#پارت_دویستوهفت (خزان بی بهار)
مامانم اومد سمت من تخم مرغ هارو بگیره یه سقلمه بهم زد و چشم و ابروش و بالا انداخت و گفت : چی شده کوثر ؛ از ذوق ماتت برده؟؟ حق هم داری والا
صداش و بلند تر کرد و گفت: الان هم سن و سالای تو به زور کرایه تاکسی داشته باشن ولی ببین آقا مهدی واسه راحتیه تو رفته ماشین خریده
به مهدی نگاه کردم
از بی تفاوتیه من خوشش نیومده بود
واسه اینکه دوباره ماجرایی درست نکنم و نخوام بهونه دست مهدی بدم
لبخند بی جونی زدم و رفتم سمت مهدی و دستش و گرفتم و گفتم: ازت ممنونم که بخاطر من ماشین خریدی از ذوق زیادی نمیدونم چی باید بگم
مهدی که حسابی کیفش کوک شده بود
با اعتماد به نفس زیادی گفت : اینا که چیزی نیست من انقدر دارم که اگه بخوام میتونم کل این محله رو برات بخرم ولی می ترسم قلبت تحمل این همه خوشبختی و نداشته باشه
با همون لبخند کریح و خنده های مسخره رفت سوار ماشین شد و اشاره کرد سوار بشم
تا شروع به حرکت کرد دستش و گذاشت روی پام
خودم و جمع کردم سمت در که چپ چپ نگاهم کرد
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6