eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 115 وقتی پیرمرد از آغوش حامد جدا می‌شود، حامد تازه یادش می‌افتد باید ما را
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 116 سرش را تکان داد: - توی هیچ‌کدوم از بانک‌های داده، چنین اسم و عکسی وجود نداره. بچه‌های برون‌مرزی هم گفتند نمی‌شناسن. اصلا انگار یه شبه پای بته سبز شده! این که نمی‌دانستم ناعمه دقیقاً جاسوس کدام سرویس است و اهل کجاست، اذیتم می‌کرد. اگر می‌دانستم، بهتر می‌توانستم حرکت بعدی‌اش را پیش‌بینی کنم. به امید گفتم: - چیه؟ چرا نگرانید شماها؟ - سمیر و ناعمه می‌خوان از ایران برن. برق از کله‌ام پرید: - چی؟ کجا؟ - برای فرداشب بلیت هواپیما دارند به مقصد ترکیه. شقیقه‌هایم را با دو انگشتم گرفتم. سرم نبض می‌زد. رفتن سمیر و ناعمه به این معنا بود که داشت زمان عملیات‌های تروریستی می‌رسید. از اتاق بیرون زدم تا خودم را برسانم به دفتر حاج رسول. باید زودتر هماهنگی‌هایش را انجام می‌دادم برای عملیات دستگیری. طوری هروله می‌کردم که هرکس من را می‌دید، تعجب می‌کرد و می‌گفت: - کجا با این عجله؟ وقت نداشتم جوابشان را بدهم. حاج رسول را بیرون از دفترش دیدم. داشت می‌رفت خانه. به سختی سرعتم را کم کردم که روی سرامیک‌های راهرو لیز نخورم و پخش زمین نشوم. دست به دیوار گرفتم. حاج رسول با همان حالت عاقل اندر سفیهش نگاهم می‌کرد و منتظر بود نفسم جا بیاید تا حرف بزنم. صاف ایستادم و دستی به سر و روی بهم ریخته‌ام کشیدم. می‌دانستم حسابی خاک و خلی و درب و داغانم و احتمالاً بوی دود و خون می‌دهم. حاج رسول با چشمانش اشاره کرد به دست باندپیچی شده‌ام: - دستت چی شده؟ انگار خودم هم تازه فهمیده باشم، دستم را بالا گرفتم و نگاه کردم: - هیچی قربان، یه سوختگی کوچیکه. سرش را تکان داد و راه افتاد به سمت آسانسور: - خب، کارِت رو بگو. زود باید برم. - ناعمه و سمیر دارن از ایران می‌رن. احتمالاً عملیاتشون نزدیکه. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔ 📣📣📣📣📢📢📢📢📢 🔻جزئیات بسته ۲۰ گیگابایتی رایگان انتخاباتی وزیر ارتباطات: 🔹یک بسته رایگان هدیه ۲۰ گیگابایتی برای ترافیک پیام‌رسان‌های داخلی در نظر گرفتیم. 🔹امروز یک پیامک برای همگان ارسال می‌شود و هر کس می‌تواند با کد دستوری که اعلام می‌شود این بسته را فعال کند و در ایام انتخابات استفاده از این پیام‌رسان‌ها و سکوی تلویزیون رایگان خواهد بود. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌❌ما مردم چرا اینقدر ساده ایم و هرچیزی که اونوری ها بگن مثل کسی که کر و کور و لاله قبول میکنیم ولی واقعیت های کشورمون رو که داریم لمسش میکنیم قبول نمی‌کنیم ❌❌ این نظام کارآمد نیست حتی اگر فقر را به صفر برساند..!! 🎙حجت‌الاسلام راجی ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 116 سرش را تکان داد: - توی هیچ‌کدوم از بانک‌های داده، چنین اسم و عکسی وجود
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 117 دکمه احضار آسانسور را فشار داد: - خب، قرار بر این بود که بعد از تجهیز ششم همه‌شون برن زیر ضربه. هماهنگ می‌کنم برای عملیات. برنامه‌ت برای سمیر و ناعمه چیه؟ سوالش مثل پتک خورد توی سرم. باید چکار می‌کردم؟ گیج و منگِ حادثه بودم و این بدترین حالت برای یک مامور امنیتی ست. لبم را بردم زیر فشار دندانم تا فکرم جمع شود. گفتم: - خودم دنبالشون می‌رم. راستش آن لحظه نمی‌دانستم دقیقاً قرار است تا کجا همراهشان بروم. حاج رسول فهمیده بود الان کمی در هم ریخته‌ام که سعی کرد کمکم کند: - دستگیرشون می‌کنی؟ موتور مغزم داشت گرم می‌شد: - آره، چون اگر دستگیری رو شروع کنیم و اونام متوجهش بشن، دیگه خارج از ایران دستمون بهشون نمی‌رسه. حاج رسول سرش را تکان داد. آسانسور رسید. همراهش سوار آسانسور شدم. سوالی نگاهم کرد: - کجا میای؟ - خونه. - اینطوری نرو خونه. یکم استراحت کن، اگه خواستی فردا صبح برو. خونواده‌ت زابه‌راه می‌شن. راست می‌گفت. بیچاره مادر چه گناهی کرده بود؟ کلا حالم خوش نبود. پیشانی‌ام را ماساژ دادم: - چشم حاجی. باز هم با همان نگاه سنگینش سر تا پایم را آنالیز کرد: - حتماً یکی دو ساعت بخواب، یکم ریکاوری بشی. حالت خوش نیست، اینطوری نمی‌تونی ادامه بدی. در آسانسور باز شد. حاج رسول جلوتر رفت: - منم برم یه خاکی به سرم بریزم... و برگشت سمت من: - مغازه‌ای نمی‌شناسی الان باز باشه؟ به ساعت راهرو نگاه کردم. یک و نیم شب بود. سر تکان دادم: - نه چطور؟ نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
  تمام مردم ده کوچک ما خانوم و آقای لطفی را می‌شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت خانم لطفی مدام در حال دعوا با پیرمرد بود اما آقای لطفی هیچ‌گاه یک کلمه هم جواب او را نمی‌داد. با این حال آن که همیشه دمغ و ناراحت دیده می‌شد،پیرزن، بود مردم می‌گفتند: جالبه. شوهر بیچاره‌اش یک کلمه هم جوابش رو نمی‌ده اما باز هم همیشه دمغ و دلخوره این وضع ادامه داشت تا اینکه ناگهان خانم لطفی تبدیل شد به سرزنده‌ترین پیرزن ده! نه اینکه فکر کنید از دعوا با شوهرش دست برداشت که اتفاقاً در این اواخر تندخوتر هم شده بود اتفاق عجیب این بود که بر خلاف همیشه آقای لطفی چند وقتی بود که وقتی زنش با گفتن یک کلمه با او دعوا می‌کرد او پنج کلمه جوابش را می داد پیرمردهای ده که حیران شده بودند، آنقدر به آقای لطفی اصرار کردند تا سرانجام پیرمرد رازش را بر ملا کرد من تازه فهمیدم زن بیچاره ام به این خاطر ناراحت است که سکوت مرا دال بر بی‌تفاوتی‌ام نسبت به خودش می‌داند حالا که جوابش را می‌دهم، به این حقیقت رسیده که دوستش دارم با زن‌ها حرف بزنید. سکوت زنها رو آزار میده! ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 117 دکمه احضار آسانسور را فشار داد: - خب، قرار بر این بود که بعد از تجهیز ش
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 118 - هیچی...بدبخت شدم. خانمم گفته بود خرید کنم برای فردا، مهمون داریم. یادم رفت. الان برم خونه معلوم نیست زنده برگردم اداره. دوست داشتم کمی سربه‌سرش بگذارم و بگویم: - حاجی شما هم بعله؟ اما نگفتم. نه من حوصله شوخی داشتم نه او. حاج رسول رفت به سمت در خروجی و من با امید ارتباط گرفتم: - پروازشون چه ساعتیه؟ - فردا ساعت نُه شب، فرودگاه شهید بهشتی. - ت.م‌شون کیه؟ - مرصاد. قدم تند کردم به سمت نمازخانه. نیاز داشتم به خواب. به امید گفتم: - حتماً برای نماز بیدارم کن. وارد نمازخانه شدم. یکی دو نفر از بچه‌ها کنار نمازخانه خوابیده بودند. یک نفر هم یک گوشه نشسته بود و نماز می‌خواند و چیزی زمزمه می‌کرد. در فضای نیمه‌تاریک نمازخانه نشناختمش؛ عمداً در سایه نشسته بود. گریه می‌کرد و توی حال خودش بود. به حالش غبطه خوردم؛ اما این غبطه زیاد طول نکشید. یک گوشه برای خودم پیدا کردم و آرنجم را به حالت تا شده گذاشتم زیر سرم و دیگر نفهمیدم چه شد. *** صدای اذان می‌آید. صدای حامد را می‌شنوم: - عباس! عباس جان! نمازه ها! سریع می‌نشینم سر جایم. حامد چراغ اتاق را روشن می‌کند و نور چشمانم را می‌زند. چشمانم را ماساژ می‌دهم و خمیازه می‌کشم. بدنم از خوابیدن روی تخت فنری درد گرفته است. به حامد نگاه می‌کنم؛ قیافه‌اش شبیه آدم‌هایی که تازه موقع اذان بیدار شده‌اند نیست. معلوم است که از قبلش بیدار بوده. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 118 - هیچی...بدبخت شدم. خانمم گفته بود خرید کنم برای فردا، مهمون داریم. یا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 119 از اتاق بیرون می‌زنم تا وضو بگیرم و بروم نمازخانه. در راهرو، سیاوش و پوریا را می‌بینم که خواب‌آلود راه می‌روند. پوریا سعی دارد موهایش را با کشیدن دست مرتب کند. چشمان سیاوش هنوز درست باز نشده و نزدیک است که زمین بخورد. برای این که بیدار شود، می‌زنم سر شانه‌اش: چطوری داداش؟ سیاوش از جا می‌پرد و برمی‌گردد سمت من؛ حالا چشمانش هم باز شده. کمی نگاهم می‌کند تا موتور مغزش گرم شود و بعد راه می‌افتد: مخلص داش حیدر! خوب است که هنوز کسی اسم واقعی‌ام را نمی‌داند. باید به حامد هم بسپارم دیگر اسم جهادی‌ام را صدا بزند. با سیاوش دست می‌دهم. نماز صبح را که می‌خوانیم، حامد درحالی که دستم را گرفته تا به اتاق ببردم می‌گوید: بیا که خیلی باهات کار دارم. وارد اتاقمان می‌شویم. حامد در را می‌بندد: نمی‌خواستی بخوابی که؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم که نه. می‌نشیند مقابلم و می‌گوید: ببین، فکر کنم خودت خبر داری قراره یه عملیات بزرگ داشته باشیم که ان‌شاءالله شر داعشی‌ها به کل کنده بشه. اینم می‌دونی که قبل از شروع عملیات، نیاز به عملیات شناسایی داریم. برای شناسایی، بهترین افراد نیروهای بومی هستن؛ چون هرچی باشه سال‌ها توی این منطقه زندگی کردن و با مردم منطقه و بافت شهری آشناترند. ما هرچقدر هم نیروی اطلاعات عملیات خوب و زبده داشته باشیم، تهش به خوبی نیروهای بومی نمی‌شن، آخرشم که تاابد نمی‌تونیم این‌جا باشیم. باید نیروهای بومی آموزش ببینند که اگه ما هم نبودیم بتونن از پس خودشون بربیان. راست می‌گوید. تقریباً منظورش را گرفتم. برای همین می‌پرم وسط حرفش: خب؛ الان قراره اون نیروها رو آموزش بدم؟ صورت حامد از هم باز می‌شود: آ باریکلا. می‌خوام یه گروه شناسایی از نیروهای بومی و بچه‌های فاطمیون تربیت کنی. فرصت زیادی هم نداری. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا ارزششو داشت؟ دیگه ذوقی براش ندارم بخش هایی از مصاحبه ی یک یوتیوبر ایرانی که بصورت زمینی و غیرقانونی به آمریکا مهاجرت کرد. بله تهش همینه چیزی که میگن با چیزی که میری میبینی خیلی تفاوت داره 💯💯 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا