eitaa logo
داستان لند
169 دنبال‌کننده
933 عکس
103 ویدیو
1 فایل
داستان های واقعی✍ نوشته ی @shahrzad_gheseha چالش های شما 🙃 هم دردی و هم صحبتی 👥 اینجا قراره یه خانواده باشیم باهم 💕 لینک کانال و نشر بده دوستم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 آیدی کانالمون👈 @dastan_land
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان لند
#پارت_سیوهشتم بخاطر نور خورشید که افتاده بود رو صورتم بیدار شدم میخواستم بلند شم برم دست و صورتم
بالاخره روز پنجم بود که همچنان بیمارستان بودم بی هدف داشتم تو سالن بیمارستان قدم میزدم حرفم شده بود آدامس دهن پرستار ها دیگه شده بودم انگشت نما همه تو بیمارستان من و میشناختن و درموردم صحبت می کردن از نگاه هاشون از پچ پچ هاشون از سوال هایی که میپرسیدن خسته شده بودم بعد از اینکه صغری خانم مرخص شد دیگه عملا شده بودم یه آدم افسرده و گوشه گیر طفلی صغری‌خانم از درد پا و فشار خون بالا و تنگی‌نفس خم به ابروش نیاورد ولی روز آخری که داشت می رفت بخاطر بی کسی من گریه کرد همش میگفت : بخدا اگه خودم خونه داشتم با خودم می بردمت ، خودم می شدم همه کس و کارت ، ولی چه کنم که خودم سَر بار پسر و عروسم هستم... داشتم از پنجره بیمارستان بیرون و نگاه می کردم دم غروب بود خورشید کم کم داشت پشت کوه ها می رفت.... یهو یه پرستار اومد و گفت: مژده بده دختر بالاخره از این قفس آزاد شدی یه خیر پیدا شده و دلش ب حالت سوخته هزینه ی بیمارستان و پرداخت کرد. فردا صبح دیگه میتونی بری خونه ...... پرستار حرفش و گفت و رفت من میتونستم برم خونه ولی کجا؟؟ سردرگم بودم گیج بودم نمیدونستم کجا باید برم با تمام وجود میخواستم فرار کنم حالا که بهترین موقعیت بود میتونستم برم و دیگه پشتم و نگاه نکنم شب و تا صبح نخوابیدم همش پهلو به پهلو می شدم نقشه می کشیدم خودم و قانع می کردم بغض می کردم میخندیدم بالاخره صبح‌ شد .... هیچ وسیله ای نداشتم بردارم لباسام بخاطر کتکایی ک خورده بودم پاره شده بودن یه پرستار که هم سن مادرم بود وقتی لباس هام و دید لطف کرد و یه مانتو و روسری بهم داد حسابی گشاد بودن ولی اهمیت نداشت عین زندگیم که سختی هاش به قد و قواره من نمیخورد این لباس هم هیچ جوره به من نمیخورد ولی لااقل زخیم تر از پیرهن پاره ی خودم بود منم که چادر سر می کردم اندازه لباس برام اهمیتی نداشت . بی هدف تو خیابونا می چرخیدم از سرمای هوا نوک انگشت هام گز گز می کرد حسابی گرسنه ام شده بود خداروشکر چند تیکه نون از بیمارستان برداشته بودم با اونا شکمم و سیر کردم ولی دیگه سرمای هوا غیر قابل تحمل شده بود هرچی هوا بیشتر رو به غروب می رفت سوزشش بیشتر می شد ..... از شانس خوب من یهو بارون زد نگاهم افتاد به یه مغازه خوار و بار فروشی که بسته بود ولی سایه بون داشت رفتم جلو در مغازه زیر سایه بون ایستادم که خیس نشم یهو چشمم افتاد به یه خانم و آقا که باهم زیر چتر بودن فکرم رفت سمت حسن یاد روزای اول آشناییمون افتادم یاد حرف های قشنگی که می زد نمی تونستم باور کنم چطور حسن سراغ من و نگرفته بالاخره من زنش بودم حداقل باید میومد واسه طلاق دیگه هوا تاریک شده بود که بارون بند اومد ...... https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_سیوهشتم (خزان بی بهار ) با اصرار من کبری قبول کرد واسه دخترا یه دست لباس چین چینی بخره تا تو
(خزان بی بهار) همین که کبری با کلید در رو باز کردبا قیافه ی عصبانی مامانم رو به رو شدیم نذاشت پامون و بزاریم داخل بعد شروع به سین جین کنه از چادر کبری گرفت و کشیدش داخل خونه و گفت: اصلا معلومه کجا بودی؟؟ به وسایل دستمون نگاه کرد و گفت: ایناچیه رفتین خریدین؟؟ پول از کجا آوردی؟؟؟ کبری بی تفاوت چادرش و از دست مامانم کشید و گفت : قبل از اینکه شوهرت پول قالی و بخواد بالا بکشه رفتم نصفش رو گرفتم و اینارو واسه کوثر خریدم غروب هم میخوام برم به پسر عباس آقا سفارش بدم یه کمد و بوفه براش بسازه کبری نذاشت مامانم چیزی بگه و سریع رفت داخل مامانم دست به کمرش زدو اومد سمت من یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت: دختره ی چشم سفید، تو تا دیروز گریه می کردی و بقیه رو واسطه میکردی که با این پسره ازدواج نکنی ، حالا عقد نکرده رفتی جهیزیه بخری؟؟ بزرگتر ندارین شما؟؟ به پهلو شدم و از کنار مامانم رد شدم و گفتم: مامان جان زورت به کبری نمیرسه حرصت و سر من خالی نکن خودت میدونی به حرف کبری گوش نمیکردم باید کتک میخوردم ، ماشالله یکی از یکی بزن بهادر ترین https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6