eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَود💗 پارت74 مهیا، دو کاسه ی بستنی و روی میز گذاشت. زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد. _خب بگو... _چی بگم؟! _چطوری چادری شدی؟! مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد. _چادری شدنم اتفاقی نبود! بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم. زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کنه. _راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته! _آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟! _مثل اینکه صولتی بهشون گفته! مهیا، با عصبانیت چشماش و بست. _پسره ی آشغال... _چته؟! چیزی شده؟! _نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟! زهرا ناراحت قاشق و داخل ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد. _از اینجا رفتند! مهیا با تعجب سرش و بالا آورد! ــ چرا؟!! _یادته با یه پسری دوست بود؟! _کدوم؟! _همون آرش! پسر پولداره!! ــ خب؟! ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیست. _خب... بعد... ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه میبره... مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد. _خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟ _نه شمارش خاموشه! مهیا به ساعت نگاهی کرد. ــ دیر وقته بریم... زهرا بلند شد.... تا سر کوچه قدم زدند. دیگه باید از هم جدا می شدند. زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد. _خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی! مهیا لبخندی زد. _مرسی عزیزم! مهیا لباش و تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت: ــ زهرا... ـــ جانم... ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟! زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا رو بی جواب گذاشت. ــ شب بخیر! مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد. به طرف خانه رفت. سرش و بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن، با خوشحالی در رو باز کرد و به سمت بالا دوید . وارد خانه شد. سلام هول هوکی گفت و به اتاقش رفت. پرده پنجره را کنار زد. به اتاق شهاب خیره شد. پرده کنار رفت. مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق و مرتب می کرد. مهیا چشماش و بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست و پاک کرد. لباس هاش و عوض کرد. یکی از کتاب هایی که خریده بود و برداشت و در طاقچه نشست و شروع به خوندن کرد. برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. اونقدر مهو خوندن بود که زمان از دستش در رفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ شب بود. نگاهش و به طرف پنجره اتاق شهاب چرخوند، که الان تاریک تاریک بود... لبخنده حزینی زد. خودکار و برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: آشفته دلان را همه شب نمیبرد خواب ... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♨️ رضایت امام زمان عجل الله سبب رضایت خدا  🔸در عصر غیبت سیره منتظران ظهور باید به گونه ای باشد که زمینه ظهور و رضایت حضرت رابه دنبال داشته باشد. در عصر غیبت حضرت، منتظران و یاران و دوستداران امام علیه السلام، با دوری از گناه و معصیت و اعمال نیک صالح و اطاعت از دستورات دین می توانند رضایت و خشنودی امام زمان علیه السلام را به دست اوردند. و رضایت امام علیه السلام رضایت الهی نیز است. 🔸در مهمانی وقتی شربت، شیرینی و شکلات به بچه های مودب و با تربیت تعارف می شود، پیش از آنکه چیزی بردارند، به پدر نگاه می کنند و از نگاه او می فهمند که چیزی بردارند یا نه؟ 📌 ما نیز نباید به هیچ کاری اقدام کنیم، جز آنکه بدانیم رضایت امام زمان(عجل الله فرجه) در آن است؛ چون رضایت او، رضایت خداست. 📚 تمثیلات مهدوی؛ حجت‌الاسلام قرائتی ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۶ مهر ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 08 October 2021 قمری: الجمعة، 1 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹دفن پیکر حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم، 11ه-ق 🔹لیلة المبیت، شب آغاز هجرت 🔹آغاز هجرت رسول اکرم از مکه به مدینه منوره، سال سیزدهم بعثت 🔹هجوم منافقین و اهل سقیفه به خانه امیرالمومنین، 11ه-ق 🔹سم دادن به امام حسن عسکری علیه السلام، 260ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️7 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️8 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️16 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️33 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
گفتم آقامهدی دیگه باید ماشین شاسی بلند بخری!روحیات مهدی رو خوب میشناختم خبر داشتم که مهدی اهل این چیزها نیست اما جوابش دگرگونم کردلبخندی زد☺ و در حالیکه به عکس شهدا که در بالای بلوار نصب شده بود اشاره میکرد گفت:من از این شاسی بلندا میخوام همه زندگی مهدی غرق در شهادت بود💔مهدی در هیچ‌حال از غافل نمیشد و در ادای این واجب الهی به هیچ وجه با کسی تعارف نداشت.پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه مدتی با تاکسی مسافرکشی میکرد.یک روز مسافرےکه خانمےچادری بود سوار ماشین میشود و آن خانم در بین راه چادرش را از سر بر میداردو داخل کیفش میگذارد😐.مهدی بدون تردید و معطلی ترمز میزند و خطاب به آن خانم میگوید لطفا پیاده شوید تقویم‌کوچکی به نام مدافعان‌حرم بین وسایل مهدی توجهم را جلب کرد.تقویمی که روزهای حضورش در سوریه را نشان میداد و مهدی تا روز شهادتش را در آن تقویم ثبت کرده بود.در صفحه نخست تقویم نوشته بود تا خدا نخواهد هیچ کار نشود😊تا کار انسان هیچ گاه با گناه پیش نرود.خدایا من خیلی عاجزم.آقا مهدی هر موقع تو جاده کسی رو میدید که کنار خیابون ایستاده و بنزین تموم کرده،حتما خودش رو ملزم میدونست توقف کنه☝حتی اگه رد میشد،دنده عقب میگرفت و از باک ماشین بنزین میکشید و به طرف میداد.دوستان آقا مهدی چند بار بهشون گفته بودند این کار خطرناکه و اگه بنزین روی موتور ماشین بریزه ممکنه ماشین آتیش بگیره؛اما ایشون همیشه میگفت:اگه کار برای رضای خدا باشه هیچ اتفاقی نمےافته☺اگه اون طرف اصرار هم میکرد پولش رو هیچ وقت نمیگرفت و بهش میگفت صلوات بفرست🌸 شهیدمدافع‌حرم 🌹 ⭕️ splus.ir/dastan
‼در ڪتاب زادالعارفین آمده است: شیخ حسن بصری برای عبادت به صحرا رفت، برای استراحت نزد چوپانی نشست و از او قدری شیر خواست. اندڪی بعد، گله چوپان خواست از ڪوه پایین رود ڪه چوپان ندایی داد و بلافاصله گله به جای خود برگشت. شیخ چون این صحنه را دید، حالش دگرگون شد و رنگ رخسارش پرید و صیحه ای زد و غش ڪرد. ✨چون به هوش آمد، چوپان علت را پرسید. شیخ گفت: گوسفندان تو عقل ندارند اما می دانند ڪه تو خیر آنها را می خواهی با شنیدن صدای تو ، سریع اطاعت ڪردند و از بیراهه برگشتند. من ڪه انسانم و عاقل ولی حرف و امر خالق خود را ڪه به نفع من فرموده است ، گوش نمی دهم. ✨ڪاش به اندازه این گوسفندان ، من از خدای خود می ترسیدم و امر و نهی او را گوش می دادم. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📚حکایتی زیبا و خواندنی درویشی تهی‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟» درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟» کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه می‌خواهی؟» درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.» چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیان خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت: «نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.» ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت75 _ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد.... مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه رو رد تماس زده بود... چادرش و مرتب کرد؛ کیفش و برداشت؛ و گفت: _مامان بریم؟! _بریم! مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند. بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در و براشون باز کرد. محمد آقا، خونه نبود و چهار نفر تو پذیرایی نشسته بودند. مریم، سینی شربت وجلویشون گذاشت. _بشین مریم! حالت خوب نیست. _نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم. مهلا خانم، خداروشکری گفت. _پس مادر... مراسم عقدت کیه؟! شهین خانم آهی کشید و گفت: _چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خوان که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست. شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش و پایین انداخته بود. _محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد پس فردا باید مراسم برگزار بشه... مهلا خانم، دستش و روی زانوی شهین خانوم گذاشت. _خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدین.... بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند. مریم روی تخت نشست. _چته مریم؟! مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد. _خبری از شهاب، نیست.. با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش و به میز گرفت، تا نیفته. با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی اومد، به مریم دلداری نده. با لبخندی که نمی تونه اسم لبخند و روش گذاشت... کنار مریم نشست و اونو تو آغوش گرفت. _عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟! مریم از آغوش مهیا، بیرون اومد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد. _ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه! _انتظار زیادی نیست! حقته!اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش... _نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم ! _بلند شو؛ لوس نشو! مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه. مریم لبخندی زدبوسه ای به گونه ی مهیا زد. _مرسی مهیا جان! _خواهش میکنم خواهری. ما بریم دیگه... _کجا؟! زوده! _نه دیگه بریم... الان بابام هم میاد. مریم بلند شد. _تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین.. همونجا با هم خداحافظی، کردند. مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت. با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت. _بریم مهیا جان؟! _بریم... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت76 مهیا، کارتون و جلوی قفسه گذاشت. _بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟! احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت. _آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار. مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد. مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد. _خسته نباشید...دختر و پدر! مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت. _آخیش...مرسی مامان! احمد آقا لبخندی زد. _امروزم خستت کردیم دخترم! _نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم. مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت. _این ها رو برا چی جمع می کنید؟! احمد آقا، یکی از کارتون ها رو چسب زد. برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاج اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد. همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد. مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد. اما تا به گوشی رسید، قطع شد. نگاهی انداخت. مهران بود.... محکم روی پیشانیش زد. موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد. _آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ... _مهیا... مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کُپ کرد. ــ اِ تویی مریم؟! _پس فکر کردی کیه؟! _هیچکی! یه مزاحم داشتم! ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده! مهیا دستش و روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت. _جدی؟! مریم با ذوق گفت: _آره گل من! فردا منتظرتم... _باشه گلم! مهیا تلفن و قطع کرد.... روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد. به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد... _یعنی فردا میبینمش؟! مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه! مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هاش نگاهی انداخت. مهلا خانم به اتاق اومد. _بریم دیگه مهیا... _مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟! _ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه! مهیا چادرش و سرش کرد. کیف و جعبه کادوی رو برداشت. احمد آقا، با دیدنشون از جاش بلند شد. ــ بریم؟! _آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!! مهیا، با اعتراض پاش و به زمین کوبید. ــ اِ...مامان! از خونه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خونه رو طی کردند. احمد آقا دکمه آیفون و فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند. هر لحظه منتظر بود، شهاب و ببیند. در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد. مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند. سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشماش و پاک می کرد. مهیا، که دیگر نمی تونست خودش و کنترل کنه. تکیه اش وبه مادرش داد و... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تلنگر کسی که بهش میگی تنبل ممکنه افسردگی و مشکلات روانی داشته باشه که تو خبر نداری. اون آدمی که فکر می کنی ضعیفه نمیدونی چه مشکلات بزرگی رو پشت سر گذاشته. اون آدمی که بهش میگی منفی‌بین ممکن مبتلا به اختلال اضطراب باشه. بعضی‌ها می‌خندند در حالی که از درون دارن داغون میشن. بعضی‌ها نشون میدن که اعتماد به نفس بالایی دارند اما اضطراب رو مدام تجربه می‌کنند. بعضی‌ها هم خیلی سعی می‌کنند فعال باشند اما افسردگی دارن. پس با بقیه مهربون باش چون زندگی به اندازه کافی سخت هست، هر کسی در درونش جنگ‌های پنهانی داره. به جای برچسب زدن و قضاوت کردن سعی کن دنیای درونی آدم‌ها رو ببینی بهشون گوش بدی و حمایتشون کنی... ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ http://eitaa.com/dastan9
و 🌻ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.  تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ http://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت77 مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش موند... سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت مهیا دیگه نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزنه و از اونا بخواد براش بگن که چی شده تموم وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشماش بود احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت _حاجی چی شده محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت _چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم مهیا نفس عمیقی کشید خودش وجمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد مهلا خانم کنار شهین خانم نشست _شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره شهین خانم اشک هاش و پاڪ کرد _باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم بره... مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم و باز کرد... مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب و نمی بینه ناراحت بود اما خدا رو شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند _چتونه شما پاشید ببینم سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت _قبول نمیکنه پاشه _مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست _مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن _برسن.. من نمیام _یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فکر کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش. _نیستم _هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگاه الان همه به خاطر تو ناراحتن مریم سرجاش نشست _ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز... _داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه... بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه _میگی چیکار کنم در باز شد و سارا لباس هایی که تو کاور بودند و در اورد _الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی چشمکی به روی مریم زد... مریم از جاش بلند شد _سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون _باشه مهیا از اتاق بیرون اومد به دیوار تکیه داد نمی تونست کنارش بمونه چون با هر دفعه ای که نام شهاب وبا گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هاش. از پله ها پایین اومد و به آشپزخونه رفت شهین خانم سوالی نگاش کرد مهیا لبخندی زد _داره آماده میشه شهین خانم گونه ی مهیا رو بوسید _ممنون دخترم _چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند فضای خونه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود مهمونا همه اومده بودند... و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند همه از جاشون بلند شدند... مهیا با تعجب به اونا نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشون رفت همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد _میگم شهین جون جا کمه خو _سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید و نگاهی به مهیا انداخت محمد آقا با اخم استغفرا... گفت مهیا که تحمل این حرف ها رو نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود عقب رفت _ببخشید الان میام مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست... و سرش و روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتونست جلوی اشک هاش و بگیره _دخترم مهیا سریع سرش و بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا وایستاد زود اشک هاش و پاک کرد _بله محمد آقا چیزی لازم دارید _نه دخترم.فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم _نه حاج آقا اصلا من... _دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟ مهیا سرش و پایین انداخت _بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم مهیا لبخندی زد _چشم الان میام محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه بیرون رفت... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ http://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت78 در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد ــ دستت طلا مامان _نوش جان گلم بشقاب و روی میز تحریر گذاشت _داری چیکار میکنی مهیا جان _دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد _می خوای بزاریشون تو انبار _نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد _اینا چی مهیا سرش و بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت _نه اینا دیگه لازمم نمیشه _میندازیشون؟؟ ــ آره مهیا کارتون و بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد _آخییییش راحت شدم مهلا خانم از جاش بلند شد _خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟ مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد _نه فک نکنم برسم .شما میرید _نه فقط پدرت میره مهیا سری تکون داد گوشیش زنگ خورد.... مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد... احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش اومد مهیا کنار پدرش زانو زد _بابا حالت خوبه احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هاش حرف بزند...اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره رو بست _چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود _چرا بلند شدید بابا ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی _با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه _نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم مهیا نگاهی به پدرش انداخت _باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم ـــ زحمتت میشه مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت... لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای رو لبنانی بست و چادرش و سرش کرد گوشیش و تو کیفش گذاشت نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند اونا رو برداشت بوت های مشکیش و پا کرد _خداحافظ من رفتم _خدا به همرات مادر تند تند از پله ها پایین اومد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود می خواست به مریم زنگ بزنه که با هم برون... تا شاید بتونه از دلش در بیاوره چون روز عقد زود به خونه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد... صدای ماشین از پشت سرش اومد از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی _مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می اومد خودش و به طرف مخالف پرت کرد ماشین سریع از کنارش رد شد روی زمین نشست چشماش و از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهنش خشک شده بود _حالتون خوبه با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش وایستاد چشماش و باز کرد سرش و آروم بالا آورد با دیدن شهاب که روبه روش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش سرازیر شد چشماش و روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید _مهیا خانم چیزیتون شد؟؟ ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی تونست جواب بده شهاب از جاش بلند شد مهیا با ترس چشماش و باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا وایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا اومد بطری آب و به سمتش گرفت _بفرمایید مهیا بطری و گرفت و آروم تشکری کرد یکم از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها رو جمع کرد _برای شما هستن مهیا لبانش و تر کرد _نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی شهاب سری تکون داد... مهیا کتاب ها رو از دست شهاب گرفت _خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدن هم بخیر با اجازه مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد _این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید _نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود مهیا تند تند قدم برمی داشت... نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برشته برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت... که مهیا لبخندی زدو گفت _نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند... سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد... گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد _جواب بده پشیمون میشی... 🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍂قسمت نشد که گاه به گاهی ببینمت حتی به قدرِ نیم نگاهی ببینمت... 🍂آقا خدا نیاوَرَد آن روز را که من سرگرم میشوم به گناهی ببینمت... 🍂دارم یقین که روزِ وصالِ تو میرسد ذکرِ لبم شده که الهی ببینمت... تعجیل در فرج مولایمان صلوات ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۷ مهر ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 09 October 2021 قمری: السبت، 2 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹احتجاج سلمان بر مردم در دفاع از امیرالمومنین، 11ه-ق 🔹تخریب و سوزاندن کعبه به امر یزید لعنة الله علیه، 64ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️6 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️7 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️15 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️32 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔆 🔹«عروس و مادر شوهر» 🔻دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جَر و بحث می‌کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سَمّی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بُکُشَد! 🔸داروساز گفت اگر سَم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد، همه به او شک خواهند کرد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شَک نبرد. 🔹دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته‌ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد، تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سَم را از بدنش خارج کند. 🔸داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨ 🔥 لحظات جان دادن كافر مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از ✍امام صادق (ع )نقل مي‌كند: كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد مي‌كشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع مي‌كني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟ علي عليه‌السلام عرض كرد: يا رسول‌الله تا به حال چنين دردي نداشته‌ام. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت مي‌آيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را مي‌گيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد مي‌زند... حضرت علي (عليه‌السلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسول‌الله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم. بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح مي‌شوند: 🔥1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم مي‌كند 🔥2- گروهي كه مال يتيم مي‌خورند 🔥3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد. 📚بحارالانوار،ج21،ص287 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔴 حڪایت عجیب دزدى با نام امام حسين عليه السلام!!! از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده : در ايام توقفم در كربلا حاج حسن نامى در بازار زينبيه ، دكانى داشت كه مهر و تسبيح مى ساخت و مى فروخت . معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد و مثقالى يك اشرفى مى فروشد. روزى در حرم امام حسين عليه السلام حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش ‍ را برد. زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت : يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزينه زندگيم را بردند. به كجا شكايت ببرم ؟ حاج حسن مزبور حاضر متأ ثر شد و با همين حال تأ ثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد. شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا گفت : از حال زائرت كه خبر دارى ؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند. امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم ؟ اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم . حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟ حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گيرى. اگر مال من است چرادر برابرش پول مى گيرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى ؟ عرض كرد: آقا جان !از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم . امام حسين عليه السلام فرمود:پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم . دزد پول زائر، گدايى است كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند، پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده . حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين عليه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود. حاجى فرياد زد: مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم . گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد، اين مرد دروغ مى گويد، كسى حرفش را گوش ‍ نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد. بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت : اين مالها از من نيست حلال شما. بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش ‍ مى كرد. 📚منبع:حكاياتى از عنايات حسينى : ص 34 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت79 اولی و دیلیت کرد... دومی و لمس کرد با خوندن پیام ازعصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفته _اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی شماره مهران رو گرفت _ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم _خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی _اِ خانومم بد دهن نباش _خانومم ومرض... آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی _نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد _تو از جونم چی می خوای؟؟ _فقط تورو می خوانم _احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن... نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم گوشی رو قطع کرد.... با دست پیشانی اش و ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود _شما گفتید که اینطور نیست مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت.... شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد... 🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت80 مهیا، نمی تونست تو چشمای شهاب نگاه کنه. سرش و پایین انداخت.... _سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی به موهاش کشید. _پس قضیه تلفن و حرفاتون چی بود. _شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. _فالگوش؟! جالبه!!... خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. _نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید. _من هم تازه فهمیدم کار اونه! _کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشه گفت. _بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!... شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دونست چرا این دختر اینطودی رفتار می کنه. در پایگاه رو قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش و روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که می خواست انجام بده، مصمم بود....اما با اتفاق امروز.... وقتی اونو تو کوچه دید، اونو نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می اومد، با تمام توانش اسمش و فریاد زد. وقتی ماشین رد شد و مهیا رو روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید. ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین و روشن کرد و به سمت خونه رفت. بعد از اینکه ماشین و تو حیاط پارک کرد، به طرف تختی که تو کنار حوض بود؛ رفت و روی اون نشست.... شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. اون می دونست تو دل پسرش چه میگذره... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد‌. _سلام حاج خانوم! _سلام پسرم! چیزی شده؟! شهاب، خودش و بالاتر کشید و سرش و روی پاهای مادرش گذاشت. _نمیدونم! شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت.... موهای پسرش و نوازش می کرد. _امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟! _چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم! شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونی شهاب کاشت. _سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو... شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آروم بخشی زد. _مریم کجاست؟! ــ با محسن رفتند بیرون. شهاب چشماش و بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرمش برسه... 🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚حکایت شخصی به نام جعفری نقل می کند: حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحمن می بینم؟ گفتم: او دایی من است. حضرت فرمود: او درباره خداوند حرفهای نادرست می گوید و به جسم بودن خدا قایل است. بنابراین، یا با او همنشین باش ما را ترک کن! یا با ما همنشین باش از او دوری کن! زیرا هم با ما همنشین باشی، هم با او ممکن نیست. چه اینکه او دارای عقیده فاسد است. عرض کردم: او هر چه می خواهد بگوید وقتی که من به گفته او معتقد نباشم، در من چه تأثیری می تواند بگذارد. امام علیه السلام فرمود: آیا نمی ترسی که بر او عذابی نازل شود، هر دو یکجا گرفتار شوید؟ سپس حضرت داستان جوانی را تعریف کرد که خودش از پیروان موسی علیه السلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود: آن گاه که سپاه فرعون (در کنار رود نیل) به موسی و پیروان او رسید. آن جوان از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کرده به موسی ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه کج خود با فرعون ادامه داد. جریان را به موسی علیه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند که آیا او اهل رحمت است یا عذاب؟ حضرت فرمود: جوان مشمول رحمت الهی است چون در عقیده پدر نبود ولی هنگامی که عذاب نازل گردد، نزدیکان گناهکاران نیز گرفتار می شوند. آتش بدی بدکاران، خوبان را هم به کام خود فرو می برد. 📚 بحار ج 45، ص 350 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
سلام ممنون ازکانال خوبتون خیلی عالیه 🌺🌸 من یه سوتی دارم مال ۱۷سال پیش .باردار بودم ماه اخر با خواهرم رفتیم دکتر زنان .همیشه ازپله میرفتم اوندفه حوصله نداشتم برای اولین بار ازاسانسورساختمون پزشکان استفاده کردم .وقتی رسیدیم طبقه دکترم .دیدم در اسانسور باز نمیشه منو میگی شروع کردم به سمت دررفتن وای خدایا ابوالفضل چکارکنیم یهو دیدم در ازپشت سر بازشد چندتا خانم واقا وایساده بودن خانومه گفت چرا نمیایین بیرون خانوم منو خواهرمم پشت به در .چند نفرم جلوی در اینطوری😳😳.نگو وردی وخروجی اسانسوردراش فرق میکرده 🙈🙈.واای نمیدونستیم بخندیم یا خجالت بکشیم .انگار ازپشت کوه اومدیم 😂😂😂😂.ازاسانسو ر اومدیم بیرون ازشدت خنده نمتونستیم حرف بزنیم مریضا هاج و واج مارو نگا میکردن .ازشدت خنده سرخ شده بودیم الانم بعد ۱۷سال تا باخواهرم میریم تو اسانسور میچسبه به دیوار پشت سر هی میگه یا ابالفضل یا خدا حالا چکار کنیم 😂😂😂😂😂😂.الان که اینو نوشتم غش کردم ازخنده شوهرم میگه چیشده تعریف کردم بچهاموشوهرم ازخنده روده بر شدن .🤪🤪🤪🤪🤪 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت81 _وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! _آره! مهیا نمی تونست باور کنه. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. _سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. _نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جاش بلند شد،... دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. _جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. _لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت.... زود لباس هاش وعوض کرد. چادرش و سرش کرد. بوت هاش و پا کرد و به طرف پایین رفت... در و باز که کرد... همزمان شهاب از خونه بیرون اومد. مهیا تا می خواست سلام کنه، شهاب بهش اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون اومد.... عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. _سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! _سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! _خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. _خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. _واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! _چی گفت؟! _کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به روش زدو بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خودش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میده تو خونه نمونه ؟!! غمگین، پول و از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم و دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش و بلند کنه؛ پرسید: _نام ونام خانوادگی؟! _مهیا رضایی! محسن سرش و بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. _سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! _سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! _شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! _بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم و صدا زد. _حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. _نامرد گفتی نمیام که!! _قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم اونو تو آغوش گرفت. _ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت. _برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: _آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. _الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. _اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: _امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. _شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی به موهاش کشید. لیست و برداشت. _من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دونست، چرا اینقدر تلخ شده بود... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت82 ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟! ـــ آره مامان! با دخترها و آقا محسن میریم معراج شهدا... ـــ بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید. ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟! ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند. ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم. ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده. ـــ چشم! از پله ها پایین اومد. در و باز کرد،دخترها دم در بودند. ـــ سلام! همه جواب سلامش و دادند. مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد. ـــ بریم دیگه؟! مریم بهش اخمی کرد. ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم... سارا، ایشی گفت! ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟! مریم خندید. ـــ دیوونه تو و سارا و... چشمکی بهش زد. ـــ نرجس جونت با شهاب میاید! این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با اومدن اسم شهاب، اخم هاش و تو هم جمع شد. شهاب و نرجس اومدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آروم سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش و داد. مهیا اخم هاش و جمع کرد. و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرده!! همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجاش مونده بود. حتی وقتی سارا صداش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صداش کرد. مهیا به خودش اومد. ـــ خانم محترم بیاید دیگه! و با اخم سوار ماشین شد. مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار حتماً کله اش و می کنه. سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت. مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت. نمی دونست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد. دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند... چشماش و محکم روی هم بست. ـــ حالت خوبه مهیا؟! مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد. ـــ خوبم! سرش و بلند کرد، با اخم شهاب تو آینه مواجه شد. مجبور شد سرش و پایین بیندازد. موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش و درآورد. با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستاش و مشت شد.رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد. ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت. و آروم زیر لب شروع به غرغر کردن کرد. سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند. سارا به مهیا که تو خودش جمع شده بود، و چمشاش سرخ شده بودند نگاهی انداخت. مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کر د، این مرد همون شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد. به محض رسیدن مهیا پیدا شد. سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت: ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود. نرجش حالت متعجب به خود گرفت: 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️ چشم من در پی دیدار تو سرگردان اسٺ و سرا پاے وجودم ز غمٺ حیران اسٺ خبر از حال تو آقا ڪه ندارم هرگز لااقل از تب تو دیده ے من گریان اسٺ بہ ڪجا خیمہ زدے یوسف گم گشتہ من بنگر از دورے تو حال دلم  ویران اسٺ گوشہ چشمی ڪن و این سائل خود را دریاب ڪه نگاه تو بہ این قلب سر و سامان اسٺ خوشبحال شهدا،یك شبہ ره را رفتند هرڪه شد همسفر تو،سفرش آسان اسٺ روضہ هایی ڪه بہ هر شام و سحر می خوانی چون شرر بر جگر عالمیان سوزان اسٺ ⭕️ splus.ir/dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۸ مهر ۱۴۰۰ میلادی: Sunday - 10 October 2021 قمری: الأحد، 3 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️5 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️6 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️14 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️31 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9