eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✍ هرچه داریم امانت‌های خدا هستند 🔺چوپانی که بسیار مؤمن بود، در روستای دوری زندگی می‌کرد. روزی تنها پسر نوجوانِ خویش را بر اثر بیماری از دست داد، اما صبوری کرد. مدتی بعد همسرش بیمار شد و از دنیا رفت ولی چوپان باز هم ناشکری نکرد و از عبادتِ خدا سست و ناامید نشد. 🔸مردم از او درباره این همه صبرش سؤال کردند. او گفت: من صبر و تسلیم را از گوسفندانم آموختم. گوسفندانِ مرا گرگ هم می‌خورد و من هم می‌خورم. اما گوسفندانم از دیدنِ گرگ، فراری می‌شوند ولی از دیدنِ من فرار نمی‌کنند چون می‌دانند من برای بزرگ‌ شدن و زندگی آن‌ها زحمت کشیده‌ام. با آن‌ها برای سیر شدنِ شکمشان آواره کوه و بیابان شده‌ام برای اینکه آنان در امان باشند. شب‌ها با آن‌ها بیدار مانده‌ام و سرما و گرما کشیده‌ام ولی گرگ هیچ زحمتی برای آن‌ها نکشیده است. 🔸وقتی پسرم و همسرم را خدا داده بود و او بیشتر از من، آن‌ها را دوست داشت و برایشان زحمت کشیده بود، پس بعد از گرفتن آن‌ها من هرگز از خدایِ خود روی برنگردانم و طلب‌کارش نشوم. 🔸مهم گرفتنِ فرزند و همسرم، از دستِ من نیست، مهم آن است که چه کسی آن‌ها را از من گرفته باشد. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌼روضه های که قبول نشدن ✍️ مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره )میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از دربمسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند. سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم السلام علیک یاابا عبدالله... دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان... دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم... شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم. وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛ نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی.... آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟ میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود. بنازم به بزم محبت که در آن گدایی و شاهی برابر نشیند... 📚منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
نتیجه ی عمر آیت الله قاضی رحمةالله علیه !!! . . حجةالاسلام شیخ علی بهجت نقل میکند که: . پدرم با استاد شروع نکرد بلکه با استاد تمام کرد. . یافته ی پدرم این بود،می‌فرمود: . «ترک معصیت به دقت و نماز اول وقت، کافی است تا انسان به بالاترین مقامی که برای او امکان دارد برسد.» ـ به همین سادگی و از بس این ساده است، کسی باور نمی‌کند. . پدرم آیة الله بهجت می فرمود: . آقای قاضی در اواخر عمر به این نتیجه رسید و گفت: . «ترک معصیت و نماز اول وقت برای رسیدن به مقامات عالیه کافی است.» . پدرم می فرمود: من این نظریه استاد را جرأت نکردم برای هم کلاسی‌های خودم نقل کنم؛ به دلیل اینکه با برنامه‌های سی چهل ساله استاد منافات داشت. چیزی نگفتم تا اینکه حرف خود به خود پراکنده شد و من نیز گفتم: بله من این موضوع را از ایشان شنیدم. دوبار هم شنیدم. . پدرم خودشان نیز از همین راه رفته بود. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨ 👌حکایت ✍در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه. فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود. مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"! کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد: یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده. حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،به آرامی و خونسردی می گوید: " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد. 🔹تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن 🔸که خواجه خود روش بنده پروری داند ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔵 💠 راه نجات از هلاکت... 🔹امام عسکری درباره فرزندشان فرمودند: "بخدا قسم او قطعا غيبتی طولانی خواهد داشت که هيچ کس در آن از نجات نمی يابد مگر کسيکه: خداوند بزرگ او را در اعتقاد به امامتش ثابت بدارد؛ و به او برای تعجيل فرجش بدهد." (کمال الدين و تمام النعمة، باب38) 🔹منظور از هلاکت در اين کلام نورانی، انحراف از مسير حق و خروج از جاده مستقيم ايمان است. بر اساس روايات، اين هلاکت و انحراف در دوران غيبت بسيار شديد و فراگير است؛ تا آنجا که فردی صبحگاه مؤمن است ولی شبانگاه از دين خارج شده و کافر می‌ گردد و بالعکس. (غيبت نعمانی باب12) 🔹امام عسکری «دعا کردن برای فرج» را به عنوان نسخه ای شفابخش براى نجات از اين ورطه هولناک در اختيار ما قرار داده و آن را «تنها راه رهايی» معرفی نموده اند. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۶ دی ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 27 December 2021 قمری: الإثنين، 22 جماد أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹وفات حضرت قاسم پسر امام کاظم علیهما السلام 📆 روزشمار: ▪️11 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️21 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️28 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️37 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️38 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
👈این داستان کاملا واقعیست و بدون واسطه بدست تیم تحریریه کانال شمیم آشنا رسیده است. 🌺دعاي هفتم صحيفه سجاديه را جدي بگيريد. 🔹چند ماه پیش شوهرخواهرم گرفتار تنگي‌نفس و سرفه و... شد و با حدس احتمال ابتلا به کرونا خودش را قرنطینه کرد. بعد از گذشت چند روز و مراجعه به دکتر و تأیید کرونا و شروع درمان باز هم بهبود نیافت و حالش تفاوت خاصی نکرد و تنگی نفس ادامه داشت. در همین روزها خواهر بنده متوجه پيام مقام معظم رهبري مبني بر قرائت دعاي هفتم صحيفه سجاديه می‌شود و آن كليپ صوتي مسئول آزمايشگاه ويروس‌شناسي و سرم‌سازي را می‌شنود که قرائت دعای هفتم صحیفه بر کشت ویروس‌ها تأثیر منفی گذاشته و... خلاصه این‌که خواهرم فايل صوتي اين دعا را دانلود می‌‌کند و مرتب در منزل پخش مي‌‌كند. خواهرم می‌گفت به‌طور معجزه‌‌آسایی سنگيني قفسه‌ سينه و تنفس شوهرم از لحظه پخش دعا به سرعت رو به بهبودي مي‌رود. ✍️ مهدی حق‌بین ⭕️ @dastan9 🌺
✨﷽✨ ✍ جنید بغدادی قیافه بسیار کریه و زشت داشت. نوشته‌اند به خواستگاری بیش از 100 زن و دختر رفت کسی حاضر به ازدواج با او علی‌رغم سواد و معرفتش نشد. روزی در درب مسجد جامع بغداد ایستاده بود که دختری زیبا چشم در چشمان شیخ دوخت. شیخ این طرف و آن طرف را نگاه کرد و دید کسی دور و برش نیست . پس مطمئن شد دختر غمزه‌هایش برای او بود. دختر زیبا با غمزه‌ای او را به دنبال خود کشید. دختر در مغازه جواهر فروشی رفت. و شیخ بیرون حجره ایستاد. دل شیخ می‌لرزید که مبادا سر کار گذاشته شده باشد که ناگاه دید دخترک شیخ را به جواهر فروش نشان می‌دهد. دل شیخ برید و صد دل شیدا شد. عرقی سرد از عشق بر پیشانی‌اش نشست. بدن ضعف شد و همانجا نشست. دخترک بیرون آمد و رفت شیخ داخل شد. از جواهر فروش پرسید آن دخترک چه انگشتری برای من سفارش داد؟ جواهر فروش لبخندی زد و گفت : بگذر از راز نپرس. شیخ اصرار کرد. جواهر فروش گفت این دخترک سال‌ها پیش سنگ عقیقی به من داد و از من خواست نقش دیوی بر روی آن حک کنم تا دخترک از زخم‌چشم در امان باشد. من گفتم من دیو تا کنون ندیده‌ام، امروز پس از یک سال تو را بازار دیده و به مغازه‌ام کشید و گفت آن دیوی که می‌خواهم این است. شیخ زار زار گریست و گفت خدایا شکرت به من جمال ندادی کنون بر من این نعمتت آشکار شد، که اگر کوچک‌ترین جمال داشتم مدت‌ها پیش تو را رها کرده بودم. ♦️ ❀عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُوا❀ ۩شايد چيزی را، ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد و شايد چيزی را دوست داشته باشيد و برايتان ناپسند افتد خدا می‌داند و شما نمی‌دانيد.۩ ✨216 سوره بقره✨ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
💔 درد و دل یک جوان 💔 آخه چطور میشه اینارو بخونیم ولی کاری نکنیم!!! 💔سلام حرف دل جوونا رو هم تو کانال میذارین؟؟ بخدا حالمون بده دختر خواستگارشو رد میکنه چون دلش پیش یه پسری گیره. پسر میگه زن نمیخوام درگیر یه دختریه. اگرم زیاد بند خدا پیغمبر نباشه که درگیر خیلی هااس. دختر 17ساله دیدم عجله داره ازدواج کن فقط بخاطر اینکه به گناه نیفته. اونوقت پیش خونوادش جرئت نمیکنه حرفشم بزنه. پسر 20ساله از دختری خوشش اومده به خونوادش میگه، میگن کی به تو زن میده خونواده دختراا هم ک ماشالله توقع دارن پسر تو سن کم در حد مدیر عامل شرکتx باشه. وقتی خواستن ازدواج کنن و نذاشتن بدون ازدواج بهم نزدیک میشن و دل میبندن بهم. بعد پدر مادره میمونن چرا بچه مون از راه بدر شد. من خودم میخواستم ازدواج کنم از 17سالگی. الان21سالمه نشد و نذاشتن، خیلی تلاش کردم به گناه نیفتم تبریک بگین به پدر مادرم، الان4ساله دلبسته ی یه نامحرمم که خداروشکر اونم دلبستمه. هنوزم با چنگ و دندون داریم جلوی گناه رو میگیریم.. و همه تلاشمون اینه زودتر ازدواج کنیم.. پسر مومن خانواده دار سالم به جرم اینکه سربازه، کار نداره، رفته درس بخونه نگید بی سواده الان پول نداره. ولی جنم داره صبح تا شب دنبال ساختن یه زندگیه، پدر محترم ردش کرده بدون اینکه بزاره حرفشونو بزنن. 💔دردمونو به کی بگیم😔 همین مطالب رو نمیبینن و قبول ندارن پدر مادرامون میبینن میخوام ازدواج کنم میگن حالااا فعلا وقت داری هنوز زوده. اگر ترس گناه نبود انقدرم عجله نداشتم چون مشکلات همیشه هس هر چی جلوتر میریم بیشتر میشه 💔کاش بتونید حرف دل جوونا رو پخش کنید تا حداقل پدر مادرای نسل بعد ما اندازه سر سوزن حالیشون بشه جاهلانه چه ظلمی میکنن.... ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ حرف ما : پدر و مادرها لطفا بیشتر متوجه احوالات دخترها و پسرهاتون باشید.... لطفا کمی این جوان‌ها رو درک کنید... ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
توجه📣توجه📣توجه📣 با سلام و آرزوی بهترین ها برای شما دوستان و بزرگواران رمان جدید کانال داستان های ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت اول در دنیایی که ما انسان ها در آن زندگی میکنیم،اتفاقات خوب و بد زیادی ،ممکن است برایمان بیفتد! این اتفاقات گاهی مسیر زندگیمان را عوض میکنند.و این تغییر مسیر،یک شروع است،شروعی دوباره برای زندگی♡ همینطور که داشتیم با بچه ها از باغ خارج میشدیم،دنبال موبایلم میگشتم که یادم افتاد،توی باغ جاگذاشتم. --ساسان!ساسان!؟ همینطور که داشت تلو تلو میخورد ،به طرفم برگشت و با چشمای نیمه باز و خمارش بهم زل زد.؟ _راستش من موبایلم رو جا گذاشتم،شما برید من خودم میام. یه پوزخند زد و با سر تایید کرد. راه رفته رو برگشتم ودر ویلا رو باز کردم،بوی گند سیگار و مشروب ،بدجوری حالمو بد کرد!همینطور که بایه دست دماغمو گرفته بودم به طرف مبلی که موبایلم روش بود رفتم و موبایل رو برداشتم. از ویلا بیرون اومدم و همینطور که داشتم از باغ خارج میشدم،به این فکر میکردم که،خاله سوری بد بخت باید فردا با اون کمر دردش اینحارو تمیز کنه،و چقدرم فوش نثار ماها میکنه‌....! سوار ماشین شدم و به طرف شهر حرکت کردم. چون باغ خیلی دور تر از محوطه شهر بود،انگار که جاده رو بسته بودن و فقط ماشین من حق ورود به اون خیابون رو داشت،تاریک تاریک! راستش اولش یه نمه ترسیدم ولی بعدش ترسم تبدیل به عادت شد. کم کم تیر برق های کنار جاده شروع شد،و این یعنی وارد شهر شده بودم. یدفعه حالم بد شد و مجبور شدم توقف کنم. از شانس من کنار یه بستنی فروشی ایستاده بودم. با همون حال نامیزون از ماشین پیاده شدمو به طرف مغازه رفتم ،نمیدونم چرا معازه دار که یه پسر هم سن و سال خودم بودم یه طور مشکوکی بهم نگا میکرد. یه آب معدنی گرفتم و تلو تلو خوران خودمو به ماشین رسوندم،یکم از آب رو خوردم و بقیشو همونطور که وایساده بودم ریختم رو صورتم،خیسی صورتم رو باد ملایمی که در حال وزیدن بود از بین برد ولی انگار تو بدنم تنور روشن بود. حس میکردم پاهام تحمل وزنمونداره. همونطور که به ماشین تکیه داده بودم نشستم. باد موهامو به این طرف و اونطرف میبرد. باهمون چشمای نیمه بازم به آسمون خیره شدم،سیاه سیاه،اونقدری که دل سیاهم از نگاه با آسمون سیاه تر شد. تو فکرم برگشتم به عقب،به روزایی که من یه پسر ۱۹-۱۸ساله بودم. عاشق درس،اونقدری عاشق درس خوندن بودم که برعکس بقیه دلم میخواست زودتر کنکور بدم. از پدر و مادرم تا همسایه ده متر اونور تر خونمون همه و همه ازم راضی بودن، به قول معروف آسه میرفتم و آسه میومدم. یه خونواده معمولی داشتم،پدرم کارخونه دار و مادرم معلم بود. ولی به قول خودش به اجبار پدرش این شغل رو انتخاب کرده بود و آخر سر هم دووم نیاورد. استعفا داد............. 🍁نویسنده :حلما 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت اول در دنیایی که ما انسان ها در آن زندگی میکنیم،اتفاقات خوب و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت2 تک فرزندخونواده ی رادمنش،سال آخر دبیرستان بودم. یه روز همینطور که داشتم از محوطه خارج میشدم،یه نفر داشت اسم من رو صدا میزد،عکس العملی نشون ندادم و به راهم ادامه دادم. دستی به کمرم خورد،سرمو که برگردوندم،یه پسر با یه قد متوسط،هیلکی تپل،با صورتی گرد و موهای مشکی که سیاهی چشماش کاملا مشخص بود. در حالی که داشت به من لبخند میزد دستشو جلو صورتم تکون میداد --حالت خوبه؟ --بله ممنونم یه لحظه حواسم پرت شد،نشناختمتون شما؟ --خب من اسمم ساسانه،ساسان وصال،سال دومیم و تازه اومدم اینجا،تو این چند روزیم که اومدم هیچ دوستی نتونستم پیدا کنم،تا اینکه یه روز شمارو دیدم و پیش خودم گفتم که شاید بتونم با شما رفیق بشم. دستشو به طرفم دراز کرد --قبول؟ نمیدونم چرا یه حس بد داشتم،یه حسی که جلودار دستم میشد،ولی منم باهاش دست دادم --منم حامدم. حامدرادمنش.از آشناییت خوشوقتم. --منم همینطور آقا حامد. --خب دیگه من باید برم ،بقیه صحبتا بمونه واسه فردا.....! اون روز همش تو فکر بودم،یه حسی ته دلم گواه بد میداد،انگار که یه علامت خطر بود،امامن ازش بی خبر بودم....! روزها می گذشت و من و ساسان بیشتر باهم رفیق شده بودیم. پسر بدی نبود‌، میشد بهش اعتماد کرد،شاید بخاطر اینکه من برادری نداشتم،حکم یه برادر کوچیک تر رو واسم داشت.... یه روز که داشتیم با هم حرف میزدیم ،ازم درخواست کرد که باهاش به مهمونی برم. اولش قبول نکردم،چون نمیدونستم که قراره کجا بره و با کی بره(هه اون موقع این چیزاواسم مهم بود) ولی بعد بااصرارای ساسان قبول کردم برم. اون روز بعد اینکه از مدرسه اومدم ،بهم پیام داد که ساعت ۶ عصر آماده باشم خودش میاد دنبالم. نزدیکای ۶ بود که یه تیپ شیک و مردونه زدم و به مامان گفتم میخوام برم مهمونی،اونم قبول کرد. تو راه ساسان انقدر منو خندونده بود که حال حرف زدن نداشتم. بعد یه ساعت که تو راه بودیم جلوی یه ساختمون تقریبا بلند،توقف کرد و ازم خواست پیاده شم. باهم به طرف ساختمون راه افتادیم. ساسان جلو میرفت و منم به دنبالش. با آسانسور به طبقه ای که ساسان گفت رفتیم و روبه روی در یه واحد ایستادیم،ساسان در زد و یه پسر قد بلند درو باز کرد. وقتی وارد شدیم چندتا پسر دیگه هم توی خونه بودنو روی مبلا لم داده بودن،تا ساسانو دیدن همشون ایستادن و باهاش خوش و بش کرد،با چشماشون به من اشاره میکردن که ساسان منو بهشون معرفی کرد. همون پسری که در رو باز کرده و حالا فهمیده بودم اسمش کامرانه،تعارف کرد بشینیم و بعد برامون کیک و بستنی آورد،خودشم نشست و همگی مشغول صحبت بودن که تلفن کامران زنگ خورد،رو صفحه رو نگاه کردو با یه چشمک --به به جوجه رنگیا از راه رسیدن. اولش نفهمیدم منظورش کیه ولی بعد که گوشیشو گذاشت رو بلندگو صدای نازک یه دختر بود. همون موقع حس کردم که قراره یه اتفاقی بیفته،ولی به روی خودم نیاوردم. چند دقیقه بعد زنگ آپارتمان زده شد و بعد ازچند ثانیه کامران همراه با چهار تا دختر به جمعمون اضافه شدن،هضم اون اتفاق واسم سخت بود واسه خاطر همین،با یه اخم و به حالت سوالی به ساسان نگاه کردم،اونم شونه بالا انداخت وبلند شد رفت به تک تک دخترا سلام کرد. همشون به من اشاره میکردن که ساسان منو به اونا معرفی کرد،یکی یکی سلام کردن و منم خیلی جدی جوابشون رو دادم. یکی شون با خنده گفت --مثل اینکه آقا حامد هنوز خودمونی نیستن، بعدش یه خنده بلندی کرد. اما من سرمو پایین انداختم و ترجیح دادم سکوت کنم. بعد از پذیرایی از دخترا کامران روبه دخترا گفت --خب بچه ها چرا نشستید‌؟ پاشید آماده شید دیگه! کم کم داشتم به ماجرا پی میبردم و اول خودمو و بعد هم ساسانو به خاطر اونجا رفتنم لعن و نفرین میکردم ............... از اون شب من عوض شدم،عوض که نه بهتره بگم عوضی شدم،نمیدونم اون شب چه نیروی کثیفی منو با اونا همراه کرد،ولی هر چی که بود،زورش زیاد بود و من رو از یه جایی به جای دیگه برد.... اولش یکم به قول ساسان بد قلقی میکردم ولی بعدش دیگه راه افتادم. هر هفته مهمونی و سیگار کشیدنای به قول خودم تفریحی برام جای درس خوندن رو پر کرده بود.... به هر جون کندنی بود،کنکور دادم و توی دانشگاه مهندسی برق مشغول شدم. ولی یه چیزی اینجا میلنگید،اونم من بودم. دیگه از درس خوندن لذت نمیبردم،فقط واسه رفع فراغت درس میخوندم،نمراتم بد نبود،ولی اونی که من میخواستم نبود. نمره ای که با جون و دل به دست میاوردم نبود،کلا هیچی مثل قبل نبود!............! 🍁نویسنده : حلما خانم 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸