داستان شب
داستان دنیای موازی - بخش اول
دیروز زن جوادآقا همکار تازه درگذشتهام سری به اداره زده بود برای تمدید دفترچه بیمهاش و پرسان پرسان اتاق مرا پیدا کرده بود
بعد از ذکر خاطرات خوب و به یادماندنی از همسر مرحومش در هنگام خداحافظی دست در کیفش برد و یک پاکت نامه به من داد
گفت این را در کیف وصیت نامه جواد آقا پیدا کردیم گویا برای شماست
پاکت سبز رنگ را انداز ورنداز کردم و داخل کشو گذاشته زن جواد را تا درب خروج اداره مشایعت کردم
دیشب پاکت نامه را که با خود به خانه آورده بودم باز کردم و خواندم و دیدم چه خوب است که آن متن شگفت انگیز را برای شما به اشتراک بگذارم
و اما متن نامه
دوست عزیز و گرانقدرم محمد جان سلام
اکنون که نامه من را میخوانی من زنده نیستم ولی چون قول داده بودم حتما راز خوش اخلاقیام را به تو که خیلی اصرار به دانستنش داشتی بگویم و از طرفی این راز اگر در زمان زنده بودنم برملا میشد نه تو آن را باور میکردی و نه هیچ کس دیگر لذا تصمیم گرفتم آن را در این نامه مکتوب کرده و در پاکتی به آدرس تو در کیف وصیت نامهام قرار بدهم که پس از مهاجرت من به عالم والا به دست تو برسد
ماجرای خوش اخلاقی من که در زمان زندگی ام همه را مبهوت و حیران کرده بود و چند بار هم باعث شد جایزه کشوری بهترین مدیر روابط عمومی سازمان را برنده شوم از این قرار است
در پایان جوانی و ابتدای روزگار میانسالی من در یک دوره یک ساله گرفتار یک دنیای موازی شدم همچون سیاهچاله
شب ها به محض آن که خواب مرا میربود در یک دنیای دیگر در یک رختخواب جدید بیدار می شدم دنیایی که به نوعی قرینه و معکوس دنیای روزانه من بود
مطمئن هستم هماکنون میخواهی این نامه را کنار بگذارید چون فکر می کنید چرت محض است لذا به من حق بدهید که چرا راز تغییر اخلاقم را در زمان زنده بودنم به شما نمی گفتم ولی مگر برای منی که از دنیا رفتهام چه سودی دارد که بخواهم به شما دروغ بگویم پس تا پایان نامه همراه من باشید
بله حدود چهل سالگیام بود که شبها به محض به خواب رفتن ناگهان از یک رختخواب دیگر در یک دنیای دیگر بیدار می شدم و تمام اتفاقات همان روز تکرار می شد با این تفاوت که من در نقطه ضعف بودم و اطرافیانم در نقطه قوت
مثلاً اگر طی روز به همسرم حرف نامناسبی زده بودم در دنیای موازی من در موقعیت ضعیف نسبت به او قرار می گرفتم و همان حرف ناپسند را همسرم با شدت بیشتری به من بازمیگرداند و رنجی را که من به او تحمیل کرده بودم متحمل میشدم
نتیجه این بود که فردا صبح که از خواب بیدار میشدم یا در واقع به دنیای اصلیام بازمیگشتم نه تنها از همسرم عذرخواهی می کردم بلکه سعی داشتم آن کار روز قبلم را جبران کنم و دیگر تکرار نکنم چون داستان در شبهای بعد با شدت بیشتری تکرار و تکرار میشد
خیلی دوست دارم به شما که هنوز به جمع از دنیا رفتهگان نپیوستهاید چند خاطره بگویم
اولین خاطره راجع به خودت است محمد جان
یادت هست وقتی وارد واحد من شدی کلی توضیحات راجع به دقیق بودن کار و سختی محاسبات مالی واحد به شما گفتم و چندین زونکن پروندههای سالهای قبل را در اختیارت گذاشتم تا یک گزارش مفصل تهیه کنی و تو دو ماه مشغول آن کار بودی؟
البته من بعد از آن کار سنگین که اول استخدام حسابی باعث دمغ شدنت شد از تو تشکر کردم و اگر یادت باشد یک پاداش چرب هم از حسابداری به حسابت واریز شد ولی واقعیت این است که آن گزارشنویسی یک ضرب شست ناجوانمردانه بود که من از توی تازه وارد گرفتم تا جایگاهت را نسبت به خودم تقلیل دهم
پس از انجام و ارائه گزارشت من در دنیای موازی یا همان سیاهچاله شبانه کارمند تو شده بودم و تو همان گزارش را از من خواستی
من را در یک سالن خالی با پنجره های شکسته در یک هوای بسیار سرد زمستانی پشت یک میز آهنی نشاندند و به مدت دو سال مشغول تهیه گزارش شدم و در آخر تو که مدیر من بودی گزارش را در مقابل چشم من تکه تکه کردی
وقتی در پایان آن شب طولانی و ترسناک به دنیای خودم بازگشتم حال تو را در آن زمستان سرد که مرتب به بایگانی نمور و سرد زیرزمین اداره برای تکمیل داده های گزارشات میرفتی درک کردم
همان صبح مبلغ زیادی از برادر همسرم قرض کردم و با پس انداز چندین ساله خودم با هماهنگی واحد مالی به حسابت واریز کردم تا بلکه مقداری از رنجی که بابت بیگاری کشیدن به تو تحمیل کرده بودم جبران کنم
امیدوارم حالا که این را می شنوی از من راضی باشی
اینجا بود که دست از خواندن نامه کشیدم هیچ وقت خاطره سختیهای اول استخدامم یادم نمیرود
جواد خدابیامرز فضا را به گونهای آرایش داده بود که اگر آن گزارش فرسوده کننده را نمینوشتم امکان اخراجم در همان ابتدای کار حتمی بود
باز دیدم دست جواد از زمین و آسمان کوتاه است فاتحهای برای روحش قرائت کردم و ادامهی نامه را خواندم
داستان شب
داستان دنیای موازی - بخش دوم
محمدجان خاطره دیگری که گفتنش شاید آموزنده و جذاب باشد راجع به یک مهمانی است که با همسرم به منزل عمویش در کرمان رفته بودیم
یادم نمیرود یک روز از دهان عموی همسرم در رفت که در جوانی دچار اعتیاد شده بوده و برادرش که پدرخانم من باشد او را ترک داده بود
بنده خدا می خواست ارزش پدرزنم را به من یادآور شود همان روز عصر به خانمم بابت معتاد بودن عمویش نیش و کنایه زدم و گفتم ما رو باش با کیا فامیل شدیم
شب در عالم موازی من و همسرم مهمان عموی خودم شده بودیم و عمویم بساط منقل و بافوری پهن کرده بود و من هم به زور قدرتهایی نامرئی نشستم سر بساط تریاک و ناخواسته چند پوک زدم
در آن وضعیت تحمیلی در دنیای موازی همسرم شروع کرد به بد و بیراه گفتن به من و من را جلوی خانواده عمویم از خجالت آب کرد
بعد هم زنگ زد به پدرم و گفت پسر ناخلف شما با برادر شما دارد تریاک میکشد
خلاصه در آن دنیای موازی عکس من را سر منقل و بافور با یک دوربین یاشیکا گرفت و سریع داد برادش چاپ کرد و در بین دوستان و آشنایان پخش کرد
از بالا تا پایین محل کارم زنگ زدند و من را سرزنش کردند
حتی حراست اداره من را تهدید به اخراج کرد
در آن عالم موازی من سه داماد داشتم دامادهایم همگی زنگ زدند و گفتند دخترانت را به خاطر اعتیاد تو طلاق میدهیم
خلاصه محمد جان آن یک سال که گرفتار عالم موازی شبانه شده بودم یواش یواش اخلاق اجتماعی و خانوادگی ام از ترس انتقامهای صد برابری شبانه اصلاح شد و شدم آنچه که شما دیدید و لمس کردید ولی دلیلش را هیچ وقت در زمان زنده بودنم نفهمیدید
باید بگویم در آخرین شب تجربهی دنیای موازی به من گفتند ما همین عالم را یعنی عالم انتقام را بعد از مرگ برای بقیه مردم جاری میکنیم ولی چون تو ....
اینجای نامه آب خورده بود و ناخوانا شده بود و من نتوانستم بقیه نامه را بخوانم
داستان شب
داستان رفیق خوب
قسمت اول از دو قسمت
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد مگر آنکه از نعمت یک دوست صمیمی و کارگشا برخوردار باشید
امروز من می خواهم از دوست خودم برایتان بگویم دوستی که هرگاه به ملاقاتش میروم من را با روی باز در آغوش میکشد ، به حرف زدن بیسوادانهام گیر نمیدهد و در آخر من را با دست پر روانه خانهام میکند
سالهاست با او دوست شدهام و سالهاست که او دوستی اش را به من بیشتر و بیشتر اثبات کرده است و اطمینان که چه عرض کنم اکنون یقین پیدا کردهام که اگر با این جناب رفیق شفیق آشنا نشده بودم شاید رنج های سخت زندگی من را از پا درآورده بود
اولین بار زمان نوجوانی وارد زندگیام شد یادم نیست همسایه مان بود یا دوست خانوادگی اما هرکه بود از طریق مادرم به او معرفی شدم
آن روزها عاشق دختری از اقوام دور شده بودم و او در نگاه اول فهمید ولی خواست خودم بگویم
گفت پکر نبینمت چی شده چرا دمغی ؟
گفتم چیز مهمی نیست
گفت رفیق شما که من باشم چیزهای غیرمهم رو هم میتونه حل کنه
گفتم روم نمیشه بگم
گفت درد عاشقی رو هم بلدم حل کنم ها ، لب تر کن دیگه بگو ببینم چته ؟
گفتم درست حدس زدین گرفتار عشق شدم
خندید و گفت خوب طرف کی هست؟
گفتم کی بودنش مهم نیست مهم کجا بودنشه
گفت مگه کجاست؟
گفتم اینجا نیست تهرانه و خودتون میدونین ما پول مسافرت رفتن به تهران رو نداریم که بتونم ببینمش
مکثی کرد و گفت برات حلش میکنم نگران نباش
یک ماه بعد از طرف یک موسسه فرهنگی دانشآموزی که اون جا کارای هنری فوق برنامه انجام میدادم به یک اردوی دانش آموزی به مقصد تهران رفتم
از قضا وسط اردو تصمیم به خرید یک کتاب گرفتم و به مسئولین اردوگاه موضوع را گفتم
گفتند اگر فکر می کنی در تهران گم نمیشوی مانعی ندارد ولی تا غروب باید به اردوگاه برگردی
با خوشحالی راهی خیابان های تهران شدم و بعد از خرید کتاب یاد دختر رویاهایم افتادم
ازنزدیکترین باجه تلفن زنگ زدم تا تلفنی احوالشان را بپرسم
مادرش گفت کجایی گفتم تهران پرسید کجای تهران گفتم خیابان انقلاب گفت چقدر به منزل ما نزدیکی پاشو ناهار بیا خونهی ما
پرسان پرسان مسیر منزلشان را پیدا کردم و با دو تا اتوبوس شرکت واحد خودم را به خانه پدربزرگ دختر رساندم
پدرش از فامیل های دورمان بود که برای کار و گرفتن اقامت دوسالی میشد به آمریکا رفته بود و دخترک با مادر و برادرش منزل پدربزرگش زندگی میکردند
قبل از ورود به خانه آنها با دوست خانوادگیمان تماس گرفتم و گفتم تهرانم نزدیک منزل دختر مورد علاقهام و میدانم همه اینها کار شماست گفتم اول باید از شما تشکر کنم خندید و گفت زنده باشی قابل تو رو نداشت فقط تا مطمئن نشدی ابراز احساسات نکن
حق با او بود عشق من به آن دختر همان روز تابستانی همچون قالب یخی محکم نرم نرمک آب شد و از آن هیچ چیزی باقی نماند
زمانی که دختر مورد علاقه ام با دیدن تصویر عابدزاده دروازهبان تیم ملی در تلویزیون جیغ بلندی کشید و گفت الهی قربون عابدزاده بشم من احساس بدی نسبت به خودم و عشق درونم پیدا کردم
احساس کردم بیخود و بی جهت به این دختر فامیل دل بستهام و او هنوز در هیجاناتی کودکانه سیر میکند و از عشق چیزی سرش نمیشود
اردوی تابستانه تمام شد سبکبال به خانه که برگشتم سراغ دوست خانوادگیمان رفتم و ماجرا را تعریف کردم گفت گاهی اوقات شکست زودهنگام بهتر از تکیه به رؤیای طولانی است
اکثر اوقات نیازهایم را به او میگفتم و او برای من پارتی بازی میکرد و خیلی سریع کارم را راه میانداخت مگر آنکه در رفع نیازم دردسری بود که تفهیمم میکرد و من متقاعد میشدم
البته رفاقت ما یک شرط هم داشت و آن شرط این بود که اگر من اشتباهی انجام میدادم و از مسیر غلط و بدون مشورت با او کارم را جلو میبردم او به صلاحدید خودش اشتباهاتم را ترمیم و مسیر کار را عوض میکرد
البته این ترمیم اشتباهات در برخی موارد شکل و شمایل تنبیه را برای من پیدا میکرد ولی از آنجایی که به دوستی و صداقت او یقین پیدا کرده بودم نه تنها اعتراض نمیکردم بلکه تشکر هم میکردم و برایش هدیه میفرستادم
شاید کنجکاو شده باشید که چطور چنین چیزی ممکن است که دوست آدم با تنبیه شروع به راه انداختن کار آدم بکند ؟
حالا با ذکر یک خاطره خواهم گفت که چگونه چنین چیزی ممکن است
یادم هست در سالهای جوانی که انرژی بالاتری نسبت به این روزهای میانسالی داشتم در کنار کارمندی دولت نصب و راه اندازی تجهیزات مخابراتی را هم انجام میدادم
تجهیزات را از یکی از همکارانم که واردکننده بود میخریدم و برای شرکتها و سازمانها تنظیم و نصب می کردم و علاوه بر دستمزد نصب ، از همکارم هم پورسانت فروش میگرفتم
داستان شب
داستان رفیق خوب
قسمت دوم از دو قسمت
از آنجایی که همیشه به مشتریها اختیار خرید تجهیزات را از فروشندگان دیگر میدادم باز آنها خریدشان را از همکار خودم انجام میدادند چون او واردکننده اصلی بود و قیمتش پایین تر از بقیه
یک بار مشتری تجهیزات مخابراتی سازمان خودم بود همان جایی که کارمندشان بودم و من متوجه نبودم که پورسانت این یکی معامله حکم رشوه را دارد اگرچه هیچ گاه این پورسانت به حسابم واریز نشد
من در بحبوحه خرید تجهیزات بودم که به خاطر به اجرا گذاشتن مهریه توسط همسرم به مدت یک ماه به زندان افتادم
در همان دوران زندان یک شب دوست خانوادگیمان به سراغم آمد و گفت فکر میکنی چرا اینجایی؟
گفتم معلومه به خاطر مهریه
گفت مهریه بهانه است من کاری کردم که همه فکر کنند به خاطر مهریه زندان افتادی ولی ماجرا چیز دیگری است
با تعجب پرسیدم چطور مگه چه خطایی کردم؟
با عصبانیت جواب داد چه خطایی کردی مرد حسابی داشتی برای کاری که وظیفه شغلیات بود پورسانت میگرفتی در واقع داشتی رشوه میگرفتی
دودستی زدم به سرم و گفتم حالا چه بلای به سرم میاد؟
با حالتی از آرامش و اطمینان گفت من نذاشتم بابت رشوه گرفتن برات پرونده درست بشه اصلأ نذاشتم کسی بفهمه فعلاً هم که پولی به حسابت نیومده
ادامه داد به محض اون که بیرون اومدی به همکارت تلفنی بگو این مرتبه پورسانت نمیخواهی چون این خرید مال اداره خودت هست یادت نره حتماً تو تلفن همین ها رو که گفتم بهش بگو
موقع رفتن برگشت و به من گفت ضمناً بدون که این زندان حقت بود چون چند تا جرم دیگه هم داشتی که اون ها رو هم نذاشتم رو بشه و برات پرونده بشه و این سی روز زندان مال تمام اون هاست که باید تحمل کنی
الآن حالت خوب نیست ولی به مرور زمان جرمهات رو بهت خواهم گفت فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره تو هم
من سرافکنده بودم و او دستش روی شانه من بود لبخند زد و گفت حالا بی خیال بخند من که دیگه پرونده تو رو سفید کردم و سابقه این زندان هم در جرایم مالی غیر عمد طبقهبندی میشه ولی خودت هم بیشتر مراقبت کن
از آن روز به بعد فهمیدم این دوست گرانقدرم نه تنها کارهای من را راه میاندازد بلکه آبروداری هم میکند لذا زمینه ارتباطم را با او وسعت دادم
اکنون که متأهل هستم و صاحب زن و فرزندان و نوه احتیاجات خانواده و دوستانم را نیز با او بازگو میکنم و او نیازهای آنها را هم طبق نظر و عمل خودش برآورده میکند
کاش شما هم می توانستید با دوست پرنفوذ من آشنا بشوید بلکه او برای شما هم پارتی بازی بکند
این را از ته قلب می گویم چون اصلا بخیل نیستم که شما هم با او دوست صمیمی بشوید چرا که هر چقدر به دوستان او اضافه کنم او به من پورسانت یا در واقع پاداش پرداخت میکند
در هر حال من او را به شما معرفی میکنم امیدوارم در اولین ملاقات با وی اسم من را به زبان بیاورید تا من از پاداش معرفی محروم نشوم
اگرچه ایشان آن قدر زیرک و باهوش هستند که بفهمند دوستان جدیدشان را چه کسی معرفی کرده است
خب به آخر نامهام رسیدم و باید طبق وظیفه نام دوست کارگشایم را به شما بدهم
دوست مهربان و صمیمی من خداوند است که هر روز سه نوبت ملاقات حضوریاش را از طریق اذان اعلام میکند
البته طبق تجربه پیشنهاد میکنم نیازهای مهمترتان را در ملاقات های عمومی به ایشان عرضه کنید ملاقاتهایی که ما به عنوان نماز جماعت آن را میشناسیم
داستان شب
داستان کوتاه
کاش زودتر برگردی
چند ماهی است که ندیدمش چند ماهی است که از رفتنش میگذرد
دلتنگش شدهام هیچ چیزی را نمیتوانم جایگزینش کنم سالی یک بار میآید و یک ماه مهمان من میشود و میرود
حالا باید چند ماه دیگر صبر کنم تا دوباره ببینمش و کنارش بنشینم تا خودم را در کنار او بهتر و برازندهتر حس کنم
زمان رفتن اگرچه دوست دارد جشن بگیریم و با شادی با هم خداحافظی کنیم ولی به محض رفتنش دلم برایش تنگ میشود
در آغوشش میگیرم ، گریه میکنم دوست ندارم برود ولی میگوید ناراحت نباش سال دیگر حتما برمیگردم و باز با هم زمان خوبی را سپری خواهیم کرد فقط قول بده تا سال بعد سالم و قوی بمانی تا دوباره پا به پای هم به مهمانیهای متعدد برویم
آن یک ماهی که با هم هستیم بیشتر وقتمان صرف مهمانی رفتن میشود آن هم چه مهمانیهای خوشمزهای
اگرچه او اهل شکم نیست ولی به افتخار آمدنش هر جا دعوت میشویم با شیرینی و شربت و چاینبات و آش و سوپ و کباب و مرغ و پلو خورشهای متنوع از ما پذیرایی میکنند
شاید فکر کنید او را به خاطر مهمانیها و بخور بخورهایی که به خاطر او نصیبم میشود دوست دارم ولی واقعیت این است که در کنار او من هم اصلا به خوردن فکر نمیکنم چون علاقهی هر دوی ما وقتی کنار هم هستیم مطالعه و گفتگو و اندیشیدن است نه غذا خوردن
من همیشه مطالعه میکنم ولی وقتی او میآید بیشتر از همیشه مطالب کتاب ها را میفهمم سرعت خواندنم بیشتر میشود از طرف دیگر ساعات هم کش میآیند و زمان برکت پیدا میکند
سرش را بیخ گوشم میآورد و میگوید موافقی یک مقدار قرآن بخوانیم وضو میگیرم و در نزد او قرآن میخوانم
جلسات قرآن را خیلی دوست دارد وقتی میآید با هم به جلسات قرآن می رویم گاهی هم تفسیر
او با محبتی بینظیر به من میگوید قرآن که میخوانی برداشتهای خودت را یادداشت کن و به من نشان بده چون من که بروم آن قدر سرت شلوغ میشود که نخواهی توانست چیزی بنویسی
راست می گوید او که می آید همه چیز تعطیل می شود حتی ناهار خوردن را کنار میگذاریم و با هم مینشینیم به حرف زدن راجع به خودمان
راجع به این که از پارسال که هم را ندیدهایم چقدر بهتر شدهام یا چطوری میتوانم تا سال دیگر بهتر بشوم
آه خدا کند این چند ماه هم بگذرد تا باز بروم دنبالش و با هم بیایم خانه و به او بگویم که امسال تصمیم دارم با کمک او چه هدفهای بزرگی را برای سال آیندهام برنامهریزی کنم
به او بگویم یک ماهی که او به خانه من میآید وجودش چقدر در تقویت اراده و افزایش انگیزهام کمک میکند
کاش زودتر بیاید و به او بگویم میهمانیهایی که به خاطر او دعوت میشوم چقدر روحیهام را قوی میکند و چقدر من را با دوستان و اقوامم نزدیکتر میکند
او اهل تکبر نیست به من هم میگوید نباید تکبر کنم میگوید هر کس که دعوتمان کرد باید برویم فقیر و غنی فرقی نمیکند باید برویم
گاهی میزبانمان با یک چای نبات و نون پنیر و کوکو سبزی از ما پذیرایی می کند ولی در کنار او همین غذای بسیار ساده آن قدر لذت بخش میشود که میگویم اگر تو همیشه در کنار من باشی نان خشک و آب خالی هم برایم حکم چلوکباب را دارد
او اهل نظم و برنامهریزی است وقتی میآید سر ساعت میآید و وقتی که میخواهد برود سر ساعت میرود
البته این نظم و هدف گذاری را به من هم آموزش میدهد به طوری که در آن یک ماهی که پیش من است سه شب را اختصاص میدهد به آموزش هدفگذاری و برنامهریزی در زندگی میگوید فقط برای همین یک سالی که من در کنار تو نیستم برنامه ریزی کن ، هدف گذاری کن و خودت را با عمل به اهداف سازنده به خدا نزدیک کن
من هم در آن سه شب با کمک او که تا نیمه شب مانند یک معلم دلسوز کنار من مینشیند و بیدار میماند هم گذشتهام را با او بررسی میکنم و هم برای آینده و یک سال بعد اهدافم را اولویت گذاری میکنم
این ها را که دارم می نویسم از نبودنش گریهام میگیرد چشمانم اشکآلود است هرچه بگویم کم گفتهام
خوبیها و خوشیهای آن یک ماهی که او پیش من میآید قابل وصف نیست و هرچه از دلتنگی نبودنش بگویم باز هم کم گفتهام
موقع رفتنش میگوید جشن بگیریم تا با خوشحالی از هم جدا شویم شاید اگر همین جشن را نگیریم از غصه وداع با او دق کنم
خدا کند سال بعد وقتی میآید سالم و قوی باشم تا از وجودش و حضورش بهرهی بیشتری ببرم
او رمضان دوست ارزشمند زندگی من است