#صدوسیوسه (خزان بی بهار )
تقریبا ۱ ساعتی از رفتن شوهر آبجیم گذشته بود ولی مامانم اینا هنوز نیومده بودن
حتی مهدی هم نیومده بود
حدس می زدم مهدی ناراحت شده و بخاطر این اتفاق به حسابم می رسه ولی بیشتر ذهنم در گیر حرف هاش راجع به داداشم بود تا خودش
بالاخره بعد ۱ساعت و نیم صدای زنگ خونه بلند شد
هول زده چادرم و انداختم سرم و به سمیه گفتم بره زیر اسفند دود کن رو روشن کنه و بیاره حیاط
بدو بدو بدون دمپایی رفتم درو باز کردم
از دیدن پسر آبجیم حسابی ذوق زده شده بودم
اصلا حواسم به قیافه ی درهم و خسته ی مامانم و آبجیم نبود
بچه رو از دست مامانم گرفتم و با ذوق بردمش سمت اسفند
مامانم و آبجیمم با قیافه ی ناراحت اومدن داخل
سمیه رفت در و پشت سرشون ببنده که یهو سر و کله ی مهدی با یه جعبه شیرینی پیدا شد
خندون اومد پتوی روی صورت بچه رو کنار زد و یه تراول گذاشت زیر پتوی محمد (پسر آبجیم)
بعدم رفت پیش آبجیم و بهش تبریک گفت
مامانم که تا اون لحظه قیافه اش در هم بود
از دیدن تراول و جعبه شیرینی حسابی گل از گلش شِکُفت و حسابی از مهدی تشکر کرد
رو به آیدا پرسیدم: چیزی شده؟؟ چرا ناراحتی؟؟
با بغض سر تکون داد و گفت هیچی و رفت داخل
مامانم بعد از رفتن آیدا با غر غر گفت: میخواستی چی بشه؟؟ شوهر آبجیه نفهمت از بیمارستان تا اینجا مارو پیاده آورد
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
#پارت_صدوسیوچهار (خزان بی بهار )
مهدی با تعجب پرسید: مگه میشه؟؟ چطور زن زائو این همه راه و پیاده اومده؟؟
مامانم با ناراحتی گفت: دیگه چکار کنه دخترم ؛ داره صورتش و با سیلی سرخ میکنه
من با تعجب پرسیدم: شوهر آبجی که انقد پول داره چرا ماشین نمیخره؟؟ یعنی اندازه یه کرایه تاکسی هم نداشت که براتون تاکسی بگیره؟؟
مامانم شونه ای بالا انداخت و گفت: چی بگم والا وای از آدم خسیس؛ اگه نداشت و خرج نمی کرد انقد دلم نمیسوخت
محمد و از بغل من گرفت و رفت داخل خونه
مهدی برگشت رو به من گفت: تو فکر میکنی هرکی پول داره باید ماشین داشته باشه؟؟
بیخیال گفتم: آره دیگه مثلا خودت انقد پول داری چرا با موتور میری اینور اونور ، ماشین داشته باشی کلاسش بیشتر نیست؟؟
مهدی نوک دماغ و کشید و گفت: واسه کار من موتور بهتره ؛ ولی اگه تو بخوای بخاطرت می رم ماشین میخرم فدای یه تار موی قشنگت
با دستپاچگی گفتم: برو داخل برم چایی بریزم با شیرینی بخوریم
مهدی یه بوسه به دستم زد و گفت: وقت ندارم چایی بخورم اگه دیر برسم جلو مغازه ی داداشت احتمال داره داداشت و با موتور باهم بسوزونن
بعدم با همون لبخند کریحش یه نگاهیی بهم کرد و رفت
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
☆ آنچه در آینــده می آید بزرگتــر از چیزی ست که از دست داده ایـد ☆
____________🌿🍃♡
یه دوست پایه لازمه ی زندگیه
دوست داشتین یه سر به کانالش بزنین
کلی ژست و ایده عکاسی داره
https://eitaa.com/joinchat/1061159204Cea44b5ce0c
_____________🌿🍃♡
#روز_مرگی
#پارت_صدوسیوپنج (خزان بی بهار )
از استرس افتادم به جون پوست لبم
انقد کندم که با سوزشش به خودم اومدم و دیدم انگشتم خونی شده
دیگه نمیتونستم اینجا بمونم
باید سریع می رفتم خونه ی داداشم تا بفهمم تهدید مهدی الکیه یا جدی داشت حرف می زد
سریع رفتم داخل
رو به مامانم گفتم: مامان من میخوام برم خونه اصلا شاید برم خونه ی داداش امشب و اونجا بمونم
مامانم با غرغر گفت: لازم نکرده جایی بری ؛ این بچه بدقلقی میکنه ،آبجیتم انقد راه اومده نا نداره بچه بغل بگیره بمون اینجا مهمونا میان پذیرایی کن ازشون
با حرص گفتم: سمیه اینجاست اون کمک میکنه بزار من برم دیگه
مامانم چشم غره رفت و جوابم و نداد
پوفی از سر کلافگی کشیدم
نمیدونستم باید چکار کنم
چطوری از داداشم خبر بگیرم
ناچار برگشتم تو آشپزخونه
با استرس هی تو آشپزخونه راه می رفتم که دیگه
صدای سمیه در اومد
با حرص گفت: چته کوثر؟؟ هیچ کاری که نمیکنی فقط میپیچی به دست و پای من
با بغض گفتم: مهدی بهم گفت برو خونه اینجا نمون چون برادرشوهرای مجرد آیدا میان خوشش نمیاد من اینجا باشم ولی مامان قبول نمیکنه من برم خونه میگه سمیه هنو بچه است نمیتونه پذیرایی کنه
سمیه با نیشخند گفت: تو که همیشه دنبال از زیر کار در رفتنی الکی مهدی و بهونه نکن
حس کردم دلش نرم شده یه قطره اشک ریختم و گفتم: تو که دیدی مهدی چطوری با من رفتار میکنه حالا فکرش و بکن بخوام رو حرفش حرف بزنم دیگه خون جلو چشماش و میگیره
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
#پارت_صدوسیوشش (خزان بی بهار )
سمیه ناچار گفت: باشه بابا بسه الکی اشک تمساح نریز من فردا تعطیلم میرم به مامان میگم خودم اینجا میمونم
توهم برگرد برو خونه
از خوشحالی پریدم سمیه رو ماچش کردم و گفتم: خب برو دیگه زود باش
به زور از آشپزخونه هولش دادم بیرون
یه نفس عمیق کشیدم و منتظر شدم مامانم صدام کنه
گوشم و چسبونده بودم به در که صدای مامانم و سمیه رو بشنوم که یهو در باز شد و مامانم اومد بیرون
با حرص دستم و کشید من و برد تو آشپزخونه
_ دختره ی خیر ندیده تو خودت زبون نداری بگی شوهرت دوست نداره اینجا بمونی؟؟
+ ترسیدم پیش آیدا بگم ناراحت بشه
_ الان من تورو چجوری بفرستم تنها بری خونه ها؟؟
+ یه جوری میگی چجوری تنها بفرستمت انگار قراره برم یه شهره دیگه؛ چطوری تنها اومدم؟؟ همونطوری برمیگردم دیگه
بالاخره مامانم راضی شد من و تنها راهیه خونه کنه
رفتم آیدا و پسرش و بوسیدم و باهاشون خداحافظی کردم
تو راه برگشت همش دعا دعا میکردم حرف های مهدی الکی باشه و واسه داداشم هیچ اتفاقی نیفتاده باشه
به ساعت توی دستم نگاه کردم دیگه نزدیکای برگشتن داداشم به خونه بود
وقتی رسیدم سر کوچشون بدو بدو رفتم جلو در
انقد محکم و تند تند در زدم که زن داداشم وقتی در و باز کرد و من و دید تعجب کرد
با چشم های گرد شده گفت: چی شده کوثر؟؟ چرا نفس نفس میزنی؟؟
زن داداشم و هول دادم کنار و پله هارو یکی درمیون رفتم بالا
وقتی دیدم داداشم هنو نیومده خونه وا رفتم
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادش کنیم؟😅
دلیل حال خوبتون اومد😎
دلیل بالا رفتن انرژی هاتون
اومد 😜
سلاااااااااااااام زندگی 🙌
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
#حرف_دلی
تو این موقعیت که میدون ترافیکه
ماشین خراب شده و گیر کردم 😐
میدونین چیش جالبه؟؟
اینکه آقایون خیلی منطقی برخورد میکنن
ولی خانم های راننده بوووووق میزنن 🙂
حتی یکیشون توهین هم کرد
اینجاست که میگن
از ماست ک بر ماست
نمیدونم چرا خانم ها انقد
باهم دشمنن
داستان لند
#پارت_صدوسیوشش (خزان بی بهار ) سمیه ناچار گفت: باشه بابا بسه الکی اشک تمساح نریز من فردا تعطیلم میرم
#پارت_صدوهفت (خزان بی بهار )
زن داداشم یه ریز می پرسید چی شده؟ بچه ی آیدا سالمه؟ آیدا طوریش شده؟؟
یهو صدای زنگ تلفن بلند شد
بدون توجه به زنداداشم شیرجه زدم رو تلفن و برداشتمش
داداشم با صدای عصبی گفت: کوثر تویی؟؟ به زن داداشت بگو من دیر میام خونه موتورم خراب شده باید به اون برسم
با استرس گفتم : داداش خودت خوبی؟؟ چیزیت نشده؟؟
داداشم با خنده گفت : کی فکرش و می کرد مهدی که تشنه به خونش بودم جونم و نجات بده ؛ اگه اون نبود حتما خودمم سوخته بودم
با ترس و دلهره گفتم: چی شده داداش؟ مهدی اونجا چکار داشت؟؟
_ دیگه باید برم کوثر ؛ زن داداشت و بردار برین خونه منم میام اونجا واسه شام مهدی و هم میارم با خودم یه غذای درست حسابی درست کنین خداحافظ
دیگه مجال صحبت کردن نداد و گوشی و قطع کرد .
زن داداشم سوالی نگاهم می کرد
یه لیوان آب خوردم و حرفای داداشم و براش تکرار کردم و خیالش و راحت کردم که داداشم خوب بود
زن داداشم داشت مانتو میپوشید که یهو گفت: تو چرا هول کرده بودی؟؟ چرا وقتی اومدی نفس نفس می زدی؟؟
ترسیدم از تهدید های مهدی به زن داداشم چیزی بگم واسه همین بیخیال شونه بالا انداختم و گفتم: هیچی نشده بود یه موتوری میخواست اذیتم کنه ترسیدم یه تیکه مسیرو دوییدم بخاطر همین نفس نفس می زدم
حالا هم زود بیا بریم باید یه ساعت تو خونه به کبری جواب پس بدم و بخاطر نموندنم خونه آیدا سین جیم بشم
.
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهفت (خزان بی بهار ) زن داداشم یه ریز می پرسید چی شده؟ بچه ی آیدا سالمه؟ آیدا طوریش شده؟؟
#پارت_صدوسیوهشت (خزان بی بهار)
با زن داداشم دوتایی راهیه خونه شدیم
وقتی رسیدم از بویی که پیچیده بود تو خونه فهمیدم شام آبگوشته
به کبری گفتم: مهدی میخواد شام بیاد اینجا
کبری شونه ای بالا انداخت و گفت : خب بیاد چکار کنم؟؟ گاو براش قربونی کنم؟؟ یا بره براش کباب کنم؟؟
همین آبگوشت و آبش و زیاد میکنم با هم میخوریم
بیخیال گفتم: میخوام مهدی کوفت بخوره ؛ دردِ بی درمون بخوره بهت نگفتم که تیکه بارونم کنی گفتم که بدونی قراره بیاد یهو تو عمل انجام شده نباشی
بعدم سریع از آشپزخونه رفتم بیرون تا غرغر های بی سرو ته کبری رو نشنوم
بابام طبق معمول داشت با زن داداشم خوش و بِش می کرد
انقدر که بابام به زن داداشم توجه میکرد به ما دخترا توجهی نداشت واسه همین همه ی آبجیام با زنداداشم مشکل داشتن و ازش خوششون نمیومد تنها کسی که رابطه خوبی باهاش داشت من بودم
بابام وقتی فهمید مهدی قراره بیاد گُل از گُلش شکفت و گفت : چه عجب ما چشممون به جمال این دوماد قراره روشن بشه ؛ از اون دوماد که خوشمون نمیاد(با چشم و ابرو به کبری اشاره کرد) شب و روز اینجاست
این یکی و که دوست داریم باید عین ستاره تو آسمون ها دنبالش بگردیم
من نیشخند زدم و گفتم: مهدی کم عزیز بود حالا قراره عزیز تر هم بشه چون با داداش هم میونه اش خیلی خوب شده انگاری
بابام با خنده گفت: هرکی این پسر و ببینه ازش خوشش میاد چون پسره با جَنَمیه تو هم هنوز بچه ای دخترم عقلت نارسه بزرگتر که بشی میفهمی مردی خوبه که بشه بهش تکیه کرد
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6