May 11
به نام خدا
سلام
بی مقدمه اسم من مریم هست فامیلی من مهم نیست ولی اولش با پ شروع میشه پس به من بگو میم پ
الان که این نامه رو دارم برای تو مینویسم جای خیلی خوبی هستم و امیدوارم روزی که تو هم بیای اینجا با هم ملاقات دااشته باشیم
دوست داری یکی از داستانهای عجیب و قریب زندگی من رو بخونی؟
من قبل از مهاجرت زندگی معمولی تو ایران داشتم و کارمند یک شرکت کامپیوتری بودم
هر روز با همسرم از خونه راه می افتادیم و میرفتیم سر کار تا اینکه اون روز اون اتفاق عجیب توی اون ایستگاه اتوبوس برای من افتاد که تا زمان مهاجرتم برای هیچ کس نتونستم تعریفش کنم
لابد میپرسی چه اتفاقی ؟
خب برات میگم باز هم بدون مقدمه
یک روز صبح توی ایستگاه اتوبوس یک دختر بچه گل فروش باهام حرف زد اول صدام زد یعنی همش میشنیدم یکی میگه مریم مریم خانوم
دور و برم رو پاییدم تا اینکه دیدم این صدا مال یک دختر کوچولو هست
بهش محل ندادم ولی اون هی صدام میزد تا اینکه بهش نگاه کردم و گفتم چی میگی دخترکم و اون یک گل رز بهم داد و گفت تو بیست و پنج ماه دیگه خواهی مرد و راهشو کشید رفت
تا شب داشتم به مردنم فکر میکردم دو سه ساعت اول حس گریه داشتم
اینکه من هنوز جوون بودم و دوست داشتم مادر بودن رو تجربه کنم و حالا باید قید این آرزو رو بزنم داشت من رو آزار میداد
بعد از چند ساعت یک حس دیگه جایگزینش شد و اون آرامش عجیبی بود که فقط با یک مثال میتونم برات توصیفش کنم
تاحالا شده قطار یا هواپیما سوار بشی؟ دیدی مسافر قبل از حرکتش و بعد از کنترل بلیط از بقیه آدمها جدا میشه و توی یک سالن به نام سالن انتظار منتظر شنیدن این جمله میمونه که مسافرین محترم پرواز شماره 457 به درب شماره 5 مراجعه فرمایند
حالا تو اون دقایق انتظار هر اتفاقی برای مسافر بی معنا و بی مفهومه و برای من هم همینطور شد
شب همسرم اومد غمناک و افسرده بود و بالعکس من آرامش خوبی داشتم براش چایی ریختم و با سوهان قم و گز اصفهان بردم گذاشتم کنارش
به پشتی تکیه زد و با چشمان اشکبار بهم نگاه کرد و یکهو زد زیر گریه مبهوت بهش نگاه کردم دستش رو گرفتم پرسیدم چی شده مسعود ؟
مسعود گفت جواب آزمایشتو گرفتم سرطان خون داری و ناگهان های های زد زیر گریه
یکهو زدم زیر خنده و گفتم این که گریه نداره که بلندتر گریه کرد یادم رفته بود که امروز موعد گرفتن نتیجه آزمایش هست
خلاصه مسعودِ من هرکاری تونست برای من انجام داد تا اینکه بهش گفتند باید زنت رو ببری خارج اونجا درمان قطعی برای سرطان من هست
هرچی داشت فروخت و اومدیم اروپا مدتی توی بیمارستان بستری و تحت درمان بودم
راستی یادم رفت بهت بگم 25 ماه آخر اقامت تو ایران رو چطوری طی کردم
دو تا انتخاب داشتم اول اینکه از بقیه زندگیم برای لذت بردن استفاده کنم و انتخاب دوم این بود که احتمال بدم زندگی آخرت حقیقت داره و این دوسال و یک ماه آخر رو مطابق قوانین خالق پیش ببرم
خوب من بعد از مطالعه بقیه ادیان و جمعبندی دیدگاه پیروانشون در مورد زندگی بعد از مرگ ترجیح دادم ریسک نکنم و قوانین الهی رو بصورت حداقلی رعایت کنم
مثلا تو شرکت به احترام همسرم دیگه با حیا تر رفتار میکردم و سعی میکردم حجابم رو رعایت کنم که البته تا شیمی درمانی که کل موهام ریخت کار سختی بود بعد شیمی درمانی دیگه مجبور بودم هد مقنعه بزنم تا کسی نفهمه کچل شدم
نمازهام رو هم که فقط واجباتش رو انجام میدادم و بیخیال اذکار مستحبش میشدم
از وقتی هم که از ایران به اروپا مهاجرت کردم حالم اونقدر وخیم شد که نشسته و خوابیده نمازهام رو خوندم
خلاصه اگرچه عادت به شرعیات نداشتم و برای من سخت بود ولی در نهایت ضرر نکردم
بعد از مهاجرتم به اینجا حالم خوب خوب شد امکانات خیلی خوبی بهم دادند البته به میزان تجربیاتم و همان دو سال یک ماه زندگی همراه با دین
الان خدا رو شکر میکنم که انتخاب دوم رو داشتم و بجای گذراندن دوسال و یک ماه تمام شدنی با لذتهای زودگذر سعی کردم یک ذره به خودم سخت بگیرم و قوانین اجتماعی دین رو رعایت کنم
من توی اروپا درمان نشدم و به بهشت مهاجرت کردم و مسعود هم همونجا موند و مدتها با یک سگ همخونه بود تا اینکه با یک زن اروپایی ازدواج کرد و خدا بهشون یک دختر داد و به یاد من اسمشو گذاشتن مریم و من هم ازشون ممنونم بخاطر این اسم گذاری
اگرچه اینجا اونقدر بهم خوش میگذره که گاهی قرنها یادشون نمیکنم ولی خدابیامرز گفتنهای اونها برای من معادل کادو و هدیه هست که وقتی ناگهانی به دستم میرسه واقعا روحنواز میشه
حالا تو با بقیه عمرت چطوری ادامه میدی ؟ انتخاب اول یا انتخاب دوم ؟
تا یادم نرفته بهت بگم که بدن دنیایی من با یک پرواز برگشت مشهد
تو هم برای من هدیه ناگهانی میفرستی ؟ یک فاتحه یا یک صلوات
ارادتمند تو میم پ
مادر به دخترک نازش گفت شکلاتت پیش من محفوظ است به خانه که رفتیم شامت را که خوردی بعد از شام و قبل از مسواک آن را به توخواهم داد تا نوش جان کنی
دخترک گفت چرا الان نخورم مامان
مادر جواب داد چون الان هم اشتهایت کور میشود و از شام بسیار خوشمزهات لذت نخواهی برد و هم اگر دستانت کثیف شود باعث خواهی شد صندلی و میله های اتوبوس چسبناک شود و این یعنی مردم آزاری
سپس در گوش دختر زیبای پنج سالهاش چیزی گفت و کودک با لبخندی شیرین به سوی من آمد و از من تشکر کرد و گفت ممنونم خانوم محترم بابت شکلات کاکائویی
و دوان دوان به سمت مادرش بازگشت
به خانه رسیدم کلید را در قفل در چرخاندم و قبل از باز کردن در چند ضربه به در زدم که یعنی من آمدم وارد آپارتمان شدم هم اتاقیهایم نیامده بودند از بوی غذا خبری نبود یک یادداشت روی میز بود که باز هم نشان از عدم حضور آنان در این آخر هفته میداد
گویا هر دو نفرشان تصمیم به سفر به شهرشان را کرده بودند و من که کسی در آنسوی کوهها منتظرم نبود اینبار هم چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را تنهای تنها خواهم بود در این شهر کوچک کوهستانی در استان سمنان یعنی مهدیشهر
بعد از خوردن یک نیمروی دانشجویی سراغ گوشی ام رفتم و ایتا و روبیکا و چندتا پیام رسان دیگر را چک کردم
استادهایمان برای آخر این هفته تحقیق تعریف نکرده بودند و گویا چیزی نبود که این آخر هفتهی پر از تنهایی و بیکاری را با آن بگذرانم
ناگهان یک پیام بالا آمد
سلام خانم بهرخ؟
آقای کریمی دانشجوی حل تمرین بود که تا دیده بود من آنلاین هستم تصمیم به عرض ارادت به استادش را پیدا کرده بود
سلام کردم و چشمم را به تلویزیون دوختم تا ببینم جستجوی کانالها من را خانه نشین کدوم شبکه تلویزیونی میکند
دوباره صدای دنگ گوشی آمد :
خانم بهرخ جواب ندادید
تایپ کردم چه چیز را جواب ندادم؟
نوشت اینکه آیا حاضرید آخر هفته ها با من به کوهنوردی بیایید؟
بلند شدم و سراغ پالتوام سر جالباسی رفتم و از جیبش یک شکلات از همانهایی که به دخترک در اتوبوس داده بودم را در آوردم
به شکلات خیره شدم …
لحظاتی طولانی همانجا مقابل جالباسی دیواری در سکوت ایستادم
برگشتم و روبروی تلویزیون روی مبل و پشت میز عسلی چوبی قهوهای رنگ نشستم
شکلات را روی میز گذاشتم
گوش را برداشتم و جواب اقای کریمی را اینگونه دادم:
جناب کریمی از دعوت دوستانه شما ممنونم ولی من تا زمان ازدواج تصمیم به ایجاد رابطه با هیچ مردی را ندارم
چون
در انگیزهی ازدواجم تاثیر منفی خواهد گذاشت و اصلا ممکن است علاقه ام به ازدواج و تشکیل خانواده را در وجودم از بین ببرد
داشت چیزی تایپ میکرد ولی هی مکث میکرد و باز تایپ میکرد و باز مکث ولی چیزی ارسال نشد
من در ادامه تایپ کردم:
از طرفی اینگونه روابط قبل از ازدواج باعث هیجانات و افسردگیهایی خواهد شد که ترکش آن به اطرافیانم اصابت خواهد کرد و این یعنی مردمآزاری
انشاءالله بعد از ازدواج و قبل از فرزند دار شدنم فرصتهای زیادی خواهم داشت برای تجربه کوهنودری با مردی که در کوه دستم را بگیرد تا به دره سقوط نکنم
و بعد از لحظاتی طولانی آقای کریمی فقط نوشت ممنونم و شب بخیر
اینترنت گوشیام را خاموش کردم و آن را پرت کردم روی مبل آنسوی اتاق
شکلات را از از روی میز برداشتم و پوست قرمز رنگ جذابش را از روی آن باز کرده و به دهان گذاشتم ، از فلاکس سبز پلاستیکی محقری که روی میز بود چای خوشرنگی داخل فنجان چینیام ریختم همان فنجان قدیمی که هدیه مادربزرگم بود و نشستم پای فیلم سینمایی شبکه نمایش
داستان شب
حمید با من خیلی مهربان بود تا آن شب تا آن نیم ساعت لعنتی
حمید من را زیباترین زن دنیا میدانست ولی فقط تا آن شب سیاه و آن نیم ساعت لعنتی همان نیم ساعتی که همه آرزویش را دارند همان نیم ساعتی که باعث نابودی زندگی من حمید من و عشق من شد
حمیدی که در تمام دو سال عقد لحظه شماری می کرد که بیاید خانه ما و من را ببیند و به قول خودش تمام غم های عالم را با تماشای چشمان آسمانی رنگ من فراموش کند همان حمید در همان نیم ساعت شوم با من سرد شد دیگر مرا ندید دیگر مرا زیبا ندید چه برسد که زیباترین زن عالم باشم
چند بار از بلندگوی تالار اعلام کردند که داماد میخواهد بیاید برای عکس گرفتن با عروس لطف حجابتان را رعایت کنید
آن لحظه من مثل تمام عروسهای عالم خوشحال شدم که بالاخره با هزار زحمت جشنمان را در تالاری بزرگ و زیبا گرفتیم و حالا میتوانیم عکسهای عروسی مان را در نمایی زیبا جاویدان کنیم اما چه عروسی چه عکسی
حمید آمد کنارم ایستاد ، چند دقیقه اول سرش پایین بود خیلی خوشحال شدم حجب و حیای او ولی دختر خاله خودم اولین زنی بود که مثلاً آمد به حمید و من تبریک بگوید
با ناز سلام کرد گفت حمید آقا تبریک میگم بهتون خلاصه دخترخاله خوشگل مون رو به شما سپردیم مواظبش باشین خیلی نازنینه البته شما هم خیلی نازنین هستین
وای پروین وای پروین این چگونه صحبت کردنی بود که آن شب با حمید من داشتی بعدها حمید گفت هنوز صدای زیبای پروین و کلمات قشنگش توی گوش من است کاش صدای پسرانه تو به دختر خالهات می رفت
دخترها و زنهای جوان فامیل آمدند و در مقابل حمید رژه رفتند خودنمایی کردند عکس گرفتند قهقهه زدند شوخی کردند شعر دسته جمعی خواندند داماد را به رقص واداشتند و نهایتاً خودشان را در آلبوم عکس ما ماندگار کردند در فیلم هایمان ثبت شدند
همهی آنها ناجوانمردانه در آن نیم ساعت لعنتیِِ عکس گرفتن و کادو دادن حمید مهربان من را از من دزدیدند دلش را از من برگرداندند
نیم ساعتی که چشم های بسته حمید من را به زیبایی های من بر وجود من بر مهر و محبت لحن صحبتهای عاشقانه من برای همیشه بست
حمید از آن شب به بعد غمناک شد افسرده شد عصبی شد ناشکیبا شد تا دو ماه بعد از عروسی مان که بالاخره زبان باز کرد و گفت آنچه را که نباید می گفت
گفت که در زندگیاش تا آن شب آن همه زن زیبا و دلربا را یکجا ندیده بود گفت که ای کاش میشد همان شب در همان تالار همسر آینده اش را در بین آن همه زن انتخاب کند نه آنکه مادرش برود یک نفر را برایش انتخاب کند مثل لپ لپ
من حرف های حمید را تحمل می کردم می گفتم حافظه اش به مرور آن شب و آن زنان آرایش کرده و گریم شده و پروتز گذاشته را فراموش می کند ولی فراموش نکرد که نکرد
بعدها فهمیدم چند تا از عکس های دسته جمعی عروسیم را در کشوی میزش قایم کرده بود و بعضی وقت ها به آن نگاه می کرده است
زندگی ام تباه شد طلاق گرفتیم او رفت سراغ یک انتخاب به قول خودش با چشمان باز و من به احترام تمام عشق های پاک پای به هیچ تالار عروسی نگذاشتم