eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۲۴ -باشه برو. از مسجد که بیرون می‌آیم، آن طرف خیابان باجه تلفنی را می‌بینم. با قدم‌های بلند به سمتش می‌روم. کارت اعتباری را در می‌آورم و داخل تلفن می‌گذارم. از روی برگه، شماره فرهادی را می‌گیرم. بعد از سه چهار بوق جواب می‌دهد. -بفرمایید؟ -سلام جناب،دگفته بودید بعد از اذان تماس بگیرم. بجا آوردین؟ -آهان، بله. مثل دیروز همون ساعت و جای قبلی باش. معلوم است نمی‌خواهد کسی حرف‌هایش را متوجه شود. -چشم. تلفن را سر جایش می‌گذارم و کارتم را در می‌آورم. حاج کاظم کنار موتور ایستاده است و سربه زیر درگیر تسبیح عقیقش است. -بریم حاجی؟ سرش را بالا می‌آورد و تسبیح را داخل جیبش می‌گذارد. -فرهادی چی گفت؟ -فک کنم نمی‌تونست حرف بزنه؛ گفت مثل دیشب برم دنبالش. -خوبه. سوار موتور می‌شویم و به سمت آدرسی که آن دکتر داده راه می افتم. برای اینکه صدایم روی موتور به گوش حاج کاظم برسد داد می‌زنم: -حاجی این فرهادی چیکارست؟ دو بار به شانه‌ام می‌زند و می‌گوید: -حواست به کارت باشه، اگه نیاز بود بهت می‌گم. محترمانه گفت فوضولی موقوف. ذهنم حسابی درگیر شغل فرهادی شده است. به خانه دوانی می‌رسیم. حجله عزا کنار در خانه است و صدای گریه از درون خانه شنیده می‌شود. -تو هیچی حرفی نمی‌زنی، خوب؟ -چشم. زنگ خانه را فشار می‌دهم. از خانه‌های لوکس بالای شهر است. -بله! با صدای زنی که از پشت آیفون می‌آید، حاجی سریع جواب می‌دهد: -سلام خانم ببخشید می‌شه چند لحظه بیایید دم در؟ -شما؟ -تشریف بیارید متوجه می‌شید. زن انگار که قصد کوتاه آمدن ندارد شروع می‌کند به داد و بیداد کردن: -نکنه شما هم برای بازجویی اومدین؟ مرده‌شور خودتون و این نظامتونو ببرن که قاتل جون زندگی ما شده. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت ۲۵ حاجی درمانده نگاهی به من می‌اندازد و می‌خواهد حرفی بزند که باز هم صدای زن می‌آید؛ اما این بار از پنجره. - میرین یا داد و بیداد کنم؟ سرم را بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. زن کنار پنجره ایستاده است و نیمی از موهایش بیرون ریخته. استغفراللهی می‌گویم و سرم را زیر می‌اندازم. حاج کاظم زیرلب می‌گوید: -راه بیفت حیدر، می‌ریم یه خونه دیگه. چشمی می‌گویم و می‌خواهم راه بیفتم که در باز می‌شود و دومرد سیاه پوش بیرون می‌آیند. اولین چیز کروات نقره‌ای و طلاییشان است که به چشمم می‌آید. حاجی دستی به شانه‌ام می‌زند و آرام می‌گوید: -برو. تقریبا تا عصر تمام خانه‌های مقتولین را سر می‌زنیم؛ اما همه مانند همان زن رفتار می‌کنند. -الان کجا برم؟ از چهره‌اش پیداست کلافه شده است. من هم سردرد گریبانگیرم شده. حاجی دستی به ریش‌هایش می‌کشد و می‌گوید: -فعلا بریم اداره تا ببینیم چیکار می‌شه کرد. *** نمازم را می‌خوانم و به سمت همان آدرس قبلی که فرهادی را دیده بودم می‌روم. سر دردم هنوز هم آرام نشده است. روزنامه‌ای که از دکه خریده‌ام باز می‌کنم. بزرگ تیتر زده است: ۱۲۰ قتل. یک لحظه چشمانم سیاهی می‌رود. و باز ته دلم خالی می‌شود. دستی به کمرم می‌خورد و مرا از فکر بیرون می‌آورد. -کجایی پسر؟ بر می‌گردم. فرهادی است، این بار کت و شلوار سرمه‌ای رنگی پوشیده است و ته ریشش را مرتب کرده. -سلام. سری تکان می‌دهد و به سمت ماشینش راه می‌افتد. روزنامه را لوله می‌کنم و دنبالش می‌روم. خیلی دلم می‌خواهد بدانم چه حرفی دارد که پشت تلفن نمی‌توانست بگوید. -خوب جناب فرهادی بفرمایید، من در خدمتم. -حدس می‌زدم که روزنامه رو ندیده باشی. خیلی غرقش شده بودی. سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. -و اما حرف اصلیم، که نتونستم پشت تلفن بهت بگم. به سمتش بر می‌گردم. می‌گوید: -یه نفر، قبل از تموم این اتفاقا از ماجرا خبر داشته! 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیانت‌هایی که با فیلم‌های کره‌ای و ترکیه‌ای داره تو خانواده‌های ایرانی عادی میشه 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۳ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 04 October 2024 قمری: الجمعة، 30 ربيع أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️8 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️10 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️34 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️42 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔅 امام رضا(ع) فرمودند: 🔸«منتظرین گداخته می شوند، همان گونه که طلا در کوره گداخته می شود، و مانند طلای ناب از ناخالصی پاک می شوند». 📚الارشاد– ص 339 🌹 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ آیینه تمام قد صفات الله امام زمان (عج) است.... استاد رائفی پور 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
ده سخن ازکلمات کوتاه حضرت محمد(ص) ۱. عالم فاسد ، بدترین مردم است . ۲ . هر جا که بدکاران حکمروا باشند و نابخردان را گرامى بدارند ، باید منتظر بلائى بود . ۳ . نفرین باد بر کسى که بار خود را به دوش دیگران بگذارد . ۴ . زیبائى شخص ، در گفتار اوست ۵ عبادت ، هفت گونه است که از همه والاتر ، طلب روزى حلال است . ۶ . نشانه خوشنودى خدا از مردمى ، ارزانى قیمتها و عدالت حکومت آنهاست ۷. هر قومى شایسته حکومتى است که دارد . ۸ . از ناسزا گفتن ، بجز کینه مردم ، سودى نمى برى . ۹ . پس از بت پرستیدن ، آنچه به من نهى کرده اند ، در افتادن با مردم است . ۱۰ . کارى که نسنجیده انجام شود ، بسا که احتمال زیان دارد . 📚نهج الفصاحه 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✅عاقبت عالِمِ بدون عمل 🔸 حضرت محمد صلی الله علیه و آله: روز قیامت، گروهی از بهشتیان، به گروهی از دوزخیان می‌نگرند و می‌گویند: «ما به برکت آموزش و پرورشی که شما به ما دادید به بهشت رفتیم. اما چه شده است که خود شما به دوزخ افتاده‌اید؟» آن گروه از دوزخیان پاسخ می دهند: «ما دیگران را به نیکی کردن فرمان می‌دادیم ولی خود به آن عمل نمی‌کردیم!» 📚مکارم الأخلاق ، جلد ۲ ، 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۲۶ چشمانم درشت می‌شود. -چی؟ خبر داشته، منظورتون چیه؟ -مصطفی موسوی از ماجرا خبر داشته، اینم من از لا‌به‌لای حرفا متوجه شدم. یادم نمی‌آید که این اسم را کجا شنیده‌ام. با صدایی که تحلیل رفته است می‌گویم: -ممنون لطف کردین. -کاری نکردم. مطمئنم این فرد سر نخ خوبی می‌تونه باشه براتون. هربار با یاد آوری اتفاق افتاد سرم داغ می‌شود. تنها با سر خداحافظی می‌کنم و به سمت خانه راه می‌افتم. باد که به صورتم می‌خورد از گرمای سرم کم می‌کند. اسمش خیلی آشنا بود... با صدای بوق ماشینی که همزمان ترمز می‌کند و لاستیک‌هایش به آسفالت کف خیابان کشیده می‌شود، به خودم می‌آیم. تعادل موتور بهم می‌خورد. اگر کمی دیرتر از فکر بیرون می‌آمدم، الان باید از کف خیابان جمعم می‌کردند. کنار جوی آب می‌نشینم و به موتور تکیه می‌دهم. نمی‌دانم موسوی کیست که اسمش را قبلاهم شنیده‌ام. هر چه فکر می‌کنم به نتیجه‌ای نمی‌رسم. بلند می‌شوم و به جدول‌ها لگدی میزنم. به سمت خانه راه می‌افتم. به خانه که می‌رسم بدون سلام و احوال پرسی بلافاصله وارد اتاقم می‌شوم. روی زمین دراز می‌کشم و دستم را عمود روی پیشانی‌ام می‌گذارم. اگر مهدی بود حتما می‌توانست با کمکم کند که از این سردرگمی خارج شوم. گفت و گوی مادر، زهرا و آیه از بیرون می‌آید اما انقدر خسته‌ام که چشمانم روی هم می‌افتند. *** با صدای برخورد محکم در به دیوار از خواب می‌پرم. -تو از دیشب تا حالا تو خونه ای و صدات در نیومده؟ زهرا دستانش را به کمر زده است و طلبکار بالای سرم ایستاده. ساعت روی دیوار ۶ صبح را نشان می‌دهد. سریع بلند می‌شوم و همان طور که آستین‌هایم را تا می‌زنم می‌گویم: -دستت درد نکنه، نمازم داشت قضا می‌شد، دیرمم شده بود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۲۷ همان‌طور که به سمت در می‌روم، صدای غرغر کردن زهرا را پشت سرم می‌شنوم و اهمیتی نمی‌دهم. نماز صبح را که می‌خوانم سریع به سمت اداره حرکت می‌کنم. صدای فرهادی مدام در سرم اکو می‌شود و این حال من را خراب‌تر می‌کند. به اداره که می‌رسم به سمت اتاق حاج کاظم می‌روم؛ صدای حرف زدن و پچ‌پچ‌هایی از اتاق می‌آید. تقه‌ای به در می‌زنم و با بفرمایید حاجی وارد اتاق می‌شوم. باز هم آقای حسینی میهمان حاجی است و این مرا خوشحال می‌کند. -چیزی شده پسر؟ لبخند تلخی می‌زنم؛ حتی حرف زدن این مرد هم مرا به یاد سید می‌اندازد. اگر مهدی بود حتما باز هم خیره چهره این مرد می‌شد. -نه؛ یعنی نمی‌دونم چطور بگم خودمم گیج شدم. لبخندی می‌زند و می‌گوید: -بیا بشین و آروم و شمرده برام بگو چی شده؟ می‌نشینم و به حاج کاظم نگاه می‌کنم. چشمانش قرمز است و این خبر از یک شب بیداری طولانی می‌دهد. -دیشب رفتم سر قرار با فرهادی. -خوب؟ -می‌شه اول بگید شما مصطفی موسوی می‌شناسید یا نه؟ حاج کاظم چشمانش را تنگ می‌کند و آقای حسینی دستی به ریش‌هایش می‌کشد؛ انگار هر دو به فکر فرورفته‌اند. حاج کاظم دستش را بالامی آورد و می گوید: -خیلی اسمش آشناست؛ فکر کنم از نیروهای وزارته. آقای حسینی سری تکان می‌دهد و در ادامه حرف حاجی می‌گوید: -درسته. از بچه‌های قدیمیه وزارته چشماشم یکم ضعیفه اما از اون دو آتیشه‌های اصلاحات. چند لحظه مات می‌مانم؛ از بچه‌های خودمان است؟ این یعنی سندی بر تمام شایعات. _خوب نگفتی، چی شده مگه؟ آقای حسینی مشتاق شنیدن است. تمام گفته‌های فرهادی را برایشان می‌گویم. حرف‌هایم که تمام می‌شود، هردو اخم می‌کنند. حاج کاظم عصبی پایش را بر زمین می‌زند و می گوید: _باید امشب دستگیر بشه! 🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۲۸ نگاهش می‌کنم و با گیجی سری تکان می‌دهم که تا شب چطور دستگیرش کنیم؟ - آخه ما که مدرکی نداریم که بتونیم دستگیرش کنیم! آقای حسینی با اخم نگاهی می‌کند و می‌گوید: -نه کاظم بزار برن ببینن این آدم کجا ها میره؛ شاید سر و نخی گیرمون اومد. بعدم مخفیانه دستگیرش کنید، منم شاهدهایی دارم که حرفای جالبی برای گفتن دارن. -چشم، فقط آدرسش کجاست؟ کجا برم دنبالش؟ -من الان بهت می‌گم که کجا باید بری. آقای حسینی بعد از این حرف، مشغول تلفن روی میز می‌شود. -دو تا نیرو بهت می‌دم. همین الان تا آدرسو گرفتی می‌ری دنبالش. -چشم. حاج کاظم بلند می‌شود و بیرون می‌روم. یعنی ممکن است با دستگیری این فرد مهدی آزاد شود؟ هر بار که بابت اتفاقی او را دستگیر می‌کردند، اضطراب نداشتم اما حالا کمی می‌ترسم. -خوب بیا پسر، اینم آدرس. فقط زود برو که اگه رفت جایی تعقیبش کنین. دست دراز می‌کنم و برگه را می‌گیرم. -چشم. همین الان می‌رم. لبخند تلخی می‌زند. بلند می‌شوم، به سمت در می‌روم که، صدایش را می‌شنوم. -نگران رفیقت نباش. اونا نمی‌تونن کاری باهاش بکنن. سری تکان می‌دهم. نمی‌دانم می‌شود روی حرف هایش حساب باز کرد یا نه؟ به سمت ورودی می‌روم. حاج کاظم به همراه دو نفر از بچه‌های عملیات ایستاده‌اند و حرف می‌زنند. کنارشان می‌ایستم. -این دونفر از نیروهای عملیات هستن. -بله می‌شناسم‌شون! -پس برید به سلامت ببینم چی کار می‌تونید بکنید. دستی به شانه امیر می‌زنم و می‌گویم: -ماشینتو که آوردی؟ -آره داداش بریم که دیره. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضاحیه بیروت کجاست که اسرائیل داره بمبارانش میکنه و چرا مهمه؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 آیه های آتش افزا احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند. روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند. گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود. گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد. گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟ بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید. ر. ک: روایت ها و حکایت ها / 132 131 به نقل از: داستان های پراکنده 2/ 55. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرف اصلی بیانات رهبر انقلاب در خطبه‌های نماز جمعۀ تهران 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۲۹ هر سه به سمت در حرکت می‌کنیم. یک دفعه یادم می‌آید که موسوی را نمی‌شناسم. حاجی را صدا می‌زنم و برمی‌گردم؛ اما خبری از حاجی نیست. تا به ماشین برسیم کلافه میان موهایم دست می‌کشم. درب کمک‌راننده را باز می‌کنم و می‌نشینم. امیر و عماد هم سوار می‌شوند. -خوب من کجا برم؟ آدرس را به سمتش می‌گیرم. نگاهی می اندازد و راه می افتد. صدای اگزوز خراب ماشین تمام اعصابم را بهم می‌ریزد. به عقب بر می‌گردم و دستم را روی صندلی راننده می‌گذارم. به عماد نگاهی می‌کنم. چهره‌اش نسبت به من و امیر معمولی‌تر است، صورتی لاغر به همراه ته‌ریش و موهایی بور. -چیزی شده؟ -یه کاری باید بکنی. -چی؟ -ببین ما هیچ عکسی از این موسوی نداریم، وقتی رسیدیم اولین کاری که می‌کنی اینه که می‌ری تو اداره و می‌گی که باهاش کار داری. امیر همان طور که دنده را جابه‌جا می‌کند، می‌گوید: -خوب بعد اونا نمی‌گن چه کاری؟ عماد خود را جلوتر می‌کشد و می‌گوید: -منو دست کم گرفتینا! من خودم استادم برا خودم. لبخندی می‌زنم و سرجایم درست می‌نشینم. تمام امیدم برای رهایی مهدی دستگیری موسوی است. -اخوی رسیدیم. سرم را خم می‌کنم و از شیشه جلو ماشین به ساختمان چند طبقه روبه‌رویم نگاه می‌کنم.کنار درب ورودی تابلوی راهنمایی است که نشان می‌دهد هر طبقه برای چه کاریست. معمولا آن طبقه ای که نام و نشانی ندارد برای کارهای دفتری وزارت است. روی همان برگه‌ای که آدرس را نوشته است، طبقه مورد نظر را هم نوشته. -عماد، باید بری طبقه منفی یک. عماد پیاده می‌شود و رو به روی آیینه کنار ماشیم می ایستد و همان طور که دستش را لابه‌لای موهایش تکان می‌دهد که به قول خودش آن‌ها را مرتب کند می‌گوید: -سه سوته اومدم پایین، فقط این که یکم به خودت فشار بیار ببین این یارو رو قبلا ندیدی که از چهره‌ش چیزی یادت باشه؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۳۰ دستی به پیشانی‌ام می‌کشم تا شاید به یاد بیاورم اسمش را کجا شنیده‌ام. به یاد حرف آقای حسینی می‌افتم که گفته بود چشمانش ضعیف است؛ پس حتما عینک می‌زند. می‌آیم که حرفی بزنم امیر پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید: -بیا برو وقت نداریم، این اگه دیده بودش دردی نداشتیم که. -فکر کنم عینکی باشه. عماد بشکنی می‌زند و می‌رود به سمت ساختمان. همان طور که چشمم به درب ساختمان است می‌گویم: -امیر برو یه جا وایسا که تو چشم نباشه. امیر دوری می‌زند و آن طرف خیابان می‌ایستد. هوا سرد است، اما تابش ضعیف آفتاب فضای ماشین را گرم کرده است. -به نظرت تهش چی می‌شه؟ اون از مجید که استعفاء داد، بقیه هم تک و توک دارن میرن. مهدی و حاج حسین و چند نفر دیگه هم که بازداشت شدن... تا می‌خواهم کمی به اتفاقات تلخ این پرونده فکر نکنم یک نفر تمام آن‌ها را مانند پتک بر سرم می‌زند. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم و می‌گویم: -نمی‌دونم امیر، هیچ چیز اونی نمی‌شه که ما می‌خواییم. تا یه سر نخ پیدا می‌کنیم سریع گم می‌شه. نمی‌دانم چند دقیقه ای می‌گذرد؛ امیر هم مثل من در فکر فرو رفته است. با صدای تقه‌ای که به شیشه می‌خورد، هر دو به سمت صدا بر می‌گردیم. امیر شیشه سمت خودش را پایین می‌دهد، عماد خندان به ما نگاه می‌کند. اخم‌هایم را در هم می‌کشم. -چرا برگشتی؟ -پیداش کردم. بزن بریم که داره می‌ره. سوار ماشین می‌شود. به سمتش بر می‌گردم. -یعنی چی این حرفت؟ دو بار به کتف امیر می‌زند و می‌گوید: -این حرفا رو ول کن. امیر برو دنبال اون مرد عینکیه که یکمم قدش کوتاهه. به جایی که گفته است نگاه می‌کنم. با اینکه دور است اما قد و قواره‌اش پیداست. مردی نحیف و قد کوتاه با عینکی ته استکانی به نظر می‌رسد. -مطمئنی خودشه؟ تا می‌خواهد حرفی بزند، مرد سوار تاکسی می‌شود و می‌رود. -برم دنبالش؟ -برو. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا