eitaa logo
داستان های امنیتی
3هزار دنبال‌کننده
23 عکس
10 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده:
☑️داستان کوتاه ☑️ 🔻قسمت اول🔻 چشم‌هایم می‌سوزد... اشک‌هایم ناخواسته کل صورتم را خیس می‌کند و من نمی‌دانم علت این گریه‌های بی‌امان دود و آتش است که یا گرد افشانه‌های اشک آوری که در هوا معلق مانده... به چپ و راستم نگاه می‌کنم، به نظرم جمعیت آن‌قدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیاده‌روی اربعین برگشته‌ام. آن‌جا همه‌اش آدم بود، هشتادکیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت مردم بودند و مردم. به چپ و راستم نگاه می‌کنم، نمی‌دانم درست دنبال چه چیزی می‌گردم؛ اما می‌دانم که باید منتظر رسیدن زهرا باشم. جمعیت در چشم بهم زدنی کنار یک ماشین پلیس متمرکز می‌شود، فورا مسیرم را به سمت ماشین پلیس کج می‌کنم تا ببینم چه خبر شده است. یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاده و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد می‌زند: -خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن. جمعیت ساکت می‌شود، دختر با صدایی رسا شعار می‌دهد: -جمهوری اسلامی نمی‌خوایم نمی‌خوایم. ادبیاتش من را عجیب به یاد گذشته می‌اندازد... به یاد دوران نوجوانی‌ام، وقتی دست پدرم را محکم در دست نگه داشته بودم و به دختری نگاه می‌کردم که با روسری گره زده روی یکی از ماشین‌های پارک شده در خیابان ایستاده بود و با استفاده از همین کلمات... «خواهرم چند لحظه گوش کن» جمعیت را ساکت می‌کرد تا بیانیه‌ی سازمان مجاهدین خلق را بخواند. رشته‌ی افکارم با صدای انفجاری مهیب پاره می‌شود... در چند متری‌ام یکی دیگر از ماشین‌های پلیس را می‌سوزانند... خیابان را دود فرا گرفته است. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ می‌زند، حالت تهوع می‌گیرم. زهرا... باید هر چه سریع‌تر شماره‌اش را بگیرم و اگر هنوز وارد مطب دکتر نشده از او بخواهم تا برگردد. با دست‌هایی لرزان شماره‌اش را می‌گیرم... بوق می‌خورد... جمعیت هو می‌کشد، با استرس گوشی‌ام را به کنار گوشم می‌کوبم... بوق می‌خورد، لبم را می‌گزم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -جواب بده زهرا... جواب بده. ناگهان ضربه‌ای از پشت به شانه‌ام می‌خورد. انقدر محکم و یک باره است که موبایلم را به روی زمین می‌اندازد. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️داستان کوتاه ☑️ 🔻قسمت دوم🔻 برمی‌گردم و هراسان نگاهش می‌کنم. در چشم‌هایش رگه‌هایی سرخی وجود دارد و قطرات عرق روی پیشانی‌اش به وضوح دیده می‌شود. قبل از آن که بخواهم حرفی بزنم، فریاد می‌زند: -ماموره! این حروم‌زاده ماموره... سپس چهار پنج نفر به سمتم می‌دوند. لب باز می‌کنم: -مامور چیه بابا، من اومدم دکتر... یکی با لگد زیر پایم را خالی می‌کند و دیگری بلافاصله شیشه‌ی نوشابه‌ای که در دست دارد را توی صورتم خرد می‌کند. نمی‌توانم از جایم بلند شوم؛ فقط سعی می‌کنم تا با دست اصابت ضربه‌های بیشتر را بگیرم. نمی‌دانم سی چهل بار یا بیشتر؛ اما مدام در کف خیابان می‌چرخم... بهتر است بگویم از شدت ضربه‌های بی‌امان آن‌ها چرخانده می‌شوم. لحظه‌ای بی‌خیالم می‌شوند، نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و کمرم را به کرکره‌ی یکی از مغازه‌ها می‌چسبانم. گوشی‌ام مهم نیست؛ اما حسابی نگران زهرا هستم... اگر بی‌خبر از همه جا از مطب خارج شود و با این جماعت رو به رو شود چه؟ این‌ها که به خاطر یک پیراهن آستین بلند و شلوار کتان خیال کردند من مامور هستم، اگر زهرا را با چادرش ببینند چه کار می‌کنند؟ رشته‌ی افکارم با لگد محکم و ناگهانی‌ای به صورتم پاره می‌شود. زنی تقریبا جوان جمعیت را کنار می‌زند و پایش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد و فریاد می‌زند: -چهل ساله ما رو سرکوب کردید، حالا نوبت ما شده... ما اینجاییم... کف خیابون وایستادیم و تا از شر دونه دونه‌تون خلاص نشیم جایی نمی‌ریم. سپس با ضربه‌ی پا هلم می‌دهد تا روی زمین بیافتم. مرد دیگری از بین جمعیت به طرفم می‌آید، تیغه‌ی چاقویش در سیاهی شب برق می‌زند... آرام و با حوصله به من نزدیک می‌شوند که ناگهان صدای شلیک چند گلوله حواسش را از من پرت می‌کند. یکی فریاد می‌زند: -بچه‌های ضد شورش اومدن... راه بیفتید، یالا! دیگری هوشمندانه‌تر تصمیم می‌گیرد و سعی می‌کند تا با کمک دوستانش جلوی پراکنده شدن جمعیت را بگیرد و بقیه را به سمت دیگری از خیابان هدایت کند. نیروهای یک دست سیاه پوش شجاعانه به سمت اغتشاشگرها می‌دوند و آن‌ها را به عقب می‌رانند. مردی که چاقو در دست دارد به خاطر وزن زیادش کندتر از بقیه می‌دود. یکی از نیروهای به او نزدیک می‌شود... با توجه به جثه‌ای که دارد بعید می‌دانم از پس او بربیاید. مرد هیکلی چاقویش را به طرف صورت مامور می‌گیرد؛ اما با حرکتی فوق العاده سریع او را خلع سلاح می‌کند و دستش را می‌پیچاند و روی زمین می‌خواباند. سپس دست‌هایش را از پشت می‌بندد. یکی دیگر از مامورها که لباس شخصی است به سراغم می‌آید و می‌پرسد: -خوبی شما؟ از بچه‌های مایی؟ به آرامی سرم را تکان می‌دهم: -نه... خانومم... آوردمش توی مطب... یهو حمله کردن بهم... آرام دستی به شانه‌ام می‌کشد: -خیلی خب، اصلا نگران نباش. فقط یه تلفن بهش بزن بگو فعلا نیاد تو خیابون... تا نیم ساعت دیگه امن میشه اینجا... نمی‌دانم چرا؛ اما اشک از گوشه‌ی چشم‌هایم سرازیر می‌شود: -گوشیم رو پرت کردن اون‌طرف‌تر... نمی‌دونم کجا افتاد! مرد نگاهی یک وری می‌کند و می‌گوید: -کاش وقت دکتر رو تغییر می‌دادی، خبر داشتی که امشب قراره بیان... به آرامی می‌گویم: -نمی‌شد... خانومم بارداره... حالش یهو بد شد و... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️داستان کوتاه ☑️ 🔻قسمت سوم🔻 مردی که کنارم نشسته ساکت می‌شود. سرش را پایین می‌گیرد و چند ثانیه همان‌طور می‌ماند و سپس فریاد می‌زند و از دوستانش یک بطری آب می‌گیرد. جمعیت حالا دست کم سی چهل متر با جایی که افتاده‌ام فاصله دارد. بطری آب را جلوی دهانم را می‌گیرد و بعد گوشی‌اش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و می‌گوید: -بیا، شماره‌ی خانومت رو بگیر و بهش بگو بخاطر شلوغی خیابون فعلا بیرون نیاد. نگران چیز دیگه‌ای هم نباش. می‌گویم: -من چیزیم نیست، می‌تونم ببرمش خونه. با خنده می‌گوید: -اگه با این وضع ببینتت که هیچی دیگه برادر... سر و صورتت داغون شده. از کنارم بلند می‌شود تا با زهرا صحبت کنم. شماره‌ی زهرا را می‌گیرم و همانطور که منتظر می‌شوم تا جواب دهد، زیر چشمی به ماموری که کمکم کرد نگاه می‌کند. انگار بقیه از او دستور می‌گیرند. چند نفر را به داخل کوچه‌ها می‌فرستد و بقیه را به انتهای خیابان برمی‌گرداند. زهرا جواب نمی‌دهد. مرد جلو می‌آید: -صحبت کردی؟ با بغض می‌گویم: -جواب نمی‌ده آقا، نمی‌دونم چیکار کنم... صدای بیسیم مردی که کنارم است، در خیابان پخش می‌شود: -آقا یه آمبولانس رو با کوکتل زدن... باز هم ملایم برخورد کنیم؟ مرد نگاهم می‌کند، خجالت زده به نظر می‌رسد. بلافاصله بیسیم‌ش را جلوی دهانش را می‌گیرد: -مریض هم داشته؟ فورا جواب می‌آید: -بله اقا، انگار یه خانم چادری داخلش بوده که آسیب جدی دیده. از جایم بلند می‌شوم و روی زمین می‌افتم... زبانم سنگین شده است... به بازوی مردی که کنارم است چنگ می‌زنم تا بتوانم خودم را سر پا نگه دارم... زهرای من؟ آسیب جدی؟ آتش؟ نمی‌دانم چرا؛ اما صدای یک روضه در سرم می‌پیچد... گل جای خود دارد، ای کاش... آهن در آتش نماند... آهن در آتش نماند... من دوست دارم که حتی... دشمن در آتش نماند... دشمن در آتش نماند... راه گریزی ندارم... می‌سوزم و می‌نویسم... صد مرد آتش بگیرد... یک زن در آتش نماند... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌