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟ بعد خم شد به حالت دو، گفت: –یک، دو، سه... ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ⭕️حرّ انقلاب 🔹شهیدی که بادیگارد کاباره بود.... 👤استاد 📆 به مناسبت شهادت شهید شاهرخ ضرغام در ۱۷ آذر ۱۳۵۹ ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۸ آذر ۱۳۹۸ میلادی: Monday - 09 December 2019 قمری: الإثنين، 12 ربيع ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام  🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام  💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹نداریم 📚 رویدادهای این روز: 🔹آغاز وجوب نماز 🔹معرفی عراق به عنوان مسئول و آغازگر جنگ از سوی سازمان ملل (1370 ه ش) 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ▪️23 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️31 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️51 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️61 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+: 📚🌸(ص) یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خداتمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم. لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است ‌‎‌‌‌‎‌‌ ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+: 🔴عاقبت دختر خائن یکی از سلاطین به نام"اساطرون" در شهری کنار رود فرات سلطنت میکرد. وقتی که شاپور با دولت روم صلح کرد در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد.پس سپاهی مجهز را حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت. روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده بود و لشگر دشمن را تماشا می کرد.ناگاه چشمش به قامت مردانه شاپور افتاد و با همین یک نگاه عاشق او شد.پنهانی نامه ای به او نوشت که: اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم میکنم.شاپور نیز پذیرفت دختر شبانه وسایل ورود لشگریان را فراهم کرد و شاپور با سپاهیانش وارد شهر شدند و شهر را فتح کردند اساطرون را کشته و سر او را به نیزه زدند و به مردم نشان دادند.مردم نیز پس از مشاهده سر سلطان خود از شاپور اطاعت کردند شهریار ایران هم به پیمان خود عمل نمود و با دختر ازدواج کرد و مدتی با او بسر برد شبی چشم شاپور به پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود پرسید این خراش از چیست؟ دختر گفت: در محل استراحت من برگ موردی(برگی است لطیف که برای تقویت موی سر و صورت به کار برده می شود) بود که بر اثر تماس با او بدنم خراش برداشت پدرت تو را چه اندازه با ناز پروریده است که چنین پوست لطیفی پیدا کردی؟؟؟ دختره گفت: پدرم مرا با بهترین وسایل پرورش می داد شاپور مدتی سر به زیر انداخت و پی از مدتی تفکر سر برداشت و گفت: تو با پدری چنین مهربان اینگونه بی وفایی کردی!!! چگونه با من پایداری خواهی کرد؟؟!! پس دستور داد که گیسوان او را بر دم اسبی بسته و در میان خارستانی کشیده تا به درک واصل گردید 📚روایات و داستانهای کهن وقرانی شهرام شیدایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄