داستان لند
#پارت_صدوسیوهشت (خزان بی بهار) با زن داداشم دوتایی راهیه خونه شدیم وقتی رسیدم از بویی که پیچیده بو
#پارت_صدوسیونه (خزان بی بهار )
بالاخره داداشم و مهدی اومدن خونه
سریع یه روسری انداختم سرم و رفتم استقبالشون
وقتی دیدم داداشم سالم اومد خونه از ذوق اشکام ریخت
داداشم با خنده دستی به سرم کشید و گفت: هنو نمردم که برام اشک میریزی
اشکام تبدیل به حق حق شد و زیر لب گفتم: خدانکنه داداش از این حرفا نزن دیگه
داداشم رفت پیش بقیه
مهدی دستم و گرفت مچ دستم و پیچوند و گفت: حواست باشه ببینم کسی و بیشتر از من دوست داری زجرش می دم ، دفعه اول و آخرت باشه جلو چشم من واسه کسی اشک میریزی کوثر، یه کاری نکن داداشت بشه خار تو چشم من اونموقع باید بیای سر مزارش زار بزنی
منتظر نموند جوابی بدم سریع کتونی هاش و درآورد رفت پیش بقیه
نگاه به مچ دستم کردم حسابی قرمز شده بود و رد انگشت های مهدی روی پوست دستم خودنمایی می کرد
آستینه لباسم و کشیدم پایین تا مچ دستم و کسی نبینه
بعد اینکه اشکام و پاک کردم رفتم داخل
.
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6