#پارت_صدوسیوپنج (خزان بی بهار )
از استرس افتادم به جون پوست لبم
انقد کندم که با سوزشش به خودم اومدم و دیدم انگشتم خونی شده
دیگه نمیتونستم اینجا بمونم
باید سریع می رفتم خونه ی داداشم تا بفهمم تهدید مهدی الکیه یا جدی داشت حرف می زد
سریع رفتم داخل
رو به مامانم گفتم: مامان من میخوام برم خونه اصلا شاید برم خونه ی داداش امشب و اونجا بمونم
مامانم با غرغر گفت: لازم نکرده جایی بری ؛ این بچه بدقلقی میکنه ،آبجیتم انقد راه اومده نا نداره بچه بغل بگیره بمون اینجا مهمونا میان پذیرایی کن ازشون
با حرص گفتم: سمیه اینجاست اون کمک میکنه بزار من برم دیگه
مامانم چشم غره رفت و جوابم و نداد
پوفی از سر کلافگی کشیدم
نمیدونستم باید چکار کنم
چطوری از داداشم خبر بگیرم
ناچار برگشتم تو آشپزخونه
با استرس هی تو آشپزخونه راه می رفتم که دیگه
صدای سمیه در اومد
با حرص گفت: چته کوثر؟؟ هیچ کاری که نمیکنی فقط میپیچی به دست و پای من
با بغض گفتم: مهدی بهم گفت برو خونه اینجا نمون چون برادرشوهرای مجرد آیدا میان خوشش نمیاد من اینجا باشم ولی مامان قبول نمیکنه من برم خونه میگه سمیه هنو بچه است نمیتونه پذیرایی کنه
سمیه با نیشخند گفت: تو که همیشه دنبال از زیر کار در رفتنی الکی مهدی و بهونه نکن
حس کردم دلش نرم شده یه قطره اشک ریختم و گفتم: تو که دیدی مهدی چطوری با من رفتار میکنه حالا فکرش و بکن بخوام رو حرفش حرف بزنم دیگه خون جلو چشماش و میگیره
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6