#پارت_بیستوچهارم
یه روز زمستونی بود
تک و توک برف میبارید و به زمین نرسیده آب میشد.
من پشت پنجره نشسته بودم و خیره بودم
به حیاط نقلی خونمون
چی میشد اگه منم یه زندگی عادی داشتم.
کوچه پشتی ما یه دبیرستان بود
صدای قهقه و حرف زدن دخترا میومد تو حیاط
و اشکای منم عین اون دونه های برف از چشمام لیز میخوردن و به لبام می رسیدن.
آخه واقعا
به کجای این دنیا بر میخورد اگه منم مثل هم سن و سالام میتونستم درسم و بخونم
فارغ از تحمل تیکه و کنایه ی خانواده شوهر
فارغ از تف سربالا بودن واسه پدر و مادرم.
تو افکار خودم غرق بودم که صدای بلبلی زنگ در اومد
نفس عمیق کشیدم و در و باز کردم .
مامانم در حالی که نوک دماغش از شدت سرما قرمز شده بود اومد داخل حیاط
رنگش پریده بود
دستاش رو بهم میمالید و سعی میکرد با نفساش گرمشون کنه
گفت : دختر بالاخره بدبختیا و حرف و حدیثا تموم شد
خداروشکر شوهر اون آبجی گور به گوریت
از خر شیطون اومد پایین و رضایت داد بابات بیاد بیرون
الانم با بابات رفتن تا جنازه یه دختر مادررمرده ک تصادف کرده رو ببینن و شناسایی کنن.
همینطوری که چشمام قفل شده بود به گل های چادر مامانم ترس برم داشت
با صدای لرزون گفتم :
مامان اصلا میدونین دارین چکارمیکنین.
مگه میشه یکی دیگه رو جای مریم خاکش کنین
اون طفلک خانواده داره
اینجوری هیچوقت خانواده اش پیداش نمیکنن
اصلا خانواده اون دختر هیچی
تو چرا یه ذره نگران مریم نیستی
شاید دروغ گفته باشن
شاید فرار نکرده
شاید اون مردک بی همه چیز به زور برده باشتش.......
#پارت_بیستوچهارم (خزان بی بهار)
همین که رسید به یه زمین خالی واستاد و گفت: ببین کوثر، من آبروم گیره این ازدواجه اگه بخوای بچه بازی در بیاری و به مهدی جواب منفی بدی آبجیت و طلاق می دم فهمیدی؟؟
بچه ی تو شکمش رو هم ازش میگیرم و نمیزارم حتی ۱ بار بغلش بگیرتش
با بغض و بُهت زده لب زدم : زندگی تو و آبجیم چه ربطی به من .....
نذاشت حرفم و ادامه بدم با داد گفت : ببین دختر من مسخره ی تو نیستم که فامیلم و بردارم بیارم خواستگاری وتو بخوای جواب رد بدی ، یا ازدواج میکنی یا دوباره آبجیت طلاق میگیره و برمیگرده میاد خونه بابات ، تازه این دفعه داغ دیدن بچه اش هم به دلش میمونه
حرفاش و زد و رفت
من موندم و فکر و خیال
بدترین دوراهی زندگیم بود
یه طرف زندگی خودم و عشقی که به حمید داشتم
یه طرف زندگی خواهرم
خواهری که بخاطر فرار از حرف مردم مجبور شده بود با کسی که حتی بهش ذره ای علاقه نداشت ازدواج کنه
بعد ۱ سال راز ونیاز و دعا بالاخره مادر شده بود و از ته دل می خندید
نفهمیدم کی رسیدم جلو در خونه ی خاله صغری
فقط یهو دیدم خاله صغری واستاده رو به روم و هاج واج نگاهم میکنه
خودم و پرت کردم بغلش و از ته دل زار زدم
با محبت پشتم و ماساژ می داد و بهم میگفت گریه کن تا آروم شی
کاش مادر خودم حمایتگر بود تا می تونستم از این غصه به اون پناه ببرم
وقتی آروم شدم حرفای شوهر آبجیم و بدون کم و بیش واسه اش تعریف کردم
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_بیستوسوم (خزان بی بهار) خاله صغری یه لیوان آب داد دستم و گفت: کوثر مگه همینطوری الکی میشه زن ط
#پارت_بیستوچهارم (خزان بی بهار)
با یادآوری حرف های شوهر آبجیم ، گوشی از دستم افتاد
کبری با هول اومد من و کشید کنار و گوشی واز دستم گرفت
_الو ، الو؟؟ چی شده؟؟ حرف بزن... بچه ات چطور شده؟؟ خونریزیه چی؟؟
دنیا داشت دور سرم می چرخید
یاد خنده های از ته دل آبجیم و شادیش واسه بچه دار شدن میفتادم، قلبم تیر می کشید
همش تقصیر من بود ،باید تهدید شوهر آبجیم و جدی می گرفتم
کبری با مامانم رفتن خونه ی آبجیم تا ببینن چه خبر شده
بیشتر از ۲۰ بار دور خونه چرخیده بودم و هرچی دعا و ذکر بلد بودم گفتم و خدارو التماس کردم که بچه ی آبجیم سالم باشه
هوا تاریک شده بود ، بابام از سرکار برگشته بود ولی خبری از کبری و مامانم نبود
بابام در حالی که لباساش رو در میاورد گفت : مامانت کجا رفته؟؟ تو چرا گریه کردی؟
+ آبجی زنگ زد ، انگار اتفاقی برای بچه اش افتاده
- یه جوری میگی بچه اش انگار ۴.۵ ساله بوده ، اینکه ناراحتی نداره این نشد یکی دیگه
با بُهت به بابام نگاه کردم
بابام مارو دوست داشت ولی نسبت به هر چیزی که مربوط به ما می شد همینطوری بیخیال بود
هیچوقت حامی نبود
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_بیستونهم (خزان بی بهار) با عجله اومد سمتمون و گفت : به به شنیدم کوثر و هم داری شوهر میدی ، ان
#پارت_بیستوچهارم (خزان بی بهار)
با بُهت به بابام نگاه کردم رفتم افتادم به پاش و گفتم :من پشیمون شدم نمیخوام با قاچاقچی ازدواج کنم توروخدا همه چی و بهم بزن
بابام که اشکای من و دید گفت: اگه خودت میخوای تو این سگ دونی زندگی کنی باشه، زندگی کن ولی بدون لگد به بختت زدی ، چه اهمیتی داره پول از کجا بیاد؟ مهم اینکه پول باشه که بتونی راحت زندگی کنی
با هق هق و گریه گفتم: من پولی که با این کار باشه رو نمیخوام
بلند شدم و رفتم تو حیاط کبری رو بغل گرفتم و دوتایی گریه کردیم
مامانم اومد خونه اول با عصبانیت به من نگاه کرد بعد زنگ زد به خود مهدی و خبر کنسل شدن امشب رو داد
یه نفس راحت کشیدم ولی دلم خون بود
چون دیگه هیچوقت حمید سمت من بر نمیگشت
داشتم دعا به جون همسایمون می کردم که باعث شد من با خبر بشم از قاچاقچی بودن مهدی که یهو زنگ خونه رو زدن
رفتم در و باز کردم با قیافه ی مهدی رو به رو شدم
یه بلوز چهارخونه پوشیده بود با شلوار پارچه ای و کتونی
هرچقدر این بشر قشنگ بود ولی قشنگیش به چشم من نمیومد به نظرم کریح ترین آدم روی زمین بود
یه لبخند کج بهم زد و گفت : دیگه بالا بری پایین بیای واسه منی ،الکی بهونه گیری نکن دختر
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_بیستونهم (خزان بی بهار) تا خواستم جوابش و بدم مامانم اومد یه چشم غره به من رفت و با سلام و ص
#پارت_بیستوچهارم (خزان بی بهار)
به ظاهر ازدواج من و مهدی بهم خورده بود ولی مهدی هر روز میومد خونه ی ما و مستقیم می رفت تو اتاق بابام و بعد نیم ساعت بدون هیچ حرفی راهش و میکشید و می رفت .
کبری هر چقدر شکایت می کرد بی فایده بود
یه روز که داشتیم نهار میخوردیم
داداشم با عصبانیت اومد خونه و با داد و فریاد گفت : تو محل کار بابا شنیدم بابا هروئین مصرف میکنه
از کجا هروئین گیر میاره که مصرف کنه؟؟
پولش و از کجا میاره؟؟
کبری قاشقش و پرت کرد تو سفره و گفت : خودت فکر میکنی از کجا میاره مواد رو؟؟ از این پسره مهدی میگیره دیگه ، واسه همینم میخواست دخترش و دو دستی تقدیمشون کنه
مامانم طبق معمول شروع کرد به شیون و زاری میکوبید به سینه اش و می گفت : ای خدا من و بکشه از دست شما ها راحت بشم ، چرا الکی اینطوری قشقرق به پا میکنین ؟ این پسره میاد با باباتون فقط حرف میزنه ، عاشق کوثر شده راضیه حتی خونه به نامش بزنه ولی شما بخاطر اینکه یه زمانی مواد میفروخت چشم دیدنش رو ندارین
داداشم با پا کوبید در رو شکست و گفت: من دیگه نه تو کار شما دخالت میکنم نه شما کاری به کار من داشته باشین، به اندازه کافی آبروم و تو محل بردین
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_بیستوچهارم (خزان بی بهار) به ظاهر ازدواج من و مهدی بهم خورده بود ولی مهدی هر روز میومد خونه
#پارت_بیستوچهارم ( خزان بی بهار )
با رفتن داداشم ، مامانم شروع کرد به گریه کردن
رفتم بغلش کنم یه کم آروم شه ولی تا نگاهش به من افتاد گریه اش شدت گرفت و گفت : بخدا اگه میخوام ازدواج کنی بخاطر خودته ، مهدی مواد میفروشه ولی مواد مصرف نمیکنه تازه قسم خورده بعد ازدواجش با تو دیگه مواد هم نفروشه ، تو چرا میخوای لَگَد به بختت بزنی ها؟؟ دیگه حمید هم که رفت دنبال زندگیش تو باید به فکر خودت باشی
اشکام و پاک کردم و گفتم : اگه واقعا مواد فروشی ومیزاره کنار بهش بگین بیاد
نمیدونم بخاطر سن کمم بود
یا بخاطر فشار هایی که روم بود
یا شایدم بخاطر اینکه حمید انقدر راحت قید من وزده بودورفته بود دختر خاله اش رو نشون کرده بود
ولی هرچی که بود
بر خلاف میل باطنیم قبول کردم مهدی بیاد برای بله برون
دیگه از این همه کِشمَکِش خسته شده بودم
اون شب و تا صبح نشستم تو حیاط و دفتر خاطراتی که توش پر بوداز خاطرات خوب و شیرینیم با حمید و تو باغچه ی کوچیک حیاط آتیش زدم
نمیخواستم دیگه حتی ۱ لحظه به هیچ کس دیگه ای به جز مهدی فکر کنم
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6