eitaa logo
داستان شب
2 دنبال‌کننده
4 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا سلام بی مقدمه اسم من مریم هست فامیلی من مهم نیست ولی اولش با پ شروع میشه پس به من بگو میم پ الان که این نامه رو دارم برای تو مینویسم جای خیلی خوبی هستم و امیدوارم روزی که تو هم بیای اینجا با هم ملاقات دااشته باشیم دوست داری یکی از داستانهای عجیب و قریب زندگی من رو بخونی؟ من قبل از مهاجرت زندگی معمولی تو ایران داشتم و کارمند یک شرکت کامپیوتری بودم هر روز با همسرم از خونه راه می افتادیم و میرفتیم سر کار تا اینکه اون روز اون اتفاق عجیب توی اون ایستگاه اتوبوس برای من افتاد که تا زمان مهاجرتم برای هیچ کس نتونستم تعریفش کنم لابد میپرسی چه اتفاقی ؟ خب برات میگم باز هم بدون مقدمه یک روز صبح توی ایستگاه اتوبوس یک دختر بچه گل فروش باهام حرف زد اول صدام زد یعنی همش میشنیدم یکی میگه مریم مریم خانوم دور و برم رو پاییدم تا اینکه دیدم این صدا مال یک دختر کوچولو هست بهش محل ندادم ولی اون هی صدام میزد تا اینکه بهش نگاه کردم و گفتم چی میگی دخترکم و اون یک گل رز بهم داد و گفت تو بیست و پنج ماه دیگه خواهی مرد و راهشو کشید رفت تا شب داشتم به مردنم فکر میکردم دو سه ساعت اول حس گریه داشتم اینکه من هنوز جوون بودم و دوست داشتم مادر بودن رو تجربه کنم و حالا باید قید این آرزو رو بزنم داشت من رو آزار میداد بعد از چند ساعت یک حس دیگه جایگزینش شد و اون آرامش عجیبی بود که فقط با یک مثال میتونم برات توصیفش کنم تاحالا شده قطار یا هواپیما سوار بشی؟ دیدی مسافر قبل از حرکتش و بعد از کنترل بلیط از بقیه آدمها جدا میشه و توی یک سالن به نام سالن انتظار منتظر شنیدن این جمله میمونه که مسافرین محترم پرواز شماره 457 به درب شماره 5 مراجعه فرمایند حالا تو اون دقایق انتظار هر اتفاقی برای مسافر بی معنا و بی مفهومه و برای من هم همینطور شد شب همسرم اومد غمناک و افسرده بود و بالعکس من آرامش خوبی داشتم براش چایی ریختم و با سوهان قم و گز اصفهان بردم گذاشتم کنارش به پشتی تکیه زد و با چشمان اشکبار بهم نگاه کرد و یکهو زد زیر گریه مبهوت بهش نگاه کردم دستش رو گرفتم پرسیدم چی شده مسعود ؟ مسعود گفت جواب آزمایشتو گرفتم سرطان خون داری و ناگهان های های زد زیر گریه یکهو زدم زیر خنده و گفتم این که گریه نداره که بلندتر گریه کرد یادم رفته بود که امروز موعد گرفتن نتیجه آزمایش هست خلاصه مسعودِ من هرکاری تونست برای من انجام داد تا اینکه بهش گفتند باید زنت رو ببری خارج اونجا درمان قطعی برای سرطان من هست هرچی داشت فروخت و اومدیم اروپا مدتی توی بیمارستان بستری و تحت درمان بودم راستی یادم رفت بهت بگم 25 ماه آخر اقامت تو ایران رو چطوری طی کردم دو تا انتخاب داشتم اول اینکه از بقیه زندگیم برای لذت بردن استفاده کنم و انتخاب دوم این بود که احتمال بدم زندگی آخرت حقیقت داره و این دوسال و یک ماه آخر رو مطابق قوانین خالق پیش ببرم خوب من بعد از مطالعه بقیه ادیان و جمعبندی دیدگاه پیروانشون در مورد زندگی بعد از مرگ ترجیح دادم ریسک نکنم و قوانین الهی رو بصورت حداقلی رعایت کنم مثلا تو شرکت به احترام همسرم دیگه با حیا تر رفتار میکردم و سعی میکردم حجابم رو رعایت کنم که البته تا شیمی درمانی که کل موهام ریخت کار سختی بود بعد شیمی درمانی دیگه مجبور بودم هد مقنعه بزنم تا کسی نفهمه کچل شدم نمازهام رو هم که فقط واجباتش رو انجام میدادم و بیخیال اذکار مستحبش میشدم از وقتی هم که از ایران به اروپا مهاجرت کردم حالم اونقدر وخیم شد که نشسته و خوابیده نمازهام رو خوندم خلاصه اگرچه عادت به شرعیات نداشتم و برای من سخت بود ولی در نهایت ضرر نکردم بعد از مهاجرتم به اینجا حالم خوب خوب شد امکانات خیلی خوبی بهم دادند البته به میزان تجربیاتم و همان دو سال یک ماه زندگی همراه با دین الان خدا رو شکر میکنم که انتخاب دوم رو داشتم و بجای گذراندن دوسال و یک ماه تمام شدنی با لذتهای زودگذر سعی کردم یک ذره به خودم سخت بگیرم و قوانین اجتماعی دین رو رعایت کنم من توی اروپا درمان نشدم و به بهشت مهاجرت کردم و مسعود هم همونجا موند و مدتها با یک سگ همخونه بود تا اینکه با یک زن اروپایی ازدواج کرد و خدا بهشون یک دختر داد و به یاد من اسمشو گذاشتن مریم و من هم ازشون ممنونم بخاطر این اسم گذاری اگرچه اینجا اونقدر بهم خوش میگذره که گاهی قرنها یادشون نمیکنم ولی خدابیامرز گفتنهای اونها برای من معادل کادو و هدیه هست که وقتی ناگهانی به دستم میرسه واقعا روح‌نواز میشه حالا تو با بقیه عمرت چطوری ادامه میدی ؟ انتخاب اول یا انتخاب دوم ؟ تا یادم نرفته بهت بگم که بدن دنیایی من با یک پرواز برگشت مشهد تو هم برای من هدیه ناگهانی میفرستی ؟ یک فاتحه یا یک صلوات ارادتمند تو میم پ
مادر به دخترک نازش گفت شکلاتت پیش من محفوظ است به خانه که رفتیم شامت را که خوردی بعد از شام و قبل از مسواک آن را به توخواهم داد تا نوش جان کنی دخترک گفت چرا الان نخورم مامان مادر جواب داد چون الان هم اشتهایت کور میشود و از شام بسیار خوشمزه‌ات لذت نخواهی برد و هم اگر دستانت کثیف شود باعث خواهی شد صندلی و میله های اتوبوس چسبناک شود و این یعنی مردم آزاری سپس در گوش دختر زیبای پنج ساله‌اش چیزی گفت و کودک با لبخندی شیرین به سوی من آمد و از من تشکر کرد و گفت ممنونم خانوم محترم بابت شکلات کاکائویی و دوان دوان به سمت مادرش بازگشت به خانه رسیدم کلید را در قفل در چرخاندم و قبل از باز کردن در چند ضربه به در زدم که یعنی من آمدم وارد آپارتمان شدم هم اتاقی‌هایم نیامده بودند از بوی غذا خبری نبود یک یادداشت روی میز بود که باز هم نشان از عدم حضور آنان در این آخر هفته میداد گویا هر دو نفرشان تصمیم به سفر به شهرشان را کرده بودند و من که کسی در آنسوی کوهها منتظرم نبود اینبار هم چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را تنهای تنها خواهم بود در این شهر کوچک کوهستانی در استان سمنان یعنی مهدی‌شهر بعد از خوردن یک نیمروی دانشجویی سراغ گوشی ام رفتم و ایتا و روبیکا و چندتا پیام رسان دیگر را چک کردم استادهایمان برای آخر این هفته تحقیق تعریف نکرده بودند و گویا چیزی نبود که این آخر هفته‌ی پر از تنهایی و بیکاری را با آن بگذرانم ناگهان یک پیام بالا آمد سلام خانم بهرخ؟ آقای کریمی دانشجوی حل تمرین بود که تا دیده بود من آنلاین هستم تصمیم به عرض ارادت به استادش را پیدا کرده بود سلام کردم و چشمم را به تلویزیون دوختم تا ببینم جستجوی کانالها من را خانه نشین کدوم شبکه تلویزیونی میکند دوباره صدای دنگ گوشی آمد : خانم بهرخ جواب ندادید تایپ کردم چه چیز را جواب ندادم؟ نوشت اینکه آیا حاضرید آخر هفته ها با من به کوهنوردی بیایید؟ بلند شدم و سراغ پالتو‌ام سر جالباسی رفتم و از جیبش یک شکلات از همانهایی که به دخترک در اتوبوس داده بودم را در آوردم به شکلات خیره شدم … لحظاتی طولانی همانجا مقابل جالباسی دیواری در سکوت ایستادم برگشتم و روبروی تلویزیون روی مبل و پشت میز عسلی چوبی قهوه‌ای رنگ نشستم شکلات را روی میز گذاشتم گوش را برداشتم و جواب اقای کریمی را اینگونه دادم: جناب کریمی از دعوت دوستانه شما ممنونم ولی من تا زمان ازدواج تصمیم به ایجاد رابطه با هیچ مردی را ندارم چون در انگیزه‌ی ازدواجم تاثیر منفی خواهد گذاشت و اصلا ممکن است علاقه ام به ازدواج و تشکیل خانواده را در وجودم از بین ببرد داشت چیزی تایپ میکرد ولی هی مکث میکرد و باز تایپ میکرد و باز مکث ولی چیزی ارسال نشد من در ادامه تایپ کردم: از طرفی اینگونه روابط قبل از ازدواج باعث هیجانات و افسردگی‌هایی خواهد شد که ترکش آن به اطرافیانم اصابت خواهد کرد و این یعنی مردم‌آزاری انشاءالله بعد از ازدواج و قبل از فرزند دار شدنم فرصتهای زیادی خواهم داشت برای تجربه کوهنودری با مردی که در کوه دستم را بگیرد تا به دره سقوط نکنم و بعد از لحظاتی طولانی آقای کریمی فقط نوشت ممنونم و شب بخیر اینترنت گوشی‌ام را خاموش کردم و آن را پرت کردم روی مبل آنسوی اتاق شکلات را از از روی میز برداشتم و پوست قرمز رنگ جذابش را از روی آن باز کرده و به دهان گذاشتم ، از فلاکس سبز پلاستیکی محقری که روی میز بود چای خوشرنگی داخل فنجان چینی‌ام ریختم همان فنجان قدیمی که هدیه مادربزرگم بود و نشستم پای فیلم سینمایی شبکه نمایش
داستان شب
حمید با من خیلی مهربان بود تا آن شب تا آن نیم ساعت لعنتی حمید من را زیباترین زن دنیا می‌دانست ولی فقط تا آن شب سیاه و آن نیم ساعت لعنتی همان نیم ساعتی که همه آرزویش را دارند همان نیم ساعتی که باعث نابودی زندگی من حمید من و عشق من شد حمیدی که در تمام دو سال عقد لحظه شماری می کرد که بیاید خانه ما و من را ببیند و به قول خودش تمام غم های عالم را با تماشای چشمان آسمانی رنگ من فراموش کند همان حمید در همان نیم ساعت شوم با من سرد شد دیگر مرا ندید دیگر مرا زیبا ندید چه برسد که زیباترین زن عالم باشم چند بار از بلندگوی تالار اعلام کردند که داماد می‌خواهد بیاید برای عکس گرفتن با عروس لطف حجابتان را رعایت کنید آن لحظه من مثل تمام عروس‌های عالم خوشحال شدم که بالاخره با هزار زحمت جشن‌مان را در تالاری بزرگ و زیبا گرفتیم و حالا می‌توانیم عکس‌های عروسی مان را در نمایی زیبا جاویدان کنیم اما چه عروسی چه عکسی حمید آمد کنارم ایستاد ، چند دقیقه اول سرش پایین بود خیلی خوشحال شدم حجب و حیای او ولی دختر خاله خودم اولین زنی بود که مثلاً آمد به حمید و من تبریک بگوید با ناز  سلام کرد گفت حمید آقا تبریک می‌گم بهتون خلاصه دخترخاله خوشگل مون رو به شما سپردیم مواظبش باشین خیلی نازنینه البته شما هم خیلی نازنین هستین وای پروین وای پروین این چگونه صحبت کردنی بود که آن شب با حمید من داشتی بعدها حمید گفت هنوز صدای زیبای پروین و کلمات قشنگش توی گوش من است کاش صدای پسرانه تو به دختر خاله‌ات می رفت دخترها و زن‌های جوان فامیل آمدند و در مقابل حمید رژه رفتند خودنمایی کردند عکس گرفتند قهقهه زدند شوخی کردند شعر دسته جمعی خواندند داماد را به رقص واداشتند و نهایتاً خودشان را در آلبوم عکس ما ماندگار کردند در فیلم هایمان ثبت شدند همه‌ی آنها ناجوانمردانه در آن نیم ساعت لعنتیِِ عکس گرفتن و کادو دادن حمید مهربان من را از من دزدیدند دلش را از من برگرداندند نیم ساعتی که چشم های بسته حمید من را به زیبایی های من بر وجود من بر مهر و محبت لحن صحبت‌های عاشقانه من برای همیشه بست حمید از آن شب به بعد غمناک شد افسرده شد عصبی شد ناشکیبا شد تا دو ماه بعد از عروسی مان که بالاخره زبان باز کرد و گفت آنچه را که نباید می گفت گفت که در زندگی‌اش تا آن شب آن همه زن زیبا و دلربا را یکجا ندیده بود گفت که ای کاش می‌شد همان شب در همان تالار همسر آینده اش را در بین آن همه زن انتخاب کند نه آنکه مادرش برود  یک نفر را برایش انتخاب کند مثل لپ لپ من حرف های حمید را تحمل می کردم می گفتم حافظه اش به مرور آن شب و آن زنان آرایش کرده و گریم شده و پروتز گذاشته را فراموش می کند ولی فراموش نکرد که نکرد بعدها فهمیدم چند تا از عکس های دسته جمعی عروسیم را در کشوی میزش قایم کرده بود و بعضی وقت ها به آن نگاه می کرده است زندگی ام تباه شد طلاق گرفتیم او رفت سراغ یک انتخاب به قول خودش با چشمان باز و من به احترام تمام عشق های پاک پای به هیچ تالار عروسی نگذاشتم
داستان شب
داستان دنیای موازی - بخش اول دیروز زن جوادآقا همکار تازه درگذشته‌ام سری به اداره زده بود برای تمدید دفترچه بیمه‌اش و پرسان پرسان اتاق مرا پیدا کرده بود بعد از ذکر خاطرات خوب و به یادماندنی از همسر مرحومش در هنگام خداحافظی دست در کیفش برد و یک پاکت نامه به من داد گفت این را در کیف وصیت نامه جواد آقا پیدا کردیم گویا برای شماست پاکت سبز رنگ را انداز ورنداز کردم و داخل کشو گذاشته زن جواد را تا درب خروج اداره مشایعت کردم دیشب پاکت نامه را  که با خود به خانه آورده بودم باز کردم و خواندم و دیدم چه خوب است که آن متن شگفت انگیز را برای شما به اشتراک بگذارم و  اما متن نامه دوست عزیز و گرانقدرم محمد جان سلام اکنون که نامه من را می‌خوانی من زنده نیستم ولی چون قول داده بودم حتما راز خوش اخلاقی‌ام را به تو که خیلی اصرار به دانستنش داشتی بگویم و از طرفی این راز اگر در زمان زنده بودنم برملا می‌شد نه تو آن را باور می‌کردی و نه هیچ کس دیگر لذا تصمیم گرفتم آن را در این نامه مکتوب کرده و در پاکتی به آدرس تو در کیف وصیت نامه‌ام قرار بدهم که پس از مهاجرت من به عالم والا به دست تو برسد ماجرای خوش اخلاقی من که در زمان زندگی ام همه را مبهوت و حیران کرده بود و چند بار هم باعث شد جایزه کشوری بهترین مدیر روابط عمومی سازمان را برنده شوم از این قرار است در پایان جوانی و ابتدای روزگار میانسالی من در یک دوره یک ساله گرفتار یک دنیای موازی شدم همچون سیاهچاله شب ها به محض آن که خواب مرا می‌ربود در یک دنیای دیگر در یک رختخواب جدید بیدار می شدم دنیایی که به نوعی قرینه و معکوس دنیای روزانه من بود مطمئن هستم هم‌اکنون می‌خواهی این نامه را کنار بگذارید چون فکر می کنید چرت محض است لذا به من حق بدهید که چرا راز تغییر اخلاقم را در زمان زنده بودنم به شما نمی گفتم ولی مگر برای منی که از دنیا رفته‌ام چه سودی دارد که بخواهم به شما دروغ بگویم پس تا پایان نامه همراه من باشید بله حدود چهل سالگی‌ام بود که شبها به محض به خواب رفتن ناگهان از یک رختخواب دیگر در یک دنیای دیگر بیدار می شدم و تمام اتفاقات همان روز تکرار می شد با این تفاوت که من در نقطه ضعف بودم و اطرافیانم در نقطه قوت مثلاً اگر طی روز به همسرم حرف نامناسبی زده بودم در دنیای موازی من در موقعیت ضعیف نسبت به او قرار می گرفتم و همان حرف ناپسند را همسرم با شدت بیشتری به من بازمی‌گرداند و رنجی را که من به او تحمیل کرده بودم متحمل می‌شدم نتیجه این بود که فردا صبح که از خواب بیدار می‌شدم  یا در واقع به دنیای اصلی‌ام بازمی‌گشتم نه تنها از همسرم عذرخواهی می کردم بلکه سعی داشتم آن کار روز قبلم را جبران کنم و دیگر تکرار نکنم چون داستان در شبهای بعد با شدت بیشتری تکرار و تکرار می‌شد خیلی دوست دارم به شما که هنوز به جمع از دنیا رفته‌گان نپیوسته‌اید چند خاطره بگویم اولین خاطره راجع به خودت است محمد جان یادت هست وقتی وارد واحد من شدی کلی توضیحات راجع به دقیق بودن کار و سختی محاسبات مالی واحد به شما گفتم و چندین زونکن پرونده‌های سال‌های قبل را در اختیارت گذاشتم تا یک گزارش مفصل تهیه کنی و تو دو ماه مشغول آن کار بودی؟ البته من بعد از آن کار سنگین که اول استخدام حسابی باعث دمغ‌ شدنت شد از تو تشکر کردم و اگر یادت باشد یک پاداش چرب هم از حسابداری به حسابت واریز شد ولی واقعیت این است که آن گزارش‌نویسی یک ضرب شست ناجوانمردانه بود که من از توی تازه وارد گرفتم تا جایگاهت را نسبت به خودم تقلیل دهم پس از انجام و ارائه گزارشت من در دنیای موازی یا همان سیاهچاله شبانه کارمند تو شده بودم و تو همان گزارش را از من خواستی من را در یک سالن خالی با پنجره های شکسته در یک هوای بسیار سرد زمستانی  پشت یک میز آهنی نشاندند و به مدت دو سال مشغول تهیه گزارش شدم و در آخر تو که مدیر من بودی گزارش را در مقابل چشم من تکه تکه کردی وقتی در پایان آن شب طولانی و ترسناک به دنیای خودم بازگشتم حال تو را در آن زمستان سرد که مرتب به بایگانی نمور و سرد زیرزمین اداره برای تکمیل داده های گزارش‌ات می‌رفتی درک کردم همان صبح مبلغ زیادی از برادر همسرم قرض کردم و با پس انداز چندین ساله خودم با هماهنگی واحد مالی به حسابت واریز کردم تا بلکه مقداری از رنجی که بابت بیگاری کشیدن به تو تحمیل کرده بودم جبران کنم امیدوارم حالا که این را می شنوی از من راضی باشی اینجا بود که دست از خواندن  نامه کشیدم هیچ وقت خاطره سختی‌های اول استخدامم یادم نمی‌رود جواد خدابیامرز فضا را به گونه‌ای آرایش داده بود که اگر آن گزارش فرسوده کننده را نمی‌نوشتم امکان اخراجم در همان ابتدای کار حتمی بود باز دیدم دست جواد از زمین و آسمان کوتاه است فاتحه‌ای برای روحش قرائت کردم و ادامه‌ی نامه را خواندم
داستان شب
داستان دنیای موازی - بخش دوم محمدجان خاطره دیگری که گفتنش شاید آموزنده و جذاب باشد راجع به یک مهمانی است که با همسرم به منزل عمویش در کرمان رفته بودیم یادم نمی‌رود یک روز از دهان عموی همسرم در رفت که در جوانی دچار اعتیاد شده بوده و برادرش که پدرخانم من باشد او را ترک داده بود بنده خدا می خواست ارزش پدرزنم را به من یادآور شود همان روز عصر به خانمم بابت معتاد بودن عمویش نیش و کنایه زدم و گفتم ما رو باش با کیا فامیل شدیم شب در عالم موازی من و همسرم مهمان عموی خودم شده بودیم و عمویم بساط منقل و بافوری پهن کرده بود و من هم به زور قدرتهایی نامرئی نشستم سر بساط تریاک و ناخواسته چند پوک زدم در آن وضعیت تحمیلی در دنیای موازی همسرم شروع کرد به بد و بیراه گفتن به من و من را جلوی خانواده عمویم از خجالت آب کرد بعد هم زنگ زد به پدرم و گفت پسر ناخلف شما با برادر شما دارد تریاک می‌کشد خلاصه در آن دنیای موازی عکس من را سر منقل و بافور با یک دوربین یاشیکا گرفت و سریع داد برادش چاپ کرد و در بین دوستان و آشنایان پخش کرد از بالا تا پایین محل کارم زنگ زدند و من را سرزنش کردند حتی حراست اداره من را تهدید به اخراج کرد در آن عالم موازی من سه داماد داشتم دامادهایم همگی زنگ زدند و گفتند دخترانت را به خاطر اعتیاد تو طلاق می‌دهیم خلاصه محمد جان آن یک سال که گرفتار عالم موازی شبانه شده بودم یواش یواش اخلاق اجتماعی و خانوادگی ام از ترس انتقام‌های صد برابری شبانه اصلاح شد و شدم آنچه که شما دیدید و لمس کردید ولی دلیلش را هیچ وقت در زمان زنده بودنم نفهمیدید باید بگویم  در آخرین شب تجربه‌ی دنیای موازی  به من گفتند ما همین عالم را یعنی عالم انتقام را بعد از مرگ برای بقیه مردم جاری می‌کنیم ولی چون تو .... اینجای نامه آب خورده بود و ناخوانا شده بود و من نتوانستم بقیه نامه را بخوانم
داستان شب
داستان رفیق خوب قسمت اول از دو قسمت در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد مگر آنکه از نعمت یک دوست صمیمی و کارگشا برخوردار باشید   امروز من می خواهم از دوست خودم برایتان بگویم دوستی که هرگاه به ملاقاتش می‌روم من را با روی باز در آغوش می‌کشد ، به حرف زدن بیسوادانه‌ام گیر نمی‌دهد و در آخر من را با دست پر روانه خانه‌ام می‌کند سالهاست با او دوست شده‌ام و سالهاست که او دوستی اش را به من بیشتر و بیشتر اثبات کرده است و اطمینان که چه عرض کنم اکنون یقین پیدا کرده‌ام که اگر با این جناب رفیق شفیق  آشنا نشده بودم شاید رنج های سخت زندگی من را از پا درآورده بود اولین بار زمان نوجوانی وارد زندگی‌ام شد یادم نیست همسایه مان بود یا دوست خانوادگی اما هرکه بود از طریق مادرم به او معرفی شدم آن روزها عاشق دختری از اقوام دور شده بودم و او در نگاه اول فهمید ولی خواست خودم بگویم گفت پکر نبینمت چی شده چرا دمغی ؟ گفتم چیز مهمی نیست گفت رفیق شما که من باشم چیزهای غیرمهم رو هم می‌تونه حل کنه گفتم روم نمی‌شه بگم گفت درد عاشقی رو هم بلدم حل کنم ها ، لب تر کن دیگه بگو ببینم چته ؟ گفتم درست حدس زدین گرفتار عشق شدم خندید و گفت خوب طرف کی هست؟ گفتم کی بودنش مهم نیست مهم کجا بودنشه گفت مگه کجاست؟ گفتم اینجا نیست تهرانه و  خودتون می‌دونین ما پول مسافرت رفتن به تهران رو نداریم که بتونم ببینمش مکثی کرد و گفت برات حلش می‌کنم نگران نباش یک ماه بعد از طرف یک موسسه فرهنگی دانش‌آموزی که اون جا کارای هنری فوق برنامه انجام می‌دادم به یک اردوی دانش آموزی به مقصد تهران رفتم از قضا وسط اردو تصمیم به خرید یک کتاب گرفتم و به مسئولین اردوگاه موضوع را گفتم گفتند اگر فکر می کنی در تهران گم نمی‌شوی مانعی ندارد ولی تا غروب باید به اردوگاه برگردی با خوشحالی راهی خیابان های تهران شدم و بعد از خرید کتاب یاد دختر رویاهایم افتادم ازنزدیکترین باجه تلفن زنگ زدم تا تلفنی احوالشان را بپرسم مادرش گفت کجایی گفتم تهران پرسید کجای تهران گفتم خیابان انقلاب گفت چقدر به منزل ما نزدیکی پاشو ناهار بیا خونه‌ی ما پرسان پرسان مسیر منزلشان را پیدا کردم و با دو تا اتوبوس شرکت واحد خودم را به خانه پدربزرگ دختر رساندم پدرش از فامیل های دورمان بود که برای کار و گرفتن اقامت دوسالی می‌شد به آمریکا رفته بود و دخترک با مادر و برادرش منزل پدربزرگش زندگی میکردند قبل از ورود به خانه آنها با دوست خانوادگی‌مان تماس گرفتم و گفتم تهرانم نزدیک منزل دختر مورد علاقه‌ام و می‌دانم همه اینها کار شماست گفتم اول باید از شما تشکر کنم خندید و گفت زنده باشی قابل تو رو نداشت فقط تا مطمئن نشدی ابراز احساسات نکن حق با او بود عشق من به آن دختر همان روز تابستانی همچون قالب یخی محکم نرم نرمک  آب شد و از آن هیچ چیزی باقی نماند زمانی که دختر مورد علاقه ام با دیدن تصویر عابدزاده دروازه‌بان تیم ملی در تلویزیون جیغ بلندی کشید و گفت الهی قربون عابدزاده بشم من احساس بدی نسبت به خودم و عشق درونم پیدا کردم احساس کردم بیخود و بی جهت به این دختر فامیل دل بسته‌ام و او هنوز در هیجاناتی کودکانه سیر می‌کند و از عشق چیزی سرش نمی‌شود اردوی تابستانه تمام شد سبکبال به خانه که برگشتم سراغ دوست خانوادگی‌مان رفتم و ماجرا را تعریف کردم گفت گاهی اوقات شکست زودهنگام بهتر از تکیه به رؤیای طولانی است اکثر اوقات نیازهایم را به او می‌گفتم و او برای من پارتی بازی می‌کرد و خیلی سریع کارم را راه می‌انداخت مگر آنکه در رفع نیازم دردسری بود که تفهیمم می‌کرد و من متقاعد می‌شدم البته رفاقت ما یک شرط  هم داشت و آن شرط این بود که اگر من اشتباهی انجام می‌دادم و از مسیر غلط و بدون مشورت با او کارم را جلو می‌بردم او به صلاحدید خودش اشتباهاتم را ترمیم و مسیر کار را عوض می‌کرد البته این ترمیم اشتباهات در برخی موارد شکل و شمایل تنبیه را برای من پیدا می‌کرد ولی از آنجایی که به دوستی و صداقت او یقین پیدا کرده بودم نه تنها اعتراض نمی‌کردم بلکه تشکر هم می‌کردم و برایش هدیه می‌فرستادم شاید کنجکاو شده باشید که چطور چنین چیزی ممکن است که دوست آدم با تنبیه شروع به راه انداختن کار آدم بکند ؟ حالا با ذکر یک خاطره خواهم گفت که چگونه چنین چیزی ممکن است یادم هست در سالهای جوانی که انرژی بالاتری نسبت به این روزهای میانسالی داشتم در کنار کارمندی دولت نصب و راه اندازی تجهیزات مخابراتی را هم انجام می‌دادم تجهیزات را از یکی از همکارانم که واردکننده بود می‌خریدم و برای شرکت‌ها و سازمان‌ها تنظیم و نصب می کردم و علاوه بر دستمزد نصب ، از همکارم هم پورسانت فروش می‌گرفتم
داستان شب
داستان رفیق خوب قسمت دوم از دو قسمت از آنجایی که همیشه به مشتری‌ها اختیار خرید تجهیزات را از فروشندگان دیگر می‌دادم باز آنها خریدشان را از همکار خودم انجام می‌دادند چون او واردکننده اصلی بود و قیمتش پایین تر از بقیه یک بار مشتری تجهیزات مخابراتی سازمان خودم بود همان جایی که کارمندشان بودم و من متوجه نبودم که پورسانت این یکی معامله حکم رشوه را دارد اگرچه هیچ گاه این پورسانت به حسابم واریز نشد من در بحبوحه خرید تجهیزات بودم که به خاطر به اجرا گذاشتن مهریه توسط همسرم به مدت یک ماه به زندان افتادم در همان دوران زندان یک شب دوست خانوادگی‌مان به سراغم آمد و گفت فکر میکنی چرا اینجایی؟ گفتم معلومه به خاطر مهریه گفت مهریه بهانه است من کاری کردم که همه فکر کنند به خاطر مهریه زندان افتادی ولی ماجرا چیز دیگری است با تعجب پرسیدم چطور مگه چه خطایی کردم؟ با عصبانیت جواب داد چه خطایی کردی مرد حسابی داشتی برای کاری که وظیفه شغلی‌ات بود پورسانت می‌گرفتی در واقع داشتی رشوه میگرفتی دودستی زدم به سرم و گفتم حالا چه بلای به سرم میاد؟ با حالتی از آرامش و اطمینان گفت من نذاشتم بابت رشوه گرفتن برات پرونده درست بشه اصلأ نذاشتم کسی بفهمه فعلاً هم که پولی به حسابت نیومده ادامه داد  به محض اون که بیرون اومدی به همکارت تلفنی بگو این مرتبه پورسانت نمی‌خواهی چون این خرید مال اداره خودت هست یادت نره حتماً تو تلفن همین ها رو که گفتم بهش بگو موقع رفتن برگشت و به من گفت ضمناً بدون که این زندان حقت بود چون چند تا جرم دیگه هم داشتی که اون ها رو هم نذاشتم رو بشه و برات پرونده بشه و این سی روز زندان مال تمام اون هاست که باید تحمل کنی الآن حالت خوب نیست ولی به مرور زمان جرمهات رو بهت خواهم گفت فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره تو هم من سرافکنده بودم و او دستش روی شانه من بود لبخند زد و گفت حالا بی خیال بخند من که دیگه پرونده تو رو سفید کردم و سابقه این زندان هم در جرایم مالی غیر عمد طبقه‌بندی میشه ولی خودت هم بیشتر مراقبت کن از آن روز به بعد فهمیدم این دوست گرانقدرم  نه تنها کارهای من را راه می‌اندازد بلکه آبروداری هم میکند  لذا زمینه ارتباطم را با او وسعت دادم اکنون که متأهل هستم و صاحب زن و فرزندان و نوه احتیاجات خانواده و دوستانم را نیز با او بازگو می‌کنم و او نیازهای آنها را هم طبق نظر و عمل خودش برآورده میکند کاش شما هم می توانستید با دوست پرنفوذ من آشنا بشوید بلکه او برای شما هم پارتی بازی بکند این را از ته قلب می گویم چون اصلا بخیل نیستم که شما هم با او دوست صمیمی بشوید چرا که هر چقدر به دوستان او اضافه کنم او به من پورسانت یا در واقع پاداش پرداخت می‌کند در هر حال من او را به شما معرفی می‌کنم امیدوارم در اولین ملاقات با وی اسم من را به زبان بیاورید تا من از پاداش معرفی محروم نشوم اگرچه ایشان آن قدر زیرک و باهوش هستند که بفهمند دوستان جدیدشان را چه کسی معرفی کرده است خب به آخر نامه‌ام رسیدم و باید طبق وظیفه نام دوست کارگشایم را به شما بدهم دوست مهربان و صمیمی من خداوند است که هر روز سه نوبت ملاقات حضوری‌اش را از طریق اذان اعلام می‌کند البته طبق تجربه پیشنهاد می‌کنم نیازهای مهم‌ترتان را در ملاقات های عمومی به ایشان عرضه کنید ملاقات‌هایی که ما به عنوان نماز جماعت آن را می‌شناسیم