eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
5.4هزار ویدیو
39 فایل
﷽   کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل  🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 مدیریت کانال  https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃احادیث امام حسین علیه السلام 🍃 🔸 مردى به امام حسين عليه السلام گفت: اى فرزند رسول خدا من از شيعيان شمايم، 🔸 فرمود: از خدا بترس! چيزى را ادّعا نكن كه خدا بگويدت دروغ گفتى و ادّعاى گزافى كردى، 🔸 شيعيان ما كسانى اند كه دلهايشان از هر نوع غلّ و غشّ و دغلكارى پاك باشد، ولى تو بگو: من از دوستان و علاقه مندان شمايم 📚بحارالانوار جلد ۶۸ ─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─        ─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 سخنرانی شنیدنی حجت‌الاسلام پناهیان در خصوص عالی‌ترین ذهن آدم در تاریخ بشریت ⭕️ بریده‌ای از برنامه سمت خدا شبکه سه ─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─ ─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
🌼 امام محمد باقر عليه السلام فرمودند : 🌸 زمانی بر مردم می آيد که امام‌شان از آن ها می شود. پس خوشا به حال کسانی که بر امر ما در آن زمان ثابت قدم باشند. جابر پرسيد: ای فرزند رسول خدا! بهترين چیزی که مؤمن در آن زمان به کار می برد و انجام می دهد چيست؟ 🌹 امام فرمودند: 🌷 حفظ زبان و خانه نشيني و ملازم خانه بودن.🍃 📙 كمال الدين و تمام النعمة،ج۱،ص۳۳۱📙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🤲 اَللهُمَّ عَجِل لِوَلیکَ الفَرج بِحَقِّ فاطِمَة الزَهراء (س) و بِحَقِّ زِیْنَـبِ الکُبْریٰ (س) 🤲 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 🌹 لینک کانال در پیام رسان ایتا 🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🌹لینک کانال در پیام رسان سروش 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🌹لینک کانال در پیام رسان روبیکا 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 ─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─ ─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خیر خیلی مهمه… 👤حجت‌ الاسلام و المسلمین دانشمند 😔 ╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮ 🖤 🌐 @DASTAN9 🖤 ╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
هدایت شده از فقط خدا
💖رمان جدید کانال با نام 💖 💖 💖 🌸پروانه دختری مذهبی و زیبا که به درس هایش اهمیت زیادی میدهد🌸 🌸 ولی وقتی پا به دانشگاه میگذارد استاد دانشگاهش یکی از خواستگار های قبلی هست🌸 که از پروانه جواب رد شنیده و این باعث میشه که بین این استاد و دانشجویی که دلداده پروانه هست اتفاقات ناگواری بیوفته ......🌸 🌹 لینک کانال در پیام رسان ایتا 🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🌹لینک کانال در پیام رسان سروش 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🌹لینک کانال در پیام رسان روبیکا 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 ─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─ ─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
هدایت شده از فقط خدا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان عشق ناگهانی💖 قسمت۱۳۶ از زبان پروانه وارد خانه که شدم کمی با مامان و بابا صحبت کردم و به اتاقم رفتم . وقتی لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم روی تخت نشستم که موبایلم زنگ خورد ، سارا بود . ــ الو سلام پروانه خانم ــ سلام سارا خوبی ــ ممنون خوبم شما چطورید خوش گذشت با سینا جونتون ؟ اصلا یادی از ما کردین ؟ ــ هفته بعد جمعه در خدمت شما هستم ــ حالا چه خبر خوش گذشت ــ آره خوب بود کمی با سارا صبت کردیم و تماس را قطع کردم . به سالن رفتم بابا انگار در اتاق کارش بود و مامان هم به مسابقه های قرآنی در شبکه قرآن نگاه میکرد ، کنار مامان نشستم و سرم را روی شانه اش گذاشتم . چند دقیقه ای همینطور گذشت که یهو مامانم برای گفتن چیزی به سمتم برگشت و شانه اش تکان خورد که از جا پریدم . مامانم با خنده گفت : وای پروانه این ترسیدن های ی در میون تو منو کشته لبخندی زدم و گفتم: خب شما یهو برگشتی ترسیدم دیگه ؛ خب چیزی میگفتی مامانم بگو ــ فریبا خانم رو که یادته ؟ به طور نمایشی انگشت اشاره ام را به گونه ام میزدم و همزمان میگفتم : فریبا خانم فریبا خانم فریبا خانم ؛ این کی بود ؟ مامانم چپ چپ نگاهم کرد که زود گفتم : آهان بله دوست دوران دانشگاهیتون همونی که منو برای پسرش خواستگاری کرد همونی که دخترش همیشه سرش تو گوشیش بود همونی که اون شب برای شام اومدن و با قدم خوبشون پای پویا هم در اومد ــ اولا خواستگاری نکرد گفته بودم پسندیده دوما هم اون حرفت که با قدم خوبشون اومد و اینا چیه ؟ ــ به اصطلاح گفتم ــ ببین هیچوقت نگو اینا هیچ ربطی نداره تو تقدیر پویا بوده خب چه اونا نیان چه بیان نه ؟ ــ بله مامان ؛ خب حالا چی میگفتی در مورد فریبا خانم ؟ خب اونکه دیگه حتما میدونه من میخوام عقد کنم حتما تو گفتی ــ در مورد تو که نیست ـ ها ؟ ــ در مورد ساراست به قلم : مینو محبوبه ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯
هدایت شده از فقط خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖عشق ناگهانی💖 قسمت۱۳۷ ــ یعنی چی ؟ ــ یعنی اینکه فریبا خانم به من گفت که میخوان بیان خواستگاری سارا ــ واقعا ؟ ــ بله ــ حالا سارا رو فریبا خانم پسندیده یا پسرش خودش گفته ؟ ــ فکر کنم پسره خودش گفته اونشب تو خونه ی ما سارا رو دیده بود دیگه فکرم سمت دعوای سارا با ماهان یعنی پسر فریبا خانم رفت . وقتی من ازش پرسیده بودم که چرا اینجوری به هم نگاه میکنید سارا گفته بود که یکبار تو راه با هم دعوا کرده بودیم . با لبخند پهنی گفتم : قبلاهم دیده بودن ــ چی ؟ ــ ول کن مامان جان سارا خودش میگه یه روز حالا به زن عمو گفتی ؟ ــ آره همین صبح زنگ زدم گفت با سارا حرف بزنم بعد ــ وایی من برای عقدشون نامزدیشون چی بپوشم ؟ ــ چه عقدی چه نامزدی چی میگی هنوز نه به بارِ نه به دارِ صبح وقتی پاشدم برای رفتن به دانشگاه آماده میشدم که یهو سارا وارد اتاقم شد . ــ عه سلام چه زود اومدی امروز ــ آره صبح زود بیدار شده بودم ــ چرا پوکری چیزی شده ؟ ــ خواستگار دارم لبخند ریزی زدم و گفتم : خب خواستگاره که خواستگار یک چیز کاملا طبیعی ــ نگو که خبر نداری اصلا باور نمیکنم قهقهه بلندی زدم که گفت : چیه ها چیه ـــ تلافی روزی که من خواستگار داشتم و تو قاه قاه میخندیدی رو در میارم دهن کجی کرد و روی تخت نشست . کنارش نشستم و گفتم : خب الان دردت چیه ؟ خواستگاره دیگه ماهان رو تو هم تو اون روزی که دعوا کردی هم تو خونه ی مادیدی اگه جوابت منفیه خب بگو ــ بعد از اون هم چند بار دیدم تو دانشگاهمون انگار ترم آخریه نه ؟ ــ آره مامانم میگفت ترم آخر مهندسی عمرانه ؛ چطور ؟ ــ آخه کم میومد و میرفت انگار کارهای پایان نامه هم داشت ــ خب الان چته ؟ ــ میگم فریبا خانم مگه تو رو نپسندیده بود ؟ ــ چی ؟ الان واقعا اینه موضوع ؟ ببین فریبا خانم هر دختر خوبی میاد جلوش میپسنده دیگه فرقی نداره برای اون فقط میخواد عروس داشته باشه اون شب ندیدی چقدر از تو هم تعریف و تمجید کرد هی هم براندازت میکرد الان مهم اینجاست که ماهان خودش تو رو خواسته چشماش برقی زد و گفت : واقعا ؟ خندیدم و گفتم : آی کلک پس تو هم انگار دوسش داری نه ؟ خجالت زده سرش را پایین انداخت . ــ میدونستم خبراییه ها در راه دانشگاه کلی سر به سر سارا گذاشتم و او هم فقط حرص خورد . چون سینا کلاس ها را نیامد تکه و کنایه های روشنک زیادی آزارم میداد ولی فقط از خدا صبر میخواستم و صبر . بعد از دانشگاه کپی جزوه ها را از کافی نت گرفتم و در جای همیشگی منتظر سینا شدم . چند دقیقه ای بود که ایستاده بودم و با نوک کفشم پوست پسته ای را که انجا افتاده بودبه بازی گرفته بودم . ــ سلام از جا پریدم و هین بلندی کشیدم که سینا خندید . با لحنی شیرین که خنده هم چاشنی آن بود گفت : ببخشید ترسوندمتون نا خود آگاه لبخندی صورتم را پوشاند گفتم : سلام اشکالی نداره کپی جزوه هارا به سمتش گرفتم و گفتم : بفرمایید اینم جزوه های امروز گرفت و گفت : خیلی ممنون ــ من دیگه برم ــ راستی ــ بله ــ میگم امشب ... یعنی ... میشه ساعت هشت هشت و نیم حاضر باشید ؟ ــ برای چی ؟ ــ شام رو بریم بیرون درونم انگار قلبم پایکوبی راه انداخته بود ولی ظاهرم را حفظ کردم و با حالت پرسشی نگاهش کردم ــ یعنی ... یعنی میگم دیگه انقدر هم گیر ندن چرا نمیرین بیرون و اینا ــ ما که دیروز رفتیم به طور وا رفته ای نگاهم کرد ــ باشه اشکالی نداره .. من .... من همینجوری گفته بودم .. یعنی .. ــ ساعت هشت و نیم گفتین دیگه باشه آدرس رستورانو بدین من میام شوکه نگاهم کرد و بعد از چند لحظه با لبخند پهنی گفت : نه خودم میام دنبالتون من همینجوری گفتم بریم .... ــ فهمیدم نیازی به توضیح نیست خداحافظ و با قیافه ای خیلی جدی از کنارش گذاشتم . انگار صدای کاپشنش آمد‌ که بالا و پایین شد برگشتم و متعجب نگاهش کردم که دیدم خوشحال و بی صدا میخندد پس حتما پریده بود مات و مبهوت خیره اش بودم که نگاهم را حس کرد و برگشت دید نگاهش میکنم آب دهنش را قورت داد و دستش را لای موهایش فرو برد و گفت : با ماشین نیومدم واگرنه میرسوندمتون انگار میخواست موضوع را عوض کند . لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم . چرا انقدر خوشحال شده بود ؟ نکند .... ناخودآگاه لبخندم بیشتر کش آمد . سر خوش راه میرفتم که با دیدن شخص روبروم همه ی خوشحالیم به یکباره ناپدید شد . به قلم : مینو محبوبه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯
هدایت شده از فقط خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖عشق ناگهانی💖 قسمت۱۳۸ ناصر با پوزخند همیشگی اش خیره به من به سمتم می آمد . چند قدم به عقب رفتم که گفت : چیه ترسیدی ؟ ــ چی میخواید باز ؟ ــ هیچی ؛ فقط خیلی خوشحالم سوالی نگاهش کردم که گفت : وای یادم رفت بگم ..... چند روز دیگه جشن نامزدیمه به مامانم حتما میگم که دعوتتون کنه لبخندی زدم و تای ابرومو بالا بردم : خیلی خوشحال شدم انشالله سرتون به سنگ خورده دیگه دارید راه درست رو پیدا میکنید ــ آره راه درستو پیدا کردم اومدم بگم که خیلی خوب شد خیلی خیلی خوب شد از دست اُمُلّی مثل تو راحت شدم حتما بیا حتما بیا ببین همسر آیندمو شاید سر تو هم به سنگ خورد و از عصر حجر بیرون اومدی ادامه داد : اصلا اصلا بیخیال آبرو من مطمئنم اون چند ماهی هم که میخواستم بخاطر آبروم باهات نامزد کنم اصلا یه روزشو هم دووم نمیاوردم اصلا نمیتونستم پیش دختری تیره فکر و خنگ مثل تو باشم اصلا چه یه روزی تو بگو یک ثانیه ؛ همیشه دورت یک پارچه سیاهه حداقل حجاب میخوای حجاب داشته باش اما نه با یک پارچه روز خواستگاری هم یک پارچه رنگی به خودت پیچیده بودی حتما عیب و ایرادی داری نه ؟ یا پوستت و دست و پات پر آکنه و این چیزاس یه بیماری چیزی داری نفس عمیقی کشیدم و یاد حرف " مومن نه باید ظالم باشد نه مظلوم " افتادم. اگر در برابر چنین بشری سکوت خود گناه بود یک خطای محض بود در حالی که سعی میکردم صدایم نلزرد گفتم : به خدا مرد به این بی غیرت و بی شرف نوبره من عاشق به قول شما این یک تکه پارچه ام شما داری از درون میسوزی از درونِ درون حتما هم میخوای اینطوری زهرتو بریزی تا منو اذیت کنی و آتیش درونت خاموش شه این تکه پارچه رو خدا به من و هر زنی نعمت داده هر چقدر هم تحقیر کنی من اذیت نمیشم شاید ناراحت بشم ولی قاضی خداس من حکمی رو بدون اجازه اون اجرا نمیکنم چون فقط قاضی حکم میده میسپارم به خدا این را گفتم و تند از کنارش رد شدم . اصلا نمیخواستم به خاطر همچین انسانی و حرف هایش که قلبم را به درد می آورد گریه کنم اما اشک اجازه ای از انسان نمی گیرد و قطره اشک کوچکی از گوشه چشمم سر خورد . با قدم هایی آرام راه خانه را در پیش گرفته بودم که موبایلم زنگ خورد . جواب دادم که صدای سارا در گوشم پیچید : ــ الو سلام ؛ پروانه کجای تو ؟ با صدایی گرفته گفتم : سلام دارم میرم خونه ــ بی ادب ! مگه من شلغمم گفتی سینا کلاس نیومد امروز من از این جزوه ها کپی بگیرم بدم بهش میام ولی کو ؟ جلوی دانشگاه هم نبودی حالا چرا صدات گرفته ؟ چشمانم را بستم . وای به سارا گفته بودم در حیاط دانشگاه منتظرم بماند ولی بعد از صحبت با سینا به کل فراموش کردم . با همان صدای گرفته که بر اثر چند قطره اشکی که ریختم و بغض درونه گلویم اینجوری شده بود گفتم : بعد از دادن جزوه ها کلا یادم رفت تورو چیزیم نیست خوبم ــ چی بهت گفته اون سینا؟ هم منو یادت میبری هم صدات اینجوری گرفته اس وایسا من نشونش میدم ــ چیزیم نیست سارا خوبم تقصیر سینا هم نیست ــ پس چی شده؟ ــ تو راه ناصر رو دیدم یکم تحقیرم کرد بعد رفت ــ چی یعنی چی ؟ ــ باز میخواست زهرشو بریزه ول کن سارا دارم از خیابون رد میشم خداحافظ ــ باشه خداحافظ تماس را قطع کردم و از خیابان رد شدم . شاید هم باید خوشحال میشدم نه تنها ناصر دست از سرم برداشته بلکه دیگه وقتی این آشنایی دروغین هم تمام شد نمیتواند کاری کند چون ازدواج میکند. دیگر برای تحقیر های ناصر ناراحت نبودم یک چیز دیگری بود که جلوی خوشحالی ام را میگرفت ، انگار ... انگار با پایان رسیدن این آشنایی دروغین قلبم مچاله میشد . به قلم : مینو محبوبه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯
هدایت شده از فقط خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖عشق ناگهانی💖 قسمت۱۳۹ به خانه که رسیدم سلامی دادم و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم . باید امشب این موضوع را به سینا بگویم شاید من فقط عاشق شدم و این عشق یک طرفه اس و او منتظراین است که از دست من راحت شود و به زندگی اش برسد ، حتما خسته شده از این نقش بازی کردن . قبل از آن باید به بابا هم بگویم شاید کمک کند تا من این موضوع را به مامانم و خانواده سینا توضیح بدهم حداقل یک دلگرمی کوچکی دارم آن هم این است که بابا میداند و همینطور شاید چیز کمی را جبران میکند ولی من وعده ی دادن جزوه کل این ترم را دادم شاید این هم در توضیح هایم جابدهم تا خانواده سینا زیاد دلخور نشوند . مامانم با سینی وارد اتاقم شد . ــ پروانه خوبی ؟ عه هنوز لباساتم که عوض نکردی ــ خوبم مامان جان ــ پاشو لباساتو عوض کن دیدم خسته ای نهارتو آوردم اینجا ماهم که نهار خوردیم به کلم پلویی که مامان روی میز مطالعه ام گذاشت نگاهی انداختم . ــ خیلی ممنون مامان جان چشم حتما میخورم راست میگی یکم امروز حال ندارم ــ چرا ؟ مطمئنی خوبی؟ چیزیت نیست ؟ ــ گفتم که خوبم فقط یکم خسته ام و حال ندارم ــ باشه لباساتو عوض کن یک آبی به دست و صورتت بزن نهارتو بخور ــ چشم مامان از اتاق خارج شد و منم گفته های مامان را موبه مو اجرا کردم . بعد از خوردن نهار روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم . ساعت ۶ عصر بود که بیدار شدم . به سالن رفتم و به بابا که روی مبل نشسته بود و کتابی میخواند نگاهی انداختم . کنارش نشستم و خیره شدم به نیم رخش ، انگار اصلا تا حالا متوجه چین و چروک ریز دور چشمش نشده بودم ، همه اش را جزء جزء از نظر گذراندم. الحمدلله را زیر لبم زمزمه کردم ، گاهی باید شکرگذار این بود که عزیزانت هنوز در کنارت هستند وقتی که آن هارا از دست دادیم قدرشان را میدانیم و افسوس میخوریم که چرا وقتی کنارمان بود اصلا از خداوند تشکر نکردیم یا حتی به آن عزیز توجه نکردیم . بابا کتابش را بست و به سمتم چرخید : ــ چیزی میخوای بگی پروانه ؟ ــ ها ؟ ــ میگم چیزی میخوای بگی ؟ نگاهی به آشپزخانه انداختم ، مامانم مشغول بود به بابا نگاه کردم که منتظر نگاهم میکرد ــ بابا امروز ناصر رو دیدم ــ چی؟ کجا ؟ چی شد ــ هیچی نشد فقط اومد گفت که جشن نامزدیم نزدیکه ــ همین ؟ ــ یکمم زهرشو ریخت رفت ــ یعنی چی ؟ ــ گفت که خوب شد .... گفت که من تیره فکرم و ... هیچی دیگه از این قبایل بابا نفس عمیقی کشید و گفت : از آقای محمدی یه چیزایی شنیده بودم چند دقیقه پیش هم مرضیه خانم زنگ زد و برای آخر هفته دعوت کرد ببین دخترم کسایی که دیگران رو تحقیر میکنند حالا به هر دلیلی خودشون تیره فکرند تحقیر و مسخره کردن دیگران عواقب بدی داره من همیشه بهت چی گفتم کسای که کارهایی قبیل تحقیر مسخره اذیت کردن دیگران و ... فقط دارن ــ دارن ارزش خودشونو نشون میدن بابالبخند مهربانی زد و گفت : آفرین ــ بابا ــ بله ــ میگم ... الان تقریبا یک ماه و یک هفته ای تا تموم شدن محرمیت من ... و .. سیـ ... سینا مونده ــ خب ــ امشب ... چون که مادرش نگه که اصلا نمیرن بیرون و این چیزا برای شام گفت بریم بیرون من من امشب بهش میگم که دیگه نیازی نیست این بازی رو ادامه بدیم ــ باشه ، تو خوبی ؟ برای اینکه دروغ هم نگفته باشم چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم . ــ میگم بابا میشه تو هم کمک کنی که به مامان و بهار خانم همه چیزو بگم دستم را در دستش گرفت و گفت : هروقت خواستی همه چیزو بگی من حتما پیشتم نگران نباش ــ پروانه چیو میخواد بگه ؟ به مامان که در درگاه آشپزخانه ایستاده بود نگاهی انداختم و آب دهنم را قورت دادم . برای اینکه دروغ نگویم گفتم : مامان منو سینا میخواستیم برای شام بریم بیرون ها ساعت چنده ؟ مامان مشکوک نگاهم کرد و گفت : جلو روته ساعت ، کی میری ؟ نگاهی به دیوار به روبرویم انداختم که ساعت قهوه ای رنگ و چوبی خود نمایی میکرد ساعت ۶ و نیم بود . ــ ساعت هشت و نیم سینا میاد ــ باشه ؛ پروانه اون سینی که برات توش غذا آوردم رو بیار پایین ــ چشم مامان خواستم به اتاقم بروم که بابا صدایم زد . ــ پروانه ــ جانم بابا ؟ ــ جانت بی بلا ؛ میگم تو که میدونی صیغه موقت هم یک مهریه ای داره روزی که صیغه رو خوندم برای مهریه گفتم چیز مادی باید بگی تو هم ۲ شاخه گل لاله گفتی سینا اونو بهت داده ؟ ــ نه اصلا کلا از یاد رفته ــ خواستم یادآوری کنم ــ خیلی ممنون بابا جان به اتاقم رفتم و کمی برای گذر وقت مرتبش کردم و بعد سینی و بشقاب غذا را به آشپزخانه بردم و به اتاقم برگشتم . ساعت ۷ بود یک ساعتی هم درس ها را مرور کردم و بعد آماده شدم . به قلم : مینو محبوبه ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯
هدایت شده از فقط خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖عشق ناگهانی💖 قسمت۱۴۰ روی مبل نشسته بودم و دست های عرق کرده ام را به هم میپیچیدم و بعد باز میکردم که صدای در بلند شد . از مامان و بابا خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم در حالیکه کفش هایم را به پایم میکردم در خروجی حیاط را باز کردم و با سینای یخ کرده روبرو شدم . ــ سلام میخواید بیاید یکم تو خونه گرم بشید بعد بریم ــ سلام نه نیازی نیست الان از ماشین پیاده شدم یهو که از گرمای ماشین خارج شدم بیشتر سردم شد سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم . گفتم : روزی که ما صیغه شدیم خودتون میدونید که صیغه موقت هم مهریه داره و اگه مهریه صیغه موقت تعیین نشه صیغه باطله و چون باید حتما هم ارزش مادی داشته باشه بخاطر اون من دو تا شاخه گل لاله به عنوان مهریه خواستم ، ولی تو اون شلوغی فقط چند نفر شنیدن که شما جزوشون نبودید بعد پدرمم زمان پرداخت مهریه رو تا آخر این سه ماه گذاشته بود خواستم بگم که مشکلی پیش نیاد. ــ اهان باشه بعد از چند دقیقه یکهو ماشین را کنار زد گفت : من الان میام و بدون اینکه اجازه بدهد چیزی بگویم از ماشین پیاده شد . با چشم های باریک شده ای دنبالش کردم که کم کم چشمانم گرد شد ، داشت به طرف گل فروشی که درکنار خیابان بود میرفت . وارد گل فروشی شد و بعد از چند دقیقه با یک دسته گل بزرگ لاله بیرون آمد . سوار ماشین شد و بوی گل های لاله هم در ماشین پیچید . گل های لاله را به طرفم گرفت ، چند بار برای گفتن حرفی دهانم را باز کردم ولی نتوانستم و مبهوت خیره اش شده بودم . گفت : بگیرید دیگه دسته گل را گرفتم تمام صورتم را پوشانده بود و من غرق در بوی خوشش شده بودم گل های لاله طبیعی بود . ــ خیلی ممنون ولی مهریه فقط دوشاخه بو ... من بخاطر این نگفتم که من فقط .... ــ میدونم میدونم دیگه دیدم گل فروشی سر راهه بخاطر اون یک دسته گل کامل خریدم صورتم میان گل های لاله طبیعی گم شده بود و از بوی خوش آن لذت میبردم ولی بخاطر اینکه روزی این گل ها پژمرده میشوند و برای اینکه آنهارا از خاک جدا کرده بودند ناراحت بودم . ــ کاش طبیعی نبود ــ چی ؟ ــ میگم گل طبیعی خیلی خوبه رنگش بوش ... ولی یک روز پژمرده میشه نباید از خاکش جدا کنن چیزی نگفت . بعد از اینکه جلوی رستوران بزرگی ایستادیم پیاده شدیم و من گل های لاله را در صندلی عقب ماشین گذاشتم . وارد رستوران شدیم . رستوران خیلی بزرگی بود که لوسترهای بزرگ و پرنورش که از سقف آویزان بود اولین چیزی بود که به چشم می آمد . پشت یکی از میز های گرد قهوه ای رنگی که صندلی های راحتی به رنگ نارنجی و قهوه ای روشن داشت نشستیم ؛ انگار از قبل رزرو کرده بود . یکی از گارسون ها که پسری ۲۲ ۲۳ ساله بود دو تا مِنو آورد و گذاشت جلویمان و خودش هم همانجوری بالای سرمان ایستاد ، انگار با دیدن من تعجب کرده بود چون رستوران خیلی لوکس و شیک شلوغی بود که میان آن همه زن ها و دخترای در آرایش خفه شده من با چادر و ساده ترین بودم . ــ آقای محترم در ظاهر خانم من مشکلی هست یا شما عادتتونه به همه مشتری ها زل بزنید گارسون نگاه از من برداشت و دستپاچه گفت : نه نه آقا من فقط ــ نیاز نیست ادامه بدی سفارش هامونو الان میگیم شما برو بیار ــ چشم آقا از کلمه خانم من هم متعجب بودم هم انگار قلبم دیگر اینبار خودش را به قفسه سینه ام نمیکوبید بلکه بال در آورده بود و مستقیم از دهنم میخواست خارج شود . سفارش هامونو دادیم و گارسون رفت . نگاه خیره ام روی سینا بود که گفت : خب زل زده بود سری تکان دادم و نقاب بیخیالی را بر چهره ام گذاشتم . تا سفارش هارا بیاورند کمی صحبت کردیم از پدرش ، کارش، سختی هایش گفت انگار زیر زبانش هنوز حرفی بود و سعی داشت به من بگوید . غذاها را آوردند و مشغول صرف غذا شدیم . ــ خانمِ ....... پروانه متعجب از این که برای اولین بار اسمم را خالی صدا زد سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم ــ میخواستم یک چیزی بگم ... قبل از اینکه ادامه بدهد موبایلش زنگ خورد بهار خانم بود ــ الو سلام مامان .......... ــ بله تو رستورانیم .......... ــ باشه چشم چشم مامان یعنی من انقدر خنگم؟ .......... ــ چشم مامان چشم برای این زنگ زدی یعنی ؟ .......... ــ چشم مامان خداحافظ موبایلش را روی میز گذاشت و گفت : مامانمه دیگه میگه جای خوب ببر غذای بد بدی بهش منم و تو خیلی شمارو دوست داره ها لبخندی زدم و گفتم : لطف داره باز آن صدای مزاحم درون گفت : معطل نکن بگو دیگه باید این بازی تموم بشه اون بیچاره بهار خانم هم بیخود دوستت نداشته باشه گفتم : قبلا از اینکه شما حرفتونو بزنید من باید یک چیزی بگم سوالی نگاهم کرد که گفتم : به قلم : مینو محبوبه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا