eitaa logo
داستان لند
169 دنبال‌کننده
933 عکس
103 ویدیو
1 فایل
داستان های واقعی✍ نوشته ی @shahrzad_gheseha چالش های شما 🙃 هم دردی و هم صحبتی 👥 اینجا قراره یه خانواده باشیم باهم 💕 لینک کانال و نشر بده دوستم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 آیدی کانالمون👈 @dastan_land
مشاهده در ایتا
دانلود
. سلام از یه مادر خسته 🥲 چرا خسته؟؟ چون آقای پسر یهو تصمیم گرفته دیگه نیاد مهد 😩
(خزان بی بهار ) کبری که از حرص صداش می لرزید گفت: مامان چرا انقد ساده ای ، یادت رفته خودت میزدی تو سرت میگفتی( وای ابرو رفت دخترم دعایی شد ؛ بدبخت شدم) اگه دوباره براش دعا و طلسم گرفته باشه چی؟؟ اگه این دفعه سنگین تر باشه و نشه باطلش کرد میخوای چکار کنی ؟ . هرچی بیشتر مامانم و کبری باهم بحث میکردن من بیشتر استرس می گرفتم دیگه حتی می ترسیدم واسه ثانیه ای جایی تنها باشم از شدت استرس ودلهره حس کردم همه ی محتویات معده ام داره میادتو دهنم بدو بدو رفتم تو حیاط و تو روشویی حیاط عوق زدم همین که داشتم دهنم ومی شستم حس کردم یه گربه ی سیاه روی دیوار حیاط نشسته و زل زده بهم مسخ چشم های گربه شده بودم نمیتونستم ازش چشم بر دارم همین که صدای مامانم اومد که میگفت : کوثر چی شدی؟؟ یهو گربه انگار دود شد رفت هوا حرف های کبری که میگفت نکنه این دفعه دعا سنگین تر باشه ترسم از مهدی که نکنه بفهمه ما از قضیه ی دعا باخبر شدیم.. و اخرین ضربه دیدن اون گربه که به نظرم اصلا عادی نبود همه این ها باعث شدن زیر پام خالی بشه و چشام سیاهی بره .......... با حس شیرینی روی لبم چشم باز کردم مامانم وکبری و دخترا با چشم های قرمز بالاسرم ایستاده بودن سمیه داشت به زور با لیوان اب قند به خوردم می داد مامانم رو به کبری گفت: توروخدا تو بگو الان چکار باید بکنیم، الکی الکی دخترم داره از دست میره کبری که هنوز بغض توی صداش پیدا بود گفت: باید بریم به اون پسره ی بی پدر بگیم که می دونیم واسه کوثر دعا نوشته اون دایی گور به گور شده اش رو هم می گردیم پیدا می کنیم و مجبورش می کنیم دعارو باطل کنه
(خزان بی بهار ) با ترس لب زدم: توروخدا نکن این کارو کبری شما مهدی و نمیشناسین ؛ از اون هرکاری بر میاد اصلا بیاین دعارو بسوزونیم یه شکلک رو یه ‌کاغذ مینویسم و میندازم رو گردنم کبری با نیشخند گفت: دختره ی دیوونه اون مردتیکه وقتی دعایی که نوشته رو باطل کنیم می فهمه واسه همین دوباره برات دعا نوشته تازه مگه دعا نوشتن همینطوری الکیه رو پوست آهومینویسن . پوست آهومون کجا بود که روش نقاشی بکشیم و بندازیم گردنت با بلند شدن صدای زنگ کوچه هممون ساکت شدیم ساعت ۲ صبح بود این وقت شب قرار نبود کسی بیاد خونمون بابام با هول و ولا رفت جلودر چشم به در ورودی بسته بودیم ببینیم کیه که یهو زن داداشم با صورت کبود و چشم های پف کرده از گریه اومد داخل از شدت گریه به هق هق افتاده بودو نمیتونست صحبت کنه مامانم وبابام وکبری تند تند سوال پیچش می کردن ولی زن داداشم زبونش باز نمی شد که جواب‌ بده هممون دلهره داشتیم که نکنه واسه داداشم اتفاقی افتاده یهودر کوچه با لگد کوبیده شده و چند ثانیه بعد داداشم که سفیدی چشم هاش از عصبانیت قرمز شده بود با کفش وسط سالن ایستاده بود https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
Amin Rostami - Dobare Baroone (128).mp3
2.44M
. با یه آهنگ حال خوب کن ســــــــــــــ‌ღــــــــــــــلااام 🙌 https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_دویستویک (خزان بی بهار ) با ترس لب زدم: توروخدا نکن این کارو کبری شما مهدی و نمیشناسین ؛ از
(خزان بی بهار ) هممون هاج و واج داشتیم به معرکه ای که داداش و زن داداشم درست کرده بودن نگاه می کردم که یهو داداشم بی هوا یه سیلی زد تو صورت زن داداشم و دستش و گرفت و با داد گفت: پاشو همین الان جنازه ات رو بفرستم خونه بابات زن داداشم هق هق کنان گفت: تو نکشی خودم خودم و میکشم ، دیگه چه ذلتی بد تر از اینکه شوهرت معتاد باشه با این حرف مامانم هینی کشید و سوالی به داداشم نگاه کرد باور اینکه داداشم معتاد شده باشه ممکن نبود چون همیشه از اعتیاد بابام ضربه خورده بود و قسم خورده بود سمت دود و مواد نمیره داداشم با مشت و لگد بدون اینکه جواب کسی و بده زن داداشم و داشت می برد سمت در که مامانم و بابام به زور داداشم و کنار کشیدن و از خونه بیرونش کردن با دیدن صورت خونی زن داداشم دلم ریش شد و دوباره چشام داشت سیاهی می رفت ولی با خوردن آب قند یه کم حالم بهتر شد کبری بدون اینکه فرصت واسه نفس تازه کردن به زن داداشم بده گفت: از کجا فهمیدی داداشم معتاد شده؟؟ اصلا نصفه شبی چطور تنها اومدی اینجا؟؟ زن داداشم با هق هق و شمرده شمرده گفت: من هی بهتون گفتم داداشتون اخلاقش عوض شده شما گوش نمی کردین ، الان ۱‌ هفته اس یه شب در میون مهدی میاد خونمون داداشتون هم من و به بهونه های مختلف میفرسته خونه بابام ، منم امشب شک کردم بهش به داداشم گفتم من و ببره خونه وقتی رسیدم تو خونه دیدم با مهدی ۲ تایی نشستن پای بساط منم دیگه نموندم خونه با داداشم برگشتم ولی اومدم اینجا چون نمیخوام خانواده ام چیزی بفهمن . https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
(خزان بی بهار ) آخ مهدی؛ پای همه ی بدبختی های خانواده ام امضای مهدی بود انگار این آدم و خدا به جای بلا نازل کرده بود وسط زندگیمون بابام خیلی بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت: مهدی معتاد نیست تفننی میکشه پسرمم کار زیاد میکنه وقتی بدن درد داره به جای مسکن خیلی خوبه تفننی مواد بزنه ؛ اشکالش چیه؟؟ فقط باید مراقب باشه وابسته اش نشه همین .. با تعجب داشتم به بابام نگاه میکردم انقدر راحت با معتاد شدن یه دونه پسرش کنار اومد و خیلی راحت تر رفت بخوابه ولی تازه شام غریبان ما شروع شده بود مامانم طبق معمول تو شرایط بد مویه میکرد و خودش و میزد و گریه می کرد کبری تو سکوت کامل فقط داشت به گریه ها و بی تابی های مامان و زن داداشم نگاه میکرد یهو برگشت رو به من و گفت: یادته کوثر؟؟ یادته اون سیده گفت اگه از این مهدی جدا نشی آینده ات سیاه میشه ؟؟ ببین چطوری این داره ریشه ی خانوادمون و میزنه مامانم وسط گریه یهو تیز به کبری نگاه کرد و گفت: چه ربطی به مهدی داره؟؟ داداشت از مهدی مواد نگیره از یکی دیگه میگیره با خنده به مامانم گفتم: خوبه ، خیلی خوبه ، خوشبحالتون که دومادتون مواد فروشه حداقل جنس خراب دستتون نمیده با سیلی که مامانم بهم زد برق از سرم پرید دیگه اونجا نموندم، دست زن داداشم و گرفتم و با خودم بردم سمت اتاقی که قبلا تنهایی میخوابیدم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6