داستان های امنیتی
☑️ عملیات انتقام قسمت اول قطرات عرق روی پیشانیام را پاک میکنم و همانطور که به چپ و راستم نگاه م
- قسمت دوم -
《 عملیات انتقام 》
پیغام فرمانده از طریق بیسیم توی گوشم رشتهی افکارم را پاره میکند:
-سوژه در چه حاله؟
با لبخند نگاهی دوبارهای از پس دیوار به سرهنگ میاندازم و جواب میدهم:
-عادی نیست، بیش از حد مضطربه و امروز تا به حال چهار بار پیگیر ساعت دقیق به وقت تهران شده. تقریبا هر ده ثانیه یک بار سکسکه میکنه و الان هم داره ششمین نخ از سیگارش رو توی نیم ساعت گذشته روشن میکنه.
فرمانده میگوید:
-حواست باشه تا دستور نیومده کاری انجام ندی.
لبم را از زیر فشار دندانهایی که با حرص بهم ساوویده میشوند، خارج میکنم:
-چشم قربان؛ ولی خیلی فرصت ندارم.
چیزی نمیگوید.
سه ماه پیش و برای اولین بار که فرصت شد تا شخص فرمانده را از نزدیک ببینم، با شکایت پرسیدم:
-ما از طریق سرهنگ تونستیم تا توی اتاق خواب ترامپ هم نفوذ کنیم و حتی بخشی از مو و بزاق دهانش را به عنوان نمونه با خودمون بیاریم. حالا انقدر بهش نزدیک هستیم که حتی میتونیم شیوه و روش از بین بردن اون مردک مو زرد رو از روی کرهی زمین انتخاب کنیم، پس چرا اجازه نمیدید؟!
فرمانده با متانت تعریف کرد:
-جریان حملهی خلیفهی اول و ور دستش به خونهی حضرت مادر رو شنیدی؟ در رو آتیش زدند، همسر امیرالمونین(ع)... دختر پیغمبر رو به بدترین شکل ممکن بین در و دیوار گیر انداختند، بچهش رو کشتند، دستش رو شکستند و خواستند هر طور شده حضرت علی (ع) رو وارد دعوا کنند. تو بگو، کسی که درب خیبر رو از جا کنده نمیتونست شمشیر بکشه و کار همهشون رو تموم کنه؟ برای کدوم مردی راحته که همسر باردارش رو زیر دست و پای یه عده... لااله الا الله...
مصلحت پسر جون، گاهی اوقات مصلحت اندیشی میتونه ضربهی محکمتری به دشمن بزنه.
نتیجهی مصلحت اندیشی اون روز حضرت، این شده که بعد از هزار و چهارصد سال شیعه برای اولین بار حکومت تشکیل داده... کرانهی باختری تجهیز شده و مجهزترین پایگاه پرتاب موشک ما رسیده به زیر گوش رژیم صهیونیستی.
آن روز به حرفهای فرمانده مطمئن نبودم و برای همین پرسیدم:
-درسته، اون روز نیاز بود برای حفظ اسلام امام سکوت کنه و چشم روی تموم اون قضایا ببنده؛ ولی امروز... امروز ما میتونیم در کسری از ثانیه...
فرمانده حرفم را قطع کرد:
-من میدونم که کشتن اون میتونه دل خیلی از خانوادهها رو خوشحال کنه؛ ولی باید ببینیم به سوزوندن مهرهی ارزشمندی مثل تو میارزه.
من دوست ندارم با وزیرم، سرباز بزنم... تو برای من درست مثل مهرهی وزیر روی صفحهی شطرنجی... به لطف امام زمان (عج) و تلاشهای خودت تونستی به جایگاهی برسی که با یک تلفن از آمریکا، برای خونهی وزیر جنگ رژیم صهیونیستی خدمتکار استخدام کنی...
از یادآوردن خاطرات آن دیدار ارزشمند با فرمانده لبخند به روی لبهایم مینشیند. حیف که آن مستخدم نتوانست در خانهی آقای وزیر دفاع دوام بیاورد و بعد از ده سال حضور و فعالیتهای چشم گیر، لو رفت. هر چند او در این مدت اطلاعاتی از وزیر دفاع اسرائیل به ما داد که آنها تا مدتها باید نگران زیر ساختهای هستهای خود و ابَر موشکهای انصارالله و حزب الله باشند.
فرمانده درست میگفت. من در طول مدتی که به سایهی سوژهام تبدیل شدهام، کارهای بزرگی انجام دادم که الحق و الانصاف گرههای زیادی را از پروندههای مختلف باز کرده؛ اما دل است دیگر...
کاری هم نمیشود کرد، دلم میخواهد همین حالا دستور شلیک به او صادر شود تا خون کثیف ترامپ را با شلیکی دقیق به روی دیوار اتاق خوابش بپاشم.
نه! راستش دلم میخواهد وقتی چشمهایش خمار مستی است، پیش رویش حاضر شوم و با او فارسی صحبت کنم... از توییتهایش مشخص است که تا حدی به فارسی تسلط پیدا کرده است... دست کم انقدر میداند که وقتی لبهایم تکان میخورد و میگویم:
-فکرش هم نمیکردی اینجوری با انتقام سخت ما رو به رو بشی.
بفهمد که فرصتی برای زندگی ندارد.
دوست دارم انگشتان دستم را انقدر به روی گلویش فشار دهم تا خفه شود... ما ایرانیها دو سالی میشود که با او پدر کشتگی داریم... دو سالی میشود که برای چنین ساعت و دقیقهای لحظه شماری میکنیم...
نفس کوتاهی میکشم، نباید تمرکزم را از دست بدهم. شیشهی کوچکی که در جیبم دارم را بیرون میآوردم و میخواهم محتویات داخلش را درون بطری آب ویتامینهی سرهنگ شارون آس مان بریزم که ناگهان صدایش بلند میشود... با شنیدن صدایش ساختمان دلم به یک باره فرو میریزد.
در حالی که هنوز جرئت برگشتن به طرفش را ندارم شیشهام را درون جیبم فرو میکنم و به طرف صدا برمیگردم.
- پایان قسمت دوم -
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
داستان های امنیتی
- قسمت دوم - 《 عملیات انتقام 》 پیغام فرمانده از طریق بیسیم توی گوشم رشتهی افکارم را پاره میکند:
عملیات انتقام
- قسمت سوم -
سرهنگ از جایش بلند شده و تقریبا در چهار چوب ورودی آشپزخانه است. با لبخند نگاهش میکنم. از من سراغ خدمتکار را میگیرد و اظهار بی اطلاعی میکنم. سرهنگ به بیرون آشپزخانه میرود و صدایش را روی سرش میاندازد:
-لوسی... لوسی کدوم گوری هستی؟
فورا شاسی بیسیمم را فشار میدهم و به آرامی میگویم:
-سوژه بلند شد، ممکنه از برای رسوندن محموله بهش دیر بشه، دستور چیه؟
فرمانده جوابی نمیدهد. به وقت تهران، ساعت یک و شانزده دقیقه بامداد روز سیزدهم دی ماه شده است و من همچنان از داخل آشپزخانه رفتار سرهنگ را تحلیل و ثبت میکنم، به سوژهی کم مو و بور خودم نگاه میکنم که با صدایی بلندتر خدمتکارش را صدا میزند:
-مکملهای تمرین عصر من حاضر نیست؟
بلافاصله کمرم را به دیوار آشپزخانه سر میدهم و از درب دیگر وارد حیاط میشوم. خیلی خوب میدانم که حالا فرصت ریختن محلول درون ظرفش را ندارم، پس بدون آن که بخواهم با انجام حرکات غیر ضروری جلب توجه کنم، با فاصلهای مطمئن از درب بیرونی آشپزخانه که رو به حیاط است، به دنبال فرصتی مناسب به داخل نگاه میکنم.
چشمهایم میسوزد و قطرهای اشک به روی گونهام چکه میکند، نمیدانم این حالتی که دارم از بیخوابی است یا خیره ماندن به نقطهای و پلک نزدن در طولانی مدت... خانم خدمتکار بطری را برمیدارد و به بیرون از آشپزخانه میرود.
نمیدانم آن لعنتی را کجا میبرد و همین که نمیتوانم حرکت بعدی خدمتکار را حدس بزنم، حسابی اذییتم میکند.
خوبی خانهی ویلایی سرهنگ این است که پنجرههای زیادی دارد و همین هم کار من را برای تعقیب خدمتکار آسان میکند.
ده دوازده متر به دور خانه میچرخم و با کمک پنجرههای مختلف و با چشمهای خستهام مسیر حرکتی خدمتکار را دنبال میکنم تا بالاخره میبینم که بطری را درون ساک سرهنگ میگذارد و او را راهی باشگاه برای انجام تمرین عصرگاهی میکند.
به چپ و راست نگاه میکنم و شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-نتونستم بطری رو قرمز کنم، دستور چیه؟
فرمانده فورا جواب میدهد:
-مشکلی نیست، امروز باهاش تمرین کن. یه بطری درست شبیه اون توی باشگاه و زیر جا کفشیه. ساعت داره یک و بیست دقیقه میشه، باید حواست رو جمع کنی که از بطری داخل ساک خودت نخوری اوس نبی.
نفسم با شنیدن پیام فرمانده در سینه حبس میشود.
فرمانده از کلیدواژههایی استفاده میکند که خبر از انجام قطعی عملیات میدهد.
نمیدانم چطور توانسته بطری آب آغشته را به باشگاه برساند. نباید ذهنم را درگیر کنم، فرمانده از عدد یک و بیست که کد مربوط به شروع عملیات است استفاده کرده و اسمم را نیز صدا زده و این یعنی باید بعد از تمام شدن کار سرهنگ، در سر کارم بمانم.
یعنی اگر کوچکترین ردی از من پیدا کنند باید...
باید خودم را آمادهی شدیدترین شکنجهها و حتی مرگ کنم.
مضطرب از شنیدن پیام فرمانده میچرخم تا خودم را به ماشین سرهنگ برسانم که ناگهان با یکی از بادیگاردهای غول پیکرش رو به رو میشوم.
او هم شبیه من سرش را تراشیده و کت و شلواری رسمی به تن کرده است. با چشمهایش دلیل اضطرابم را میپرسد. به سرهنگ و ساکی که در دست دارد خیره میشوم و میگویم:
-اضطراب؟ باید برم... داره از ساعت باشگاه سرهنگ میگذره!
ابروهایش را بهم نزدیک میکند:
-همیشه از پشت پنجره و پنهونی به سرهنگ نگاه میکنی غربتی؟
باید اعتراف کنم که از شنیدن حرفش شوکه شدهام؛ اما حالا وقت این نیست که خودم را ببازم...
صورتم را نزدیک صورتش میکنم:
-نگاه کردن به سرهنگ از پشت پنجره اشکالی نداره؛ اما سینما رفتن با زن سرهنگ و اونم در حالی که اون فکر میکنه تو برای مراقبت از زنش باهاش بیرونی، فکر نمیکنم جلوهی خوبی داشته باشه... اینطور نیست؟
طوری کلماتم را به صورتش می کوبم که رنگ پریده و پریشان میشود. لبهایش را تکان میدهد تا کمی از وخامت اوضاع کم کند:
-نیازی نیست برای من دردسر کنی، سرهنگ در جریانه که خانومش برای دیدن فیلم مورد علاقهش به سینما رفت و من هم نتونستم که ایشون رو تنها بگذارم.
ابروهایم را بهم میچسبانم و چشمهایم را گرد میکنم. باید از تمام توانم برای نابود کردنش استفاده کنم، پس با انگشت به روی گونهی راستش اشاره میکنم و میگویم:
-حفاظت؟ این شکلی؟ بزار ببینم، تو میتونی بهم بگی چهل و نهمین دقیقهی فیلم، همونجایی که قطار داشت مسافرها رو پیدا میکرد، شخصیت اصلی فیلم کدوم وسیلهش رو توی قطار جا گذاشت؟
میخواهد حرفی بزند که طعنه میزنم:
-نمیدونی، چون اون دقیقه از فیلم مشغول مراقبت از خانم سرهنگ بودی، حالا از سر رام گمشو کنار.
با شنیدن حرفهایم وا میرود و کمرش را به دیوار بیرونی خانهی سرهنگ میچسباند تا من به سرعت به طرف ماشین بروم و به همراه سرهنگ شارون آس مان به سمت باشگاه بدنسازی حرکت کنیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز اس
داستان های امنیتی
عملیات انتقام - قسمت سوم - سرهنگ از جایش بلند شده و تقریبا در چهار چوب ورودی آشپزخانه است. با لبخ
عملیات انتقام
- قسمت آخر -
بلافاصله خودم را به پشت فرمان میرسانم و ماشین را روشن میکنم و بعد از نشستن سرهنگ روی صندلی عقب، پایم را از روی کلاج برمیدارم تا به سمت باشگاه حرکت کنیم. خیلی زود به باشگاه میرسیم و من بعد از پارک کردن ماشین به داخل باشگاه میروم. لباسم را عوض میکنم و با در نظر گرفتن شرایط باشگاه شخصی سرهنگ و دوربینهایی سر تا سر محیط را پوشش میدهد، بطری آغشته را از زیر جای کفشی برمیدارم و در حالی که سعی میکنم خودم را آماده به شروع تمرین نشان دهم، بطری را کنار بطری سرهنگ قرار میدهم و به بهانهی گرم کردن عضلات قبل از انجام تمرینات نزدیکش میشوم.
کمی حرکات کششی انجام میدهیم و بعد از حدود یک ربع با نظر سرهنگ به سراغ کار با وزنه میرویم.
سرهنگ از من میخواهد تا کمکش کنم که بتواند حرکت جدیدی که مربی فوق العاده حرفهای و آموزش دیدهاش ابداع کرده را انجام دهد.
با نوک انگشت دست، به پشت دستانش اشاره میکنم تا مسیر حرکتیاش دستش را بدون خطا طی کند.
مربی با کمی تاخیر وارد باشگاه میشود و بلافاصله لباسهایش را عوض میکند. با حضور مربی انجام حرکات تمرینی سرعت مضاعفی به خود میگیرد و بعد از انجام چند ست کار با وزنه، بالاخره لحظهای که انتظارش را میکشیدم فرا میرسد، سرهنگ با پیشانی عرق کردهاش به من نگاه میکند و میگوید:
-یه کم بهم آب ویتامینه بده!
سرم را به طرف بطریها برمیگردانم و مات و مبهوت نگاهشان میکنم. کدام بطری آغشته است؟ کدام را به سرهنگ بدهم؟
ضربان قلبم در کسری از ثانیه بالا میرود و قطرهای عرق سرد از روی ستون فقرات کمرم سر میخورد.
سرهنگ با صدایی بلندتر معترض میشود:
-منتظر چی هستی؟
نباید اجازه دهم که به من شک کند. من پل ارتباطیای بودم که بسیاری از افراد مرتبط با ایران به سیستمهای مختلف و ردهبالای اسرائیل و آمریکا منتقل کرده بودم و خیلی خوب میدانم که اگر قرار باشد خودم آن محلول آغشته بخورم، باید این کار را انجام دهم تا آنها به من شک نکنند. یکی از بطریها را برمیدارم و به سرهنگ میدهم و بطری دیگر را در دست میگیرم و درش را باز میکنم.
سرهنگ نیز همین کار را میکند و کمی از آب سر میکشد. لبهایم را روی حفرهی نازک بطری فشار میدهم و سعی میکنم تا با زبانم جلوی همان چند قطرهای که وارد دهانم میشود را بگیرم.
احساس میکنم آبی که روی زبانم جاری میشود و به ته حلقم سرایت میکند، تند و تلخ است. نمیدانم اثر محلولهای تقویتی سرهنگ است یا بطری اشتباهی را سر کشیدهام. حتی از فکر سر کشیدن محلول کشندهای که درون بطری است، ته دلم چنگ میخورد و حالت تهوع میگیرم.
در طول یک ساعت تمرین، چند بار دیگر این اتفاق میافتد و در حالی که هنوز مطمئن نیستم بطری آب آغشته را به خورد سرهنگ دادهام یا نه، میبینم که رنگش کم کم زرد و زردتر میشود.
زیر چشمهایش ورم میکند و برخلاف اصرار مربی اعلام میکند که دیگر نمیتواند به تمرین ادامه دهد. برای سفید ماندن خودم با مربی یک درگیری لفظی شروع میکنم و او را متهم به انجام حرکات غیر حرفهای میکنم. بیسیمم را برمیدارم و از دو بادیگاردی که بیرون منتظر هستند، میخواهم بیایند تا به سرهنگ کمک کنند و در همین شلوغیها با نوک پا محتویات بطری سرهنگ را به روی زمین خالی میکنم.
بادیگاردها به طرف سرهنگ میآیند و با شنیدن صدای بلند من و مربی سعی میکنند تا آرامم کنند. با گوشهی چشم به سرهنگ شارون آس مان نگاه میکنم که حالا کفی سفید از گوشهی لبش بیرون زده... بادیگاردها فورا به امدادگران اورژانس خبر میدهند و تا رسیدن آنها سعی میکنند تا با ماساژ قلبی سرهنگ را زنده نگه دارند. از دعوایی که ساختم نهایت استفاده را میکنم و با دستبند، دست مربی را به یکی از دستگاههای باشگاه بند میکنم و در فرصتی مناسب بطری سرهنگ را به زیر لباسم جا میدهم و بعد هم آن را توی ساکم میاندازم تا از شرش خلاص شوم.
محلول به قدری سریع عمل میکند که امدادگران روی همان صندلی باشگاه خبر فوتش را به ما میدهند و علت اولیهاش را نیز سکتهی قبلی به علت بالا رفتن ناگهانی ضربان قلب اعلام میکنند.
همانطور که با چشمهایم به برانکاردی که چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفرهی قاتلان حاج قاسم را با خود به جهنم میبرد نگاه میکنم، در دلم آرزو میکنم که کاش به زودی زود دستور گرفتن انتقام از سر لیست این بیست و شش نفر به ما داده شود... دستور انتقام از شخص ترامپ...
" اللهم عجل لولیک الفرج "
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
#حاج_قاسم
#hero
هدایت شده از پاتوق کتاب
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه ميگويند حاج قاسم...
و حاج قاسم ميگويد حاج احمد...!
شهيدي كه حاج قاسم ارادت ويژه اي به ايشان داشت و هميشه بهش ميگفت:
الهي دورت بگردم
الهي درد و بلات بخوره تو سرم...💔
خاطرات و روایت زندگی شهید احمد کاظمی، از آغاز تا پرواز در کتاب "حاج احمد"
سفارش کتاب@assrraa
🕊🕊🕊
#حاج_قاسم
#قهرمان_من
هدایت شده از گاندو
📔کتاب عزرائیل (کهنه سرباز)
این کتاب درون مایهای امنیتی جاسوسی دارد و اتفاقات مختلفی از چهل سال گذشته را روایت میکند.
✍🏻 داستان عزرائیل از ماجرای قتل یک گروه مواد مخدر در تهران و چند سرباز نیروی قدس سپاه در دوحه شروع میشود و با یک ماجرای هیجانی به ترکیه و شمال سوریه میرود...
📲کسباطلاعاتبیشتروسفارشکتاب👇
https://eitaa.com/asrabook/260
#معرفی_کتاب
#رمان_امنیتی
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
مداحی_آنلاین_شاه_اومد_حسین_طاهری.mp3
7.48M
🌼🌸🌿
🌸🌿
🌿
شاه اومد ✨
به شب تیره بگید ماه اومد🌙
{بانوایبرادرحسینطاهری}
😍👏
#میلاد_امام_حسین
#ماه_شعبان
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
✨
کانال نویسنده انقلابی جناب آقای سکاکی
نویسنده رمانهای امنیتی چون سلام مسیح، عملیات انتقام و ستاره آبی....
👇👇
@romanamniyati
جهت ارتباط مستقیم با نویسنده محترم
میتوانید عضو کانال شخصی ایشان باشید.
✨
هدایت شده از گاندو
Abozar Roohi - Salam Farmande (320).mp3
7.34M
هدایت شده از پاتوق کتاب
انتشار دو رمان امنیتی خواندنی و جذاب
با قلم علیرضا سکاکی
📘رمان امنیتی «یک و بیست»
این رمان به جزئیات شهادت حاج قاسم سلیمانی و رویارویی فوق العاده جذاب نیروهای اطلاعاتی ایران با سرویس امنیتی اسرائیل میپردازد.
کتاب یک و بیست در ۱۸۴ صفحه و به قیمت ۳۵۰۰۰ تومان به چاپ رسیده است.
📙رمان امنیتی سوژه ترور
این رمان به همکاری سرویسهای اطلاعاتی اسرائیل با داعش برای ترور یک دانشمند هستهای و چند تن از مردم بیگناه در قلب تهران میپردازد، که نیروهای امنیتی با طراحی یکی از پیچیدهترین عملیاتهای چند سال اخیر سعی در خنثی سازی این توطئه به بهترین شکل ممکن دارند.
این کتاب در ۲۳۶ صفحه و به قیمت ۳۹۰۰۰ تومان به چاپ رسیده است.
📲ثبت سفارش @assrraa
✨✨✨
داستان های امنیتی
این دو کتاب به قلم آقای سکاکی، نویسنده رمان #ستاره_آبی هست که به تازگی منتشر شده است.
داستان امنیتی #حریم_امن
- فصل اول -
- قسمت اول -
«هاجر - سوریه»
کف پاهایم میسوزد، نه پول آنچنانی در بساط دارم تا بتوانم تمام مسیرها را با ماشین بروم و نه خیلی با کوچه و پس کوچههای سوریه آشنایی دارم که بتوانم از میانبرها استفاده کنم. برعکس به خاطر نداشتن آشنایی کاملا مجبور میشوم تا چند باری در سه چهار کوچه چرخ بزنم و بعد از نیم ساعت راه رفتن خودم را سر جای اول ببینم.
آدم خسته تحملی برای حمل پلاستیک یک کیلویی میوه را هم ندارم؛ اما من با تمام خستگیهایی که ریشه در عمق استخوانهایم دارد، ساره را با خود همراه کردهام تا شاید بتوانیم بعد از چند سال سختی و در به دری از این سیاه چالی که اسیرش هستیم، رها شویم.
به زمان دقیق آن اتفاق فکر میکنم، به آن روز لعنتی... ساره از سر شب سر حال نبود و موقع خواب دست و پایش حسابی یخ شدند. گمان کردیم فشارش افتاده؛ اما آب قند تاثیری بر وضعیت نمیگذاشت.
درست که فکر میکنم میبینم دقیق یک سال و یازده ماه است که از آن اتفاق وحشتناک میگذرد. اول شب یک کیسهی تخمهی ژاپنی را پای تماشای برنامه فوتبال خالی کرد و بعد از آن بود که احساس ناراحتیاش شدت گرفت.
قطرات سرد عرق شبیه شبنمی که به روی گلبرگها خانه میسازند، روی پیشانیاش مینشست و تنش را میلرزاند. چند ده بار بالای سرش نشستم و دستم را یه سمتدچپ و راست سینهام کوبیدم و از تمام دکترهای لبنان را دیدهام و با تمام داروهایی که تجویز کردند آشنایی دارم؛ اما دریغ از یک نشانه... یک نشانهی کوچک که بدانم راه را اشتباه نرفتهام.
ساره تمام دنیای من است، روزها را بخاطرش التماس کردم تا بتوانم طبیبهای مختلف را ملاقات کنم و شبها را نیز تا صبح زجه زدم و از عیسی مسیح درخواست کردم تا دستی بر سر ساره بکشد و او را از وضعی که گرفتارش شده نجات دهد؛ اما هیچ فایدهای نداشت که نداشت.
دیگر داشتم به طور کلی ناامید میشدم که از یکی از پسرهای خانم همسایه که تازه از انگلیس برگشته بود، به من پیشهاد داد سراغ طبیب ماهر سوریهای بروم. چارهای نداشتم، در لبنان همه جوابم کرده بودند و مجبور بودم که به سوریه بیایم. به سراغ دکتری که مطبش چند کوچه با یکی از مکانهای زیارتی مسلمانان فاصله دارد...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی :
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
نویسنده: علیرضاسکاکی
- قسمت دوم -
هوا دیگر کم کم رو به تاریکی میرود که پرس و جو کنان خودم و ساره را به حوالی مطب دکتر میرسانم. البته که خودم هم میدانم این وقت غروب امکان ویزیت کردن ما نیست و باید تا فردا صبر کنم و امیدوار باشم که بتوانم با خواهش و التماس یک نوبت برای دخترم بگیرم. چند نفس کوتاه میکشم و پدال قفل ویلچر ساره را به پایین فشار میدهم تا بتوانم کمی استراحت کنم.
ساره با همان چشمهای مشکی و معصومش به دور و اطراف نگاه میکند، انگار دنبال چیزی میگردد. ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم و دختر بچههایی را میبینم که مستانه در حال بالا و پایین پریدن و بازی کردن هستند.
دلم هری میریزد، فکر طفلم را میخوانم. از همان روزهای اول بچگیاش هم همینطور بودم، با کوچکترین حرکت سر و یا گردش چشمش میتوانستم تمام افکار ریز و درشتی که در سر داشت را بخوانم. گرسنگی و تشنگیاش را تشخیص دهم و دردهایش را تسکین دهم.
خستهی راهم، باید کمی دیگر استراحت کنم تا بتوانم با دل درست و سر صف به دنبال جایی برای اسکان بگردم. دوباره به ساره نگاه میکنم، لبهای صورتی رنگش طوری کش آمده که گویا همین حالا در بین کودکان است.
میدانم که خوشحالیاش خیلی زود تمام میشود، خیلی زودتر از تمام شدن بازی بچهها... زودتر از رفع این خستگی لعنتی که در عمق استخوانهای پایم ریشه میدواند.
نباید اجازه بدهم که ساره حالش خراب شود، بیخیال خستگیام میشوم و دستم را به زانوهایم بند میکنم و بلند میشوم. ساره سر میگرداند و نگاهم میکند:
-چرا بلند شدی مامان؟ به خدا ناراحت نمیشم وقتی به بازی کردن این بچهها نگاه میکنم، من که حسود نیستم مامانی...
دیگر صدایش را نمیشنوم، صدای جیغهای ممتد بچههای خوشحال را میشنومظ؛ اما صدای ساره را نه. احساس میکنم جگرم با شنیدن کلماتی که ساره به زبان میآورد آتش میگیرد. من خودم را مقصر میدانم، آن شب فهمیدم که تنش بیش از اندازهی طبیعی داغ است؛ اما توجهی نکردم... توجهی نکردم و او ناغافل شروع به لرزیدن کرد.
دلم لرزید، اتاق لرزید و جهان به پیش چشمهایم تیره و تار شد. وقتی چشم باز کردم سارهی زیبای مو خرمایی من دیگر نتوانست راه برود.
ساره با دست تکانم میدهد:
-صدام رو میشنوی مامانی؟
سرم را به آرامی تکان میدهم:
-آره دختر خوشگلم، میشنوم الهی قربونت برم.
سوالش را دوباره میپرسد:
-میگم امشب قراره کجا بخوابیم؟
دستهایم را مشت میکنم و همانطور که سعی دارم خودم را خوشحال نشان دهم، همراه با لبخندی میگویم:
-نگران نباش جون و دل مامان، یه جایی پیدا میکنم که حسابی خوش بگذرونیم.
سپس از رفتارم پشیمان میشوم، تمام آدمهایی که در دور و اطرافم هستند مشکی پوش و عزادارند. نمیدانم چه کسی در شهر از دنیا رفته که مردم اینگونه دارند برایش سنگ تمام میگذارند؛ اما خیلی خب میدانم که این جمعیت زیاد ممکن است من را برای گیر آوردن یک اتاق به دردسر بیاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی :
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت سوم -
نمیتوانم همینطور بی هدف منتظر بمانم. باید هر چه زودتر دست به کار شوم و اتاقی برای سپری کردن این شب شلوغ پیدا کنم. با اینکه زانوهایم از فرط خستگی راه زق زق میکند؛ اما از پلههای مسافرخانهای که چراغ تبلیغاتیاش را از چند متر آن طرفتر دیده بودم، بالا میروم و بعد از یک احوال پرسی با صاحب مسافرخانه از او میخواهم تا اتاقی به من بدهد.
مرد مسن با همان سیبیل پر پشت و پیشانی پیله بستهای که دارد، چند ثانیهای با لبخند نگاهم میکند و سپس چایی یک رنگش را هورت میکشد و میگوید:
-لابد برای همین امشب هم اتاق میخوای؟
شانهای بالا میاندازم:
-مسافرم، تازه از راه رسیدم و معلومه که برای امشب دنبال اتاقم.
صاحب مسافرخانه با همان شکل و شمایل به صلیبی که روی گردنم تاب میخورد چشم میاندازد و جواب میدهد:
-تو مسلمون نیستی، درسته؟
شاکی میشوم:
-مگه فقط به مسلمونها اتاق میدی؟
ساره از دیدن حالت عصبیام میترسد و شروع به سر و صدا میکند تا خودم را به کنارش برسانم. دلم نمیخواهد دیگر با این پیرمرد متعصب همکلام باشم، پشتم را به او میکنم تا برگردم که میگوید:
-منظوری نداشتم دخترم، واسه این گفتم مسلمون نیستی؛ چون فهمیدم نمیدونی توی چه ایامی اومدی و دنبال اتاق میگردی!
مکث میکنم، سپس متعجب نگاهش میکنم.
ادامه میدهد:
-حتما اون بارگاه بزرگ بیرون رو دیدی، درسته؟
سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم، پیرمرد با حوصله توضیح میدهد:
-اونجا مزار دختر امام سوم شیعههاست، فردا هم سالروز شهادت پدر این خانم و سختیهایی هست که توی کربلا... توی عراق کشیدن. حالا تقریبا از همه جای دنیا دارن میان تا خودشون رو کنار این دختر سه ساله برسونن و ازش حاجت بگیرن.
تنم میلرزد، لحظهای احساس میکنم نمیتوانم سر پا بایستم. فردا روزی است که همه برای گرفتن حاجت به اینجا میآیند؟
از دختری سه ساله؟ ناخودآگاه به دختر هشت سالهام نگاه میکنم... به ساره که حالا نزدیک دو سال است به این صندلی چرخدار پیچ و مهره شده است. به دریای چشمهای سرخش که با دیدن بازی کودکان پر تلاطم میشود و من را میسوزاند و خاکستر میکند.
پیرمرد رشتهی افکارم را پاره میکند:
-دختر بعیده بتونی امشب اتاقی گیر بیاری، من یکی از اتاقهام رزو شده برای فردا عصر... اگه میخوای میتونی امشب رو اینجا بخوابی، تا فردا هم خدا بزرگه.
مات و مبهوت نگاهش میکنم و بابت رفتار بدی که داشتم، شرمنده میشوم. سپس تشکر میکنم و فورا به سمت ساره میروم تا او و کولهی بزرگی که روی پاهای بیتوانش گذاشتم را به داخل اتاق ببرم. به اتاقی که فقط همین امشب در اختیار من است. خیالی نیست، صبح اول وقت تمامی مدارک ساره را برای دکتر میبرم و از او وقت میگیرم. بعدش هم فکری به حال اتاق میکنم، خدا همیشه جای شکرش را باقی میگذارد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت چهارم -
انقدر خستهام که اصلا نمیفهمم چطور خوابم میبرد. ساره را روی تخت دراز میکنم، خودم نیز کنارش دراز میشوم و چشمهایم را میبندم. همه چیز در پس چشمهایم تاریک میشود، تاریک تاریک تاریک!
نور ناگهان به پشت پلکهایم میتازد. در حرکتی ناخودآگاه و با پشت دست سعی میکنم تا راه نوری که مزاحم خوابم میشود را سد کنم؛ اما نمیتوانم. ناچار چشمهایم را باز میکنم و خورشید را در بیرون پنجره میبینم. به این زودی صبح شده است؟ باور نمیکنم. چند ثانیه مکث میکنم تا شاید متوجه شوم که دارم خواب میبینم. اصلا برایم عجیب نیست اگر پلکی بزنم و دوباره خودم را غرق در تاریکی شب ببینم.
خوابهایم زیادی رنگ بودی واقعیت دارد... انقدر زیاد که گاهی اوقات ساره را با لبهایی خندان و دستهایی باز در حال چرخ زدن در اتاق خانه میبینم و از ته دل خوشحال میشوم. سپس پلکی میزنم و از خواب بیدار میشوم؛ اما حالا خواب نیستم و زودتر از چیزی که فکرش را میکردم صبح شده است. مطابق عادت بوسهای به گونهی ساره میزنم و از جایم میپرم تا هر چه زودتر به سمت مطب دکتر راه بیافتم.
خیالم از بابت ساره راحت است، دیشب به او گفتم فردا صبح زود باید برای وقت گرفتن به مطب دکتر بروم و حالا هم به همین دلیل است که از این اتاق اجارهای خارج میشوم. بیرون از مسافر خانه هلهلهای بر پا شده است. مردم طوری در جوش و خروش هستند که گویا در اواسط روز هستیم. خیلی دوست دارم با آنها هم کلام شوم و در مورد آن دختر سه ساله از آنها سوال کنم.
در مورد پدرش... در لبنان اطلاعات اندکی دربارهی امام سوم شیعیان به گوشم خورده و کم و بیش میدانم که او به همراه خانوادهاش درگیر یک جنگ نابرابر میشوند و دشمن او و سپاهیانش را به بدترین شکل به قتل میرساند و خانوادهاش را به اسارت میگیرد.
از بین انسانهایی رخت عزا به تن کردند و شانه به شانهی هم به سمت حرم زیبای این خانم سه ساله راهی میشوند، عبور میکنم و پرس و جو کنان خودم را به مطب دکتر میرسانم. منشی نگاهی به برگهی آزمایشاتی که تا به حال از ساره گرفتم میاندازد و با ناامیدی به من برای بعداز ظهر وقت میدهد تا با دکتر دیدار کنم.
نگاهش زمانی که عکس سیستم عصبی نخاع ساره را دید، دلم را میلرزاند... همان عکسی که تمام دکترها بعد از دیدنش از سارهی زیبای من قطع امید کردند. بغض راه گلویم را میبندد؛ اما سعی میکنم حالم را از منشی دکتر پنهان کنم. مستاصل و دلشکسته به سمت مسافرخانه برمیگردم. به حرفهای مرد مسافرخانهای فکر میکنم و احتمال میدهم که با دیدن من بگوید که باید اتاق را هم خالی کنیم.
قبل از رسیدن به مسافرخانه متوجه بیشتر شدن تعداد دستههای عزاداری میشوم و ناگهان به خاطر میآورم که دیشب شنیدم شیعیان برای حاجت گرفتن، خواستههایشان را به پیش این نازدانه میآورند. اشک در چشمهایم حلقه میزند، نمیفهمم چه میشود؛ اما همگام با سایر مردم به داخل صحن کشیده میشوم و چشم که باز میکنم، گنبد طلایی این دختر سه ساله را رو به رویم میبینم. نمیدانم چرا؛ اما اشک از چشم هایم جاری میشود و لبهایم بدون آن که بخواهم برای درد دل تکان میخورد:
-دخترم مریضه، خانم. نمیتونه راه بره، مجبوره روی صندلی چرخ دار این طرف و اون طرف بره... خانم همهی دکترها جوابمون کردن، میگن دیگه نمیتونه روی پاهاش وایسته.
بیاختیارترین آدم در حرم میشوم.نه میتوانم جلوی هق هقم را بگیرم و نه توان نگفتن کلماتی که در سرم هست را دارم:
-بچههای دیگه دخترم رو با دست نشون میدن...
بهش میخندن، بهش طعنه میزنن. خانم خودتون سه ساله بودید، میدونید اگه بقیه یه بچه رو وارد بازی نکنن چه حالی پیدا میکنه. خانم بچهها با بچم بازی نمیکنن. خانم دخترم همهی اینها رو میفهمه و به روم نمیاره... همین هم داره آتیشم میزنه...
خانم خودت کمکش کن، خودت دستش رو بگیر...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت پنجم -
در میان اشکهای شره کرده به روی گونهام متوجه دستی میشوم که شانهام را لمس میکند. هراسان دستم را روی دهانم فشار میدهم و به زنی که پشت سرم ایستاده نگاه میکنم. او هم به پهنای صورت گریه کرده است، چشمهایش سرخ و پف دار است. در جواب نگاه خیره ام با صدایی گرفته میگوید:
-به این خانم هم طعنه زدند، با دست نشونش دادن و باهاش بازی نکردن... پیش خوب کسی اومدی خواهرم، در خوب خونهای رو کوبیدی.
شوکه میشوم. نمیدانستم که این دختر سه ساله هم شرایطی شبیه به دختر من را تجربه کرده است. به آرامی میگویم:
-مثل سارهی من... خیلی سخته که...
زنی که کنارم ایستاده به هق هق میافتاد. در میان بارش چشم نواز چشمهایش تعریف میکند:
-تا حالا دخترت مجبور بوده از ترس با پای برهنه روی خارهای بیابون بدوه؟ تا حالا از دستی که خیلی بزرگتر از صورتشه سیلی خورده؟ اصلا شده چند روز گرسنه بمونه و تو چیزی نداشته باشی تا سیرش کنی؟ اگه دخترت بهونهی باباش رو گرفت چیکار میکنی؟
مات و مبهوت نگاه به زنی میکنم که انگار دارد از مصیبتهایی که این خانم دیده برایم میگوید تا آرام شوم. سوالش را خودش جواب میدهد:
-دخترت رو ناز میکنی، براش از باباش میگی، یه جوری که نترسه و امیدوار بشه که یه روزی باباش رو میبینه؛ اما وقتی این خانم بهونهی باباش رو گرفت یه تشت آوردن و جلوش گذاشتن... متعجب گفت درسته گرسنهم؛ اما من فقط بابام رو میخوام... یکی از اون حرومزادهها گفت تشت رو کنار بزن، میدونی توی تشت چی بود؟ سر بریدهی باباش... سر بریده و آسیب دیدهی امام حسین...
از شدت گریه بیحال میشوم. بیحال و شرمنده که چرا دخترم را با این خانم بزرگوار مقایسه کردهام. کمرم به یکی از ستونهای حرم میچسبد و سر میخورد و چشمهایم بسته میشود تا خواب من را در دریایی از تاریکی غرق کند. همه جا تاریک است، بالا و پایین، چپ و راست، جلو و عقب... ناگهان نوری پیش چشمم ظاهر میشود. از همه طرف...
نوری که متفاوتتر از هر نور زمینی است و از رنگهایی تشکیل شده که مشابه آن را تا به حال ندیدهام. عجیب است که چشمهایم جز نور چیزی نمیبیند؛ ولی متوجه میشوم که در محضر خانم سه سالهای هستم که تازه با او آشنا شدم.
احساس میکنم نور به من نزدیک میشود. نزدیک و نزدیکتر، با اینکه بینهایت احساس خوبی به حالم دارم؛ اما لحظهای ترس برم میدارد. ته دلم خالی میشود، یاد دخترم میافتم... دختری که در برابر این خانم بزرگوار دیگر نگرانش نیستم، راستش... راستش از یک جایی به بعد که حرفهای آن خواهری که در حرم کنارم بود را شنیدم دیگر برای دختر خودم گریه نکردم. نور به نجوایی در گوشم تبدیل میشود که من میفهماند به خانه برگردم.
سپس احساس میکنم که در میان سیاهی مطلقی که درگیرش هستم، در حال سقوط به چاه بزرگ هستم... در حال پرت شدن به بیداری. ناچار چشمهایم را باز میکنم و از جا میپرم.
به دور و اطراف نگاه میکنم و خودم را در بارگاه همین خانم والامقام میبینم. نگرانیها برای ساره دوباره سراغم میآیند. هراسان به طرف مسافرخانه میروم. صاحب مسافرخانه با دیدن چشمهای پف کردهام حرفی نمیزند.
یک راست به سمت اتاقی که برای یک شب اجاره کردیم میروم و کلیدم را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم؛ اما با صحنهای رو به رو میشوم که انتظارش را نداشتم...
ساره سر پایش ایستاده و چند قدمی از چرخی که همیشه باعث خجالتش بوده، فاصله گرفته است. شبیه شمعی که به یک باره آب میشود، روی زمین پخش میشود و دستم را جلوی دهانم نگه میدارم. ساره مدام به چپ و راست نگاه میکند و گویی با چشمهایش در اتاق به دنبال کسی میگردد. باید بتوانم کلمهای پیدا کنم، نمیشود همینطوری همه چیز را نادیده بگیرم. به خودم فشار میآورم تا سوال کنم:
-ما... مامان... چه... چطوری تونستی...
ساره با همان حالت معصومانهاش میگوید:
-نزدیک یک ساعت بعد از اینکه رفتی، یه دختری اومد اینجا و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت تو ازش خواستی باهام بازی کنه... نفهمیدم چطوری اومد، انقدر از دیدنش احساس آرامش گرفتم که نپرسیدم چطوری اومده، فقط... فقط بهش گفتم من که نمیتونم از روی این صندلی بلند شم تا باهاش بازی کنم، اونم نزدیکتر شد و ازم خواست تا دستش رو بگیرم و بلندشم...
گریهی ساره شدیدتر میشود، تا جایی که با هقهق بقیهی ماجرا را تعریف میکند:
-بعد از اینکه دستم رو توی دستش گرفت... انگار خون توی پاهام دوید... کمکم کرد از روی چرخ بلندشم... تونستم سرپا بایستم...
مامان... چرا صورتش... چرا صورت اون دختر کوچولو... مامان...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت ششم -
«فصل دوم»
«تامیلا - سوریه»
فردا عاشوراست.
از مدتها قبل برنامه ریزی کرده بودم تا هر طور که شده خودم را در روز عاشورا به سوریه برسانم و حالا که اتوبوس در یکی از خیابانهای نزدیک حرم متوقف میشود، خیالم تا حد زیادی راحت میشود.
با احتیاط از پلههای اتوبوس پایین میآیم. بدون خجالت در میان جمعیتی که هستند راه میروم و دستم را روی شکم و پهلویم میکشم. بقیه هم مراقبند تا مبادا ناخواسته ضربهای به شکمم بزنند، راه را برای من باز میکنند تا در شلوغیها به راحتی گام بردارم و به طرف مقصد حرکت کنم.
از اینکه هیچ مسیری برایم بسته نیست، احساس خوشنودی میکنم. نگران پیدا کردن صندلی خالی در اتوبوس نیستم، کافی است تا بقیه نگاهی به شکم برآمدهام بیاندازند تا جایشان را به من بدهند. یک راست به سمت مسافرخانهای میروم که از قبل یکی از اتاقهایش را رزو کرده بودم. پیرمردی که پشت پیشخوان نشسته تسبیحی میچرخاند و با کسی که کنارش در حال چایی خوردن است، حرف میزند:
-بندهی خدا از لبنان اومده بود... دست بچهی فلجش رو گرفته و آورده به امید اینکه دکترهای اینجا معالجهش کنن، حالا چی میشه به حرمت حضرت رقیه یه شب بهش پناه بدیم؟
من نمیتوانم صورت مرد کناریاش را ببینم؛ اما مشخص است که لیوان چایی عراقیاش را بالا میآورد و هورت میکشد و میگوید:
-آره بابا، خیلی کار خوبی کردی حاجی. تو به خاطر این خانم سه ساله بهش کمک کردی، مطمئن باش خدا هم یه روز از جایی که فکرش رو نمیکنی بهت کمک میکنه.
پیرمرد با چشمهایی سرخ دست هایش را بالا میآورد و میگوید:
-خدا از دهنت بشنوه.
سپس دستهایش را به صورتش میکشد و از سر جایش بلند میشود و بعد از خوش آمد گویی به من، میپرسد:
-قبلا اتاق گرفته بودی دخترم؟
از خستگی چروکی به صورتم میاندازم و سرم را تکان میدهم:
-بله عمو، اتاق دوازده رو گرفته بودم.
پیرمرد فورا چهارپایهی چوبیاش را به اینطرف پیشخوان میگذارد و میگوید:
-بشین دخترم، خستهی راهی... با این وضع و اوضاعت هم خوب نیست سر پا بمونی.
تشکری میکنم و روی چهارپایه وا میروم. واقعا خستهام. در وضعی که من دارم چند قدم پیادهروی معمولی هم خیلی سخت است، چه رسد به این چند روز در راه باشی و از این اتوبوس به آن ماشین کوچ کنی تا بالاخره در پس این دنیای تاریک، روشنی مقصد به صورتت بتابد.
پیرمرد می گوید:
-گفتی اهل سوریه نیستی؟ ممکنه پاسپورتت رو بدی که اتاق اشتباهی بهت ندم.
لبخندی میزنم و پاسپورتم را از درون ساک بیرون میکشم و به سمت پیرمرد تعارف میکنم.
پیرمرد نگاهی به عکس پاسپورت و صورتم میاندازد و در حالی که پاسم را درون یکی از کشوهای کوچک کنار دستش میگذارد، کلید اتاق دوازده را برمیدارد و میگوید:
-من وسیلههات رو تا بالا میارم دخترم.
تعارف میزنم:
-آخه اینطوری که زحمتتون میشه.
پیرمرد لبش را بین دندانهایش فشار میدهد:
-این چه حرفیه دخترم، تو مهمون مایی... بریم بالا... همین طبقهی اوله.
چند پله که بالا میآییم همینطوری حرفی میزنم تا چیزی گفته باشم:
-خیلی لطف کردید آقا، با این سن و سال واقعا توقع نداشتم که شما زحمت بکشید.
پیرمرد درب اتاق را باز میکند و میگوید:
-من خیلی ساله که اینجا نوکر نوکرای این خانم سه سالهام دخترم، خجالت نکش... اگه هم هر کاری داشتی فقط و فقط به خودم بگو.
لبخندی میزنم و تشکر دوبارهای میکنم و درب اتاق را میبندم.
همزمان با بستن درب اتاق، لبخند از روی لبهایم محو میشود...
چادرم را کنار درب رها میکنم و دکمهی مانتوی گشادی که به تن دارم را باز میکنم، سپس دستم را به آرامی به نزدیکی ستون فقراتم میبرم و چسب کمربندی که محکم بستهام را باز میکنم...
به آرامی شکم مصنوعی و محتویات داخلش را بیرون میآورم و کنار تخت میگذارم...
محتویاتی که من را از یک زائر باردار به یک داعشی انتحاری تبدیل میکند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت هفتم -
خستگی به قدری بر من چیره شده که سعی میکنم تا هر چه زودتر سوغاتیهایی که برای زائران روز عاشورا کنار گذاشتهام را در محلی مناسب قرار دهم و بعد به پاداش تمام مراحل سخت و نفسگیری که برای رسیدن به اینجا پشت سر گذاشتهام، یک خواب عمیق و بدون دردسر به خودم هدیه بدهم.
روی تخت که دراز میشوم، فرصتی برای مرور برنامهی فردا پیدا نمیکنم و به محض اینکه پلکهایم به هم میرسند، طوری از هوش میروم که گویا اینجا غاری متروکه در دور دست است و من هم یکی از اصحاب کهف هستم. همه چیز در پشت پلکهایم تاریک است و من عاشق این دنیای پر رمز و راز پشت پلکهایم هستم.
همیشهی خدا قبل از خواب احساس میکنم کوهنوردی تنها هستم که در ارتفاعات بالای یکی از قلههای بهمنزده گرفتار شدهام. فانوسی در خیالم روشن میکنم و کورمال کورمال به دنبال راهی برای گریز از مهلکه میگردم. صدای برفهای یخ زدهای که زیر پاهایم خرد میشوند را دوست دارم...
صدای آواز نحس و دلهره آور گرگهای گرسنهای که احتمالا تا به حال بوی خونی که از تنم رفته را شنیدند را دوست دارم... صدای...
مکث میکنم، نمیدانم این صدا را از اعماق کوهستان خیالی پشت پلکهایم شنیدم یا از پشت درب اتاق مسافرخانهای که مهمانش هستم... در دمشق!
صدای چرخاندن کلید در قفل درب اتاق تنم را میلرزاند... چشمهایم را باز میکنم و وحشت زده خودم را به طرف کولهام میاندازم. صدا واقعی است. انگار یکی قصد دارد درب اتاق را باز کند، زیپ کولهام را باز میکنم و فورا اسلحهی کمریام را در دست میگیرم.
نمیدانم باید چه غلطی بکنم... مطمئنم که راه فراری ندارم، پس باید بمانم و مبارزه کنم و تا جایی که میشود از رافضیهای کافر تلفات بگیرم.
دستگیرهی درب رو به پایین میرود، فورا با اسلحهام چهارچوب درب را نشانه میروم. چشمهایم سیاهی میرود، به خودم تشر میزنم:
-الان وقت ترسیدن نیست... الان وقت ترسیدن نیست...
صدایم در ذهنم پژواک میشود:
-الان وقت ترسیدن نیست... الان وقت ترسیدن نیست...
سرم را به چپ و راست تکان میدهم. پاورچین به سمت کمدی چوبی کنار اتاق میروم و در حالی کع کمرم را به تنهی چوبی کمد تکیه میدهم، اسلحهام را به سمت درب نشانه میروم...
دربی که حالا نیمه باز شده است. دستی با دستکش مشکی به بدنهی درب بند میشود. نباید عجله کنم، صبر میکنم تا وارد شود. یک گام پیش میگذارد، انگار آمده تا غافلگیرم کند. نفس را در سینهام حبس میکنم، باید دقیقترین شلیک زندگیام را انجام دهم، وگرنه این آخرین گلولهای میشود که در طول زندگیام شلیک کردهام.
مردی چهارشانه و هیکلی با چشمهایی از حدقه بیرون زده وارد اتاق میشود و من بدون تردید به سمت پیشانیاش شلیک میکنم. گلوله از اسلحهام خارج میشود و بین ابروهایش را سوراخ میکند. حالا میدانم که با احتیاط بیشتری وارد اتاق خواهند شد؛ حتی ممکن است بخواهند از نارنجک استفاده کنند.
پیش دستی میکنم و به سمت چهارچوب درب میروم و به سمت مردی که بیرون ایستاده و حیرت زده به کشته شدن یکی از دوستانش نگاه میکند، شلیک میکنم. گلولهام به کتف سمت چپش میرسد. لعنت به این شانس، قبل از اینکه فرصت پیدا کنم تا شلیک بعدی را به طرف انجام دهم او شانسش را امتحان میکند و به سمتم شلیک می کند. نمیفهمم چه میشود؛ اما گلولهای داغ پیشانی ام را میسوزاند و من را روی زمین میاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت هشتم -
وحشت زده از جا بلند میپرم.
قطرات عرق تمام صورتم را خیس کرده است. نسیم بیرمقی در اتاق میوزد که چهار ستون بدنم را میلرزاند. بغض میکنم و بدون آن که بتوانم جلوی خودم را بگیرم به زیر گریه میکنم.
از وقتی که پایم را به طمع چشیدن لذت زندگی در یک امارت اسلامی به سرزمینهای تحت خلافت دولت اسلامی گذاشتم، یک شب را هم در آرامش صبح نکردم. آن اوایل که هنوز ابوانصار برایم مقدس بود، کابوس جهاد نکاح را میدیدم.
فکر مردهای هوس بازی که دورم حلقه زدند و دندان تیز کردند تا شکارم کنند. تمام شب را باید میدویدم و فار میکردم و تا شاید دست کم راهی پیدا بشود...
استغفرلله، این چه فکری است که باید شب قبل از عملیات به این مهمی به سرم بزند؟ بازگشت به آغوش این رافضیها؟ آن هم با این همه اختلافی که بین ما و خودشان هست؟ هرگز این کار را نمیکنم. شاید چند شبی را خوب نخوابم که قطعا بخاطر ایمانم ضعیف خودم است؛ اما انقدر معتقد هستم که بدانم بعد از انجام این عملیات چه پاداش عظیم و دنیای خوبی در انتظارم است.
از روی تخت بلند میشوم. لباسهایم را در میآورم و خودم را به یک دوش آب ولرم دعوت میکنم تا شاید این کار بتواند تسکین دهد بیقراری دل مستاصلم را... از بوی تند تنم حالم بد میشود، نمیتوانم اینطوری به دیدار رسول الله بروم. باید حتما دوش بگیرم و آن عطر خوش بویی که از ابوانصار هدیه گرفتهام را به خودم بزنم...
روسری مشکی رنگم را جلوی صورتم میگیرم و تمام ریههایم را از همان ته ماندهی عطری که در لا به لای تار و پودش مانده پر میکنم. ابوانصار عزیزم، دلم برایش پر میکشد. مرد خوش سیمایی که مدتها با من از طریق فضای مجازی در ارتباط بود و دست آخر موفق شد تا متقاعدم کند که پا به این میدان بزرگ بگذارم.
هر چند این اواخر زیاد به او خوشبین نبودم و از زنهای همسایه میشنیدم که برخی از اعضای دولت اسلامی کارشان همین متقاعد سازی افراد با زبانی خوش و بیانی شیوا برای حضور در سوریه و عراق است؛ اما مگر آدم میتواند بخاطر یک مشت حرفهای بیارزش پایه و بنای رابطهاش را سست کند. به آخرین دیدارم با ابوانصار فکر میکنم، به آخرین جملاتی که میگفت...
حرفهایش شبیه یک موسیقی آرامبخش زیر گوشم دوباره تکرار میشود:
-زیباچهرهی من، همیشه یه حس متفاوتی بهت داشتم... یه حسی از جنس نور... لطیف و بی شیله پیله. خدا رو شکر که خلیفه دستور داده تا منم هم توی بهشت کنار تو باشم...
فقط باید قول بدی که کارت رو توی اون حرم به خوبی انجام بدی، منم قول میدم از فرصتی که خلیفه در اختیارم گذاشته بهترین استفاده رو برای رسیدن به تو انجام بدم.
با تکرار جملات ابوانصار دوباره همان حس و حال خوب به رگهایم تزریق میشود. یادم است وقتی از او درمورد فرصتی که خلیفه در اختیارش قرار داده سوال کردم، به من گفت:
-تو که میدونی نمیشه خیلی از مطالب رو گفت؛ اما همینقدر بدون که قراره هر دو ما توی یک ساعت مشخص به دیدار رسول الله بریم...
تو از دمشق...
من
از
تهران...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت نهم -
زمان زیادی تا صبح نمانده است، از روی تخت بلند میشوم و تجدید وضو میکنم تا کمی قرآن بخوانم. بعد هم سری به ساک دستیام میزنم، ابوانصار برایم یک شاخه گل خشک شده، یک قرآن کوچک جیبی که روی صفحهاش اولش با دست خط خودش برایم چند جملهای یادداشت کرده و یک قاشق غذاخوری گذاشته است. زمان به سرعت در حال سپری شدن است و من از این شدت گذر ثانیهها هراس دارم.
میدانم که یکی از اصلیترین شرایط دولت اسلامی این است که نگذاریم تا تردیدی در عقیده و راه ما انحراف وارد کند؛ اما مگر میشود؟ با اینکه صحنههای خشونت بار زیادی را به چشم دیدهام؛ ولی هنوز هم یک سوال در سرم پررنگ است:
-بچهها و خانوادههایی که در حرم هستند به چه جرمی باید کشته شوند؟
من همیشه در یک جایی در پستوهای مخفی دلم این آرزو را داشتم که کاش میشد مستقیم با رافضیهای نظامی جنگید و بعد مردم عادی را غربال کرد؛ اما خلیفه معتقد است اگر بیگناهی هم در عملیاتهای ما کشته شود بدون محاسبه وارد بهشت خواهد شد و نیازی به نگرانی نیست.
سرم را بین زانوهایم میگیرم و به چشمهایم التماس میکنم تا خواب را به حریم امن خود راه دهند. نمیشود... نمیتوانم. چشم که باز میکنم نور خورشید تا وسط اتاق را روشن کرده و این سوالی که در سرم تکرار میشود این است:
-یعنی من موفق شدم که بخوابم؟
عقربههای ساعت عدد هشت و نیم را نشان میدهند، چهار دست و پا به سمت مواد جاساز شده میروم و دست به زانو میگیرم تا بلند شوم. سپس شکم مصنوعیام را جا میزنم و مواد را با احتیاط کامل و صبر و حوصله زیاد سر جای خود میگذارم. لباس میپوشم و با همان استایل شب قبل از اتاقی که اجاره کردهام، خارج میشوم.
پیرمرد احوال پرسی کوتاهی میکند و از من میخواهد تا هر کاری که داشتم را به خودش بگویم. از او تشکر میکنم و در بین زائران و مسافرانی که خودشان را از راههای دور و نزدیک به این بارگاه رساندهاند، پیش میروم. مدام به چپ و راستم نگاه میکنم و آهسته آهسته از درب اصلی وارد حرم میشوم. باید دنبال جایی بگردم که نتیجهی عملیاتم را درخشان کند.
نمیتوانم قبول کنم که بعد از انفجار این همه موارد منفجره تنها ده بیست نفر را به درک واصل کردهام. نمیخواهم به زمان توجهی کنم؛ اما گمانم ساعت حوالی نه و نیم، یا یک ربع به ده باشد.
زنی رو به روی گنبد ایستاده و بلند بلند زاری میکند. از این فاصله هم میتوانم تشخیص دهم که با بقیهی زائران فرق دارد، با چشمهای آبی و موهای بور چهرهاش شبیه اروپاییهاست. به سمت او میروم، انگار که احساس میکنم او از بقیه معتقدتر است و قطعا کشتن او ثواب بیشتری برایم خواهد داشت.
زن دیگری کنارش است، انگار زیر گوش آن خانم خارجی زمزمههایی میکند:
-تا حالا دخترت مجبور بوده از ترس با پاهای برهنه روی خارهای بیابون بدوه؟
نمیخواهم دو دل شوم؛ انگشتان دستم را به آرامی دور ریموت انتحاری حلقه میکنم و آمادهی انجام عملیات میشوم. با هر کلمهای که از دهان آن زن میشنوم، احساس میکنم که پاهایم سست میشود... گویا شمشیری یخی را در دلم فرو کرده و میچرخانند. احساس میکنم اگر همین حالا این دکمه را نزنم، دیگر انجام دادن این عملیات برایم سخت میشود.
یک نفس عمیق میکشم...
زیر لب تکبیر میگویم و انگشتم را روی دکمه میگذارم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت دهم -
چشمهایم را میبندم تا دکمه را فشار دهم؛ اما به یک باره متوجه ورود یک دستهی بزرگ عزاداری به داخل حرم میشوم. مردی چهارشانه از پشت به من طعنه میزند و انگشتم را از روی دکمهی انتحاری جدا میکند، سپس نگاهم میکند و چند باری پشت هم عذر خواهی میکند.
از او رو برمیگردانم، حتما یکی از همان عوضیهایی هست که در شلوغی به دنبال زنان میگردن تا از تنه زدن به آنها لذت ببرد.
به حضور چند صدنفری افراد در آن دستهی عزاداری نگاه میکنم و یاد صحبتهای ابوانصار میافتم...
یاد همان عصر پاییزی که جلوی آیینه سیبیلهای پر پشتش را تاب میداد و همانطور که به خودش نگاه میکرد و به خال گوشهی لبش دست میکشید، میگفت:
-ما باید بتونم کار خودمون رو به بهترین شکل ممکن انجام بدیم. شاید بنا به مصلحت دولت اسلامی ما الان نتونیم بریم سراغ فرماندهها و نظامیهاشون؛ ولی میتونیم رعب و وحشت به دل دشمن بیاندازیم. تو فکر میکنی رعب و وحشت چطوری توی دل رافضیها میفته؟!
تصویرش هنوز هم جلوی چشمم است، وقتی از جلوی آیینه برگشت و صاف توی چشمهایم نگاه کرد:
-یکی از اصلیترین تکنیک ما توی جنگهای شهری و موزاییکی این بود که به هیچ کس رحم نمیکردیم، تا تیغ خنجرمون میبرید سر میزنید و فیلم میگرفتیم و میفرستادیم برای روستاهای بعدی، اونوقت خودشون از ترس رسیدن ما جلوجلو خونه و زندگیشون رو ول میکردن و میرفتن...
به این میگن یه تیر و دو نشون، هم برندهی جنگی میشدیم که دشمن زمین رو مفت و مسلم بهمون داده بود، هم پیش خدا عزیزتر بودیم. میدونی که اگه بتونیم هر چه بیشتر ازشون بکشیم، پاداش بیشتری میگیریم.
به خودم که میآیم میبینم هنوز هم تحت تاثیر حرفهایش هستم و ناخودآگاه دارم با گامهایی استوار به دل جمعیت میزنم. لبهایم تکان میخورد و اذکاری که در این مدت یادگرفتهام را زمزمه میکنم. انگار جسمم سبک شده است، دیگر آن تردید اول صبح را ندارم. با اینکه تمام اعضا تنم از درون میلرزند و دستهایم یخ زدهاند؛ اما تمام تلاشم را میکنم که به خودم فکر نکنم و اجازه ندهم ترس از متلاشی شدن جسم دنیاییام من را از رسیدن به بهشت موعود بازدارد.
در همین فکر و خیال هستم که ناگهان مردی خودش را سر راهم قرار میدهد. وحشت تمام وجودم را فرا میگیرد، یک لحظه تصمیم میگیرم دکمهای که زیر آستین پیراهن بلندم جاساز شده را فشار دهم تا نتواند آسیبی به من برساند؛ اما نمیتوانم. مرد با صورتی عرق کرده و ماتم زده به طرفم تعظیم میکند و با حرکت دست و لحنی لبریز از التماس از من میخواهد تابه وسط جمعیت نروم. نفس کوتاهی میکشم و بعد احساس میکنم تمام اضطرابی که در تنم خروشان بود با همین نفس خارج شده است، با اعتماد به نفس میگویم:
-میخوام عزاداری کنم، مگه خانمها اون سمت نیستن؟!
مردی که انگار مسئول انتظامات این دسته عزاداری است به شکم ورآمدهام اشاره میکند و با خواهش میگوید:
-خطر داره خواهرم، لطف کنید به من، از اون سمت... از اون سمت.
تازه به خاطر میآورم که وضعیتم طوری است که گویا باردارم. سری تکان میدهم و اجازه میدهم دسته کمی جلوتر برود و من از پشت خودم را به وسط آنها برسانم.
دوباره نفسهایم تند میشود، قدمهایم را بلندتر برمیدارم. دوست دارم هر چه زودتر کارم را تمام کنم، مدام حرفهای ابوانصار در ذهنم تکرار میشود. به عملیاتی که قرار است سه روز بعد از عاشورا در تهران انجام دهد فکر میکنم... به روز وصال...
انگشتم را روی شاسی انتحاری میگذارم و همانطور که ذکر میگویم جمعیت را میشکافم و پیش میروم. میدانم که صدایم در بین همهمهی عزاداران به گوش کسی نمیرسد؛ اما کار خودم را میکنم... یک تکبیر میگویم و انگشتم را از روی شاسی برمیدارم تا با قدرت دکمه فشار دهم که ناگهان دستی انگشت شصتم را میگیرد و با تمام قدرت به عقب برمیگرداند.
از شدت درد فریاد میزنم و تنم میلرزد. می خواهم با دست دیگر برای آزادیام بجنگم که متوجه میشوم زن دیگری دستم چپم را نیز مهار کرده است و درست همان موقع است که چشمم به مردی میافتد که چند ثانیهی قبل...
وقتی تصمیم به زدن دکمه داشتم به من تنه زد...
خودش است...
پا پیش میگذارد و در حالی که کاملا خونسرد و عادی رفتار میکند، با نگاهی به چپ و راست دستمالی که در دست دارد را روی صورتم فشار میدهم تا پس از کمی دست و پا زدن چشمهایم به آرامی بسته شود.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت یازدهم -
«فصل سوم»
«عماد»
خونسردم.
با اینکه همین چند ثانیهی پیش مجبور شدم به زنی که حامل چند کیلو مواد منفجره است نزدیک شوم و نگذارم که دکمهی انتحاریاش را بزند؛ اما کاملا خونسردم. نفس نفس میزنم، قطرات عرقی سرد روی مهرههای ستون فقراتم سر میخورد و پشتم را میلرزاند.
بعد از اینکه برمیگردم به بهانهی عذرخواهی از او حالات صورتش را تحلیل میکنم، شاسی مخفی بیسیمم را فشار میدهم و میگویم:
-فعلا بیخیال شده، گمونم بره سمت اون دستهی عزاداری.
صدایی در جواب پیامم میگوید:
-دستور چیه؟ جلوش رو بگیریم؟
نگاهی به چپ و راستم میاندازم و راهم را به طرف دسته تغییر میدهم، سپس میگویم:
-نمیتونیم شلوغش کنیم، مدارا کنید باهاش تا مچش رو باز کنید.
نیم نگاهی به سمت سوژه میاندازم، به طرف زنی که در این چند روز حسابی ما را اذییت کرد. میخواهد مسئول دستهی عزاداری را متقاعد کند که به دل جمعیت بزند. هشدار میدهم:
-محکمتر باهاش حرف بزن، به هیچ وجه نزار وارد دسته بشه... راهنماییش کنه بره سمت بچههای خودمون.
لنگ زنان مسیرش را تغییر میدهد و دستی به شکمش میکشد. به قدری خوب در نقشش فرو رفته که احتمال میدم بازیگر تئاتر باشد. لبهایش میلرزد و به آرامی باز و بسته میشود.
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-خانم جعفری آماده باش داره میاد سمتت، به محض باز شدن انگشتاش امون نده.
نفس دیگری میکشم...
خونسردم!
نه اینکه سعی کنم خودم را خونسرد نشان بدهم... اصلا! در طول سالهایی که مشغول خدمت در سازمان بودم این موضوع را به خوبی یاد گرفتهام که در چنین شرایطی باید واقعا خونسرد باشی تا کار گره نخورد.
جمعیت را دور میزنم و از رو به رو به سوژه نزدیک میشوم. مردم مشغول عزاداری هستند و من از این فرصت برای هماهنگی با نیروهایم استفاده میکنم:
-شروع عملیات دستگیری منوط به باز شدن انگشتان سوژه با ذکر یا رقیه سادات.
همکاران خانم سوریهای ما که زیر مجموعهی خانم جعفری هستند با شنیدن پیام من به سوژه نزدیک میشوند.
صاف توی چشمهایش نگاه میکنم، صورتش عرق کرده و زیر چشمهایش کبود شده است. مشخص است که در این مدت بیخوابی امانش را بریده. دستهایش میلرزد و دست راستش روی آن ریموت لعنتی بیحرکت مانده است.
سر جایش میایستد و چشمهایش را میبندد و فریاد میزند تا تکبیر بگوید.
من نیز فریاد میزنم:
-حالا!
خانم جعفری در چشم بهم زدنی با انگشت اشاره بین دست سوژه و ریموت فاصله میاندازد و نفر بعدی دست چپش را نگه میدارد تا حرکت پیش بینی نشدهای نکند.
حالا دیگر نوبت من است.
کاملا خونسرد و معمولی در بین جمعیت قدم میزنم و فاصلهی سه و نیم، چهار متریام را با سوژه تمام میکنم و دستمال مخصوصی که در دست دارم را روی صورتش فشار میدهم.
خیلی زود از حال میرود، استرس زیادی که دارد باعث میشود تا تندتر نفس بکشد و زودتر بیهوش شود. برمیگردم و رو به جمعیت فریاد میزنم:
-راه بدید، حالش خوب نیست... راه بدید.
سپس با اشاره به خانم به جعفری از او میخواهم تا متهم را سوار ماشینی کند که بیرون از حرم پارک شده است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست