eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت2 تک فرزندخونواده ی رادمنش،سال آخر دبیرستان بودم. یه روز همین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت3 تا اینکه دانشگاهم تموم شدو لیسانس گرفتم. پدرم زیاد پیگیر این که برم کارخونه پیش خودش باشم و اونجا مشغول به کار بشم،نمیشد،چون معتقد بود که من هر کاری رو که بهش علاقه دارم انتخاب کنم. البته این مال قبل از اون اتفاق بود،چون بعدش صحبتام با پدرم شده بود یه سلام و یه شب بخیر ،همین! مقصر خودم بودم. نمیدونم تو اون مهمونی که واسه اولین بار با ساسان رفتم چه اتفاقی افتاد که منو از این رو به اون رو کرد. همیشه تو ذهنم دنبال یه جواب واسه این سوال میگشتم،چرا و برای چی؟ انقدری تو این ۴ سال از خودم بدم اومده بود که حتی از نگاه کردن تو آینه خجالت میکشیدم. نگاه کردن به چهرت اونم توی آینه،یه مرد میخواد!یکی که وقتی چهرشو میبینه بهش افتخار کنه،نه من....! همین طور که به ماشین تکیه داده بودم،سرمو به طرف آسمون گرفتم،یادم به این افتاد که چهار سال بود باهاش حرف نزده بودم! چهار سال با پررویی تموم هر غلطی دلم خواست کردم و نگفتم که ممکنه با سر بخورم زمین....! همونطور که سرمو بالا گرفته بودم،با عمق وجودم فریاد زدم:خداااااااااااااااا داری صدامو میشنوییییی؟ داری منو میبینییییی؟میبینی که تو باتلاق گناهم؟ خدایااااااااا!!دلت برام نمیسوزه؟منم هستماااااااا!! چراکمکم نمیکنییی؟؟. این جمله رو که گفتم سرمو تکیه دادم به ماشین،انگار آروم شده بودم. باد تند تر شده بود. اصلا حواسم به زمان نبود،داشتم با گریه حرف میزدم. دوباره به آسمون نگا کردم و این بار آروم تر از قبل :خدایااا،میشه یه فرشته واسه نجات سر راهم قرار بدی؟ خدایا!دلم فرشته میخواد.همین جاااا،روی زمین.....! هوا خنک بود و کم کم داشت سرد تر میشد. همین که خواستم از رو زمین بلند شم،صدای بوق یه ماشین و پشت سرش یه صدای جیغ. یه لحظه مخم هنگ کرده بود،وقتی به خودم اومدم یه ماشین با سرعت، از جلو چشمام عبور کرد. به اطراف نگاه کردم،هیچ کس نبود،حتی اون مغازه ای که ازش آب خریدم بسته بود. وسط خیابون یه جسم سیاه،توجهم رو جلب کرد..... جلوتر رفتم ،درست بود. صدای جیغ مال اون دختر بود،آروم رو زمین خوابیده و چادرش دورش بود. اون موقع واقعاً نمی دونستم باید چیکار کنم!گوشیمو از جیبم درآوردم زنگ بزنم اورژانس ولی آنتن نداشت. سرمو نزدیک قلبش بردم تا بفهمم قلبش میزنه،شانس آورده بود،هنوز داشت نفس میکشید. هیچ جای بدنش خونی نبود،خیلی ترسیده بودم،باید نجاتش میدادم! تو یه لحظه تصمیم گرفتم که خودم به بیمارستان برسونمش ،خیلی سعی کردم که دستم به بدنش نخوره و این فکر متعجبم کرده بود. با وجود چادری که داشت کارم راحت تر شد و از روی چادر بلندش کردم. روی صندلی عقب ماشین با احتیاط خوابوندمش........ اونشب تا نزدیک ترین بیمارستان بهتره بگم پرواز کردم. تا رسیدم به بیمارستان رفتم داخل و از پرستارا خواستم که یه تخت بیارن و اونو با خودشون ببرن. دکتر معاینش کرد و گفت که سریع باید بره اتاق عمل،چون خون توی سرش لخته شده بود،بخاطر همین هم هیچ خونی ازش نیومده بود و دکتر از این موضوع خیلی نگران بود. بعد از اینکه اونو به اتاق عمل بردن،یه پرستار یه فرم بهم داد و نسبت من با اون دختر رو جویا شد. خداروشکر اون قدری ذهنم کار میکرد که واسه عمل باید رضایت پدر یا همسر باشه ،ولی من هیچ کدومش نبودم. از اون طرف جون یه نفر در خطر بود،یه لحظه از دهنم پرید و گفتم همسرش هستم. پرستار یکمی تعجب کرد و بعد ازم خواست که شناسناممو بدم، منم گفتم مسافرت رفته بودیم و شناسنامه همرام نیست و با چند تا دروغ دیگه پرستار رو راضی کردم. --هزینه عمل ۵میلیون تومنه،تا پرداخت نشه ما نمیتونیم کاری انجام بدیم. فقط به نجات جون اون دختر فکرمیکردم. یادم به کارت پس اندازم افتاد،دست تو جیبم کردم خدارو شکر همراهم بود،کارتو دادم و خدا خدا میکردم ،۵ تومن توش باشه،که همینطور شد. روی صندلی بیرون اتاق عمل نشسته بودم و سرمو بین دستام گرفته بودم،از یه طرف سردرد داشتم و از طرف دیگه منتظر بودم که عمل تموم بشه و چقدر این انتظار سخت بود. واسه اولین بار طعم تلخ انتظار رو میچشیدم،اونم واسه یه آدمی که اصلا نمیشناختمش! در شیشه ای باز شد و دکتر اومد بیرون،به طرفش رفتم و حالش رو پرسیدم. --ببینید، خوشبختانه خون لخته شده در مغز بیمار،تو شرایطی نبود که باعث ضربه مغزی و در نهایت،مرگ واسه ایشون بشه،و متاسفانه بیمار رو به کما برده! ماهر کاری از دستمون بر میومد واسشون انجام دادیم.واسشون دعا کنید.! اینو گفت و رفت، تو اون لحظه میخواستم زمان به عقب برگرده و من،جلوی اون ماشینی که اینکارو باهاش کرد رو بگیرم اما نشدنی بود..... با قدم هایی که به زور برمیداشتم طرف صندلی رفتم و نشستم. دلشوره عجیبی داشتم،یه حسی که قابل وصف نبود...... در شیشه ای باز شد و چنتا پرستار با روپوشای آبی دور یه تخت بودن و داشتن به من نزدیک میشدن............ 🍁نویسنده : حلما خانم 🍁 ⭕️ s
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت3 تا اینکه دانشگاهم تموم شدو لیسانس گرفتم. پدرم زیاد پیگیر ای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت4 بلند شدمو به طرف تخت رفتم. یه حسی اجازه نگاه کردن به صورتش رو بهم نمیداد.چند ثانیه ای به روپوش آبیش نگا کردم. همینطور که پرستارا به طرف CCUحرکت میکردن منم وسط سالن ایستاده بودم و به رفتن اونا نگا میکردم. یه حسی میگفت باید توبه کنم و از خدا کمک بخوام!چون فقط و فقط خدا میتونست جون اون دختر رو نجات بده،به ساعت روی دستم نگا کردم، ۳ نصف شب ،یه ساعت و نیم مونده بود تا اذان، خدارو شکر کردم که لااقل زمان اذان رو به لطف مامانم یادم بود. از بیمارستان خارج شدم و به طرف یه نیمکت توی حیاط بیمارستان رفتم نشستم و به آسمون نگا کردم. سیاهی شب رو ستاره هاقشنگ تر میکردن و چشم آدم رو از تماشاخسته نمیکردن. سردردم هم بدتر شده بود! هوا خنک بود و من با یه پیرهن،لرز کرده بودم. بلند شدمو به طرف حوضی که وسط حیاط بود رفتم، خنکی آب حوض دستمو بی حس میکردولی لذت بخش بود! با دوتادستم به صورتم آب زدم اونقدری یخ بود که دندونام به لرزه افتاد. با همون آب حوض وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم. روبه قبله نشسته بودمو سرمو انداخته بودم پایین روم نمیشد سرمو بالا بیارم. حس میکردم اونجا جای من نیست،تا اینکه صدای اذان بلند شد،با اولین الله اکبر بغضم شکست و به سجده رفتم،انگار صدای اذان راه گلومو باز کرده بودهق هق میکردم و طلب بخشش! --خدایا غلط کردم،اشتباه کردم،تو به بزرگیت ببخش،خدایا میدونم گناه کارم،میدونم بنده بدی واست بودم،اما تو بزرگی،به بزرگیت منو ببخش! حس میکردم،دلم به وسعت دریا پر بود!اونقدری که دلم میخواست تا هر موقع که چشمام کور شد گریه کنم! --خدایا مگه نگفتی گناها با توبه پاک میشه؟مگه نگفتی اگه بگیم خدا توهم جوابمون رو میدی؟خدایا دلم گرفته،اونقدری که چیزی نمونده تا خفه شه! منو ببخش!منو ببخش! وقتی سرمو از روی سجده بلند کردم،حس میکردم که خالی شدم،دیگه احساس گناه نمیکردم،اذانم تموم شده بود،پا شدم و دو رکعت نماز صبحمو خوندم،بعد از تموم شدن نماز به سجده رفتمو،از خدا خواستم جون اون دختر رو نجات بده،کمکش کنه! از نمازخونه اومدم بیرون و به طرف CCU رفتم تا ببینم حالش چطوره. --سلام خانم،من همراه اون خانمی هستم که چند دقیقه پیش بردینش CCU. هنوزم بی هوشه؟ --آهان همراهشون شمایید؟کجا بودید تا الان ؟میدونید چقدر دنبالتون گشتم؟ --چرا ؟مگه اتفاقی افتاده؟ --نه اتفاقی نیفتاده فقط،این بسته رو باید بدم بهتون. با کنجاوی به بسته روی میز نگاه کردم. --میتونم بپرسم این چیه؟ --بله اینا وسایل شخصی همسرتونه. داشتم فکر میکردم که اینارو باید چیکار کنم،چون من اصلا اون رو نمیشناختم و تو اون لحظه خودمو بخاطر گفتن اینکه همسرشم لعنت کردم، ولی از یه طرف اگه اونو نمیگفتم الان اون زنده نبود! از فکر و خیال اومدم بیرون و بسته رو بایه تشکر برداشتم و به طرف صندلی رفتم. اولش،واسه باز کردنش کنجکاو نبودم و اجازه این کار رو به خودم نمیدادم،اما نگاهم به کاغذی که روی بسته بود افتاد. که روش یه چیزایی نوشته شده بود. کنجکاویم واسه اون نوشته گل کرد و بسته رو باز کردم و فقط اون کاغذ رو برداشتم.روش یه آدرس بود! تو ذهنم آدرسو مرور کردم ،تا حالا اونجا نرفته بودم اما انگار یه بار اسم اون خیابونی رو که توی آدرس هم نوشته شده بود رو دیده بودم. هرچی فکر کردم،چیز دیگه ای یادم نیومد. دیگه تقریبا نزدیکای صبح بود. از بیمارستان اومدم بیرون و یه بار دیگه آدرس رو مرور کردم،حسابی کنجکاو بودم بدونم محل آدرس کجاس،سوار ماشین شدم و یه نگاه به آدرس کردم و راه افتادم. انقدر غرق در ادرس بودم که حواسم به خیابونا نبود،یه خیابون به نظرم آشنا بود،یکمی فکر کردم؟! درست بود همون خیابون دیشب،دقیقاًهمون بود. جلوتر که رفتم رسیدم به یه گلستان شهدا. هم تعجب کرده بودم هم اینکه میخواستم دلیل رفتن اون دختر رو به اونجا بدونم،از ماشین پیاده شدم. یکی یکی قبرارو شمردم تا رسیدم به قبری که توی همون ادرس اسمش بود. قبر یه شهید بود،یه شهید گمنام. یه نگاه به اطرافم انداختم،همه و همه قبر بود، بالاسر هر قبری هم یه چراغ و یه درخت کاج،صبح زود بود و هنوز خورشید کامل طلوع نکرده بود،دوباره به قبر نگا کردم،یه حس خوبی داشتم! انگار که به دور از دغدغه هام یه جایی پر از آرامش ،پر از انرژی مثبت! همونطور که کنار قبر نشسته بودم فاتحه خوندم و برای بار چندم به قبر نگا کردم. یه بغض عجیبی تو گلوم نشسته بود. مثل یه بچه ای که مادرش رو تو شلوغی گم کرده بود،یدفعه بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن،حالم دست خودم نبود،سرمو گذاشته بودم روی قبر و گریه میکردم،تو همون حال داشتم خودمو مرور میکردم!........... 🍁نویسنده : حلما خانم 🍁 ⭕️ @dastan9 🌺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💔💐🌾🕊🦋🌼🌼🌼🦋🕊🌾💐💔 💞 💚 ✋ سلام حضرت پناه ، مهدی جان💚🕊 🌼 پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ،پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ،تنهایی ها، اضطراب ها ،پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ،پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ،پناه می آورم به شما که شما امن ترین جان پناهید 🌼🦋🌼 پناه می آورم و آرام می شوم 🌸🍃 امید غریبان تنها کجایی 😔💔 🕊🌤 اللهم عجل لولیک الفرج 🌤🕊 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۷ دی ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 28 December 2021 قمری: الثلاثاء، 23 جماد أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️20 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️27 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️36 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️37 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨ 🔴آثار بعضی از گناهان ✍امام صادق عليه السلام: ♨️گناهى كه نعمت ها را تغيير مى دهد، ⇦•تجاوز به حقوق ديگران است. ♨️گناهى كه پشيمانى مى آورد، ⇦•قتل است. ♨️گناهى كه گرفتارى ايجاد مى كند، ⇦•ظلم است. ♨️گناهى که آبرو مى بَرد، ⇦•شرابخوارى است. ♨️گناهى كه جلوى روزى را مى گيرد، ⇦•زناست. ♨️گناهى كه مرگ را شتاب مى بخشد، ⇦•قطع رابطه با خـــويـشان است. ♨️گناهى كه مانع استجابت دعامى شود و زندگى را تیره و تار می کند، ⇦•نافرمانى از پدر و مادر است. 📚علل الشرايع ، جلد 2، صفحه 584 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✍️ واقعی 🍃عنایت اهل بیت علیهم السلام 👓 زندگی را با همسرم در یک خانه کلنگی آغاز کردیم. بقدری اوضاع خونه بد بود که هرکسی از فامیل، همسرم را می‌دید می‌گفت توی نوعروس چطور حاضر شدی توی این خونه زندگی کنی؟ 🔹 دهه محرم سال دوم زندگی‌مان بود که یک روز دیدم یکی از دیوارهای خانه تَرَک بزرگی برداشته و ممکنه فرو بریزه. مستأصل شدم که خدایا اینجا نمیشه زندگی کرد. من هم یک میلیون پول پیش بیشتر ندارم. کجا برم؟ ❗️ همونجا به اهل بیت متوسل شدم. در حد نجوا در دل. شب در هیأت کوچکی که سخنران بودم. بعد از مراسم یکی از بازاری‌های متدین و شریف گفت حاج آقا میشه شمارتون را داشته باشم فردا یک عرض مختصری دارم هماهنگ میکنم. فردا زنگ زد و قرار گذاشتیم و یک میلیون به من داد که به عنوان وجوهات به دفتر مرجعش بدم و رسید براش بگیرم. آخر سر گفت: حاج آقا کاری چیزی داشتید حتما بگید. گفتم عرضی نیست. فقط اگر جایی خونه برای اجاره سراغ داشتید خبرم کنید. حرفی هم از مبلغ و اینها نزدم که پول دارم یا ندارم و ... عصرش زنگ زد گفت: حاج آقا اگه یه منزل نوساز ولی طبقه دوم بی‌آسانسور باشه مشکلی نیست؟ گفتم خیلی هم خوبه. 🔹 رفتیم در منزل که با حاجی بازاری عزیز بریم خونه را ببینیم دست ما را گرفت و برد طبقه دوم خونه اش و کلید را داد به من و گفت: خونه را تازه ساختم، وضعم هم خیلی خوب نیست ولی تو هرچی تونستی پول پیش و اجاره تعیین کن من قبول دارم. همسرم که هیچ! کل فامیل متعجب بودند چطور از فرش به عرش رفتیم... نبود جز عنایت امامی که همیشه هوای ما را داشته و داره حتی در وقتی ما ازش غافلیم... ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
💕روزی بند باز مشهوری در شهر ،تصمیم میگیرد فاصله ی بین دو برج بزرگ را در حالی که رفیق خود را بر دوش دارد،طی کند.... همه ی مردم زیر طناب و دو برج بزرگ جمع شدند و همه پریشان و نگران از اینکه قرار است بند باز مشهور را از دست بدهند.... بند باز ،رفیقش را بر دوش گرفت و فاصله ی دو برج را به سلامت طی کرد .... وقتی بندباز به سمت دیگر رسید،با بلندگو فریاد زد آیا به نظرتون من میتونم دوباره این مسیرو برگردم؟ همه فریاد زدند:بله...حتما...تو می تونی....تو یه بار تونستی،بازم می تونی بندباز پرسید:خب،حالا چند نفر از شما حاضرید روی کول من سوار شوید تا این مسیر رو طی کنیم؟؟ هیچ کس سخنی نگفت....هیچ کس حاضر نشد سوار بر کول بندباز مسیر را طی کند. در این لحظه بندباز گفت:شما همه مرا باور دارید ولی هیچ کدام به من ایمان ندارید...فرق است بین ایمان و باور....شما اگر نمی توانید به اهدافتان برسید،به این دلیله که در خوشبینانه ترین حالت باور دارید،نه ایمان.... دقیقا مثل ماها که واقعا به خدا ایمان نداریم اگه ایمان داشتیم این همه درگیر دنیا نبودیم و دستمون جلو دیگران دراز نبود اگه ایمان داشتیم کمک دیگران میکردیم و...... ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیک و با کلاس اما نادان و بی اطلاع 😔 انسان‌هایی که می‌خواهند هرگونه شده به قول خودشون امروزی باشن اما سوار بر مرکب جهل و تقلید میتازن...... 📣حتمأ ببینید و برای دوستان مدرن بفرستید 📣 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت4 بلند شدمو به طرف تخت رفتم. یه حسی اجازه نگاه کردن به صورتش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 5 آروم اشک میریختم و هرچی که توی دلم بود رو میگفتم،حس میکردم یه نفر روبه من نشسته تا تموم حرفامو گوش کنه! دیگه اشکی از چشمام نمی اومد،ولی بازم نمیخواستم دل بکنم،سرمو گذاشته بودم روی قبر و چشمامو بسته بودم. حس کردم یه نفر بالا سرم ایستاده. سرمو از روی قبر برداشتم ،نگاهم به یه پسر بچه ۸-۷ساله افتاد که نشسته بود داشت فاتحه میخوند. فاتحشو که خوند سرشو بلند کرد --سلام عمو،میشه واسه دوست شهیدت یه زیارت عاشورا بخونی؟ --دوست شهیدم؟ --اره دیگه هرکسی میاد اینجا درد و دل میکنه،بعد که ازشون میپرسم واسه چی این کارو میکنن؟بهم میگن با دوستشون حرف میزنن. حالا میشه ازم یه کتاب دعا بخری؟ با لبخند نگاهش کردم --اول بگو ببینم اسمت چیه؟ --اسمم آرمانه.تواسمت چیه عمو؟ --منم اسمم حامد.میشه یدونه از کتاب دعاهات رو بهم بدی؟ --اره عمو چرا که نشه بفرما هر کدومو میخوای انتخاب کن. یکی از کتاب دعا هارو برداشتم و پولشو حساب کردم. --آرمان عمو چنتا کتاب دعا داری؟ --نمیدونم ولی فکر کنم یه صدتایی مونده باشه.اینو گفت و با تاسف سرشو انداخت پایین‌. --با دستم سرشو بالا آوردم و با دیدن اشک توی چشماش،حال گرفتم گرفته تر شد! اشکاشو پاک کردم ،ولی انگار تمومی نداشت. صداش زدم --آرمان! آرمان چی شد عمو؟ --هیچی،فقط نمیدونم صدتا کتاب دعارو چجوری بفروشم،تاظهر فرصت دارم،اگه آقا تیمور بفهمه،دیگه نمیزاره تو خونش زندگی کنیم. همه ی اینارو با گریه میگفت..... دستامو به روش باز کردم اونم انگار که یه سرپناه پیدا کرده باشه،سرشو گذاشت رو شونم و گریش شدت گرفت. چندتا ضربه آروم به کمرش زدم. --عه آرمان ،مرد که گریه نمیکنه! --آره عمو مرد نباید گریه کنه ولی خودت تا چند دقیقه پیش داشتی گریه میکردیا! راست میگفت،اصلا کی گفته مرد گریه نمیکنه،به نظرم دلیل قانع کننده ای بود! خوب که خودشو خالی کرد،خودشو ازم جدا کرد و سرشو انداخت پایین! با دستم سرشو بالا آوردم و بهش لبخند زدم --دیگه نبینم سرتو اینجوری جلو من بندازی پایینا! --چشم عمو حامد. --خب آقا آرمان گفتی که هر کدوم از کتاب دعاهات ۳ هزار تومنه؟ --آره عمو ولی قابل شمارو نداره. --خب حالا که قابل من رو نداره،من پول همه ی کتاب دعاهات رو میدم،و باهم اونارو بین مردم پخش میکنیم. در حالی که چشماش از خوشحالی برق میزد قبول کرد. اون روز همه ی کتاب دعاهارو از آرمان خریدم و به عنوان نذر بین همه پخش کردیم. تا دم در آرمان دستش تو دستم بود و باهام همقدم شده بود. به در که رسیدیم،خواستم از آرمان خداحافظی کنم که،چشمم افتادبه کانکسی که،چفیه و گردنبد و کتاب و...داشت. همونطور که دست آرمان تو دستم بود به طرف کانکس رفتم و یه نگاه به وسایلی که میفروخت انداختم،روی میز یه جعبه از انگشتر های عقیق بود که هر کدوم واسه خودش قشنگی خودشو داشت،آرمانم که قدش به میز نمیرسید،هی سرشو بلند میکرد،واسه ارضا شدن کنجکاویش با دستام بلندش کردم --بفرما آقا آرمان یه موقع کنجکاوی نمونه تودلت،! اینارو باخنده بهش گفتم ولی انگار حواسش جای دیگه بود،رد نگاهش رو دنبال کردم،یه انگشتر عقیق که روش با قلم طلایی یه یاحسین حک کرده بودن،چند ثانیه به اون انگشتر زل زد ولی بعدش سرشو انداخت پایین و ازم خواست که اونو زمین بزارم. ازش خواستم روی نیمکتی که چند متر از کانکس فاصله داشت بشینه، با ناراحتی رفت و روی نیمکت نشست. انگشتر رو برداشتم و وقتی اونو دستم کردم واقعاً قشنگ بود. از فروشنده خواستم که سایز کوچیک تر اون انگشتر رو بهم بده که خوشبختانه یدونه دیگه از سایز کوچیک اون انگشتر مونده بود،پول انگشترا رو حساب کردم و به طرف نیمکت رفتم. آرمان همونطور که نشسته بود سرشو انداخته بود پایین،کنارش نشستم و سرشو آوردم بالا. --مگه نگفتم جلوی من سرتو اینجوری ننداز پایین،سرشو آورد بالا و با چشمای غمگینش نگام کرد. --خب آقا آرمان میشه چشماتو ببندی؟ با بی میلی چشماشو بست ،جعبه انگشتر رو روبه روش باز کردم و ازش خواستم چشماشو باز کنه،وقتی چشماشو باز کرد، با خوشحالی به انگشتر نگا کرد و پرید یه ماچ گنده به لپ من کرد. از اون حرکت یهویی، هم تعجب کرده بودم و هم خندم گرفته بود،با دستم انگشتر رو تو دستش کردم،خدارو شکر اندازه اندازش بود. با خوشحالی به دستش نگا کرد. --واااای مرسی عمو!خیلی دوست دارم! --قابل شمارو نداره آرمان خان. انگشتری که تو دستم بود رو در آوردم و به جاش انگشتر عقیق رو تو دستم کردم! به انگشتر قبلی نگا کردم،چقدر ازش متنفر شده بودم،به طرف سطل زباله ای که همون نزدیکی بود رفتمو انگشتر رو رها کردم. آرمان که از این حرکتم تعجب کرده بود،چشماشو ریز کرده بود و داشت نگام میکرد. --خب دیگه آقا آرمان ،من دیگه باید برم،قول میدم زود زود بهت سر بزنم. راستی انگشترت هم خیلی به میاد. --مرسی عمو مال شما هم خیلی به دستتون میاد....... 🍁نویسنده : حلما 🍁 ⭕️ @dastan9 🌺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸?
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 5 آروم اشک میریختم و هرچی که توی دلم بود رو میگفتم،حس میکردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت6 بعد از خداحافظی با آرمان سوار ماشین شدم و به طرف خونه حرکت کردم،توی راه همش اتفاقاتی که از دیشب واسم افتاده بود رو مرور میکردم. حس میکرم مغزم دیگه خونی واسه تغذیه نداره،نزدیکای خونه بودم که حس کردم کل بدنم داغ شد و بعدش یه سرمای بدی تو بدنم حس کردم. به زور ماشینو تا حیاط بردم. فاصله ای که از حیاط تا داخل خونه بود،زیاد نبود،اما واسه من شده بود هزار قدم،چشمام تار شده بود و وقتی در حال رو باز کردم دیگه نفهمیدم چی شد..... چشمامو که باز کردم،روی تخت تو اتاقم بودم،به زور چشمامو باز نگه داشتم که مامانم با دیدن چشمام، از خوشحالی گریش گرفت. --حامد!حامد! آخه من از دست تو چیکار کنم؟چرا انقدر منو اذیت میکنی؟اصلا معلوم هست تو از دیروز تا الان کجایی؟میدونی چند بار به گوشیت زنگ زدم. چرا جوابمو نمیدادی؟ نصف عمرمون کردی مادر،آخه چرا همچین میکنی با خودت، خدا بگم اون ساسان و چیکار کنه که اون تورو به این وضع کشوند،چهار ساله که شبا نمیتونم بخوابم،هر موقع میری بیرون دلم هزار راه میره تا برگردی. چرا با من اینجوری میکنی؟ دیگه داشت هق هق میکرد،با همون حال نیمه جونم پاشدم و سرشو بغل کردم. خودمم آروم اشک میریختم. مامان هم همینطور بلند بلند گریه میکرد. چه قدر من بد بودم!چقدر بد کرده بودم، گناه مامان بابام چی بود؟چرا اونا به خاطر من باید اذیت میشدن؟ یعنی عوضی تر از من مگه تو دنیا بود؟ سرشو ازم جدا کرد،سرمو پایین انداخته بودم و اشکام همینطور میریخت،سرمو بالا آورد --حامد!حامد!تو چشمام نگا کن. ایندفعه بلند تر از قبل --بهت میگم تو چشمام نگا کن. آروم چشمامو بالا اوردم و تو چشماش نگا کردم،چقدر شکسته شده بود،همش هم بخاطر من،دوباره چشمامو بستمو و سرمو انداختم پایین. همونجور که سرم پایین بود --مامان منو ببخش،غلط کررم،اشتباه کردم،این همه اذیت شدی بخاطر من،منو ببخش مامان،میدونم پسر بدی بودم،میدونم ناراحتت کردم،ولی مامان منو ببخش!جون حامد منو ببخش، پسرت عوض شده،حامدت دیگه اون حامد قبلی نیست،مامان ببخشید!جون حا... --بسه دیگه جونتو از سر راه نیاوردم که هی سرش قسم بخوری! سرمو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد، --مگه میتونم دار و ندارمو نبخشم؟ بخشیدمت فقط قول بده که تکرار نکنی،دوباره عوض نشی،همون حامدی باشی که من میخواستم. --چشم ! --چشمت بی بلا عزیزم! الان میرم واست سوپ میارم،نمیدونی با چه دنگ و فنگی با بابات آوردیمت تو اتاقت،مثل نتور داغ بودی! مامان رفت تا واسم سوپ بیاره،یه نگا به ساعت کردم،۱۲ شب بود،یعنی من این همه وقت خواب بودم؟ یهو یاد دو نوبت نمازی که نتونسته بودم بخونم و قضا شده بود افتادم. حالم بهتر شده بود. پاشدم وضو گرفتم و به نماز ایستادم،تازه رکعت اول بودم که چند ضربه به در اتاق خورد. در باز شد و یه نفر اومد داخل اتاق،قضای نماز مغربم که تموم شد،به سجده رفتم و مادرم در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود به من زل زده بود،با لبخند تو چشماش نگا کردم! تو چشماش تعجب و شادی موج میزد اشکش سرازیر شد و همینطور که اشک میریخت،خداروشکر میکرد. --خدایا مرسی که حامدمو بهم برگردوندی،مرسی که بعد چهار سال جوابمو دادی،شکرت خدا!شکرت... با انگشتش اشکش رو پاک کرد. --من میرم هر موقع نمازت تموم شد صدام بزن سوپتو بیارم. --چشم.! قضای نماز عشاء رو هم خوندم و همینطور نماز ظهر و عصر. بعد نمازم به سجده رفتمو گریه کردم،هم خوشحال بودم هم دلم واسه اون دختر میسوخت،دو رکعت نماز هم به نیت شفا برای اون دختر خوندم. جانمازمو جمع کردم ،به ساعت نگا کردم،۱:۳۰دقیقه بود. در اتاق رو باز کردم ،همه جا تاریک بود،به طرف آشپزخونه رفتم و سوپی که مامان برام گذاشته بود رو روی میز گذاشتم و خوردم،اونقدر گرسنه بودم که دوتا بشقاب دیگه هم خوردم. ظرفارو توی سینک گذاشتم و وقتی میخواستم به اتاقم برگردم،که چشمم به بابا که روی مبل نشسته بود افتاد. منو دید و با چشم بهم اشاره کرد برم، پیشش. هم خجالت میکشیدم و هم دلم براش تنگ شده بود. رفتم و کنارش نشستم.سرمو پایین انداختم و سلام کردم. با دستش سرمو بالا آورد و با لبخند جواب سلامم رو داد....... 🍁نویسنده: حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨ ✍در سمرقند دختر‌ی متین به نام زیتون بود که جوانی به نام پرویز عاشق او شد. نجیب، برادر کوچک پرویز که بی‌خبر از علاقۀ برادرِ بزرگ به زیتون بود او نیز عاشق دختر شده بود و پرویز برای شادی دلِ برادر، عشق خود را در دل پنهان می‌ساخت. زیتون که از عشق پرویز به خود بی‌خبر بود؛ روزی نجیب به خواستگاری او رفت و زیتون حاضر به وصلت با او نشد، گویا زیتون نیز پرویز را دوست داشت ولی نمی‌توانست به او ابراز علاقه کند. عشق نجیب چنان زیاد شد که تصمیم گرفت زیتون را کنار چشمه‌ای که می‌رفت در آب خفه کند. پرویز گفت: ای برادر! تو هرگز عاشق نیستی و این هوس است، از زیتون چشم بپوش و بگذار خودش انتخاب کند. نجیب گفت: من چنان او را دوست دارم که حاضرم جان خود را قربان او کنم. روزی شیطان هنر خویش بر نجیب، با وسوسۀ قتل زیتون کامل کرد و نجیب او را در کنار چشمه در آب خفه نمود. نجیب، پرویز را که اولین نفر بود از قتل خود آگاه ساخت. نجیب وحشتناک در ترس و هراس بود و به پرویز التماس می‌کرد تا او را از شهر فراری دهد. پرویز گفت: نترس برادر، به روح پدرمان قسم‌ می‌خورم اجازه نخواهم داد حتی کسی انگشت خود را به سمت تو اشاره کند. پرویز جنازۀ زیتون را آورد و خود را به حاکم شهر به عنوان قاتل زیتون تسلیم نمود. روز بعد، روزِ قصاص پرویز بود که سحرگاهان قبل از اعدام، نجیب از او پرسید: برادر! چرا با خود چنین کردی؟! او گمان می‌کرد پرویز به خاطر عشقِ به نجیب گناه قتل را بر گردن گرفته است. پرویز ساعتی قبل از مرگ، فقط برادر را از راز این کارِ خویش آگاه کرد و گفت: ای برادر! من قبل از تو عاشق زیتون بودم ولی به خاطر قلب تو سکوت کردم، اکنون که او از این دنیا به دنیای دیگر سفر کرده است، من شوق مرگ و رسیدن به او را دارم و این شوق مرگِ من به خاطر بی‌گناهی من است، و ترس تو از مرگ، به خاطر گناهکاری توست؛ چرا که می‌دانی بعد از مرگت باید جواب این ظلمت را بدهی. عاشق واقعی هرگز کاری نمی‌کند تا از رسیدن به معشوق خویش هر کجا باشد بترسد. ✨📖✨ قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (6 - جمعه) ⚡️بگو: ای جماعت یهود، اگر پندارید که شما به حقیقت دوستداران خدایید نه مردم دیگر، پس تمنّای مرگ کنید اگر راست می‌گویید. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9