eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
5.5هزار ویدیو
39 فایل
﷽   کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل  🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 مدیریت کانال  https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد 🔹در شهری حدود ۲۰۰ سال پیش دختر ماهرخ و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. 🔸عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. 🔹به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسرش را در خانه‌اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه‌تنها او بلکه کسی نپذیرفت. 🔸عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد که لات بود و همه لات‌ها از او می‌ترسیدند. 🔹علی باباخان گفت: برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. 🔸این مرد چنین کرد و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. 🔹مرد عازم حج شد و بعد از یک سال برگشت. سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. 🔸وقتی به خانه رسید، در زد. زن علی بابا بیرون آمد و گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم. علی بابا تبریز است، برو اجازه بگیر و برگرد. 🔹مرد عازم تبریز شد. در خانه‌ای علی باباخان را یافت. 🔸علی باباخان گفت: بگذار خانه را اجاره کردم، تحویل دهم با هم برگردیم. 🔹مرد پرسید: تو در تبریز چه می‌کنی؟ 🔸علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس اینکه مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی، خیانت کنم، از خانه خارج شدم. 🔹من هم یک سال است اهل‌بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. ▫️زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ▪️ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد ‎‌‌‌🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍ چه وقت انسان بزرگی می‌شویم؟ 🔹هرگاه از خوشبختی کسانی ‌که دوستمان ندارند، خوشحال شدیم. 🔸هرگاه برای تحقیرنشدن دیگران از حق خود گذشتیم. 🔹هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته‌اند هدیه دادیم. 🔸هرگاه خوبی ما به‌علت نشان‌دادن بدی دیگران نبود. 🔹هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم. 🔸هرگاه به‌بهانه‌ عشق، از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم. 🔹هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد، مگر زمانی که وجودمان آرامش‌بخش دیگران باشد. 🔸هرگاه بالاترین لذت ما شادکردن دیگران باشد. ‎‌‌‌🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
شخص خسیسی در رودخانه ای افتاد و عده ای جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت: دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم. مرد در حالی که دست و پا می زد دستش را نداد. شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت. ملا نصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم. مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد. مردم شگفت زده گفتند: ملا معجزه کردی؟ ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید. او دستِ بده ندارد، دستِ بگیر دارد. اگر بگویی دستم را بگیر، می گیرد، اما اگر بگویی دستت را بده، نمی دهد. تهیدست از برخی نعمت های دنیا بی بهره است، اما خسیس از همه نعمات دنیا. «دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.» ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         🕊⃟ @DASTAN9 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
✍ طمع که بیاید حیا می‌رود 🔹آدم نشسته بود. شش نفر آمدند. سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ. 🔸به یکی از سمت‌راستی‌ها گفت: تو کیستی؟ 🔹گفت: عقل. 🔸پرسید: جای تو کجاست؟ 🔹گفت: مغز. 🔸از دومی پرسید: تو کیستی؟ 🔹گفت: مهر. 🔸پرسید: جای تو کجاست؟ 🔹گفت: دل. 🔸از سومی پرسید: تو کیستی؟ 🔹گفت: حیا. 🔸پرسید: جایت کجاست؟ 🔹گفت: چشم. 🔸سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: تو کیستی؟ 🔹جواب داد: تکبر. 🔸پرسید: محلت کجاست؟ 🔹گفت: مغز. 🔸گفت: با عقل یک‌جایید؟ 🔹گفت: من که آمدم عقل می‌رود. 🔸از دومی پرسید: تو کیستی؟ 🔹جواب داد: حسد. 🔸محلش را پرسید. گفت: دل. 🔹پرسید: با مهر یک مکان دارید؟ 🔸گفت: من که بیایم، مهر خواهد رفت. 🔹از سومی پرسید: کیستی؟ 🔸گفت: طمع. 🔹پرسید: مرکزت کجاست؟ 🔸گفت: چشم. 🔹گفت: با حیا یک‌جا هستید؟ 🔸گفت: چون من داخل شوم، حیا خارج می‌شود. ‎‌‌‌╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         🕊⃟ @DASTAN9 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🔅 ✍ دوستان واقعی 🔹مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم. 🔸برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است. 🔹تعداد اندکی برای نجات‌دادن آن‌ها آمدند. 🔸وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنی‌های رنگارنگ پذیرایی شدند. 🔹برادرش آمد و دید اشخاص دیگری آمده و گوسفند کباب‌شده را خورده‌اند. 🔸از برادرش پرسید:‌ چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ 🔹برادرش گفت: این‌ها دوستان ما و شما هستند. 🔸کسانی که شما آن‌ها را دوست و خویشاوند می‌پنداشتید، حتی حاضر نشدند تا یک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیندازند. 💢 خیلی‌ها هنگام کباب گوسفند دوستان آدم هستند. اما وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت. 🔺قدر دوستان واقعی‌‌مان را بدانیم. ‎‌‌‌╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         🕊⃟ @DASTAN9 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🔴نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان ✍زنی به روحانی مسجد گفت: من نمی‌خوام در مسجد حضور داشته باشم!روحانی گفت: می‌تونم بپرسم چرا؟ زن جواب داد: چون یک عده را می‌‌بینم که دارند با گوشی صحبت می‌کنند، عده‌ای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضی‌ها غیبت می‌کنند و شایعه‌پراکنی می‌کنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضی‌‌ها خوابند، بعضی‌ها به من خیره شده‌اند ...روحانی ساکت بود، بعد گفت: می‌توانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ زن گفت: حتما، چه کاری هست؟روحانی گفت: می‌خواهم لیوان آبی را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد. زن گفت: بله می‌توانم! زن لیوان را گرفت و دو بار دور مسجد راه رفت، برگشت و گفت: انجام دادم!روحانی پرسید: کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟زن گفت: نمی‌توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ... روحانی گفت: وقتی به مسجد می‌‌آیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد. برای همین است که حضرت محمد فرمود: «مرا پیروی کنید» و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکزتان بر خدا مشخص شود. ‌ ‌‌‌‌ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         🕊⃟ @DASTAN9 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🔆 ✍ همیشه اون چیزی که فکر می‌کنیم نمی‌شه 🔹در دوران دبیرستان شاگرد اول کلاس بودم. در منطقه عقب‌مانده‌ شهر درس می‌خواندم. اکثر هم‌کلاسی‌ها درس‌خوان نبودند و شیطنت می‌کردند. 🔸معدلم ۱۶ بود. همیشه فکر می‌کردم بین این همه بچه درس‌نخوان و تنبل، آینده‌ من تضمین است. این‌ها بیکار خواهند بود و من شاغل و پولدار، چون من درس می‌خوانم. 🔹وقتی پای کنکور نشستم، دیدم چیزی بارم نیست و کتاب و جزوه‌های سختی بودند که من نمی‌دانستم از آن‌ها هم سوال می‌شود و فقط چند کتاب ساده درسی خوانده بودم. 🔸این همه شاگرد اولی و خوشحالی و امیدواری، خیالاتِ باطل فردی بود که از قیاسِ باطل حاصل کرده بودم. 🔹مّثَل اعمالمان هم، چنین است وقتی دور و بر خودمان این همه بی‌دین و نمازنخوان و دروغ‌گو می‌بینیم، گمان می‌کنیم بهشت برای ماست و کسی از ما بهتر نیست. 🔸اما وقتی کتاب خدا و آزمون روز حشر را می‌خوانیم، می‌بینیم هیچ‌چیزی بارمان نیست و عمل خیری نداریم. ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         🕊⃟ @DASTAN9 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
✍ گول ظاهر و ادعاهای افراد را نخوریم 🔹زاهدی کیسه‌ای گندم نزد آسیابان برد. 🔸آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه‌ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. 🔹زاهد گفت: اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می‌کنم خرت سنگ بشود. 🔸آسیابان گفت: تو که چنین مستجاب‌الدعوه هستی، دعا کن گندمت آرد بشود. ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         🕊⃟ @DASTAN9 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
✍ زرنگ‌بازی مغازه‌دار 🔹دو برادر بودن که کت و شلوار می‌فروختن. یکی شهرام یکی بهرام. 🔸شهرام مسئول جذب مشتری بود و بهرام قیمت می‌داد و همیشه آخر مغازه می‌نشست. 🔹مشتری که می‌اومد شهرام با زبان‌بازی جنس رو نشون می‌داد و قیمت رو از بهرام می‌پرسید: داداش قیمت چنده؟ 🔸بهرام می‌پرسید: کدوم یکی؟ 🔹 شهرام می‌گفت: کت‌شلوار مشکی دکمه‌طلایی جلیقه‌دار. 🔸بهرام می‌گفت: ۸۲۰ تومن. 🔹ولی شهرام باز می‌پرسید: چند؟ 🔸دوباره بلندتر می‌گفت: ۸۲۰ تومن. 🔹شهرام به مشتری می‌گفت: ۵۲۰ تومن. 🔸مشتری که خودش قیمت ۸۲۰ رو شنیده بود با عجله ۵۲۰ می‌داد و می‌خرید. 🔹همه فکر می‌کردن شهرام کَره‌.اما در حقیقت قیمت کت‌شلوار ۳۲۰ بود و مردم به خیال یک خرید خوب زود می‌خریدن. ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         🕊⃟ @DASTAN9 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
برگ عیشی به گور خویش فرست    دگران نفرستند تو پیش بفرست 🔹مرد فقیری به شهری وارد شد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. 🔸پشت در نشست و منتظر شد. ساعتی بعد در را باز کردند. تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست‌بسته به کاخ پادشاهی بردند. 🔹هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم؟ جوابی نشنید. 🔸در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او برخاستند و پوزش طلبیدند. 🔹چون علت ماجرا را پرسید! گفتند: هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این‌گونه انتخاب می‌کنیم.» 🔸پادشاه کنونی که مرد فقیر بود با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟ 🔹طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت: در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیره‌ای دوردست می‌برند که آنجا نه آبادانی‌ست و نه ساکنی دارد و آنجا رهایش می‌کنند. بعد همگی بر می‌گردند و شاهی دیگر را انتخاب می‌کنند. 🔸محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی‌اش دگرگون شد. 🔹به کمک آن مرد، به‌صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آنجا را آباد کنند. کاخ‌ها و باغ‌ها ساخت. 🔸هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج‌وتخت کاری نیست. 🔹چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند: امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم. 🔸مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، او را به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند. 🔹غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند. 💢 امروز که فرصت ساختن دنیای دیگر و آخرتمان را داریم، تلاش کنیم و فردای زندگی خود را بهشتی بسازیم. ‎‌‌‌╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         🕊⃟ @DASTAN9 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
✍ شباهت دل با آب 🔹در حیرتم از خلقت آب؛ 🔺اگر با درخت هم‌نشین شود، آن را شکوفا می‌کند. 🔺اگر با آتش تماس بگیرد، آن را خاموش می‌کند. 🔺اگر با ناپاکی‌ها برخورد کند، آن را تمیز می‌کند. 🔺اگر با آرد هم‌آغوش شود، آن را آماده طبخ می‌کند. 🔺اگر با خورشید متفق شود، رنگین‌کمان ایجاد می‌شود. 🔸ولی اگر تنها بماند، رفته‌رفته گنداب می‌گردد. 🔹دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تاثیرپذیر است و در تنهایی مرده و گرفته است. 🔸باهم‌بودن‌هایمان را قدر بدانیم. ‎‌‌‌╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         🕊⃟ @DASTAN9 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
✍ بخت دزد مسجد با نماز شب باز شد 🔹حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می‌اندیشید که دخترش را به چه کسی بدهد تا مناسب او باشد. 🔸در یکی از شب‌ها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد. 🔹از قضا آن شب دزدی قصد داشت از آن مسجد دزدی کند. 🔸پس قبل‌از وزیر و سربازانش به آنجا رسید. در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد. 🔹هنگامی که به‌دنبال اشیای به‌دردبخور می‌گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در را شنید که باز شد. راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نمازخواندن مشغول کرد. 🔸سربازان داخل شدند و او را در حال نماز دیدند. 🔹وزیر گفت: سبحان‌الله! چه شوقی دارد این جوان برای نماز. 🔸دزد از شدت ترس هر نماز را که تمام می‌کرد نماز دیگری را شروع می‌کرد. 🔹تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند، نمازش که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند. 🔸این‌گونه شد که وزیر، جوان را نزد حاکم برد. 🔹حاکم که تعریف دعاها و نمازهای جوان را از وزیر شنید، به او گفت: تو همان کسی هستی که مدت‌هاست دنبالش بودم و می‌خواستم دامادم باشد. اکنون دخترم را به ازدواج تو درمی‌آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود. 🔸جوان که این را شنید بهت‌زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی‌کرد. 🔹سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم درآوردی، فقط با نماز شبی که از ترس آن را خواندم! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می‌دادی و هدیه‌ات چه بود. ‎‌‌‌╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         🕊⃟ @DASTAN9 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯