eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
تصاویر این جوان 23ساله در قامت شهید مدافع حرم به‌خاطر ظاهر کم‌سن و سال او در عکس‌هایش، حسرت راهی را که رفته است بر دل خیلی‌ها گذاشته است.او به خاطر ویژگی های درونی اش , پس از شهادت به الگوی «جوان مومن انقلابی» برای جوانان تبدیل شد و بسیاری از جوانان از اقصی نقاط کشور علاقه خاصی نسبت به این شهید پیدا کرده اند. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
در ادامه گزیده‌ای از سخنرانی‌های سردار اباذری جانشین فرمانده دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین(ع) که در یادواره‌های مختلفی که برای شهید دانشگر برگزار شده را می‌خوانید: ⭕️ @dastan9 🇮🇷
عباس بعد از یک ماه نامزدی آمد پیش من؛ گفت «می‌خواهم به سوریه بروم»، قبلا هم چند بار به من گفته بود، بهش گفتم عباس سوریه رفتن تو با منه، من نمی‌خوام جوانی پیش من باشه که جنگ و خون و آتش را ندیده باشه؛ مطمئن باش بالاخره تو را می‌فرستم؛ اما چرا آنقدر اصرار می‌کنی که الان بروی؟ عباس گفت «حاجی؛ من دارم زمین‌گیر میشم می‌ترسم وابستگی من را زمین‌گیر کنه!». اصرار عباس آنقدر زیاد شد که گفتم عباس برو، وقتی گفتم برو، گل از گلش شکفت. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
عباس یک جوان بیست و سه ساله، در سخت‌ترین مکان قرار می‌گیرد که بیشترین رفت و آمدها و مراجعات و هماهنگی‌ها آنجاست یک لحظه هم به کسی اخم نکرد اخلاق عباس همه‌مان را کشته بود. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
عباس از بیست سالگی شروع کرد به آموزش دادن بچه‌های هم سن و بلکه بزرگتر از خودش. ⭕ @dastan9 🇮🇷
عباس همان‌ کارهایی که ما به آن عمل نمی‌کنیم را انجام می‌داد و همین سبب شد به این مقام برسد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
عباس به چیزهایی که ما به آن آلوده بودیم آلوده نبود. مراقب چشمش بود، مراقب نفسش بود اینطوری نبود که هر شب نماز شب بخواند ولی نماز شب می‌خواند. خلوت داشت, سجده‌های طولانی داشت اگر این‌ها نباشه، اگر عاشق خدا نباشی خدا عاشقت نمی‌شه . عباس دنیا را رها کرده بود و عاشق خدا شده بود. از آن طرف جوانی هم می‌‌کرد. جوانی او حلال بود ولی حواسش بود دچار غفلت نشود. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
عباس رو برده بودند چتر بازی. قبلش اصلا آموزش ندیده بود. بردنش توی هلیکوپتر؛ این را استادش به من می‌گفت؛ بدون استثناء ما کمتر کسی رو می‌بریم توی ارتفاع، اونم سقوط آزاد، حتی بچه‌هایی که چتربازی کار کردن یه ترسی در وجودشا ن هست استادش می‌گفت من توی عباس یه لحظه ترس ندیدم، می‌گفت با چتر دونفره شیرجه زدیم توی این وضعیت همه در حالتی هستند که به فکر خودشونن. اما عباس موبایلش رو درآورده بود داشت از خودش فیلم می‌گرفت. رو هوا در حال سقوط آزاد خونسرد بود. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
عباس تازه داماد بود؛ رفقای عباس در سوریه هم‌قسم شده بودند که از او مراقبت کنند و او را سالم به ایران برگردانند. بعد از شهادتش، من به بچه‌ها گفتم: زهی خیال باطل...!!! خداوند برای او نقشه کشیده بود؛ عباس درس عاشقی را چشیده بود و باید می‌رفت. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
عباس را چند بار در خواب دیده‌ام، یک بار دیدم در جمعی هستیم عباس هم هست. در خواب آگاهی داشتم که او شهید شده. به او گفتم «عباس تو که شهید شدی این جا چه کار می‌کنی؟» گفت: «مگر نمی‌بینید من بین شما هستم.!!!» این را آنقدر با صلابت گفت که توی خواب شک کردم که عباس شهید شده باشه. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
عباس‌ها اگر هزاران کیلومتر جلوتر، گلوی این تکفیری‌ها را نفشارند مطمئن باشید در آینده‌ای نزدیک در شهرهای کشورمان ما مجبور می‌شویم با آنها بجنگیم. عزیزان جوان، بار سنگینی بر دوش شماست، شما نسل آینده انقلاب اسلامی هستید؛ حضرت آقا فرمودند خرمشهرها در پیش است و از جنگ نرم یاد کردند. همه شما در این جنگ نرم مسئولیت دارید. مجاهدت کار آسانی نیست اما شدنی‌ست؛ تلاش کنیم و از خداوند بخواهیم که ما را در این مسیر نگه دارد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست °•○●﷽●○•° +خب،شما که عزیز دل ماییُ... _عو بله بله ادامه بفرمای
ℳoŋtazer-乙ohoor: با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:زینبم تو رو خدا آروم باش چرا انقدر بهونه میگیری مامان؟ بزار بابایی یکم استراحت کنه خسته اس!! مشغول تکون دادن بچه بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد بیرون فاطمه:وای بیدار شدی؟ بمیرم الهی به زینب نگاه کردمو ادامه دادم:از دست تو بچه ی حرف گوش نکن!!! محمد خندید و اومد بچه رو تو بغل من بوسید و رفت تو اشپزخونه تا به صورتش اب بزنه کارش که تموم شد به اتاق برگشت دنبالش رفتم که لباسش رو از تو کمد برداشت. لباس رو از روی شاخه برداشت که تلفنش زنگ خورد تلفنش رو برداشتمو دادم بهش. داداش علی زنگ زده بود. به تماس جواب داد وصدا رو روی بلندگو گذاشت. نگاهش میکردم که گوشی رو روی میزگذاشت و مشغول لباس پوشیدن شد با دقت گوش میکردم که محمد گفت:الو علی:سلام محمد:سلام چطوری؟ علی:خوبی؟ محمد:خوبی چه خبرا؟مخلصم علی:ببخشید دیگه من میخواستم بیام ولی نشد دیگه ببخشید تو رو خدا... محمد:نه بابا کجا بیای؟بابا من به بقیه هم گفتم نمیخواد بیاین حالا گیر دادن میایم. علی:میخواستم ببینمت برا بار اخر اخه... محمد:نه دفعه بعد ایشالله باشه علی:ببین فقط یه کاری باید بکنی بدی دست فاطمه خانوم که برام بیارن محمد:چیو بدم؟ علی:میگم یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانم بیارن. محمد:چه کاری؟ علی:بنویسی امضا کنی که این شخص... این جانب فلانی!!!خب؟ محمد:خب؟ علی:تعهد میکنم که اگر شهید شدم مثلا منو شفاعت کنی! محمد:چیکار کنم؟ علی:بنویسی که تهعد میکنم که اگر شهید شدم منو شفاعت کنی. بعد تا کن بده به فاطمه خانوم بیاره دیگه. محمد:باشه باشه. علی:یادت نره ها؟فقط امضا کنیا... محمد:باشه باشه علی:یادت نره مرتضی تو اون شلوغ پلوغی،الان یه جا هستی انجام بده... محمد:باشه باشه علی:اره کاری نداری؟ محمد:نه قربانت خداحافظ علی:خداحافظ تلفن رو قطع کرد دکمه های لباس سپاهش رو بست زینب یکم اروم گرفته بود. فاطمه:الان جدی میخوای امضا کنی بدی من براش ببرم؟ محمد:اره دیگه فاطمه:پس برای منم بنویس محمد:چی؟ فاطمه:همین که میخوای واسه داداشت بنویسی. محمد:اینکه شفاعت میکنم؟ فاطمه:اره دیگه!! خندیدُ گفت:شهیدم کردین رفت،چشم! فاطمه:چشمت بی بلا زندگی فقط یه چیزی... محمد:چه چیزی؟ فاطمه:اینکه شفاعت نامه ی منو تو حرم حضرت زینب بنویس که خانم شاهد باشه زیرشم بنویس با حوریا ازدواج نمیکنی تا من بیام!!! نگاهم کرد و بلند بلند خندید. محمد:خدا نکنه! جز شما حوریِ دیگه ای به چشم نمیاد! فاطمه:قربانِ شما محمد:فاطمه جان ساعت چنده؟ فاطمه:نزدیک هفت محمد:اوه اوه دیرم شد الان میان دنبالم. فاطمه:خیلی زود داری میری! سلام منو به خانوم زینب برسون! محمد:چشم. شلوارش رو که پوشید از اتاق رفت بیرون. با یه دست ساکش و با یه دست بچه رو نگه داشتم. ساکش رو براش بردم تو هال و گذاشتم روی مبل که دیدم دوباره دست به قلم شده. پایین کاغذ رو امضا کرد و گفت بدم به علی اقا. محمد:دیگه سفارشت نکنم برو خونه ی مامان اینا ببخشید فرصت نیست و گرنه خودم وسایلاتو جمع میکردم میبردمت. فاطمه:نه نمیخواد محمد:خیلی مراقب خودتو این بچه باش خب؟خیلی مراقب باشیا برگردم ببینم ی تار مو از سرتون کم شده دعواتون میکنما!! تو رو خدا مراقب باش یه وقت سر به هوایی نکنی کار دست خودت بدی. دوباره گریم گرفته بود. زینب هم دوباره شروع کرده بود به گریه کردن دلم میخواست محکم بغلش کنم و نزارم از کنارم تکون بخوره دلم میخواست فرصت بیشتری رو کنارش باشم با وجود همه ی ماموریت ها و دوری هایی که از هم داشتیم ولی دوریِ این ماموریت سخت ترین و زجر اور ترینش بود. من صدای خورد شدن قلب و روحم رو به وضوح میشنیدم. استرس همه ی وجودم رو گرفته بود. با وحشیگری هایی که از اون قوم پست و کثیف دیده و شنیده بودم حس میکردم رفتنش برگشتی نداره ولی با یادآوری برگشت دوستای محمد که قبلا رفته بودن به خودم دلداری میدادم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم. قلبم خودشو به شدت به قفسه ی سینم میکوبید. انگار میخواست سینمو بشکافه و ازش بزنه بیرون. همه ی وجودم درد میکرد. حس ادمی رو داشتم که خودش زنده است ولی برای اینکه کسی که دوسش داره زنده بمونه میخواد قلبشو بهش اهدا کنه میخواد وجودشو از خودش جدا کنه. محمد تنها همسرم نبود اون عضوی از وجودم بود به خودم که اومدم متوجه شدم صورتم از گریه خیسه خیسه. محمد بچه رو از بغلم گرفت و گفت:نباید اینجوری ناراحت باشی هم خودت اذیت میشی هم بچه رو اذیت میکنی خانومم. بهم نزدیک شد و دستمو گرفت محمد:خودت میدونی که چقدر عاشقتم... قدم تا شونه ی محمد میرسید منو محکم به سینش فشرد و پیشونیمو بوسید. دلم واسش بیشتر از همیشه تنگ میشد. واسه طرز نگاه کردنش واسه عطر بدنش واسه مدل راه رفتنش واسه طرز حرف زدنش واسه خندیدنش... دوتا دستمو گذاشتم جلوی صورتم تا قیافمو نبینه و بلند زدم زیر گریه. منو بیشتر به خودش فشرد ولی چیز