eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیک و با کلاس اما نادان و بی اطلاع 😔 انسان‌هایی که می‌خواهند هرگونه شده به قول خودشون امروزی باشن اما سوار بر مرکب جهل و تقلید میتازن...... 📣حتمأ ببینید و برای دوستان مدرن بفرستید 📣 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت4 بلند شدمو به طرف تخت رفتم. یه حسی اجازه نگاه کردن به صورتش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 5 آروم اشک میریختم و هرچی که توی دلم بود رو میگفتم،حس میکردم یه نفر روبه من نشسته تا تموم حرفامو گوش کنه! دیگه اشکی از چشمام نمی اومد،ولی بازم نمیخواستم دل بکنم،سرمو گذاشته بودم روی قبر و چشمامو بسته بودم. حس کردم یه نفر بالا سرم ایستاده. سرمو از روی قبر برداشتم ،نگاهم به یه پسر بچه ۸-۷ساله افتاد که نشسته بود داشت فاتحه میخوند. فاتحشو که خوند سرشو بلند کرد --سلام عمو،میشه واسه دوست شهیدت یه زیارت عاشورا بخونی؟ --دوست شهیدم؟ --اره دیگه هرکسی میاد اینجا درد و دل میکنه،بعد که ازشون میپرسم واسه چی این کارو میکنن؟بهم میگن با دوستشون حرف میزنن. حالا میشه ازم یه کتاب دعا بخری؟ با لبخند نگاهش کردم --اول بگو ببینم اسمت چیه؟ --اسمم آرمانه.تواسمت چیه عمو؟ --منم اسمم حامد.میشه یدونه از کتاب دعاهات رو بهم بدی؟ --اره عمو چرا که نشه بفرما هر کدومو میخوای انتخاب کن. یکی از کتاب دعا هارو برداشتم و پولشو حساب کردم. --آرمان عمو چنتا کتاب دعا داری؟ --نمیدونم ولی فکر کنم یه صدتایی مونده باشه.اینو گفت و با تاسف سرشو انداخت پایین‌. --با دستم سرشو بالا آوردم و با دیدن اشک توی چشماش،حال گرفتم گرفته تر شد! اشکاشو پاک کردم ،ولی انگار تمومی نداشت. صداش زدم --آرمان! آرمان چی شد عمو؟ --هیچی،فقط نمیدونم صدتا کتاب دعارو چجوری بفروشم،تاظهر فرصت دارم،اگه آقا تیمور بفهمه،دیگه نمیزاره تو خونش زندگی کنیم. همه ی اینارو با گریه میگفت..... دستامو به روش باز کردم اونم انگار که یه سرپناه پیدا کرده باشه،سرشو گذاشت رو شونم و گریش شدت گرفت. چندتا ضربه آروم به کمرش زدم. --عه آرمان ،مرد که گریه نمیکنه! --آره عمو مرد نباید گریه کنه ولی خودت تا چند دقیقه پیش داشتی گریه میکردیا! راست میگفت،اصلا کی گفته مرد گریه نمیکنه،به نظرم دلیل قانع کننده ای بود! خوب که خودشو خالی کرد،خودشو ازم جدا کرد و سرشو انداخت پایین! با دستم سرشو بالا آوردم و بهش لبخند زدم --دیگه نبینم سرتو اینجوری جلو من بندازی پایینا! --چشم عمو حامد. --خب آقا آرمان گفتی که هر کدوم از کتاب دعاهات ۳ هزار تومنه؟ --آره عمو ولی قابل شمارو نداره. --خب حالا که قابل من رو نداره،من پول همه ی کتاب دعاهات رو میدم،و باهم اونارو بین مردم پخش میکنیم. در حالی که چشماش از خوشحالی برق میزد قبول کرد. اون روز همه ی کتاب دعاهارو از آرمان خریدم و به عنوان نذر بین همه پخش کردیم. تا دم در آرمان دستش تو دستم بود و باهام همقدم شده بود. به در که رسیدیم،خواستم از آرمان خداحافظی کنم که،چشمم افتادبه کانکسی که،چفیه و گردنبد و کتاب و...داشت. همونطور که دست آرمان تو دستم بود به طرف کانکس رفتم و یه نگاه به وسایلی که میفروخت انداختم،روی میز یه جعبه از انگشتر های عقیق بود که هر کدوم واسه خودش قشنگی خودشو داشت،آرمانم که قدش به میز نمیرسید،هی سرشو بلند میکرد،واسه ارضا شدن کنجکاویش با دستام بلندش کردم --بفرما آقا آرمان یه موقع کنجکاوی نمونه تودلت،! اینارو باخنده بهش گفتم ولی انگار حواسش جای دیگه بود،رد نگاهش رو دنبال کردم،یه انگشتر عقیق که روش با قلم طلایی یه یاحسین حک کرده بودن،چند ثانیه به اون انگشتر زل زد ولی بعدش سرشو انداخت پایین و ازم خواست که اونو زمین بزارم. ازش خواستم روی نیمکتی که چند متر از کانکس فاصله داشت بشینه، با ناراحتی رفت و روی نیمکت نشست. انگشتر رو برداشتم و وقتی اونو دستم کردم واقعاً قشنگ بود. از فروشنده خواستم که سایز کوچیک تر اون انگشتر رو بهم بده که خوشبختانه یدونه دیگه از سایز کوچیک اون انگشتر مونده بود،پول انگشترا رو حساب کردم و به طرف نیمکت رفتم. آرمان همونطور که نشسته بود سرشو انداخته بود پایین،کنارش نشستم و سرشو آوردم بالا. --مگه نگفتم جلوی من سرتو اینجوری ننداز پایین،سرشو آورد بالا و با چشمای غمگینش نگام کرد. --خب آقا آرمان میشه چشماتو ببندی؟ با بی میلی چشماشو بست ،جعبه انگشتر رو روبه روش باز کردم و ازش خواستم چشماشو باز کنه،وقتی چشماشو باز کرد، با خوشحالی به انگشتر نگا کرد و پرید یه ماچ گنده به لپ من کرد. از اون حرکت یهویی، هم تعجب کرده بودم و هم خندم گرفته بود،با دستم انگشتر رو تو دستش کردم،خدارو شکر اندازه اندازش بود. با خوشحالی به دستش نگا کرد. --واااای مرسی عمو!خیلی دوست دارم! --قابل شمارو نداره آرمان خان. انگشتری که تو دستم بود رو در آوردم و به جاش انگشتر عقیق رو تو دستم کردم! به انگشتر قبلی نگا کردم،چقدر ازش متنفر شده بودم،به طرف سطل زباله ای که همون نزدیکی بود رفتمو انگشتر رو رها کردم. آرمان که از این حرکتم تعجب کرده بود،چشماشو ریز کرده بود و داشت نگام میکرد. --خب دیگه آقا آرمان ،من دیگه باید برم،قول میدم زود زود بهت سر بزنم. راستی انگشترت هم خیلی به میاد. --مرسی عمو مال شما هم خیلی به دستتون میاد....... 🍁نویسنده : حلما 🍁 ⭕️ @dastan9 🌺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸?
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 5 آروم اشک میریختم و هرچی که توی دلم بود رو میگفتم،حس میکردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت6 بعد از خداحافظی با آرمان سوار ماشین شدم و به طرف خونه حرکت کردم،توی راه همش اتفاقاتی که از دیشب واسم افتاده بود رو مرور میکردم. حس میکرم مغزم دیگه خونی واسه تغذیه نداره،نزدیکای خونه بودم که حس کردم کل بدنم داغ شد و بعدش یه سرمای بدی تو بدنم حس کردم. به زور ماشینو تا حیاط بردم. فاصله ای که از حیاط تا داخل خونه بود،زیاد نبود،اما واسه من شده بود هزار قدم،چشمام تار شده بود و وقتی در حال رو باز کردم دیگه نفهمیدم چی شد..... چشمامو که باز کردم،روی تخت تو اتاقم بودم،به زور چشمامو باز نگه داشتم که مامانم با دیدن چشمام، از خوشحالی گریش گرفت. --حامد!حامد! آخه من از دست تو چیکار کنم؟چرا انقدر منو اذیت میکنی؟اصلا معلوم هست تو از دیروز تا الان کجایی؟میدونی چند بار به گوشیت زنگ زدم. چرا جوابمو نمیدادی؟ نصف عمرمون کردی مادر،آخه چرا همچین میکنی با خودت، خدا بگم اون ساسان و چیکار کنه که اون تورو به این وضع کشوند،چهار ساله که شبا نمیتونم بخوابم،هر موقع میری بیرون دلم هزار راه میره تا برگردی. چرا با من اینجوری میکنی؟ دیگه داشت هق هق میکرد،با همون حال نیمه جونم پاشدم و سرشو بغل کردم. خودمم آروم اشک میریختم. مامان هم همینطور بلند بلند گریه میکرد. چه قدر من بد بودم!چقدر بد کرده بودم، گناه مامان بابام چی بود؟چرا اونا به خاطر من باید اذیت میشدن؟ یعنی عوضی تر از من مگه تو دنیا بود؟ سرشو ازم جدا کرد،سرمو پایین انداخته بودم و اشکام همینطور میریخت،سرمو بالا آورد --حامد!حامد!تو چشمام نگا کن. ایندفعه بلند تر از قبل --بهت میگم تو چشمام نگا کن. آروم چشمامو بالا اوردم و تو چشماش نگا کردم،چقدر شکسته شده بود،همش هم بخاطر من،دوباره چشمامو بستمو و سرمو انداختم پایین. همونجور که سرم پایین بود --مامان منو ببخش،غلط کررم،اشتباه کردم،این همه اذیت شدی بخاطر من،منو ببخش مامان،میدونم پسر بدی بودم،میدونم ناراحتت کردم،ولی مامان منو ببخش!جون حامد منو ببخش، پسرت عوض شده،حامدت دیگه اون حامد قبلی نیست،مامان ببخشید!جون حا... --بسه دیگه جونتو از سر راه نیاوردم که هی سرش قسم بخوری! سرمو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد، --مگه میتونم دار و ندارمو نبخشم؟ بخشیدمت فقط قول بده که تکرار نکنی،دوباره عوض نشی،همون حامدی باشی که من میخواستم. --چشم ! --چشمت بی بلا عزیزم! الان میرم واست سوپ میارم،نمیدونی با چه دنگ و فنگی با بابات آوردیمت تو اتاقت،مثل نتور داغ بودی! مامان رفت تا واسم سوپ بیاره،یه نگا به ساعت کردم،۱۲ شب بود،یعنی من این همه وقت خواب بودم؟ یهو یاد دو نوبت نمازی که نتونسته بودم بخونم و قضا شده بود افتادم. حالم بهتر شده بود. پاشدم وضو گرفتم و به نماز ایستادم،تازه رکعت اول بودم که چند ضربه به در اتاق خورد. در باز شد و یه نفر اومد داخل اتاق،قضای نماز مغربم که تموم شد،به سجده رفتم و مادرم در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود به من زل زده بود،با لبخند تو چشماش نگا کردم! تو چشماش تعجب و شادی موج میزد اشکش سرازیر شد و همینطور که اشک میریخت،خداروشکر میکرد. --خدایا مرسی که حامدمو بهم برگردوندی،مرسی که بعد چهار سال جوابمو دادی،شکرت خدا!شکرت... با انگشتش اشکش رو پاک کرد. --من میرم هر موقع نمازت تموم شد صدام بزن سوپتو بیارم. --چشم.! قضای نماز عشاء رو هم خوندم و همینطور نماز ظهر و عصر. بعد نمازم به سجده رفتمو گریه کردم،هم خوشحال بودم هم دلم واسه اون دختر میسوخت،دو رکعت نماز هم به نیت شفا برای اون دختر خوندم. جانمازمو جمع کردم ،به ساعت نگا کردم،۱:۳۰دقیقه بود. در اتاق رو باز کردم ،همه جا تاریک بود،به طرف آشپزخونه رفتم و سوپی که مامان برام گذاشته بود رو روی میز گذاشتم و خوردم،اونقدر گرسنه بودم که دوتا بشقاب دیگه هم خوردم. ظرفارو توی سینک گذاشتم و وقتی میخواستم به اتاقم برگردم،که چشمم به بابا که روی مبل نشسته بود افتاد. منو دید و با چشم بهم اشاره کرد برم، پیشش. هم خجالت میکشیدم و هم دلم براش تنگ شده بود. رفتم و کنارش نشستم.سرمو پایین انداختم و سلام کردم. با دستش سرمو بالا آورد و با لبخند جواب سلامم رو داد....... 🍁نویسنده: حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨ ✍در سمرقند دختر‌ی متین به نام زیتون بود که جوانی به نام پرویز عاشق او شد. نجیب، برادر کوچک پرویز که بی‌خبر از علاقۀ برادرِ بزرگ به زیتون بود او نیز عاشق دختر شده بود و پرویز برای شادی دلِ برادر، عشق خود را در دل پنهان می‌ساخت. زیتون که از عشق پرویز به خود بی‌خبر بود؛ روزی نجیب به خواستگاری او رفت و زیتون حاضر به وصلت با او نشد، گویا زیتون نیز پرویز را دوست داشت ولی نمی‌توانست به او ابراز علاقه کند. عشق نجیب چنان زیاد شد که تصمیم گرفت زیتون را کنار چشمه‌ای که می‌رفت در آب خفه کند. پرویز گفت: ای برادر! تو هرگز عاشق نیستی و این هوس است، از زیتون چشم بپوش و بگذار خودش انتخاب کند. نجیب گفت: من چنان او را دوست دارم که حاضرم جان خود را قربان او کنم. روزی شیطان هنر خویش بر نجیب، با وسوسۀ قتل زیتون کامل کرد و نجیب او را در کنار چشمه در آب خفه نمود. نجیب، پرویز را که اولین نفر بود از قتل خود آگاه ساخت. نجیب وحشتناک در ترس و هراس بود و به پرویز التماس می‌کرد تا او را از شهر فراری دهد. پرویز گفت: نترس برادر، به روح پدرمان قسم‌ می‌خورم اجازه نخواهم داد حتی کسی انگشت خود را به سمت تو اشاره کند. پرویز جنازۀ زیتون را آورد و خود را به حاکم شهر به عنوان قاتل زیتون تسلیم نمود. روز بعد، روزِ قصاص پرویز بود که سحرگاهان قبل از اعدام، نجیب از او پرسید: برادر! چرا با خود چنین کردی؟! او گمان می‌کرد پرویز به خاطر عشقِ به نجیب گناه قتل را بر گردن گرفته است. پرویز ساعتی قبل از مرگ، فقط برادر را از راز این کارِ خویش آگاه کرد و گفت: ای برادر! من قبل از تو عاشق زیتون بودم ولی به خاطر قلب تو سکوت کردم، اکنون که او از این دنیا به دنیای دیگر سفر کرده است، من شوق مرگ و رسیدن به او را دارم و این شوق مرگِ من به خاطر بی‌گناهی من است، و ترس تو از مرگ، به خاطر گناهکاری توست؛ چرا که می‌دانی بعد از مرگت باید جواب این ظلمت را بدهی. عاشق واقعی هرگز کاری نمی‌کند تا از رسیدن به معشوق خویش هر کجا باشد بترسد. ✨📖✨ قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (6 - جمعه) ⚡️بگو: ای جماعت یهود، اگر پندارید که شما به حقیقت دوستداران خدایید نه مردم دیگر، پس تمنّای مرگ کنید اگر راست می‌گویید. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
سلام دوستان همه می دونیم تسبیحاتی که به تسبیح حضرت زهرا معروف شده اذکاری بوده که حضرت رسول به دخترشون یاد می دن که برکت وقت و عمرشون بشه و بتونن با فراغ بیشتری به مدیریت منزل بپردازن پس می تونیم این طور نتیجه بگیریم که کار ویژه این تسبیحات بیش از آقایون برای خانوماس گفتن ساده این ذکر موثره اما زمانی که با حضور قلب گفته بشه معجزه گره ممکنه وقت گیر تر از حالت عادی باشه اما چنان انقلابی در زندگی شخصی و خانوادگی و حالات معنوی ما ایجاد می کنه که می تونیم کل دنیا و آخرتمون رو باهاش معماری کنیم حالا چه جوری با حضور قلب این تسبیحات رو بگیم : بعد از نماز تسبیح رو بردارید و چشماتون رو ببندید و شروع کنید : الله اکبر. الله اکبر. یعنی خداوند بزرگ ترین است با هر الله اکبر یکی از مشکلات شخصی و اجتماعی تون یادتون بیاد و بگید خدا بزرگ ترینه و قادره و می تونه به راحتی مشکل من رو حل کنه مثلاً از قرض من بزگ تره از صاحب خونم بزرگ تره حتی اگه ناراحت مثلاً کشته شدن بچه‌های یمن هستیم بگیم خدا از عربستان بزرگ تره از غرب بزرگ تره و این روال رو ادامه بدیم تا آخر 34تا این کار توکل ما رو به شدت می بره بالا حالا رسیدیم به الحمدلله دوباره چشممون رو می بندیم و تمرکز می کنیم و نعمت های خدا رو دونه دونه می آریم تو ذهنمون و الحمد لله می گیم توجه داشته باشیم بعضی نعمت ها فردی و اختصاصی خود فرد هستن و بعضی دیگه اجتماعیه از شکر نعمت های اجتماعی غافل نشیم مثل اصل حیات و زندگی که خیلی ها ازش محرومن و یا امنیت کنونی کشور نکته دیگه اینه که یکی از نعمت های جمعیت شیعه 12امامی همین اعتقاده یعنی خیلی هستن شیعه نیستن یه سری شیعه هستن ولی 4 امامی یه سری 7امامی و فرقه های دیگه تو همین الحمدلله ها این اعتقاد رو هم شکر کنیم چون نعمتیه که شاید امروز قدرش رو ندونیم و متوجه نشیم که شیعه به دنیا اومدنون چه ارزشی داره اما مطمئن باشید آخرت خیلی ها به حال و موقعیت کنونی ما حسرت می خورن در مورد نعمت های فردی هم به همین شیوه عمل کنید دونه دونه اون ها رو به خاطر بیارید مثلا اصل ازدواج که خیلی ها الان دوست دارن ازدواج کنن و جای ما باشن و چیزهای فردی و شخصی دیگه این کار باعث می شه در طول شبانه‌روز ما بیشتر به اطرافمون توجه کنیم و نعمت های بیشتری به چشممون بیاد که شاید تا حالا ازش غافل بودیم آخرین ذکر سبحان الله بعد از گفتن دو ذکر بالا با تمرکز روحمون نیازمند این می شه که به پرستش و نیایش صاحب اذکار بالا بپردازه پس تمرکز می کنیم و شروع می کنیم به حمد خدا و در عین حال خداوند رو از هر گونه صفات ناپسند مثل بی عدالتی و یا ظلم منزه می دونیم ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت6 بعد از خداحافظی با آرمان سوار ماشین شدم و به طرف خونه حرکت ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت7 از رفتار پدرم بیشتر خجالت زده بودم تا اینکه خوشحال باشم،دوباره سرمو پایین انداختم. --از مادرت شنیدم که سربه راه شدی؟! آهی کشید و ادامه داد --نمیدونم چجوری باید از خدا تشکر کنم. دوباره سرم را بالا آورد و لبخند زد. به صورتش دقیق شدم،چقدر پسر بدی بودم،موهاش سفید تر شده و بود وخط های پیشونیش بیشتر.... --خب آقا حامد نمیخوای بگی چی باعث شده که اینجوری یه شبه سربه راه بشی؟ نکنه اون شب سرت به تخته سنگی دیواری چیزی خورده؟ اینو که گفت دوتایی باهم خندیدیم،اولش تردید داشتم ولی بعد شروع کردم به تعریف،از همونجایی که تو حال خودم بودم و تصادف اون دختر و همه و همه رو واسش تعریف کردم. --پس یعنی یه تصادف و اون دختر باعث تغییر تو شده؟ خدایا کرمتو شکر. روبه من ادامه داد --باید به خونوادش اطلاع میدادی! --آخه بابا من که نه اون دختر رو میشناختم نه شماره ای از خونوادش داشتم،از کجا خبر میدادم! --اینم حرفیه! دوباره با لبخند به صورتم خیره شد! --نمیدونی حامد از وقتی مامانت گفت داری نماز میخونی دل تو دلم نبود که ببینمت. اشک تو چشمام حلقه زد ،چند لحظه بعد دستاشو به روم باز کرد و مردونه به آغوشم کشید. انگار غم سال ها دوری همه و همه تلنبار شده بود تا در همون لحظه خالی بشه،آروم آروم اشک میریختم و بابا با دستش به کمرم ضربه میزد. از آغوشش جدا شدم و دستشو بوسیدم . --قول میدم از این به بعد بشم همون حامدی که بهش افتخار میکردی.. شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم،یه نگا به ساعت انداختم،۳:۳۰دقیقه بود،روی تخت دراز کشیدم و خواب اجازه فکر کردن رو بهم نداد.‌ باصدای موبایلم ،از خواب بیدار شدم،همونطور با چشمای نیمه باز دکمه کنار گوشیم رو زدم تا زنگ نخوره،هنوز چشمام رو هم نرفته بود که دوباره زنگ خورد،واقعا کلافم کرده بودم،رو تخت نشستم و به بدنم کش و قوس دادم،گوشیمو برداشتم ودکمه اتصال رو زدم. --به به آقا حامد!چه عجب،جواب دادی،معلوم هست از اونشب مهمونی کدوم گوری هستی؟چرا جواب تلفنتو نمیدی؟مگه من مسخره توام! دیگه تقریبا صداش داشت بالا میرفت گوشیو از کنار گوشم فاصله دادم،دوباره به گوشم نزدیک کردم --سلام ساسان،کاری داری؟ هنوزم که هنوزه از اون آرامشی که اونروز داشتم تعجب میکنم،چون اگه قبلش ساسان میگفت بالا چشمت ابرو،چنان سرش داد میزدم که از ترس جیکش در نمیومد. --همین سلام ساسان!کاری داری؟آخه الاغ اگه کارت نداشتم،عاشق چشم و ابروت نیستم بهت زنگ بزنم که! --خب بگو چیکار داری؟ از آرامشی که داشتم لجش در اومده بود،اومد یه چیزی بگه،نگفت و گوشیو قطع کرد. منم گوشیو گذاشتم رو تخت و بلند شدم. بدنم حسابی خسته بود و انگار زیر سنگ له شده بود،رفتم حموم و دوش گرفتم! اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم. موهامو با سشوار خشک کردم اومدم ژل بزنم ولی منصرف شدم. از اتاق رفتم بیرون --مامان!مامان! انگار کسی خونه نبود،رفتم تو آشپزخونه و واسه خودم چایی ریختم وصبحونه ای که مامان چیده بود رو میز رو خوردم. با تلفن خونه شماره مامانو گرفتم. --سلام حامد خوبی مادر؟ --سلام مامان بهترم خداروشکر،کجایی؟ --من با خاله اومدیم خونه مادرجون،یکم کمکمش کنیم. آروم تر ادامه داد،رستا هم هستا! --باشه مامان خوش بگذره. گوشیوقطع کردم. --هییی این مامان ماهم دلش خوشه ها،آخه رستا؟ من؟ حتی از تصورش هم خندم گرفته بود. رستا دختر خالم بود و همسن من از بچگی ازش خوشم نمیومد،ولی چون بچه دیگه ای تو فامیل نبود،مجبور بودم هر موقع خونه مادر جون بودیم با اون بازی کنم. از وقتیم که دیگه ۱۲--۱۰ سالمون شد،دیگه به هم کاری نداشتیم. اما نمیدونم چرا این مادر ما ولکن نبود. وقتیم از خونه مادرجون برگرده مطمئنم، چپ میره میگه رستا،راست میره میگه رستا! از افکارم کلافه شده بودم،بلند شدم و رفتم تو اتاقم،گوشیم داشت زنگ میخورد.مطمئن بودم ساسانه! --الو ساسا... --سلام آقای رادمنش؟ -- سلام شما؟ --ریاحی هستم از بیمارستان زنگ میزنم. --راستش باید واسه هزینه های همسرتون بیاید بیمارستان. --همس....آهان بله بله حتماً! چند دقیقه دیگه میام اونجا. گوشیو قطع کردم،کلافه شده بودم،آخه چرا من اونشب اون حرف رو زدم،نکنه بخاطر اون زهرماری تواون مهمونی بود؟ کلافه تو موهام دست کشیدم و بلند شدم لباسامو عوض کردم موهامو مرتب کردم،سوییچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون. هر چقدر فکر کردم آدرس بیمارستان یادم نمیومد! باید به بیمارستان زنگ میزدم تا آدرسو اس ام اس کنه،تازه یادم افتاد گوشیمو جا گذاشتم! راه رفته رو برگشتم و از ماشین که پیاده شدم،ساسان جلوی در خونه ایستاده بود! --سلام اینجا چیکار میکنی؟ --سلام و درد!سلام و .... دیگه نزاشتم ادامه بده! --ببین ساسان من الان فعلاً وقت ندارم باید برم ،همینطور که اینارو میگفتن در خونه رو باز کردم برم داخل که.... 🍁نویسنده حلما 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت7 از رفتار پدرم بیشتر خجالت زده بودم تا اینکه خوشحال باشم،دوب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت8 از پشت سر یقمو گرفت و منو برگردوند. --کجا حامد مگه نمیبینی کارت دارم! --ببین ساسان من الان واقعا نه وقتشو دارم نه حوصلشو،بزار واسه یه وقت دیگه! --باشه،اما بعد هر اتفاقی واست افتاد نیای پیش من،بگی ساسان چرا زودتر نگفتیا! اینو گفت و همینجور که یقمو ول میکرد یه نگاه از سر تمسخربهم انداخت و رفت. اون روز انقدر ذهنم شلوغ بود که حتی به این فکر نکردم که ساسان چی میخواد بهم بگه که انقدر اصرار داره. رفتم خونه و از اتاق موبایلمو برداشتم. در خونه رو بستم و نشستم توی ماشین و به شماره ای که از بیمارستان زنگ زده بود زنگ زدم ازشون خواستم آدرس رو بگن. آدرسو گرفتم و راه افتادم. ماشینو جلوی بیمارستان پارک کردم و به ساعت نگا کردم،۱۱ ظهر بود....... --سلام خانم وقتتون بخیر! --سلام ممنون ،امرتون؟ --رادمنش هستم،واسه هزینه های اون دختری که اونشب رفتن تو کما! پرستار که انگار کلا تعطیل بود، --کما...؟اونشب...؟کدوم ش...!آهان،آهان یادم اومد،شما همسر اون خانمی هستین که تو کما هستن. --ببینید آقای رادمنش،با وضعیتی که همسر شما دارن،نگه داری از ایشون و شرایطی که باید ایشون رو نگه داری کنیم،نسبت به بیمارای دیگه متفاوته،و این تفاوت هزینه های،بالایی هم داره. ازتون خواستم بیاین اینجا،تا خودتون تصمیم بگیرید که آیا با این شرایط میتونید کنار بیاید،که ایشون اینجا بمونن‌. ولی اگه نمیتونید،ما میتونیم ایشون رو به هر بیمارستانی که شما مد نظرتونه منتقل کنیم ولی فراموش نکنید این کار ریسکش بالاس! حالا دیگه تصمیم گیری با خودتون‌. روی صندلی نشسته بودم و داشتم فکر میکردم،به اینکه چرا اونشب کلمه همسر رو به زبون آوردم! از یه طرف فکرم درگیر حرفای پرستار شده بود! پدرم کارخونه دار بود ولی عاشق چشم و آبروی من نبود تا به خاطر یه کلمه حرفی که زدم کلی هزینه کنه. حسابی کلافه شده بودم،موبایلمو در آوردم و به بابام زنگ زدم. --سلام حامد جان خوبی بابا؟کجایی ؟ --سلام بابا خوبم ،شما خوبید؟راستش اومدم بیمارستان. --واسه چی؟طوری شده؟حال مادرت خوبه؟ --آره بابا واسه قضیه اون شب دیگه،همون تصادف و.... --آهان یادم اومد،خب حالا چه کاری از دست من برمیاد.؟ --راستش بابا تلفنی نمیتونم بگم،باید ببینمتون. --باشه شب که اومدم خونه حرف میزنیم. --نه راستش الان باید باهاتون صحبت کنم،شبم که مامان هست،میخوام بین خودمون باشه. --که اینطور،خب پس بیا کارخونه. با پدرم خداحافظی کردم و روبه پرستار --ببخشید خانم،میشه یک روز به من مهلت بدین تا فکرامو بکنم؟ --بله ولی بیشتر از یک روز نشه چون موضوع مهمیه. --بله چشم. از بیمارستان خارج شدم و به طرف کارخونه پدرم راه افتادم. توراه همش فکرم درگیر بود،پیش خودم هزار بار صحنه ای که چنین چیزی رو از بابام بخوام رو مرور کردم ،تهش بابا عصبانی میشد و موضوع حل نشده میموند. وقتی رسیدم کارخونه،ماشینو پارک کردم و رفتم داخل. با آسانسور به طبقه ای که دفتر پدرم بود رفتم. --سلام آقای مهدوی،وقتتون بخیر! --سلام به به آقا حامد چه عجب از این طرفا؟ --راستش یه کار فوری داشتم با پدرم اگه میشه باهاشون هماهنگ کنید. --باشه حامد جان بشین الان بهشون اطلاع میدم. --بفرما آقا حامد پدرتون منتظرن. با یه تشکر از مهدوی وارد اتاق شدم. --سلام بابا! --سلام حامد جان خوبی؟ --ممنون راستش. اینو گفتم و سرمو انداختم پایین --میدونم ! حالا بشین تا یه چایی بخوریم حرف میزنیم. به صندلی اشاره کرد،نشستم و باز سرمو انداختم پایین،حس میکردم کار خطایی انجام دادم. یه نگاه جدی بهم انداخت --خب حامد بگو ببینم. --راستش..راستش بابا قضیه اون شب رو من سانسور کردم،اون موقعی که اون دختر رو به بیمارستان بردم،باید برگه رضایت برای عملش امضا‌ءمیشد،تواون موقعیت هم یا همسرشو میخواستن یا پدرشو،منم که هیچ کدومش نبودم،و اینکه... و اینکه از یه طرف جون اون دختر در خطر بود،از طرفی هم مونده بودم چیکار کنم. وقتی پرستار نسبت من رو با اون دختر پرسید ،گفتم که من همسرشم...... اینو گفتم و سکوت کردم. --خب حامد بعدش؟ --هیچی بابا بعدی نداره فقط امروز از بیمارستان بهم زنگ زدن که برم اونجا،وقتی که رفتم گفتن که شرایط نگه داری اون دختر سخته و هزینه های بالایی هم داره،اگه بخوان اون به یه جای دیگه منتقل کنن هم ریسکش بالاس. میدونم اشتباه کردم،نباید اون حرف رو میزدم ولی بابا هنوزم از حرف اون شبم که گفتم همسرشم در تعجبم. الانم هرچی شما بگی،اصلا اومدم اینجا تا هرچی شما گفتی رو انجام بدم‌.... باباکه اولش هم تعجب کرده بود و هم از دستم اعصبانی بود،ولی بعدش انگار منطقی تر موضوع رو بررسی کرد. --ببین حامد ،اومدیمو ما همه چیز رو به هده گرفتیم و خونوادش از راه رسیدن. اونوقت ما چه جوابی داریم بهشون بدیم.......؟؟ 🍁نویسنده حلما 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شهید علی رضا محمودی ولادت : 23/4/1348 شهادت : 29/11/1361 وقتی راجع به شهدای نوجوان حرف زده میشه اول از همه یاد شهید فهمیده یا بهنام محمدی تو ذهنمون میاد ولی واقعیت اینه که تو جنگمون صدها بهنام محمدی ها و شهید فهمیده ها داشتیم که متاسفانه یا اصلا چیزی راجع به اونا گفته نشده یا خیلی کم بهشون پرداخته شده. به لطف خدا و مدد خود شهدا قراره ایشالله تو این پست از یکی دیگه از اون بزرگمردهای کوچیک یادی بشه... ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
فکر می کنم بارها این عکس رو دیده باشین. این عکس نوجوان 13 ساله ی کرجی شهید علیرضا محمودی پارساست که چند روز قبل از شهادتش گرفته شده که معصومیتی خاص رو تداعی می کنه. وقتی تو زندگی این نوجوان سیر می کنیم می بینیم که چطور جبهه به فرموده حضرت روح الله(ره) دانشگاه بوده و چطور مس وجودها رو طلا می کرده. عشق واقعی به شهادت رو میشه تو گوشه گوشه ی زندگی به ظاهر کوتاه علیرضا و دست نوشته ها و آثار بجا مونده ازش لمس کرد، چیزی که شاید برای خیلی از مسن های این زمان گفتنش هم سخت باشه، ملکه ی ذهن و رفتاری شهید علیرضا محمودیه.... برای شروع چند فرازی از توبه نامه ی ایشون رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اولی هایی است که ازش سر زده... ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
فرازهایی از توبه نامه شهید 13 ساله کرجی - شهید محمودی: بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله : از این که حسد کردم... از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم... از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم.... از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم.... از این که مرگ را فراموش کردم.... از این که در راهت سستی و تنبلی کردم.... از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم..... از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم.... از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند.... از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم.... از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم.... از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم.... از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم.... از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم.... از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید. از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام، پستمان نکند.... از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود.... از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری..... از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم.... از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند.... از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم.... از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم.... از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم.... از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم.... از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم.... از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم.... از ...... و..... ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9