❄#داستانک❄
دزدی به مزرعه ای رفت و جوالی را همراه خود برد. اوّل مقداری کدوحلوایی و هندوانه و خربزه در جوال ریخت، بعد مقداری سیب و سیب زمینی و بادمجان و خیار، و روی آن مقداری سبزیهای مختلف مثل تره و ریحان، درِ جوال را بست و آمادهی فرار شد.
ناگهان صاحب مزرعه با نوکرهایش رسیدند. نوکرها دزد را گرفتند و به درختی بستند و از ارباب پرسیدند با او چه کنیم. ارباب دستور داد هر چه داخل جوال است، یکی یکی بیرون بیاورند و به سر دزد بزنند.
نوکرها مشغول شدند و سبزیهای لطیف را که روی جوال بود یکی یکی برداشتند و به سر دزد میزدند، ولی دزد گریه میکرد
و میگفت: اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً: «خدایا آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن». چون میدانست آخر کار چیزهایی مثل کدوحلوایی و هندوانه و خربزه را که اوّل در جوال ریخته، بر سرش خواهند زد.
در آخرت هم ما همان چیزهایی را باید متحمّل شویم که در دنیا در جوالمان ریخته ایم.
🌼فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ
🌼وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ
(زلزال/٧,٨)
☘پس هر كس به مقدار ذرّهاى كار نيك كرده باشد همان را ببيند.
و هركس هم وزن ذرهاى كار بد كرده باشد آن را ببيند.
🌺اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً: «خدایا آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن».🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
ارسال شده از سروش+:
#داستانک
#علاقه_به_امام_حسین
خانمی با حجاب نامناسب وارد ماشین شد و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.
راننده دید با آن قیافه زیارت عاشورا میخواند!!
پرسید: "زیارت عاشورا میخوانید؟؟"
خانم گفت: "بله"
راننده پرسید: "آیا امام حسین این نوع حجاب و پوشش را دوست دارد؟؟"
زن یـکه خورد؛
از راننده خواست تا او را به خانهاش برگرداند.
به منزل برگشت و لباس مناسبی پوشید و از راننده بابت این یادآوری تشکر کرد.
راستی علاقه به امام حسین؏ چه میکند!!!
📚خاطرات حجت الاسلام قرائتی/ج۲/ص۲۴
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+:
#داستانک
#علاقه_به_امام_حسین
خانمی با حجاب نامناسب وارد ماشین شد و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.
راننده دید با آن قیافه زیارت عاشورا میخواند!!
پرسید: "زیارت عاشورا میخوانید؟؟"
خانم گفت: "بله"
راننده پرسید: "آیا امام حسین این نوع حجاب و پوشش را دوست دارد؟؟"
زن یـکه خورد؛
از راننده خواست تا او را به خانهاش برگرداند.
به منزل برگشت و لباس مناسبی پوشید و از راننده بابت این یادآوری تشکر کرد.
راستی علاقه به امام حسین؏ چه میکند!!!
📚خاطرات حجت الاسلام قرائتی/ج۲/ص۲۴
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+:
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#داستانک
🌼🍃یکی از دوستان نقل میکرد. به مادرم گفتم برای من دختری برای ازدواج پیدا کند. دختری پیدا کرد قرار شد با خواهر و مادرم برای دیدنش خانه آنها برویم.
🌼🍃وقتی دختر چایی آورد دیدم علیرغم سفارش من به مادرم که گفته بودم خوشتیپ و زیبا باشد، نیست.
🌼🍃در اتاقی کمی صحبت کردیم. بیرون آمدم. مادر دختر از من عذرخواهی کرد. فهمیدم آن دختری که چایی آورده از شوهر اوست که مادرش فوت شده است. دختر اصلی را که دختر خودش بود و مادرم دیده بود به من نشان داد که واقعا بلند قد و زیبا بود و گفت: دختر ناتنی من اصرار کرد آمد، من میدانم او برای تو مناسب نیست. 4 سال هم از دختر من بزرگتر است. حق دادم نامادری بود و فکر دختر خودش بود. گفتم من آن دختر را پسند کردم.
🌼🍃مراسم خواستگاری انجام شد و ما ازدواج کردیم.
همیشه با خودم میگفتم، خدایا من با توکل بر تو پا جلو گذاشتم وقتی آن دختر برای دیدن من آمد تو فرستادی و تو هرگز برای کسی که توکل به تو کرده است، حوالهای جز نیک نمیفرستی و او سرنوشت من بود.
🌼🍃بعد از یکسال از ازدواج من، خواهر همسرم هم ازدواج کرد.
گاهی که زیبایی و ادب و قد و قواره او را میدیدم از دلم میگذشت، میتوانستم با او هم ازدواج کنم... در این حال میگفتم، خدایا توکل بر تو کردم و تو صلاح من را بهتر از من میدانی.
🌼🍃بعد از 5 سال از این داستان، خواهر همسرم با وجود داشتن دو فرزند، مشیت الهی بر این شد با سرطان روده دست و پنجه نرم کند و بعد از اینکه شوهرش هر چه داشت فروخت و هزینه درمان او کرد، خوب نشد و از دنیا رفت و شوهرش ماند با دو یتیم و کلی بدهی ...
🌼🍃و این سرنوشت من بود اگر آن روز به رضای خدا راضی نشده بودم و خواهر بزرگتر را نگرفته بودم. بعد از ده سال به درستی یقین کردم کسی که به خدا توکل کند هرگز ضرر نمی کند.
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#داستانک
◼️داستانی زیبا و عبرت آموز✔️
🎐هر روز سوار اتوبوس تندرو ميشوم و از يك مسير حركت ميكنم. به سر و صدا و شلوغي محيط عادت كردهام و بعضي وقتها حتي در اين اوضاع و احوال، چرت كوتاهي ميزنم.
🎐در شلوغي داخل اتوبوس، نفس آدمها به هم نزديكتر است؛ احساسشان را نميدانم. در اين فضاي كوچك و بسته، مردم مجبورند به هم نزديك شوند اما چهار چشمي مواظب خودشان هستند.
🎐آن روز طبق معمول در قسمتي از مسير، در اتوبوس خوابم برده بود كه ناگهان نوري به چشمم خورد و بيدارم كرد.
🎐وقتي چشم باز كردم ديدم پسري پريشان احوال، تيغ موكت بري در دست دارد. انعكاس نور خورشيد از همان تيغ بود كه مرا بيدار كرد. پسر ناشناس تازهكار بود و وقتي ميخواست كيف يك مسافر را بزند دستش را زخمي كرده بود.
🎐صاحب كيف كه مرد مسن و خوش لباسي بود وقتي سرش را برگرداند تازه متوجه شد چه اتفاقي افتاده است. پسر بزهكار به خاطر رو شدن دستش، رنگ به رخسار نداشت. هر دو نفر چند لحظه ساكت ماندند و بقيه مسافران هم با تعجب به آنان نگاه كردند.
🎐انتظار ميرفت مرد خوش ظاهر، داد و فرياد كند اما اين كار را نكرد. وحشت جاي سراسيمگي را در چهره پسر گرفته بود. چكچك هاي قطرههاي خون كه از انگشتان دست او به زمين ميريخت جو اتوبوس را منجمد كرده بود. حواس تمامي مسافران روي او و مرد خوش ظاهر متمركز شده بود.
🎐چند لحظه بعد، مسافر مسن، سرش را پايين انداخت و وانمود كرد كه شكاف بزرگ روي كيفش را نديده است. مرد مهربان، مقداري باند از كيفش بيرون آورد و به سرعت دست زخمي پسر بزهكار را با آن بست و با آرامش گفت:
🎐پسرم من پزشك هستم. مواظب خودت باش. بعضي زخمها به آساني خوب نميشوند. با اين حرف، يخ چهره پسر آب شد. دست ديگرش را باز كرد و گفت: اين گوشي همراه شماست روي زمين افتاده بود.
🎐پسر زخمي در ايستگاه بعدي پياده شد. پس از حركت اتوبوس، از پشت شيشه او را ديدم كه دست سالمش را تكان ميداد. انگار با نگاهش فرياد ميزد: درس بزرگي به من دادي دكتر؛ فراموشت نخواهم كرد.
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#داستانک
ساعتش را نگاهی کرد⌚️
داشت دیر میشد برق آسا بلند شد ،
تیشرت سفیدش را پوشید و جلوی آینه ایستاد. کلی با موهایش کلنجار رفت تا حالتشان دهد. دست به ادکلن برد و سر تا پا یش را آغشته کرد یکبار دیگر در آینه خیره شد.😍
تیشرت سفید چسبانش، باشلوار آبیش، چقدر اندام ورزشکاریش را خوب نمایان میکرد .👌
موهایش هم همان شد که دلش میخواست👍
تازه این حس رضایت، تبسم را روی لبانش نشانده بود که باصدای محکم در به خود آمد 😮.
خواهرش طبق معمول در نزده و با سر و صدا وارد شد .🗣
+داداشش جونم شارژرتو قرض میدی ؟؟
منتظر جواب نشده از روی میز برداشت همینطور که داشت میرفت نگاهی به سعید کردو گفت:
+ عجب داداش خوشتیپی
حض میکنه آدم از خوش اندامیت 💪
خنده کنان و بیتوجه به لپ های سرخ شده و اخم برادرش رفت😕
سعید از حرف خواهرش جا خورد😐😳.
فکر میکرد خواهرش خیلی کوچکتر از ان است که جذب خوش اندامی اش شود 🙁
یک لحظه فکر کرد که او خیلی بی حیاست ولی... همانجا شرم وجودش را فرا گرفت خواهرم بی حیاست .من چی؟؟
من با حیام ؟؟؟🤔
باحیام که اینجوری میرم دانشگاه تو جمع دخترای بزرگتر از مهسا؟؟
که چیو ثابت کنم ؟؟ منم کارم مث زنای روسپی نیست؟؟ نمایش اندامم؟؟😥
نه من نمیخوام اینقدر پوچ باشم
من هنوز انقدر پست نیستم فقط...
غافل بودم 😢 خدایا منو ببخش 😭
پیراهن گشاد چهارخانه اش را برداشت و پوشید. از جلوی آینه که رد میشد چشمکی زدو گفت ، زیاد خوشتیپ نیستی ولی مرد مردی💪😊... 💐
✍️نویسنده : خانم خواجوی
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#داستانک
#ضرب_المثل
نَه خانی آمد، نَه خانی رفت...
💎 مرد خسیسی،خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد،ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...عاقبت فریب نَفس،بر وی چیره شد و با خود گفت،قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم،تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است،و چنین به این اندک،آتش آزِ او فرو ننشست و گفت،گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند،خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند...سپس آهنگ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت:این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است...و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت"اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است".
امثال و حکم دهخدا
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#داستانک
🤔محوکتاب مقابلش بودکه ناگهان باصدای بلندموزیک تکانی خورد،انگاربازمثل همیشه بچه های واحدکناری ازمدرسه امده بودندومشغول همخوانی بااهنگ نامناسبی بودند.مشکلی باموسیقی نداشت اماموسیقی خوب وبامفهوم نه این اهنگ های به قول مادرش مبتذل که به روح وروان بچه ضربه میزند.فکری به ذهنش رسید،واحدکناریشان تازه ۱ماه بودکه به اینجا نقل مکان کرده بودندوچندباری خانم خانه رادیده بودوباهم سلام وعلیکی داشتند،باکمی مکث بلندشدومشغول پخت کیک شکلاتی مخصوصش شدوهنگامی که کیک آماده شدآن راباخامه وتوت فرنگی تزئین کردوداخل ظرف زیبایی گذاشت و به اتاقش رفت وبابرداشتن فلشش وظرف کیک چادررنگیش رابرسرانداخت وبه سمت واحدهمسایه رفت.
😊بانفسی عمیق زنگ رافشردوچندی بعدچهره خانم همسایه رادیدوسلام کرد،خانم ناصری هم لبخندی زدوجواب سلامش رادادواوتوضیحاتی بابت کیک دادوبادعوت واصرارهمسایه باکلی تعارف
وباتشکرداخل خانه شد.بچه هابادیدنش دست ازحرکات به قول معروف موزونشان برداشتندوبه اوسلام کردندوجواب سلامشان راباخوش رویی دریافت کردند.بااشاره خانم ناصری نشست وبه فلش داخل دستش چشم دوخت.
🧕+خانم ناصری جان راستش من معلم ابتدایی هستم توی این فلش یه سری اهنگ وسرود وکلیپ آموزشی ومعرفی کتاب برای اوقات فراغت هست که من برای بچه هامیزارم ومناسب سنشونه گفتم به شماام بدم اگه بچه هادوست داشتن بیارین بدین به من بریزم روسیدی یاخودتون انجام بدین،زن همسایه باخوشحالی فلش راازاوگرفت وگفت:خداخیرتون بده والامنم خیلی راضی نیستم که این اهنگ هاروگوش بدن ولی چیکارکنم اهنگ هایی که مناسب بچه های امروزه باشه خیلی کمه اخه اینابانسل های قبل فرق دارن دیگه راضی به شنیدن درقندون لب خندون نمیشن
😄خنده کوتاهی کردوگفت:درسته بچه های امروزه خیلی هشیارن وبرای همین بزرگترابایدخیلی حواسشون باشه تاموزیک وفیلم نامناسب جلوی بچه هانذارن وحرف نادرست نزنن چون خیلی زودتوی ذهنشون ثبت میشه،تربیت بچه بایدتوی اولویت باشه همینطورکه روی خوردوخوراک وپوشاکشون حساسیم روی رفتاروتربیتشون هم بایددقت کردچون آینده سازای مملکتمونن ونبایدروح لطیفشون بااین چیزاخدشه داربشه
-بله کاملاحق باشماست ماپدرمادراخیلی بایدحواسمون به تربیت بچه هاباشه،ممنون ازراهنماییتون.
🗣کمی باهم صحبت کردندوباخداحافظی ازاهل خانه به منزل خودشان برگشت.روزبعدخانم ناصری به همراه بچه هادم واحدشان امدوباتکان دادن سیدی دردست گفت:دست شمارومیبوسه وخنده هرچهارنفرسکوت خانه راشکست.
✍️نویسنده:خانم بزرگی
⭕️ @dastan9 🇮🇷 🌺 🌹
#داستانک
🤔سرکلاس بودم و میخواستم درسو شروع کنم که یهو یکی از بچه ها بلند شد و گفت: خانوووم چرا ما باید حجاب بذاریم ولی مردا نه؟!
👍همه پشت سرش گفتن:آره
☺️لبخندی زدم و گفتم: اول بگید ببینم همه موافقید که خانم ها زیبایی ها و جذابیت بیشتری درمقایسه با مردها دارن؟
😒همه تایید کردن ولی چهره ها شون هنوز ناراضی بود.بدون اینکه حالتمو تغییر بدم یا از جام بلند بشم، به آرومی گفتم: تاحالا رودخونه یا کنار دریا رفتین؟ خب اگه آستین کوتاه پوشیده باشید میبینید دستتون...👚
🙄چند نفرشون گفتن: پوست دستمون میسوزه و لک میشه
✨🧥خنده ریزی کردم و گفتم: ولی اگر تو همون موقعیت لباس آستین بلند بپوشین قشنگی هاتون محفوظ می مونه...
💍نگاهمو در چشم هاشون گردوندم و ادامه دادم: اگر من همین الان به هرکدوم از شما یه گردنبند طلا هدیه بدم با این شرط که ازش تو ی گنجینه حفاظت کنید و اونو جلوی چشم همه و در دسترس عموم قرار ندین و خلاصه از دزدی و آسیب در امان بمونه، قبول میکنین؟
😍همه گفتن:خب اگه واقعا طلا باشه آره
🥇لبخندم عمیق تر شد. گفتم شماها از اون گردنبند طلا خیلی با ارزش تر هستید و زیبایی هاتون امانتی از طرف خداست که از تون خواسته ازش محافظت کنینچی میشه بین این همه کاری که توی زندگی مون واسه دل خودمون و دیگران انجام میدیم، یه کاری هم واسه خدا انجام بدیم و به دستورش عمل کنیم؟
😳😊نگاههاشون پر از بهت و روی لب بعضیاشون لبخند ملیحی بود.
🥰دوستشون دارم و مطمئنم خدا بیشتر از من دوستشون داره
✍️به قلم:خانم غفاری
⭕️ @dastan9 🇮🇷 🌺 🌹
#داستانک
#خواندنی👌👇
🌱روزی ابوریحان بیرونی درس به شاگردان میگفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد…
شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است .
آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده کرد و رفت …
🌱فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود …
🌱یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید:
چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!
🌱ابوریحان گفت:
یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#داستانک
🤔دیدن یا نگاه کردن؟
📱لبه ی جدولِ کنار خیابون نشسته بودم منتظر مهران بودم که باهم بریم بازار موبایل.
😑سرم پایین بود،غرق تو افکارم بودم و با گوشیم ور میرفتم که باصدای تق تق کفش و خنده های چند تا دختر که بهم نزدیک میشدن بقول معروف چرتم پاره شد 😅
😌عطر ادکلنهاشون که با هم ترکیب شده بود جلوتر از اونها به من رسید و حسابی شاخکامو بلند کرد😉
😳تا سرم رو بلند کردم که نگاهشون کنم، میخکوب شدم به بیلبوردی که درست روبروم اون سمت خیابون نصب شده بود و تا قبلش ندیده بودم...انگار مخاطبش من بودم...
😍زیر عکس شهیدی که بعداً اسمش و خوندم (شهید بابایی )، نوشته بود :
👀 «ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن!
👌من شاید تو خیابون ببینم اما نگاه نمیکنم...»
خوب گرفتم مطلبو...
👈این شهید با خودِ خود من بود 👉...
❌با حرفش بهم گفت که اگه یموقع نگاهت افتاد به نامحرم ایرادی نداره اما نباس زل بزنی و تعمّدی چشماتو درگیرش کنیاااا☝️
😞کاری که عادت من شده بود ...
شرمنده شدم و سرمو انداختم پایین..
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷