🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۲۸
نگاهش میکنم و با گیجی سری تکان میدهم که تا شب چطور دستگیرش کنیم؟
- آخه ما که مدرکی نداریم که بتونیم دستگیرش کنیم!
آقای حسینی با اخم نگاهی میکند و میگوید:
-نه کاظم بزار برن ببینن این آدم کجا ها میره؛ شاید سر و نخی گیرمون اومد. بعدم مخفیانه دستگیرش کنید، منم شاهدهایی دارم که حرفای جالبی برای گفتن دارن.
-چشم، فقط آدرسش کجاست؟ کجا برم دنبالش؟
-من الان بهت میگم که کجا باید بری.
آقای حسینی بعد از این حرف، مشغول تلفن روی میز میشود.
-دو تا نیرو بهت میدم. همین الان تا آدرسو گرفتی میری دنبالش.
-چشم.
حاج کاظم بلند میشود و بیرون میروم. یعنی ممکن است با دستگیری این فرد مهدی آزاد شود؟ هر بار که بابت اتفاقی او را دستگیر میکردند، اضطراب نداشتم اما حالا کمی میترسم.
-خوب بیا پسر، اینم آدرس. فقط زود برو که اگه رفت جایی تعقیبش کنین.
دست دراز میکنم و برگه را میگیرم.
-چشم. همین الان میرم.
لبخند تلخی میزند. بلند میشوم، به سمت در میروم که، صدایش را میشنوم.
-نگران رفیقت نباش. اونا نمیتونن کاری باهاش بکنن.
سری تکان میدهم. نمیدانم میشود روی حرف هایش حساب باز کرد یا نه؟
به سمت ورودی میروم. حاج کاظم به همراه دو نفر از بچههای عملیات ایستادهاند و حرف میزنند. کنارشان میایستم.
-این دونفر از نیروهای عملیات هستن.
-بله میشناسمشون!
-پس برید به سلامت ببینم چی کار میتونید بکنید.
دستی به شانه امیر میزنم و میگویم:
-ماشینتو که آوردی؟
-آره داداش بریم که دیره.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضاحیه بیروت کجاست که اسرائیل داره بمبارانش میکنه و چرا مهمه؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 آیه های آتش افزا
احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند.
روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند.
گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود.
گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.
گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟
بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید.
ر. ک: روایت ها و حکایت ها / 132 131 به نقل از: داستان های پراکنده 2/ 55.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرف اصلی بیانات رهبر انقلاب در خطبههای نماز جمعۀ تهران
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۲۹
هر سه به سمت در حرکت میکنیم. یک دفعه یادم میآید که موسوی را نمیشناسم. حاجی را صدا میزنم و برمیگردم؛ اما خبری از حاجی نیست.
تا به ماشین برسیم کلافه میان موهایم دست میکشم. درب کمکراننده را باز میکنم و مینشینم. امیر و عماد هم سوار میشوند.
-خوب من کجا برم؟
آدرس را به سمتش میگیرم. نگاهی می اندازد و راه می افتد. صدای اگزوز خراب ماشین تمام اعصابم را بهم میریزد. به عقب بر میگردم و دستم را روی صندلی راننده میگذارم. به عماد نگاهی میکنم. چهرهاش نسبت به من و امیر معمولیتر است، صورتی لاغر به همراه تهریش و موهایی بور.
-چیزی شده؟
-یه کاری باید بکنی.
-چی؟
-ببین ما هیچ عکسی از این موسوی نداریم، وقتی رسیدیم اولین کاری که میکنی اینه که میری تو اداره و میگی که باهاش کار داری.
امیر همان طور که دنده را جابهجا میکند، میگوید:
-خوب بعد اونا نمیگن چه کاری؟
عماد خود را جلوتر میکشد و میگوید:
-منو دست کم گرفتینا! من خودم استادم برا خودم.
لبخندی میزنم و سرجایم درست مینشینم. تمام امیدم برای رهایی مهدی دستگیری موسوی است.
-اخوی رسیدیم.
سرم را خم میکنم و از شیشه جلو ماشین به ساختمان چند طبقه روبهرویم نگاه میکنم.کنار درب ورودی تابلوی راهنمایی است که نشان میدهد هر طبقه برای چه کاریست. معمولا آن طبقه ای که نام و نشانی ندارد برای کارهای دفتری وزارت است. روی همان برگهای که آدرس را نوشته است، طبقه مورد نظر را هم نوشته.
-عماد، باید بری طبقه منفی یک.
عماد پیاده میشود و رو به روی آیینه کنار ماشیم می ایستد و همان طور که دستش را لابهلای موهایش تکان میدهد که به قول خودش آنها را مرتب کند میگوید:
-سه سوته اومدم پایین، فقط این که یکم به خودت فشار بیار ببین این یارو رو قبلا ندیدی که از چهرهش چیزی یادت باشه؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۳۰
دستی به پیشانیام میکشم تا شاید به یاد بیاورم اسمش را کجا شنیدهام. به یاد حرف آقای حسینی میافتم که گفته بود چشمانش ضعیف است؛ پس حتما عینک میزند.
میآیم که حرفی بزنم امیر پیشدستی میکند و میگوید:
-بیا برو وقت نداریم، این اگه دیده بودش دردی نداشتیم که.
-فکر کنم عینکی باشه.
عماد بشکنی میزند و میرود به سمت ساختمان.
همان طور که چشمم به درب ساختمان است میگویم:
-امیر برو یه جا وایسا که تو چشم نباشه.
امیر دوری میزند و آن طرف خیابان میایستد. هوا سرد است، اما تابش ضعیف آفتاب فضای ماشین را گرم کرده است.
-به نظرت تهش چی میشه؟ اون از مجید که استعفاء داد، بقیه هم تک و توک دارن میرن. مهدی و حاج حسین و چند نفر دیگه هم که بازداشت شدن...
تا میخواهم کمی به اتفاقات تلخ این پرونده فکر نکنم یک نفر تمام آنها را مانند پتک بر سرم میزند. سرم را به صندلی تکیه میدهم و میگویم:
-نمیدونم امیر، هیچ چیز اونی نمیشه که ما میخواییم. تا یه سر نخ پیدا میکنیم سریع گم میشه.
نمیدانم چند دقیقه ای میگذرد؛ امیر هم مثل من در فکر فرو رفته است. با صدای تقهای که به شیشه میخورد، هر دو به سمت صدا بر میگردیم. امیر شیشه سمت خودش را پایین میدهد، عماد خندان به ما نگاه میکند. اخمهایم را در هم میکشم.
-چرا برگشتی؟
-پیداش کردم. بزن بریم که داره میره.
سوار ماشین میشود. به سمتش بر میگردم.
-یعنی چی این حرفت؟
دو بار به کتف امیر میزند و میگوید:
-این حرفا رو ول کن. امیر برو دنبال اون مرد عینکیه که یکمم قدش کوتاهه.
به جایی که گفته است نگاه میکنم. با اینکه دور است اما قد و قوارهاش پیداست. مردی نحیف و قد کوتاه با عینکی ته استکانی به نظر میرسد.
-مطمئنی خودشه؟
تا میخواهد حرفی بزند، مرد سوار تاکسی میشود و میرود.
-برم دنبالش؟
-برو.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضربه و برم چه بی تردیده...❤️🔥
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
هدایت شده از داستانهای کوتاه و آموزنده
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
هدایت شده از داستانهای کوتاه و آموزنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۴ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 05 October 2024
قمری: السبت، 1 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام باقر علیه السلام (بنابرروایتی)
🔹قیام توابین، 65ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️7 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️9 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️33 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️41 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍امام صادق عليهالسلام:
نسبت به زنان مردم عفيف باشيد، تا به زنان شما عفّت ورزند.
📚 ميزانالحكمه، ج۵، ص۵۰
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
✍ برای آرامش خودت حلال کن
🔹نامردی به نام تجارت مردی را اغفال کرد و سرمایه او را از کَفَش دزدید.
🔸سالها گذشت و آن کلاهبردار در بستر بیماری افتاد و پیکی فرستاد تا آن مرد برای حلالیت نزد خود حاضر کند.
🔹مرد جواب داد:
من همان روز او را حلال کردهام.
🔸گفتند:
علت چه بود؟
🔹گفت:
مرا ملاقات نامردان شیطانصفت از ملاقات عزرائیل سختتر است.
🔸میدانستم اگر او را حلال نکرده بودم، خدا در روز محشر در پیشگاه محکمه عدل الهی نزد من دوباره حاضرش میکرد. پس حلالش کردم که هرگز او را نبینم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های سید حسن نصرالله درباره ملاقات آیت الله بهجت ره با امام زمان علیه السلام
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
💠 شتری که به دست پیامبر آزاد شد
🟢 پیامبر صلىاللهعلیهوآله همراه اصحابش بود كه دیدند شترى نزد آنها آمد، لبهایش را حركت داد و همهمه كرد. آن حضرت به آن حیوان نزدیک شده و همهمه شتر را گوش دادند، سپس اصحاب دیدند خندهاى بر لبهاى پیامبر نشست، اصحاب منتظر بودند كه بشنوند آن حضرت درباره او چه مىفرماید. شنیدند كه آن حضرت فرمود: این شتر از گرسنگى و سنگینى بارش، شكایت مىكند.
🔻 آنگاه پیامبر به جابر كه در آنجا بود فرمودند: نزد صاحب این شتر برو و او را نزد من بیاور.
جابر: به خدا صاحب شتر را نمىشناسم.
پیامبر: با همین شتر حركت كن، این شتر تو را به صاحبش راهنمایى مىكند.
جابر: همراه شتر حركت کرد تا اینكه شتر به در خانه صاحبش آمد و به این ترتیب صاحب شتر شناخته شد. جابر از او خواست تا نزد پیامبر بیاید، او همراه بستگانش به حضور پیامبر آمد.
🔻 پیامبر به او فرمود: این شتر به من خبر داد كه برایش علوفه اندک فراهم مىكنى و بار سنگین بر پشتش مىنهى.
صاحب شتر: اى رسول خدا! دو شب است که در مورد علوفه و حمل بار، بر او سخت گرفتهام.
🔻پیامبر به شتر رو كرد و فرمود: همراه صاحبت و همراهانش برو. شتر كه از صاحبش قهر كرده بود، رام گردید و با كمال فروتنى در پیشاپیش صاحب و همراهانش حركت كرد.
در این هنگام صاحب شتر و همراهانش تحت تاثیر شدید قرار گرفتند و به رسول خدا عرض كردند: به خاطر احترام و قداست شما، این شتر را آزاد كردیم.
🔻 از آن پس، آن شتر در بازار و راهها بدون مزاحم حركت مىكرد، مردمى كه او را مىدیدند مىگفتند:
هذا عتیق رسول الله (صلیاللهعلیهوآله)
این شتر آزاد شده رسول خداست.
📚 بحارالانوار، ج۱۷، ص۴۱۸.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره دردناک دکتررفیعی ازجانبازیش در جبهه درمحضررهبرمعظم حفظه الله 😳
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان خاکستری
به قلم محدثهصدرزاده
قسمت۳۱
امیرکه راه میافتد، عماد با مسخرهبازی شروع به تعریف ماجرا میکند:
-رفتم تو، بعد چون گفته بودی عینکیه رفتم پیش یکی که عینک نداشت گفتم سلام، آقای موسوی؟ اونم گفت: من موسوی نیستم. بعدم یکیو نشون داد و گفت اون موسویه. دیگه اونجا بود که من سریع اومدم.
سری با تاسف تکان میدهم. نمیدانم چرا حس میکنم به هیچ عنوان به این مرد نمیخورد که موسوی باشد. نفسم راحبس میکنم. اگر موسوی نبوده باشد یعنی بازهم کارهایمان بینتیجه بوده است.
با ایستادن ماشین، مرد پیاده میشود و به سمت مغازه کنار خیابان میرود.
-امیر برگرد به همون آدرس قبلی.
-برای چی آخه؟
چشمانم را محکم روی هم فشار میدهم.
-به نظرت موسوی، وسط ساعت کاری سوار تاکسی میشه و میره سوپری؟
امیر سرش را میخاراند و میگوید:
-راست میگی ها.
سریع فرمان ماشین را میگرداند و به سمت آدرس قبلی میرود. مسافت کمی را رفتهایم به همین دلیل سریع میرسیم. درب ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.
-کجا؟
بر میگردم و به امیر نگاه میکنم.
-برم یه سرگوشی آب بدم، حداقل بفهمیم موسوی کیه!
این بار عماد میگوید:
-با این سر و شکل میخوای بری؟
به خودم نگاه میکنم، دیگر الان و با این شرایط برایم مهم نیست. بیتوجه، سریع میروم به سمت اداره.
هر لحظه ممکن است موسوی از در خارج شود و ما از دستش بدهیم. پلهها را یکی درمیان پایین میروم و نگاهی میاندازم. سالنی تقریبا بزرگ که دورتادورش پر است از اتاق و صدای همهمه و گاهی هم صدای تلفن با هم قاطی شده.
کمی چشم را میچرخانم، کنار یکی از درها مردی پشت میز نشسته است. به سمت میز میروم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۳۲
- ببخشید جناب!
سرش را بالا میآورد.
-امرتون؟
-با آقای موسوی کار داشتم.
-کدوم آقای موسوی؟
-خودشون گفتن امروز بیام اینجا.
سری تکان میدهد و همینطور که پروندههای مقابلش را جمع میکند میگوید:
-آهان شما با مش رحیم کار دارید، آبدارچی اینجا.
مگر چند موسوی در این اداره هست؟
-من که ندیدم ایشونو. فقط بهم زنگ زدن گفتن این موقع بیام.
-خودشه چون آقای موسوی، مسئول دفتر، امروز جلسه داشتن با رییس جمهور و ده دقیقه پیش رفتن.
اگر عماد اینجا بود قطعا یک مشت حوالهاش می کردم که دیگر هوای مسخرهبازی، آن هم وسط عملیات به سرش نزند.
مرد که انگار تازه متوجه اشتباهش شده اخم میکند و میگوید:
-برو آقا یه گوشهای وایسا تا مش رحیم بیادش.
برای این که شک نکند خودم را کنترل میکنم و سری برایش تکان میدهم. به سمت پلهها میروم.
وقتی از دید آن مرد دور میشوم کمی بلندتر قدم بر میدارم و خود را به ماشین میرسانم. عماد میگوید:
-خودش بود نه؟
با این حرف منفجر میشوم و با داد میگویم:
-مثلا اسمت ماموره اصلاعاتیه، اما یکم از اون فکرت استفاده درست نمیکنی.
امیر دستی به شانهام میزند و میگوید:
-چیه؟ چرا انقدر عصبانی هستی؟
-عوض این که الان دنبال موسوی باشیم، دنبال یه آبدارچی بودیم.
امیر میزند زیر خنده و این کارش من را عصبیتر میکند، با تندی و اخم نگاهش میکنم.
کمی خودش را جمع میکند و میگوید:
-آخه خندهدار بود. عماد این همه شوت بودی که فرق موسوی را با آبدارچی تشخیص ندادی؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۳۳
-فعلا راه بیوفت سمت پاستور.
امیر با تعجب میگوید:
-اونجا چرا؟
-این یارو که باهاش حرف زدم، یهو از دهنش در رفت گفت موسوی با رئیس جمهور جلسه داره. نمیدونم شاید بشه توخیابون پاستور جلوی دفتر رئیس جمهور پیداش کنیم.
سری تکان میدهد و با سرعت به سمت پاستور حرکت میکند. از عصبانیت زیاد داغ کردهام؛ آن هم در این هوای سرد. شیشه را پایین میدهم و دستم را عمود آن میکنم.
عماد ساکت گوشهای کز کرده. باید اینگونه با او حرف میزدم تا دیگر ماموریتی را شوخی نگیرد.
بعد از مدتی به میدان پاستور میرسیم. امیر ماشین را نگه میدارد. به خیابان روبه رویم که پر است از محافظ نگاهی میاندازم و دستی را لابهلای ریشهایم میکشم.
-بعید میدونم بتونیم موسوی رو پیدا کنیم.
-اگه من یکم جدیتر حواسم بود این اتفاقات نمیافتاد، ببخشید.
چهره اش شبیه پسر بچههای تخسی شده است که بعد از کلی شیطنت پشیمان گوشهای نشستهاند.
آن اوایل که استخدام اطلاعات شده بودم را خوب یادم هست. گاهی مهدی بابت خطاهایم سر زنشم میکرد. سه سال تجربهاش بیشتر از من بود در کار و همین پختهترش کرده بود.
سرم را بر میگردانم و رو به امیر میگویم:
-برو به سمت اداره.
وقتی راه میافتد، چشمانم را میبندم. باز هم به یاد مهدی افتادهام، شاید اگر الان اینجا بود، این همه پریشان و سر درگم نبودم.
تا به حال هیچ ماموریتی را بی او نبوده ام، این اولین ماموریتی است که مهدی یکی از مهرههای آن شده است و شاید پیدا نکردن متهم اصلی باعث اعدامش شود.
-از کجا عکس را گیر بیاریم؟
چشمانم را باز میکنم و به امیر نگاه میکنم:
-تو برو پیش سعید ببین کاری ازش بر میاد؟ خودت که بهتر میدونی تنها کسی که شاید بشه ازش کمک گرفت سعیده. البته سخت باهات راه میاد. عمادم با من میاد بریم پیش حاج کاظم یه گزارش بدیم.
بعد از دقیقههای طولانی بالاخره میرسیم. میخواهم پیاده شوم که از شیشه ماشین نگاهم به خانمی چادری میافتد که در پیادهروست. دو قدم که میرود، میایستد و باز دو قدم دیگر. انگار دور خودش دارد میچرخد.
پیاده میشوم و به سمتش حرکت میکنم. نمیدانم چرا نمیتوانم از حرکات مضطرب این خانم بگذرم.
نزدیکتر که میروم، انگار که زن متوجه حضورم شده باشد، بر میگردد. تعجب میکنم.
-چرا راستشو بهم نگفتین؟
گریه نمیکند؛ اما از صدایش نگرانی مشخص است. به ساعتم نگاه میکنم. نزدیک اذان است.
-آیه خانم، چی شده؟ اینجا رو از کجا پیدا کردید؟
-تو اداره چند نفری اومدن بهم متلک انداختن و رفتن. گفتن من خواهر یه ضدانقلابم، خواهر یه قاتل.
گویا سوال دومم را نشنیده است. رگ گردنم شروع میکند به نبض زدن و سرم داغ میکند. مهدی گفته بود هوای آیه را داشته باشم و آن وقت...
آنها چطور توانستند مهدی را ضدانقلاب بنامند؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
💔
حاج احمدآقا داشت حڪم ریاست جمهورےاش رو محضر امام مےخواند،
اون لحظہ چهره شهید رجایے برام قابل توجہ بود...
چهره اے گرفتہ و متفڪر.🤔
...شب ازش پرسیدم:
وقتے داشتن حڪم ریاست جمهوریت رو میخواندند،
خیلے توے خودت بودے ،جریان چے بود؟
👈بهم گفت : اون موقع داشتم بہ خودم میگفتم فڪر نڪنے حالا ڪسے شدے،
تو همون رجایے سابقے؛
از خدا خواستم ڪمڪم ڪنہ تا خودم رو گم نڪنم ؛
ازش خواستم قدرتے بهم بده تا بتونم بہ این مردم خدمت ڪنم.
#شهید_محمدعلی_رجائی
📃 #حڪم_ریاست_جمهورے
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد و دلهای پیرزن ۷۷ ساله کانادایی که مجبور به زندگی در چادر شده است
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان خاکستری
به قلم محدثه صدرزاده
قسمت۳۴
با صدای آیه به خودم میآیم.
-از حرف اونا ناراحت نشدم؛ از این ناراحتم که چرا شمایی که مثل برادرم بودید و میدونستید من از کار مهدی خبر دارم، نگفتین این بار مهدی ماجراش با دفعههای قبل فرق میکنه؟
کلافه میشوم؛ دستی در موهایم میکشم:
-هنوز هیچ چیز معلوم نیست.
مقنعه اش را کمی جلو میکشد وچادرش را صاف میکند. رویش را میگیرد؛ و به سمت خیابان راه میافتد.
-آیه خانم! کاری نکنید؛ خودم پیگیر هستم.
استرسی به جانم میافتد و میترسم. چند سال پیش بود که سر انتخابات و دعوای جنجالی دو جناح، آیه به عنوان خبرنگار وارد ماجرا شد و با گزارشهای خبریاش، خود را گرفتار کرد.
از همان سال بود که مهدی کارهای استخدام آیه در سپاه را جفت و جور کرد. حالا هم باید به او میگفتم وگرنه باز سرخود کار دست خودش میدهد.
بر میگردد و نگاه تندی به من می اندازد؛ میرود کنار خیابان دست بلند میکند. همان لحظه پیکانی نارنجی رنگ که نشان تاکسی را دارد، میایستد و آیه میرود.
کلافه شدهام. نگاهی به اطراف می اندازم. خبری از عماد و امیر نیست. نکند آیه بلایی سر خودش بیاورد؟ اصلا چگونه اینجا را پیدا کرد؟ از کجا همکاران آیه اسم دستگیر شدگان را میدانند؟ اسم دستگیرشدهها اصلا منتشر نشده.
وارد اداره که میشوم تازه متوجه میشوم که هوای بیرون چقدر سرد بوده است.
دستان یخکردهام را روی بخاری میگیرم. تیتر روزنامههای روی میز توجهم را جلب میکند: قتلهای زنجیرهای همچنان در حالهای از ابهام...
به سمت اتاق حاج کاظم میروم؛ اداره نسبت به روز های قبلی خلوتتر است.
تقهای به درمیزنم و با بفرمایید حاجی وارد اتاق میشوم. عماد هم داخل اتاق است.
-سلام حاجی.
-سلام. بیا بشین ببینم ماجرا چیه؟
با سر به عماد اشاره میکنم:
-مگه براتون نگفت چی شده؟
عماد همچنان ساکت است. فکر کنم بابت آن داد کمی از من خجالت میکشد. با حرف حاجی باز هم به یاد مهدی و آیه میافتم.
-چرا گفت! اما ماجرای دم در رو نگفت.
-اسم بچههایی که دستگیر شدن به بیرون درز پیداکرده.
این بار حاج کاظم به فکر میرود. بعد از کمی سکوت میگوید:
-تا آخر شب بگرد ببین چیزی از موسوی پیدا میکنی که فردا ماجراش نشه مثل امروز؟
وقتی گفت موسوی به یاد ملاقاتش با رئیس جمهور میافتم.
-راستی به نظرتون عجیب نیست؛ که این موسوی با رئیس جمهور ملاقات داشته؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۳۵
دستی به ریشهایش میکشد.
-نه! این موسوی از طرفداران رئیس جمهوره؛ بعدم پست مدیر کل معاون امنیت را خود رئیس جمهور بهش پیشنهاد داده.
قانع شدهام. از جایم بلند میشوم:
-پس من میرم خونه؛ فقط اگه میشه گزارش قتلها را بدین. میخوام یه دور بررسی کنم ببینم چطوریه.
حاج کاظم همان طور که در لابهلای پروندههای روی میز به دنبال آن گزارش ها است میگوید:
-دیشب چند بار یکی از اون ها را خوندم، اما هیچ چیز خاصی توش نبود.
بعد از کمی جستوجو گزارشها را که در لای پروندهای نارنجی رنگ گذاشته به سمتم میگیرد. پروندهها را میگیرم و به سمت عمادی میروم که آرام بر روی صندلی کز کرده است. انگار همین چند روز پیش بود، سر پروندهای اجازه حمل اسلحه را به ما داده بودند. آن موقعها مهدی کار با سلاح را بیشتر از من بلد بود. بعد از برگشت عملیات، کنار جاده داشتم اسلحه را جابهجا میکردم و از هر سمت به آن نگاهی میانداختم. دستم را که روی ماشه گذاشتم، مهدی سریع اسلحه را از دستانم گرفت و چشم غره و تن صدای بالایی که تا به حال از او نشنیده بودم فریادی زد:
-حتی فشار دادن اسلحه خالی خطر داره چه برسه به این که پر هم باشه.
آن موقع هم من تا تهران همانند عماد در صندلی بدون حرف فرو رفته بودم اما وقتی که رسیدیم مهدی دستم را گرفت و با همان اخمش و تن صدای خشنش که به خاطر محبت پنهانیاش بود گفت:
-به خاطر خودت بود؛ اسلحه درست به سمت بالا بود و سرتم روبهروش گرفته بودی.
صدای حاج کاظم رشته افکارم را پاره میکند.
-پس چرا همین جور وایسادی؟
گیج نگاهی میکنم و عماد خیره ام شده است. کنارش میروم، دستی به شانهاش میزنم و با جدیت میگویم:
-به خاطر خودت بود. از حاجی اطلاعات موسوی رو بگیر. یاعلی.
بیرون که میآیم باز هم خلوت بودن اداره کمی عجیب و غیرعادی به نظر میرسد. باید حتما از امیر ماجرا را بپرسم.
به سمت اتاق سعید میروم در اتاق باز است و امیر دستش را به پشت صندلی چرخدار سعید تکیه داده است و حسابی مشغول صحبت است. تک سرفهای میکنم و امیر به سمتم برمیگردد.
_چه خبر؟
چشمان درشت قهوهایش را خیره چشمانم میکند و میخواهد لب باز کند که سعید تلفن را سرجایش میگذارد و به سمتم بر میگردد. دستش را به سمتم عینک ته استکانی گردش میبرد و روی صورتش تنظیم میکند.سری تکان میدهد.
_قراره با فاکس عکسشو الان ارسال کنن.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟